نویسنده: سایمون کریچلی
مترجم: خشایار دیهیمی
مترجم: خشایار دیهیمی
خوشایند است آینده ای را به تصور در آوریم که این «شکاف تحلیلی - قاره ای» که ملال آور شده است چنان دیده شود که گویی یک گسست موقتی نامیمون در رشته ی ارتباط بوده است آینده ای که در آن سلرز و هابرماس، دیویدسون و گادامر، پاتنام و دریدا، راولز و فوکو به چشم همسفرانی راهی یک سفر واحد نگریسته شوند....
ریچارد رورتی
فکر می کنم دست کم این مسئله قابل طرح و بحث باشد که وضع فعلی فلسفه وضعی است که به نحو جالبی مشخصه ی اصلی اش فرسودگی و از توان افتادن سلسله های کاملی از پاردایم های نظری است. فلسفه ی تحلیلی، همان گونه که قبلاً گفتیم، خوشبختانه به یک خود آگاهی تاریخی رسیده است و به سنت خودش علاقه مند شده است و علاوه بر آن پی برده است که در واقع باید یک داستان قانع کننده برای فلسفه ی آلمانی زبان در فاصله ی میان کانت و فرگه پیدا کرد و باز گفت. اما آدم حیران می ماند که آیا کمی برای این کار دیر نشده است، و آیا علاقه به سرچشمه ها، تاریخ، یا در واقع ما قبل تاریخ هگلی فلسفه ی تحلیلی، و نیز اقبال عمومی به فلسفه ی پسا تحلیلی، صرفاً کوشش هایی نیستند برای بستن در اصطبل پس از آن که آسیب رم کرده و رفته است؟
در اندر متن آلمانی، مکتب فرانکفورت پس از باز نشستگی هابرماس تقریباً در باره ی برنامه ی فعلی و جهت گیری آتی اش مردد و متزلزل است، و اغلب فهم این که چه چیزی این مکتب را از جنبش های جریان اصلی در نظریه ی اجتماعی و فلسفه ی اخلاق و فلسفه ی سیاسی انگلیسی - امریکایی متمایز می کند دشوار است. البته، این نکته ای تلویحاً صادق در مورد بخش اعظم فلسفه ی آلمانی پس از جنگ است: بهنجار کردنِ پس از فاجعه ی ناسیونال سوسیالیسم. و از آن گسترده تر، آلمان به لحاظ فلسفی از جوش و خروش افتاده است. و نسل کبیر پس از جنگِ هابرماس، کارل - اوتو آپل، ارنست توگندات، میشائیل توینیسن، دیتر هنریش، و نیکلاس لومان، همگی تقریباً یا مرده اند یا بازنشسته شده اند، و جانشین های آن ها به اوج درخشش فکری شان نرسیده اند.
و با این واقعیت هم باید مواجه شد که پاریس دیگر پاریسی نیست که بود. فرو ریختن فلسفه ی نوکانتی در فرانسه در دهه ی 1930 و سر بر آوردن آن چه فرانسویان «سه هـ..» (هگل ، هوسرل، هایدگر) می نامند، دو نسل پدید آورد که درخشش فکری حیرت انگیزی داشتند. در نسل اول، آدم یاد لویناس، سارتر، دوبووار، مرلوپونتی، لوی استروس، لاکان، باتای، و بلانشو می افتد. در نسل دوم، آدم یاد آلترسو، فوکو، دریدا، دُلوز، لیوتار، و کریستوا می افتد. اما در عین این که دریدا هنوز هم با قوت و قدرت پیش می رود. و پروژه های فلسفی جالب بسیاری در دست انجام است (خصوصاً رنسانس فلسفه ی اخلاق و فلسفه ی سیاسی فرانسوی) و در عین تجدید حیات جالب توجه پدیدار شناسی، باز این احساس دست از سر آدم بر نمی دارد که هیچ یک از این ها جداً نمی توانند جهان را مشتعل کنند.
البته، این مسائل و مشکلاتی برای تصور معمولی که از فلسفه ی قاره ای وجود دارد پیش می آورد. آن مبنای منطقی درونی حرفه ای که زمانی موجه بود، این بود که یک سنت فلسفی هست که از ایدئالیسم و رمانتیسم آلمانی شروع می شود و از خلال پدیدار شناسی، هرمنوتیک، و مکتب فرانکفورت ادامه می یابد و نگرش غالب تحلیلی آن را یا به فراموشی سپرده، یا سر کوب کرده، یا به سادگی نادیده گرفته است. در این معنا، و با ژستی بسیار انگلیسی، که می توان آن را تا به میل و آرنولد پی گرفت، مسئله وارد کردن شاهزاده (خانمی) از آن سوی آب بود، مسئله روشن کردن آسمان عبوس و تیره ی فایده گرایانه ی جزیره با اندکی شیرینی و نور قاره ای بود. اما خود فلسفه ی قاره ای، آن گونه که من می فهمم و کوشیدم توضیح دهم، با دو مشکل اساسی رو به روست. اولاً، همان گونه که پیش تر ذکر شد، کارها و پروژه های خیلی جالبی در آن سوی کانال در جریان نیست؛ ثانیا، بخش عمده ای از سنت قاره ای که نادیده گرفته می شد اکنون مورد توجه آن دسته از فیلسوفان پرورش یافته در سنت تحلیلی قرار گرفته است که در میدانی کار می کنند فیلسوفانی نظیر تیلور، کاول، و رورتی آماده کرده اند.
برای کسی که با روحیه ی هزاره ای تأمل و تعمق می کند، به هیچ وجه روشن نیست که آینده به لحاظ فلسفی چه در چنته دارد یا اصلاً چیزی در چنته دارد یا نه. اما من که دلم می خواهد به رویه ی روشن نظر کنم دلم می خواهد این کتاب را با دو راه علاج ممکن برای وضع فعلی به پایان برم. بیایید برگردیم به نقطه ی شروع داستانمان، به کانت. کانت پروژه ی روشنگری را در دو کلمه خلاصه کرد: sapere aude (جرئت دانستن)، که می توان آن را آزادتر و این گونه ترجمه کرد: جرئت داشته باش خودت برای خودت فکر کنی، یعنی فیلسوفان قاره ای نمی توانند، و به نظر من، نباید، منتظر هیچ شاهزاده (خانمی) از آن سوی آب باشند و ماهم نمی توانیم منتظر وارد کردن یک پاردایم بزرگ قاره ای دیگر از فرانکفورت، پاریس، یا هر جای دیگر باشیم.
ما باید خودمان برای خودمان فکر کنیم و فلسفه بورزیم، که البته کار فوق العاده دشواری است. اما من فکر می کنم چنین کاری شروع شده است و حتی می توانم بگویم، در بریتانیا و جهان انگلیسی زبان، به طور کلی، علاقه ی غیر فرقه ای و اصیلی به مسائل عمیق فلسفی که متأثر از هر دو سنت اصلی است دوباره در حال سر بر آوردن است و دوباره به مرحله ای رسیده ایم که این مسائل را باید در شرایط محلی مورد توجه قرار داد و یاد گرفت چگونه می توان به لهجه ی محلی و زبان قبیله ای سخن گفت. بخشی از مشکل این جاست که فلسفه ی قاره ای به فهرستی از نام های خاص تقلیل داده شده است، با متدولوژی های گوناگون رقیب متصل به این نام ها، نام هایی که می توان با شور و شوق، با حیرت و سرگشتگی، یا با بی تفاوتی، و در طی دوره های درسی مقدماتی، یا با خواندن کتاب هایی به آن ها پرداخت. به نظر من، مسئله دیگر پرستش سلسله ای از نام های خاص نیست، بلکه کاری کردن با میراثی است که از آن ها بر جای مانده است؛ کاری مضمونی(1) با خلاقیت و ابتکار و نه محدود کردن خود به ترجمه و تفسیر. فلسفه باید آفرینش مفهومی با استدلال روشن و با ارتباط نقادانه با سنت های موجود تفکر باشد، و نه نوعی شیون و زاری افسرده دلانه بر فرصت های از دست رفته یا یک تکنیک صرف برای تیزتر کردن عقل متعارف خود.
همان گونه که کوشیدم نشان دهم، تقسیم بندی های فعلی در مطالعه ی فلسفه، نتیجه ی نوعی وصف حال حرفه ای کم و بیش نامناسب هستند.
فلسفه ی ی قاره و فلسفه ی تحلیلی، هر دو، تا حد زیادی وصف حالی هایی فرقه ای هستند که نتیجه ی حرفه ای شدن این رشته هستند، فرایندی که منجر به تضعیف کارکرد نقادانه ی فلسفه و نیت رهایی بخش آن، و به حاشیه رانده شدن روز افزون آن در حیات فرهنگی شده است. در چنین مقامی، با وام گرفتن کلام رورتی، می توان گفت این تمایز و جدایی دیگر ملال آور شده است.
داستانی که سعی کردم باز گویم این است که چگونه این تمایز و جدایی را می توان دوباره به یک تصویر تاریخی جالب ربط داد که در آن فلسفه های تحلیلی و قاره ای را بتوان به چشم جلوه های حیاتی مشکل «دو فرهنگ» دید: توضیح علمی در برابر تفسیر اومانیستی، تجربی - علمی - بنتامی - کارناپی در برابر هرمنوتیکی - رمانتیک -- کولریجی - هایدگری. مدعای من این است که اگر این موقعیت فرهنگی درست فهمیده نشود، با این خطر مواجه می شویم که در یک معادله ی بی ثمر، و در واقع زیان بار، میان علم زدگی از یک سو، و وهم زدگی از سوی دیگر گیر بیفتیم. برای فهم درست مسئله ی دو فرهنگ در فلسفه، ما باید راه های متباینی را که فلسفه پس از کانت پیمود و مسائل مختلفی را که معرف این راه ها بودند درک کنیم. من سعی کردم سویه ی قاره ای داستان را با تمرکز بر مضمون بحران عقل پس از کانت و توصیف معضل نیهلیسم که این بحران به آن دامن می زند به اجمال باز گویم. امید من این است که با آشکار و روشن شدن این داستان، و یا آموختن راه غلبه بر فرقه گرایی های دیر پا، بتوانیم فلسفی تر پیش برویم و با مسائلی که جذابیت فکری عمیق و ماندگاری دارند، نظیر مسائل مربوط به دره ی میان شناخت و حکمت، رویارو شویم.
سرانجام ، این چیزی است که می خواهم به عنوان نوید فلسفه عرضه کنم، نویدی که می توان امیدوارانه حفظش کرد: فلسفه می تواند بخشی اساسی از حیات یک فرهنگ باشد، می تواند بخشی اساسی از چگونگی گفت و گوی یک فرهنگ با خودش و دیگر فرهنگ ها باشد. فلسفه آن لحظه ی بحرانی تأمل در اندرمتنی خاص است، لحظه ای که انسان ها فراخوانده می شوند تا جهانی را که خودشان را در آن می یابند تحلیل کنند، و هر آنچه را که به نام عقل متعارف در جامعه ای خاص که در آن زندگی می کنند پذیرفته شده است به پرسش بگیرند، با پرسش هایی بسیار کلی نظیر:«عدالت چیست؟»، «عشق چیست؟»، «معنای زندگی چیست؟». حتی اگر بخواهم خام تر از این بگویم، امید این است که ملاحظات گوناگونی که چنین پرسش هایی در پی می آورند بتوانند، از طریق جست و جو و استدلال، یک تأثیر آموزشی رهایی بخش داشته باشند. همان گونه که استنلی کاول می گوید، فلسفه آموزش بزرگسالان است. اما این حرف تازه ای نیست، چرا که چنین توصیفی از فلسفه قطعاً سقراط را به حیرت نمی انداخت.
پی نوشت ها :
1. thematic
منبع مقاله :کریچلی، سایمون؛ (1386)، فلسفه ی قاره ای، مترجم: خشایار دیهیمی، تهران: نشر ماهی، چاپ دوم