زاهد برو که طالع اگر طالع من است *** جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمی کنیم *** لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت، محتسب نماند *** وز مِیْ، جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکی است *** مجموعه ای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه ی لبش *** تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین *** خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کاینات جمله به بوی تو زنده اند *** ای آفتاب، سایه ز ما بر مدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حُسن توست *** ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس *** وز انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست و زارتش *** ایّام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انوار او آسمان به صبح *** جان می کند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده ی چوگان عدل اوست *** وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد *** این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه ی فلک و طور دور اوست *** تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران *** وز ساقیان سر و قد گلعذار هم
تفسیر عرفانی
1. من از بخت و اقبال خوب خود و هم از زمانه سپاس گزارم که سرانجام، دیدار معشوق و بوسیدن و در آغوش گرفتن او برایم میسر شد.
2. ای زاهد و ریاکار! دور شو که اگر بخت و سرنوشت همین است که من دام، پس جام شراب و گیسوی معشوق زیبا در دست من خواهد بود.
3. ما کسی را به خاطر مستی و رندی سرزنش نمی کنیم؛ زیرا هم لب لعل گون معشوق، شیرین و دلکش است و هم شراب، گوارا و دلپذیر است.
4. ای دل! به تو مژده بدهم که دیگر محتسب -دشمن عاشقان و مستان -از میان رفت و جهان پر از شراب و ساقیان زیبارو گشت.
5. اندیشه ی دل را به دست پریشانی و آشفتگی سپردن، نشانه ی زیرکی و هوشیاری نیست؛ دیوان شعر و جام شرابی مهیا کن و به دست بگیر.
6. یک جرعه از شراب لب او بر خاکساران طریق عشق بیفشان تا خاک، گلگون و معطّر شود.
7. آن هنگامی که چشم بد دشمن از کمینگاه می نگریست، گذشت؛ دشمن از میان رفت و اشک ریختن هم به پایان رسید.
8. ای آفتاب حیات بخش! وقتی همه ی موجودات به آرزوی تو زنده اند، پس سایه ی لطف و توجه خود را از ما دریغ مدار.
9. هنگامی که طراوت و شادابی لاله و گل به سبب طلف و بخشش جمال و زیبایی توست، پس ای ابر رحمت! بر من خاکسار درمانده هم ببار.
10. حافظ، اسیر زلف زیبای تو شد؛ از خدا بترس و هم از دادگری وزیر زمان خواجه برهان الدین که قدرت و شکوه سلیمان را دارد، بیمناک باش.
11. مسند وزارت خواجه برهان الدین که برهان و دلیل محکمی برای دین ملک است، سبب شد که روزگار توانگر و بخشنده شود.
12. آسمان به هنگام صبح به یاد اندیشه ی درخشان او هم جان خود و هم ستارگان را نثار می کند.
13. زمین مانند گوی و آسمان برافراشته ی نیلگون حصار، هر دو مطیع و رام چوگان عدل و انصاف اوست.
14. اراده و کوشش شتابان تو، این زمین محکم و پایداری را که مرکز آسمان بلند مدار است، به حرکت و چرخش وا می دارد.
15. تا زمانی که تبدیل ماه و سال و پاییز و بهار حاصل گردش آسمان و ستارگان آن است، امید می رود که قصر باشکوه و جلالش از بزرگان و ساقیان سرو قامت گلچهره خالی نباشد.
/م