دکارت و مابعدالطبيعه

عنوان « دکارت و مابعدالطبيعه » را مي توان از لحاظي شامل کل فلسفه ي دکارت تصور کرد، ولي در اينجا منظور بيان اجمالي از اين فلسفه نيست، بلکه بيشتر کوشش بر اين است که نحوه ي کاربرد دکارت از « مابعدالطبيعه...
جمعه، 7 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دکارت و مابعدالطبيعه
دکارت و مابعدالطبيعه

 

نويسنده: کريم مجتهدي




 

عنوان « دکارت و مابعدالطبيعه » را مي توان از لحاظي شامل کل فلسفه ي دکارت تصور کرد، ولي در اينجا منظور بيان اجمالي از اين فلسفه نيست، بلکه بيشتر کوشش بر اين است که نحوه ي کاربرد دکارت از « مابعدالطبيعه » و جايگاه خاص آن در نظام فکري او فهميده شود.
لفظ يوناني « متافوسيکا » را ظاهراً يک قرن قبل از ميلاد آندرونيکس اهل رُودِس (1)، که به جمع آوري و تدوين آثار ارسطو پرداخته است، به کار برده است. او بدين ترتيب چهارده رساله از ارسطو را بعد از طبيعيات ( فيزيک ) او قرار داده و اين قسمت را مابعدالطبيعه ناميده است، يعني مجموعه رساله هايي که بعد از طبيعيات قرار مي گيرند.
البته اصطلاح مابعدالطبيعه چه در آن عصر، چه در مراحل بعدي بيشتر از زمان ابن رشد و ابن رشديان لاتيني يعني از اواخر قرن سيزدهم ميلادي است که در جهان غرب مترادف آن چيزي شده است که ارسطو آن را فلسفه ي اولي (2) ناميده است، يعني بحث درباره ي موجود به ماهو موجود و همچنين بحث در مبادي و اصول ذاتي هستي و شناخت.
دکارت با اينکه معمولاً‌ مابعدالطبيعه را به معناي فلسفه ي اولي به کار مي برد، باز در ابتداي قسمت چهارم کتاب گفتار در روش خود نوشته است: « نمي دانم نخستين مطالعاتي که در آنجا ( منظور هلند است ) کرده ام بايد براي شما بازگو کنم يا نه؟ چه، اين تأملات چنان جنبه ي مابعدالطبيعي دارند و آن قدر از انديشه هاي غير متداول دورند که احتمالاً مطابق ذوق عامه ي مردم نخواهند بود. » (3)
باز در جاي ديگر دکارت نوشته است: « براي اينکه امور غير مادي و مابعدالطبيعي را درست بفهميم، بايد ذهن خود را از حيات دور نگه داريم. »
در واقع اولين تعبير مابعدالطبيعه در نزد دکارت و بعداً در نزد تمام فلاسفه اي که دکارتي ناميده مي شوند همين است که تحت عنوان مابعدالطبيعه اغلب توجه به امور غير متداول و غير مادي دارند. در نزد مالبرانش اين مطلب صراحت تام دارد و لايب نيتس نيز حتي از اجزاي لايتجزاي ( اتمهاي ) مابعدالطبيعي يعني روحاني و غير مادي صحبت کرده است.
از طرف ديگر، با تأمل در آثار دکارت و روش او متوجه مي شويم که اگر در سنت ارسطو و در سنت کساني که آثار او را تدوين کرده اند مابعدالطبيعه در انتهاي طبقه بندي علوم نظري قرار مي گيرد، در فلسفه ي دکارت مابعدالطبيعه در درجه ي اول به صورت نوعي « ماقبل الطبيعه » در مي آيد و درباره ي اصول و مبادي اوليه ي غير مادي ( ماقبل مادي ) به بحث مي پردازد که البته در نزد دکارت خواه ناخواه همراه با نوعي پديدارشناسي به معناي عام کلمه است، با اينکه او خود هيچ گاه اشاره مستقيم به آن نکرده باشد. مراحل تجربه هاي خارجي و دروني و بيان آنها در کتاب قواعد، گفتار در روش، تأملات، اصول، نامه ها، و غيره دلالت بر نوعي آگاهي تدريجي از مراحل شناخت دارد که در نهايت مي خواهد لزوم روش عقلي را دريابد. اگر شناخت در « فکر مي کنم » حضوري و دفعي به نظر مي رسد و ادعا بر اين است که خارج از زمان قرار مي گيرد، مراحل قبل « فکر مي کنم » تدريجي است، حتي شک مراتب دارد و شک افراطي نهايت و اوج آن است و فقط بعد از گذشت از اين ورطه ي هولناک است که امکان شناخت و نحوه ي کاربرد آن در علوم مشخص مي شود. تأملات دکارت نوعي محاوره با خداوند است تا زيربناي علم يقيني مرحله به مرحله شکل گيرد و حاصل آيد. دکارت اگر « ماقبل الطبيعه ي » خود را که همان فلسفه ي اولي باشد کاملاً غير از طبيعيات و علوم کاربردي چون مکانيک، طب، و اخلاق مي داند بدين سبب است که به نظر او هر رشته اي بناچار صرفاً بر اساس زيربناي عقلي و نظري خود مي تواند رشد يابد. فلسفه سرآغاز علوم است و بدون فلسفه علم آغاز نمي شود.
از لحاظ فلسفه هاي اصالت وجودي (4) موضع فلسفي و مابعدالطبيعي دکارت نوعي قرار دادن تماميت فکر انسان در مقابل تماميت هستي است. « هستي چيست؟ » همان سؤال از « فکر چيست؟ » است. با دکارت هستي شناسي با معرفت شناسي يکجا بايد آغاز شود و از اين لحاظ با اطمينان مي توان گفت که دکارت بنيانگذار فلسفه ي جديد غرب است. درست است که « فکر مي کنم » محل تطابق فکر و هستي است، ولي در عين حال براي دکارت « فکر » ذات و چکيده ي « هستي » است.
هستي از طريق فکر به نحو مستقيم و بي واسطه نسبت به خود حضور دارد و فکر با آگاهي از خود، هستي پيدا مي کند و چنين امري بديهي است و نيازي به اثبات ندارد، زيرا خود گويي هم اثبات است و هم ثبوت و به طور محض بي واسطه است.
در « فکر مي کنم » دکارت، گويي « انسان معلق » ابن سينا اتکاي فکر و هستي خود را همان نکته ي تلاقي فکر و هستي مي يابد. فلسفه ي اولي يا همان « ماقبل الطبيعه » به معناي محض کلمه سرآغاز خود را به نحو مستقل بنيان مي نهد.
« فکر مي کنم » دکارت سنخيتي با « اراده مي کنم » دارد، همان طور که « اراده مي کنم » سنخيتي با اختيار دارد. اختيار چيزي جز استقلال ذهن نيست و اگر اختيار گزافي را کنار بگذاريم که در واقع عين نفي اختيار به معناي اصلي است، اختيار مبتني بر عقل، خود اعتقاد به استقلال عقل است.
بدين معنا فلسفه ي دکارت از شک و حتي از « فکر مي کنم » آغاز نمي شود، بلکه فلسفه ي دکارت، از اعتقاد به استقلال عقل آغاز مي شود، زيرا شک و تفکر بياني از همين اعتقاد آغازين است.
تصورات فطري يعني « کمال » که دلالت بر خداوند دارد و « فکر » که دلالت بر نفس دارد و « امتداد » که دلالت بر جسم دارد، صدمه اي به استقلال « عقل » وارد نمي آورد. ذهن انسان اگر در مورد اين تصورات فطري منفعل است، يعني نمي تواند آنها را از طريق تجربه کسب کند يا آنها را جعل نمايد، به اين دليل است که عقل ضرورتاً مستقل است و با ذهنيات و پيش داوريها و سبق ذهن و اميال موجه يا غير موجه انسان خلط نمي شود. عقل، عقل است و ذهن انسان نمي تواند از آن گريزي داشته باشد.
« اراده مي کنم » قبل از « فکر مي کنم » است و اثبات وجود خداوند نه فقط در مظان شک بلکه حتي در مظان خطا مي تواند باشد؛ چه، اراده ذاتاً مي تواند منحرف و گزافي شود، ولي بعد از اين مرحله ي « اراده مي کنم » اراده اي است همراه عقل و به عنوان تابعي از آن و به همين سبب توجه به علم و اخلاق نيز پيدا مي کند. انسان به نحو آزاد و مختار و با اتکاي به عقل و اراده ي خود و با ايمان به خداوندي که مهربان و رحيم است، با روش صحيح اقدام به شناخت مي کند و در کسب علم و اخلاق موفق مي شود.
فلسفه ي اصالت عقل دکارت به نحو بنيادي اعتقاد به استقلال عقل است و کل آن اولاً بياني از همين معناست و در ثاني کوششي است براي نشان دادن کاربرد عملي آن يعني ارزش روشي که بر آن مترتب است، زيرا نهايتاً عقل يعني ترتيب عقلي؛ عقل يعني عقل مبتني بر روش. فلسفه ي دکارت ضمن اثبات استقلال عقل، مي خواهد حقانيت روشي را که مبتني بر عقل است تضمين کند. به نظر او عقل به تساوي تقسيم شده است عمده نحوه ي کاربرد آن يعني روش است.
دکارت موفق شده است از طريق فلسفه، طبيعيات ( فيزيک ) را از قيد حسيات رها سازد و با اينکه گاليله قبل از او حرکت را اندازه گيري کرده بود ولي در واقع دکارت است که موفق به تعميم کامل رياضيات مي شود. او از فلسفه آغاز مي کند ولي هدف اصلي او رسيدن به تأمين رفاه براي انسان ( مکانيک ) و سلامت جسم او يعني طب و تهذيب نفس او يعني اخلاق است. طب اخلاق جسم است و اخلاق طب و بهداشت نفس. به هر طريق از لحاظ اهداف، دکارت تفاوت زيادي با فرانسيس بيکن و متجددان ديگر ندارد. از اين لحاظ، اگر ما کلاً فلاسفه ي عصر جديد بخصوص دکارت را با متکلمان بزرگ قرون وسطا مقايسه کنيم، متوجه يک نکته ي اساسي خواهيم شد:
تفکر متکلم قرون وسطل بر اساس دو قطب اصلي مسائل، يعني عقل و وحي مشخص مي شود و اگر او حتي به نحوي يکي را بر ديگري مقدم نداند، سعي مي کند به گونه اي ميان آن دو در مرتبه اي از مراتب قايل به هماهنگي شود.
در نزد فيلسوف عصر جديد، مقايسه معمولاً ميان علم جديد و کلام سنتي است و اين فيلسوف اگر گاهي يکي را به نفع ديگري طرد نکند، سعي دارد يکي را اساس ديگري قرار دهد؛ در اين مورد دکارت کلامي مبتني بر عقل يعني فلسفه ي اولي را زيربنا دانسته و آن را کلاً ريشه ي درخت دانش به حساب آورده است. از اين لحاظ، بعد از بحران تجديد حيات فرهنگي ( رنسانس ) مي توان گفت که دکارت به نوعي تعادل واقعي فکري رسيده است. فلسفه ي او به معنايي فلسفه ي اعتدال و عين نگه داشتن « اندازه » (5) و نيکو انگاشتن آن است. او با اثبات وجود خداوند و قبول اين مطلب که عقل انسان در عين استقلال، محدوديت هايي دارد زيرا نمي تواند به علل غايي عالم پي ببرد و در اين مسائل بايد به ايمان اکتفا کند، به نحوي به تعادل روحي رسيده است. متفکر دکارتي متکي به عقل است و با روش کار مي کند، در عين حالي که به حدود انساني خود نيز واقف است. در فلسفه ي دکارت با کاربرد عقل به نحو تام، نوعي شعور به شرايط انساني نيز ديده مي شود.
البته فلسفه ي دکارت را مي توان انتقاد کرد ( اعتراض کاتروس (6) و آرنو (7) که به ترتيب اعتراض اول و چهارم است از لحاظ فلسفي بسيار مهم و قابل تأمل است )، ولي به هر ترتيب اهميت کار او و تأثيري را که در تمام زمينه ها چه از لحاظ علوم و کاربرد و اِعمال رياضي و چه از لحاظ صرف فلسفه داشته است، نمي توان به دست فراموشي سپرد. از اين لحاظ، با صداقت عرض مي کنم که اين « سمينار » کوچک دانشگاهي را حايز اهميت فراوان مي دانم.

پي نوشت ها :

1. Andronics de Rhodes.
2. Philosophie première.
3. در ترجمه ي فروغي لفظ مابعدالطبيعه آورده نشده و به جاي آن کلمه ي « فلسفه »‌ نوشته شده است که البته تا حدودي از اين لحاظ خلط معنا شده است. ( رک. سير حکمت در اروپا. چاپ اول 1317. ج 1. ص 243 ).
4. Philosophie de L'existence.
5. يکي از اصطلاحات رايج فلسفه ي دکارت Juste mesure است که همين معنا را افاده مي کند.
6. Caterus، متکلم هلندي.
7. A. Arnauld (1612 - 1694)، متکلم و منطقي دان فرانسوي.

منبع مقاله :
مجتهدي، کريم؛ (1390)، مجموعه مقالات فلسفه و غرب، تهران: نشر اميرکبير، چاپ سوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط