بعضي از متخصصان در مورد دکارت عقيده دارند که کارنامه ي او را به سه دوره ي مشخص مي توان تقسيم کرد: اول، توجه او به لزوم کاربرد روش رياضي، دوم، کوشش او براي استحکام فلسفي زيربناي علوم و بالاخره، اهميتي که مسائل اخلاقي براي او پيدا کرده است. خواه ناخواه مطابق برنامه ي کلي دکارت، بر اساس درخت دانش که بدان قايل بوده است، نهايتاً مي بايستي به مکانيک، طب، و مهمتر از آنها به اخلاق رسيد. البته اين سه رشته که ميوه و ثمره ي درخت دانش هستند، سنخيت خاصي با هم دارند: در واقع مکانيک، علم حرکت در مورد جانداران مبدل به نوعي علم وظايف الاعضا مي شود که در نزد انسان مي تواند مدخل معقولي براي طب باشد و طب نيز با اتکا به داده هاي جسماني، خود نوعي مقدمه براي اخلاق يا به هر طريق براي بهداشت جسم و روان به حساب مي آيد و اخلاق نيز به نوبه ي خود، ضمن تضمين سلامت نفس، منشأ اعمال و رفتار صالح مي شود.
در مجموع به نظر مي رسد که در نزد دکارت آنچه به معنايي قبل از مرحله ي « شک مي کنم » و مرحله ي « فکر مي کنم » و قبل از آنکه او اولين يقين بديهي فلسفه ي خود را که اولويت فکر و مطابقت آن با هستي است به دست آورد، و به نحو رسمي بيان کند، عميقاً اين يقين ديده مي شود که انسان مي تواند مشکلات زندگي خود را با توسل به راه و روش صحيح حل کند و مسئله ي عمده، دسترسي به همين روش بوده است. اين يقين از مشاهده در تربيت امور و از تأمل در نظام معقول آن ناشي شده است. از اين جهت، نفس تعقل هم چيزي جز مطابقت دادن فکر با نظم امور و تشخيص تقدم و تأخر آنها نمي تواند باشد. هندسه ي تحليلي که دکارت خود مبتکر آن است، از سطح دو بعدي سنتي خود به محور مقتصات انتقال يافته است و بتنهايي بعد از وحدت بخشي به کل رشته هاي رياضي، آن را متوجه مکانيک و فيزيک کرده است. بدين معنا در نظرگاه دکارت، ميان علوم نيز رابطه ي عميقي برقرار مي شود و روش او در تمام موارد قابل اعمال مي گردد. اخلاق در نظام فکري دکارت از اين قانون کلي مستثنا نيست و بر اساس روش عقلي، شکل نهايي و مقبول خود را به دست مي آورد. يکي از شعارهاي معروف دکارت اين بوده است: « براي اينکه درست عمل کني، اول بايد درست فکر کني »؛ عمل صالح تابعي از فکر صحيح است. فکر صحيح مبتني بر دانشي است که بر اساس روش صحيح جمع آوري شده است. فقط بر اساس تکامل دانش است که عمل، صالح و معتبر شمرده مي شود. از اين جهت، نظام اخلاقي دکارت در سنت فکري سقراط و افلاطون قرار مي گيرد؛ البته با اين فرق اساسي که سقراط و افلاطون برخلاف دکارت به علوم به معناي جديد کلمه کاري نداشته اند و از علمي صحبت مي کرده اند که ثابت و مثالي بوده است و خيري را در نظر داشته اند که وراي هر نوع شناخت محسوس و بالاتر از هر نوع استدلال رياضي، به نحو محض سرمدي و معتبر مي نموده است. ولي دکارت اگر متوسل به اخلاق موقت مي شود، براي اين است که هنوز علوم را ناتمام مي داند و ضابطه ي محض مثالي در مورد اموري که براي انسان مفيدند در اختيار ندارد، در صورتي که فرض هر نوع اخلاق موقت در سنت سقراط و افلاطون و حتي به معنايي در سنت ارسطو و رواقيون بي معناست. در عصر جديد هم نظريه هاي بعضي از متفکران، با اينکه از لحاظي در سنت دکارت قرار داشته اند، در مورد اخلاق با موضع دکارت کاملاً متفاوت است؛ در اين زمينه بهترين نمونه اسپينوزاست. شايد هيچ متفکري از جهتي به اندازه ي اسپينوزا به دکارت نزديک نبوده است و باز شايد هيچ متفکري از جهت ديگر به اندازه ي او از دکارت دور نبوده است. در هر صورت، فلسفه ي اخلاق اسپينوزا فرق زيادي با موضع دکارت دارد و به هيچ وجه نمي توان توقع داشت که او به اخلاق موقت متوسل شود، زيرا او اصلاً برخلاف دکارت، فلسفه را مقدمه ي علوم طبيعت نمي داند و با تمام تعلقي که به اصول جهان جديد داشته، نخواسته است از مکانيک به طب و اخلاق برسد. اسپينوزا در درجه ي اول مي خواهد بداند، هدف و معناي زندگي چيست و انسان چه موضعي را بايد اتخاذ کند. او در رساله ي « اصلاح فاهمه » ، به جست و جوي متحدسازي نفس با کل عالم طبيعت است. او به شکاکيت علاقه ندارد و آن را نفي مي کند؛ لازم نيست صبر کنيم تا علوم جديد تشکل يابند تا بر اساس آنها شرايط شناخت يقيني را تعيين کنيم. اگر قرار باشد براي رسيدن به شناخت، اول بدانيم که آن شناخت چيست، آنگاه بالاجبار در مورد اين شناخت دوم هم همين عمل را بايد تکرار کنيم الي آخر و در واقع هيچ گاه به شناخت مقبول نخواهيم رسيد و ترس از شکاکيت را از دست نخواهيم داد، ولي شکاکيت به خودي خودي مفهوم متناقضي است و معنايي هم ندارد. در هر صورت، يک علم يقيني وجود دارد که بر اساس تصورات حقيقي تام قوام مي يابد، با اين حال ذهن را بايست از ظواهر حسي و امور جعلي و تخيلي مصون نگه داشت. به نظر مي رسد که فلسفه ي اخلاق اسپينوزا اهداف عالي تري را دنبال مي کند تا فلسفه ي اخلاق دکارت که به هر طريق او بيشتر امکان کاربرد و فايده ي عملي آن را مطرح ساخته است، خاصه در بيان موقتي که از آن کرده است.
البته کل مطالبي که دکارت در مورد مسائل اخلاقي عنوان کرده است، محدود به بحث کوتاهي نمي شود که در قسمت سوم کتاب گفتار در روش آورده است. علاوه بر نامه هاي زيادي که در اين زمينه از او باقي مانده از قبيل نامه هايي که به شاهزاده خانم اليزابت پالاتين، شانوت سفير فرانسه در استکهلم، ملکه کريستين، و غيره نوشته است، آخرين اثر او يعني کتاب انفعالات نفساني نيز نوعي کتاب اخلاق است و به سبک خاص دکارت، مکانيسم انفعالات و رفتار انسان را نشان مي دهد.
در نوشته ي حاضر، نگارنده نمي خواهد کل متون اخلاقي دکارت را احصا و شمارش کند و مطالب متناوب و شايد گاهي متفاوت او را در زمينه ي اخلاق مورد بررسي قرار دهد، ولي باز با مراجعه به چند متن مهم احتمالاً مي توان تا حدودي مشخصات فلسفه ي اخلاق دکارت را بهتر شناخت و از اين رهگذر چهره ي واقعيتري از او ترسيم کرد.
منابع فلسفه ي اخلاق دکارت تا حدودي مشخص است و او خود نيز در نامه هايش به آثار قدما بويژه رواقيون رومي مثل اپيکتتوس (1) و سِنِکْ اشاره کرده است و در اين زمينه مطالب و نکاتي است که بدون توجه بدانها، بعضي از جنبه هاي فکر او را نمي توان روشن ساخت و ما در اينجا به اجمال به آنها مي پردازيم.
فلسفه هاي اخلاق عصر باستان اعم از يوناني و رومي در اروپاي قرون وسطا سازگاري چنداني با تعليمات مسيحي نداشت و بحث در آنها، گويي به نحوي به نواقص تعليمات اخلاقي مسيحي اشاره داشت، يا در هر صورت دلالت بر اصول مستقل معقول غير تعبدي مي کرد که احياناً در جهت تضعيف موضع کليسا بود. کتاب اخلاق نيکوماخس ارسطو، همان قدر مشکوک مي نمود که کتابهاي طبيعيات و مابعدالطبيعه ي او که به نحوي نه فقط به قدمت جهان اشاره دارند، بلکه مدار کل عالم را نيز خارج از هر نوع مشيت، بر اساس قوه، فعل، و علل چهارگانه تبيين مي کنند.
رواج کتابهاي اخلاقي روميان در اوايل قرن دوازدهم ميلادي و توجه فوق العاده ي شخصي چون آبلار بدانها که هم مصايب زيادي براي شخص او به بار آورد و هم از نو جنبه ي انحرافي بعضي از اين نوشته ها را محرز داشت و آنها را بار ديگر براي مدتي از فرهنگ مسيحي کنار گذاشت.
در قرن شانزدهم ميلادي در دوره ي تجديد حيات فرهنگي، نزد متفکران و ادباي اروپايي، بازگشت همه جانبه اي به آثار قدما ديده مي شود و فلسفه هاي اخلاق از نوع رواقي دوباره باب روز مي شود و مورد توجه قرار مي گيرد. در کشور فرانسه اين تأثير نه فقط در آثار مونتني به چشم مي خورد که از منابع اصلي فکر دکارت است، بلکه بعداً در تمام قرن هفدهم در آثار زيادي اعم از ادبي، فلسفي، و غيره الهام بخش عده ي کثيري از مؤلفان بوده است. از اين لحاظ، بايست اشاره به اسم گيون دووِر (2) کرد که به عقيده ي او مي توان اصول اخلاقي قدماي دوره ي باستان را با تعليمات مسيحي سازگار ساخت و سعي شخصي او در جهت اثبات اين موضوع بود که ادراک و فهم نظم و هماهنگي جهان و قبول فضايل اخلاقي به سبکي که فلاسفه ي رواقي آن را بيان مي کرده اند، مي تواند ايمان را در نزد انسان تحکيم بخشد و او را به خداوند نزديک سازد. آثار و گفته هاي دووِر تا اواسط قرن هفدهم، با اينکه از لحاظ سياسي و حتي عقيدتي دوره ي بسيار بحراني در فرانسه بوده است (3)، چنان تأثيري گذاشته بود که به مرور فلسفه و اخلاق رواقي به منزله ي يک سرچشمه ي مشترک عمومي مورد استقبال تعداد زيادي از ادبا و متفکراني قرار گرفت که همگان به خداوند ايمان داشتند و به دين اهميت خاصي مي دادند و در عين حال نه فقط عقل انسان را کاملاً معتبر مي دانستند، بلکه اعتماد به نفس و کاربرد صحيح اراده را نيز جزو واجبات مي شمردند. در موضع اين افراد از لحاظي فلسفه و دين کاربرد واحدي پيدا مي کرد، زيرا چنين اشخاصي خود را تابع خداوند مي دانستند و به خواست او رضا مي دادند و در عين حال شأن و احترام انساني خود را حفظ، و سربلند و با آرامش خاطر در اين جهان زندگي مي کردند و بعد با همان روحيه از اين جهان رخت برمي بستند. در فرهنگ فرانسه ي آن عصر، افرادي از قبيل بالزاک (4) و دکارت چنين معرفي شده اند. نويسنده ي سرشناس ديگري که از اين لحاظ اهميت خاصي دارد پيرکرني (5) است که نمايشنامه هاي او جزو شاهکارهاي ادبيات فرانسه به حساب مي آيند. او اهل شهر روآن بوده و در آن زمان فلسفه ي رواقي و آثار دووِر در آن منطقه نفوذ زيادي داشته است. روح رواقي شخصيتهايي که کرني براي نمايشنامه هاي خود خلق کرده است بخوبي ديده مي شود. اين شخصيتها اولاً از لحاظ وضع رواني خود کاملاً رواقي هستند؛ به نظر آنها انفعالات نفساني ما از قضاوتهاي ما ناشي مي شوند. همه چيز به معنايي ارادي است، حتي عشق از هر نوعي که باشد وابسته به اراده و به سبب خواست خود شخص است. شخصيتهاي کرني، اغلب معقولند و در هر موردي به استدلال عقلي مي پردازند؛ آنها جنبه هاي مثبت و منفي امور را مورد دقت قرار مي دهند، مثل اينکه صرفاً خود، قاضي اعمال خود باشند؛ هر يک از اينکه به عقل گوش فرا مي دارد در خود رضايت کامل و حتي نوعي افتخار احساس مي کند. آنها گرايش رواقي دارند براي اينکه با اراده اند و استحکام اخلاقي خود را با اعمالشان تثبيت مي کنند و به سبب هيچ جريان خارجي، واهمه اي به دل راه نمي دهند، چون در هر صورت آنها مي دانند که به نحو کامل به خود مسلط هستند، پس قدرت مقابله با هر نوع جريان نامساعد خارجي را نيز دارند. آنها در تصميماتي که مي گيرند مردد و مذبذب نيستند و فقط به قضاوت معقول و اراده ي سالم خود متکي هستند و مي دانند که تا انتهاي کار به تصميم خود وفادار باقي خواهند ماند. مثلاً در نمايشنامه ي « سيد » (6)، شخصيت « رودريک » عين شرافت، شخصيت « هوراس » (7) در نمايشنامه اي به همين نام عين وطن پرستي، شخصيت « اگوست » در نمايشنامه ي « سينا » (8) عين کرامت، و شخصيت « پوليوکْتْ » (9) در نمايشنامه اي با همين نام عين ايمان است. اين شخصيتها فضيلت خود را در هر زمينه اي که باشد، يکسان و با صلابت نشان مي دهند و از اين لحاظ، مورد تحسين کرني هستند و در نظرگاه او الگوهاي قابل احترام براي کل عالم بشريت به حساب مي آيند.
اغلب در مورد تشابه ميان افکار کرني و فلسفه ي اخلاق دکارت بحثهايي مي شود، ولي نمي توان تصور کرد که آنها الزاماً از آثار يکديگر خبر داشته اند و بتوان از جهتي از يک تأثير مستقيم صحبت به ميان آورد، بلکه بيشتر بايست گفت که جوّ کلي فرهنگي آن عصر اين تشابه را موجب شده است، يعني دکارت هم به مانند کرني، روحاً مملو از فلسفه ي اخلاق رواقي بوده است. با اين حال، در اين موضوع، آنچه در مورد کرني بسهولت و با اطمينان خاطر مي توان تصديق کرد، درباره ي دکارت بناچار بايد با احتياط برخورد کرد و ملاحظاتي را در نظر گرفت.
تا حدود زيادي حق با هگل است که فلسفه ي دکارت را بيش از هر فلسفه ي ديگر، تجليگاه روحي مي داند که مبشر عصر جديد است. دکارت در درجه ي اول متفکر تجدد است و به معنايي با هيچ متفکر قبل از خود، اعم از ارسطويي يا رواقي، بعينه قابل قياس نيست. آيا او در يادداشتي ننوشته است که به زحمت مي داند آدمهاي ديگري قبل از او بوده اند؟ اين گفته ي دکارت را نبايست حمل بر غرور و خودخواهي او کرد، منظور او بيشتر اين است که نمي خواهد هيچ چيز را بدون بررسي بپذيرد و تا بداهت امري براي او به اثبات نرسد، آن را حقيقت بپندارد ولو اينکه گذشتگان سرشناس آن را تأييد کرده باشند. معقوليت وابسته به بداهت است؛ بداهت، حضور ذهن به معناي حي و حاضر را لازم مي سازد و ذهن را وادار به نوعي بررسي مسئله با انقطاع موقت از گذشته مي کند. دکارت تا خود را موضوعي تأمل و تفکر نمي کرد و آن را با روش خاص خود بررسي نمي نمود، از قبول آن خودداري مي کرد و به همين دليل در واقع تنها کتابي که بدان اطمينان داشت کتاب بزرگ جهان (10) بود؛ البته در آن مورد نيز خود را موظف مي ديده است که عميقاً به تعقل بپردازد، آن هم از نوع دقيق رياضي.
از طرف ديگر، با توجه به اشاره هاي زيادي که در نامه هاي دکارت به تعليمات فلاسفه ي رواقي شده است، بالاخره اين سؤال پيش مي آيد که بعضي از متخصصان نيز آن را صريحاً مطرح ساخته اند: آيا در مورد مسائل اخلاقي، دکارت موضع رواقي داشته است؟
آنچه درباره ي اين سؤال از ابتدا مسلم به نظر مي رسد، اين است که با وجود نوعي گرايش به فلسفه رواقي در مسئله ي اخلاق، کلاً موضع فکري دکارت با افکار فلاسفه ي رواقي اختلاف فاحشي دارد:
1. رواقيون دوره ي باستان در واقع به نحوي مادي مسلک بوده اند، در صورتي که دکارت روح را از جسم متمايز مي داند تا بتواند استقلال و حريت محض و کامل آن را نمايان سازد.
2. رواقيون به رياضيات اهميتي نمي داده اند و حقايق را بر اساس داده هاي حسي جست و جو مي کرده اند، در صورتي که دکارت در حد رياضي به آنها مي پردازد و به اعتبار شناخت حسي اعتقادي ندارد.
3. رواقيون به ضرورت تام جريانات و رخدادهاي اين جهان قايل بوده اند و حکمت را در سازش و کنار آمدن با آنها مي دانستند، در صورتي که دکارت سعي دارد جهان را تغيير دهد و متحول سازد و بر طبيعت فايق آيد و آن را به استخدام درآورد. از اين لحاظ، دکارت برخلاف رواقيون، تعقل را عين تسليم و رضا نمي داند بلکه به قدرت سازنده و به وجود آورنده ي عقل توجه خاصي دارد. به نظر او تعقل در عمل ابداعي اش قدرت واقعي خود را نمايان مي سازد.
4. فلاسفه ي رواقي، از لحاظ اعتقادي، خداوند را همان عقل مي دانسته اند که هم بر عالم حاکم است و هم بر ذهن ما؛ براي رواقي نه عالم مخلوق است و نه ذهن، در صورتي که دکارت کاملاً به خداوند خالق اعتقاد دارد؛ خدايي که نه فقط جهان را خلق کرده است بلکه خالق عقل و واضع و برقرار کننده ي حقايق سرمدي است و به همين دليل غايت فعل او براي ما پوشيده مي ماند.
آيا بايد از اين مطالب نتيجه گرفت که فکر دکارت نه در فلسفه ي نظري و نه در فلسفه ي اخلاق هيچ گرايش رواقي نداشته است؟
جواب اين سؤال هم تا حدودي منفي است؛ چه، خواه ناخواه او را نمي توان از عصر و دوره اي که کاملاً روح رواقي، حاکم بر خواص جامعه ي فرانسه بوده است مجزا و مستقل ساخت و با وجود اختلافات مسلم، جنبه هاي رواقي فکر دکارت را خاصه در مسائل اخلاقي ناديده گرفت.
درست است که دکارت در علم النفس خود، روح را از جسم متمايز دانسته و به دو جوهر کاملاً متفاوت قايل شده است و اين امر به طور کامل با فکر رواقي منافات دارد، ولي از طرف ديگر دکارت به اتحاد نزديک نفس و جسم نيز قايل بوده و در اين مورد تأثير و تأثر متقابل آن دو را محرز مي داشته است. باز جايي که دکارت مي گويد نفس فاقد اجزاست و به تمامه واحد است، گفته ي او جنبه ي رواقي پيدا مي کند، يا وقتي در کتاب انفعالات نفساني اشاره مي کند که آنچه حسي است، معقول هم هست و تمام اميال (11)، همان اراده ها (12) و تصميم گيريهاست، باز نظر او بسيار نزديک به سنت رواقي مي شود. دکارت به مانند رواقيون، انفعالات را به نحوي هم نتيجه ي تفکر و هم نتيجه ي اراده مي داند و توضيح مي دهد که انفعالات نتيجه ي قضاوتهاي بي قاعده اي هستند که در ما به وجود مي آيند و موجب مي شوند که به نادرست آنها را بپسنديم و خواهان آن چيزهايي باشيم که علل آنها را تشکيل مي دهند. از طرف ديگر، نمي توان فراموش کرد که آنچه دکارت در مورد تخيل مي گويد، بسيار نزديک به موضع و نظر رواقيوني است که آن را يک حرکت عبث و تو خالي (13) و منشأ خطاهاي زيادي مي دانند.
در مسئله ي شناخت هم، ميان دکارت و رواقيون شباهتهايي مي توان يافت، از جمله اينکه هيچ نوع شناخت و شعور، بدون تصديق و تأييد (14) پديد نمي آيد و اين تأييد به نحو محض مختار و آزادانه تشکل مي يابد؛ اين مسئله در اولين قاعده ي مشهور دکارت در رساله ي « گفتار »، مبني بر اينکه هيچ چيز را حقيقت ندانم مگر اينکه... بخوبي مشهود است و جنبه و لحن رواقي آن را نمي توان انکار کرد.
تأمل در تشابه هاي موجود ميان فلسفه ي دکارت و سنت رواقي - حداقل از لحاظ بيان مطالب - ما را به بطن تفکر دکارت هدايت مي کند و نکته ي بسيار مهمي را براي فهم افکار او مشخص مي نمايد و آن اينکه به نظر اين فيلسوف، روح انساني به هيچ وجه تحت تأثير فشار قسري قرار نمي گيرد و هر قدر امر بديهي مسلم تر باشد، به همان نسبت روح آزادتر و مستقل تر است و از اين نظرگاه، شک به معناي دکارتي کلمه به جاي اينکه دلالت بر ضعف و تزلزل ذهن بکند، به صورت يک قدرت استثنايي، محرک و مشوق انسان در زمينه ي شناخت و پيدا کردن ضوابط عمل صالح درمي آيد.
با مطالبي که گفته شد، نظريه ي اخلاق موقت دکارت نيز از چندين لحاظ در خور تأمل مي شود؛ در ابتدا لفظ موقت براي اخلاق نامناسب مي نمايد، ولي منظور دکارت صريحاً اين بوده است که عمل، تعليق پذير نيست و بناچار قبل از اتخاذ هر نوع تصميم قطعي مبتني بر داده هاي علمي، خواه ناخواه اصولي را بايد مراعات کنيم. موقت بودن اين اصول، با اينکه اعتبار و ارزش تام آنها را زير سؤال مي برد ولي در عوض کاربرد عملي و فايده ي روزمره ي آنها را تضمين مي کند. در اولين دستور، اطاعت از قانونها و رسوم کشور خود توصيه شده است که از لحاظي بعضي از پندهاي اپيکتتوس را به ياد مي آورد، بخصوص در مورد مشاغلي که به ما اختصاص داده شده است و مسئوليت آن را پذيرفته ايم. دستور دوم، خواهان اين است که حتي المقدور در اعمال خود محکم و مصمم باشيم. اين دستور نوعي دعوت به ثبات (15) است که البته به نحوي از فضايل اصلي در تعليمات رواقي به حساب مي آيد.
دستور سوم نيز نه فقط صبغه ي رواقي دارد، بلکه گويي اصلاً ترجمه اي از گفته هاي آنهاست. دکارت گفته است: « سعي کنم و خود را متقاعد سازم که اقبال در تغيير دادن اميالم است تا در تغيير دادن نظم و ترتيب جهان... و بدانم که هيچ چيز به اندازه ي افکارمان در اختيار ما نيست. » قسمت آخر اين گفته مثل اين است که از متن اپيکتتوس ترجمه شده باشد.
البته مي توان گفت که اينها دستورهاي موقتي بوده است و فاقد ارزش قطعي هستند. ولي دکارت در نامه هاي خود به شاهزاده خانم اليزابت، اشاره هاي زيادي به فلسفه ي رواقي کرده و حتي در بعضي از نامه ها برگزيده و گلچيني از کتاب در باره ي سعادت سِنِکْ را آورده و پيشنهاد کرده است که خود را بايد جزئي از کل عالم بدانيم. او باز در بعضي از گفته هايش کاملاً تعليمات اپيکتتوس را به ياد مي آورد، مثلاً آنجا که از تشخيص اموري صحبت مي کند که تابع ماست و اموري که خارج از اراده ي ماست، يا وقتي که ادعا مي کند که بايست هميشه به نحو عميق، رضايت باطني خود را مدنظر داشته باشيم.
البته در کتاب انفعالات نفساني، مطالب بيشتر بر اساس نوعي علم وظايف الاعضا شرح داده شده و عوامل مکانيکي حالات، اميال، و عواطف تعيين گرديده است، اما در مقالاتي که اختصاص به کرامت (16) و خاصه به اختيار آزاد (17) دارد، گاهي توجه به نحوه ي بيان و اصطلاحات خاص رواقيون نيز به چشم مي خورد. (18)
شعور به اين اختيار، به نظر دکارت ما را وادار مي کند که به همنوعان خود احترام بگذاريم و آنها را با خود برابر بدانيم و هميشه با حسن نيت و محبت با آنها رفتار کنيم؛ چه، در هر صورت هر انساني واجد اختيار و آزادي است و از همان عقل بهره مند است که ما هستيم. عقل و اختيار دو عامل اصلي برابري و تساوي در ميان انسانهاست و احترام متقابل آنها را عميقاً لازم مي سازد. از اين لحاظ نيز دکارت ما را تا حدودي به همان راهي هدايت مي کند که قبل از او، رواقيون ترسيم کرده بودند.
از طرف ديگر، مي دانيم دکارت بارها تکرار کرده است به ديني که از کودکي به او تعليم داده اند، وفادار مانده است؛ خداي او همان خداي کلام مسيحي است، يعني خداي خالق جهان، انسان، عقل، و حقايق سرمدي؛ خدايي که علم نامتناهي دارد، در صورتي که علم ما خواه ناخواه متناسب فاهمه ي متناهي ماست.
ولي به نظر دکارت همين علم متناهي کاملاً معتبر است، زيرا خداوند مهربان است و خواهان ذلت و گمراهي انسان نيست و کاملاً تفکر معقول فلسفي و علمي او را تضمين مي کند و بر وجدان اخلاقي اش صحه مي گذارد. از اين لحاظ، دکارت برخلاف پاسکال (19) نه تنها اين احساس را ندارد که در اين عالم غريبه است و کاملاً از خداوند جدا مانده است، بلکه او بر اساس روشنايي عقل که آن را با مبدأ هستي نزديک مي يابد، اعتماد به نفس کافي در خود احساس مي کند. اگرچه علم خداوند نامتناهي و فاهمه ي انسان متناهي است، ولي در هر صورت خداوند با اينکه خود فوق حقايق مخلوق است و تابع آنها نيست، از آنجا که هيچ نوع فريبکاري در عالم وجود ندارد، او آنها را مطابق همان نوع روشنايي که در نزد او بوده خلق کرده است و به انسان نيز از آن بهره اي داده است. روشنايي محض عقلي (20) که مقوم شهود در نزد انسان است به نظر دکارت، از همان روشنايي عظيمي (21) بهره مي گيرد که وجود خداوند را براي ما مبرهن مي سازد. دکارت وقتي که مي گويد يک چيز خدايي در روح انسان وجود دارد، منظورش همين روشنايي طبيعي است که از طريق آن، انسان حقايق را درمي يابد. هين اعتقاد نه فقط علوم مبتني بر روش عقلي را معتبر مي سازد، بلکه به نحوي به ذهنيات انسان نيز استحکام کامل مي بخشد و او را در واقع از لحاظي خودبنياد و مستقل مي کند.
دکارت اصلاً از لحاظ ضعف و نواقص بشر به او نظر نداشته است، بلکه از لحاظ قدرت عقل و اراده، او را مورد توجه قرار داده است. دکارت مثل پاسکال، نگران گناه اوليه ي آدم ابوالبشر و هبوط او نيست، زيرا کاملاً يقين دارد که علي رغم آنها و شايد برعکس، حتي به سبب آنها، سعادت و رستگاري انسان کاملاً تابع افکار و اعمال خود اوست.
اگر آخرين گفته هاي دکارت را که قبل از مرگش به زبان آورده است، شانوت، سفير فرانسه، در استکهلم درست گزارش کرده باشد، به نظر مي رسد که او خود نيز به مرتبه ي بلند اخلاقي رسيده است. او بعد از بيان رضايت کامل از حياتي که داشته و مردماني که با آنها معاشر شده است، با تأکيد بر اطمينان کامل خود نسبت به رحمت خداوند و اظهار خوشحالي از اينکه به حقيقتي رسيده است که در تمام عمر جست و جو مي کرده، چشم از اين جهان بربسته است.
عبارات آخر عمر دکارت معرف حکيمي اخلاقي است که ترس و واهمه را از خود دور ساخته و نسبت به رحمت خداوند اطمينان کامل پيدا کرده است؛ خدايي که روشنايي لازم براي شناخت و پيشبرد علوم و اطاعت از اصول اخلاقي سالم را به او ارزاني داشته است، يعني بزرگترين موهبتي که مخلوقي از خالق خود مي تواند انتظار داشته باشد.
پي نوشت ها :
1. Epicthète.
2. Guillaume du Vair، اين شخص متولد 1556 و متوفي به سال 1621 م. بوده است و يک شخصيت صاحب مقام آن زمان در کشور فرانسه به حساب مي آمده است. او در 28 سالگي مشاور مجلس بوده و با وجود مشغله ي زياد علاقه ي خاصي به فلسفه داشته است؛ کتاب معروف او به اسم فلسفه ي مقدس (Sainte Philosophie) در سال 1588 منتشر شده است.
3. مي توان به جريانهاي ينسنيست ها، پروتستان ها، و فروند اشاره کرد.
4. Balzac (1597-1654)، با رمان نويس همنام او در قرن 19 اشتباه نشود.
5. Corneille Pierre (1606-1684).
6. Le Cid.
7. Horace.
8. Cinna.
9. Polyeucte.
10. Le grand Livre du monde.
11. Appetits.
12. Volontés.
13. Mouvement à Vide.
14. Assentiment.
15. Constance.
16. Générosité.
17. Libre arbitre.
18. مثلاً در قسمتهاي 152، 153 و 154 وقتي که از جنبه ي مطلق اختيار بحث مي شود.
19. Pascal (1623-1662).
20. Pura Lux rationis.
21. Immense Lumière.
خارجي
1.Descartes = Oeuvres philosophiques
Edition de F. Alquié
Garnier Frère - Paris 1978.
2. Bridoux (André) = Le Stoicisme et son influence.
Librairie philosophique J. Vrin
Paris 1966.
3. Lagarde et Michard
XVIIIe Sèècle
Bordas - Paris 1985.
منبع مقاله :
مجتهدي، کريم؛ (1390)، مجموعه مقالات فلسفه و غرب، تهران: نشر اميرکبير، چاپ سوم.