0
مسیر جاری :
تا به کي اين بستن و بگسيختن؟ اوحدی مراغه ای

تا به کي اين بستن و بگسيختن؟

تا به کي اين بستن و بگسيختن؟ شاعر : اوحدي مراغه اي سير نگشتي تو ز خون ريختن؟ تا به کي اين بستن و بگسيختن؟ با من بيچاره بر آويختن؟ چيست چنين مست شدن وانگهي وز تن من...
آن کمان ابرو به تير انداختن اوحدی مراغه ای

آن کمان ابرو به تير انداختن

آن کمان ابرو به تير انداختن شاعر : اوحدي مراغه اي عالمي را صيد خواهد ساختن آن کمان ابرو به تير انداختن آخرم خواهد چو تير انداختن چون کمان در خود کشيد اول مرا لشکر...
به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان اوحدی مراغه ای

به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان

به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان شاعر : اوحدي مراغه اي چو او باشد بغير از او نظر کردن، توان؟ نتوان به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان کنون چون در ميان رفتم حذر...
قصه‌ي يار سبک روح نگفتم به گرانان اوحدی مراغه ای

قصه‌ي يار سبک روح نگفتم به گرانان

قصه‌ي يار سبک روح نگفتم به گرانان شاعر : اوحدي مراغه اي که چنين حال نشايد که بگويند به آنان قصه‌ي يار سبک روح نگفتم به گرانان جان چه چيزست؟ که زودش نفرستند به جانان اي...
کأس مي در دست و کوس عشق بر بامستمان اوحدی مراغه ای

کأس مي در دست و کوس عشق بر بامستمان

کأس مي در دست و کوس عشق بر بامستمان شاعر : اوحدي مراغه اي چون بود انکار با مي خواره و با مستمان؟ کأس مي در دست و کوس عشق بر بامستمان گر بنوشد صوفي آن صافي که در جا مستمان...
تا برگذشت پيشم باز آن پري خرامان اوحدی مراغه ای

تا برگذشت پيشم باز آن پري خرامان

تا برگذشت پيشم باز آن پري خرامان شاعر : اوحدي مراغه اي نقش مرا فرو شست از لوح نيک نامان تا برگذشت پيشم باز آن پري خرامان با قوم ما بگوييد احوال دل به دامان اي همرهان،...
شب قدرست و روز عيد زلف و روي اين ترکان اوحدی مراغه ای

شب قدرست و روز عيد زلف و روي اين ترکان

شب قدرست و روز عيد زلف و روي اين ترکان شاعر : اوحدي مراغه اي نمي‌باشد دل ما را شکيب از روي اين ترکان شب قدرست و روز عيد زلف و روي اين ترکان هلال عيد را ماند خم ابروي اين...
اين دلبران که مي‌کشدم چشم مستشان اوحدی مراغه ای

اين دلبران که مي‌کشدم چشم مستشان

اين دلبران که مي‌کشدم چشم مستشان شاعر : اوحدي مراغه اي کس را خبر نشد که، چه ديدم ز دستشان؟ اين دلبران که مي‌کشدم چشم مستشان آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان بر ما...
اي صبا، حال من بدو برسان اوحدی مراغه ای

اي صبا، حال من بدو برسان

اي صبا، حال من بدو برسان شاعر : اوحدي مراغه اي نه چنان سرسري، نکو برسان اي صبا، حال من بدو برسان آنچه من گويمت، بگو، برسان سخن من نه بيش گوي و نه کم خود سخن گوي و...
اي پيک نامه بر، خبر او به ما رسان اوحدی مراغه ای

اي پيک نامه بر، خبر او به ما رسان

اي پيک نامه بر، خبر او به ما رسان شاعر : اوحدي مراغه اي بويي ز کوي صدق به اهل صفا رسان اي پيک نامه بر، خبر او به ما رسان زان آشنا بيار و بدين آشنا رسان بيگانه را خبر...