0
مسیر جاری :
دل ز هواي تو يک زمان نشکيبد عطار

دل ز هواي تو يک زمان نشکيبد

دل ز هواي تو يک زمان نشکيبد شاعر : عطار دل چه بود عقل و وهم جان نشکيبد دل ز هواي تو يک زمان نشکيبد از طلب چون تو دلستان نشکيبد هر که دلي دارد و نشان تو يابد هيچ کسي...
دلم در عشق تو جان برنتابد عطار

دلم در عشق تو جان برنتابد

دلم در عشق تو جان برنتابد شاعر : عطار که دل جز عشق جانان برنتابد دلم در عشق تو جان برنتابد که يک دل بيش يک جان برنتابد چو عشقت هست دل را جان نخواهد که درد عشق درمان...
دل من ز انبارها غم چنان شد عطار

دل من ز انبارها غم چنان شد

دل من ز انبارها غم چنان شد شاعر : عطار که اين بار آن بار مي‌برنتابد دل من ز انبارها غم چنان شد چو دانم که دين‌دار مي‌برنتابد چگونه کشد نفس کافر غم تو که اين پرده پندار...
هرچه دارم در ميان خواهم نهاد عطار

هرچه دارم در ميان خواهم نهاد

هرچه دارم در ميان خواهم نهاد شاعر : عطار بي خبر سر در جهان خواهم نهاد هرچه دارم در ميان خواهم نهاد جام جم در جنب جان خواهم نهاد آب حيوان چون به تاريکي در است بر براق...
عشق تو پرده، صد هزار نهاد عطار

عشق تو پرده، صد هزار نهاد

عشق تو پرده، صد هزار نهاد شاعر : عطار پرده در پرده بي شمار نهاد عشق تو پرده، صد هزار نهاد گه نهان و گه آشکار نهاد پس هر پرده عالمي پر درد پس هر پرده استوار نهاد ...
پير ما بار دگر روي به خمار نهاد عطار

پير ما بار دگر روي به خمار نهاد

پير ما بار دگر روي به خمار نهاد شاعر : عطار خط به دين برزد و سر بر خط کفار نهاد پير ما بار دگر روي به خمار نهاد خرقه‌ي سوخته در حلقه‌ي زنار نهاد خرقه آتش زد و در حلقه‌ي...
شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد عطار

شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد

شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد شاعر : عطار وز ميم دهان تو نشان مي‌نتوان داد شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد کي را خبر موي ميان مي‌نتوان داد ميم است دهان تو و مويي...
چون لعل توام هزار جان داد عطار

چون لعل توام هزار جان داد

چون لعل توام هزار جان داد شاعر : عطار بر لعل تو نيم جان توان داد چون لعل توام هزار جان داد دل در غمت از ميان جان داد جان در غم عشق تو ميان بست از دست تو تن در امتحان...
چون نظر بر روي جانان اوفتاد عطار

چون نظر بر روي جانان اوفتاد

چون نظر بر روي جانان اوفتاد شاعر : عطار آتشي در خرمن جان اوفتاد چون نظر بر روي جانان اوفتاد هر که او در بند جانان اوفتاد روي جان ديگر نبيند تا ابد ولوله در جن و انسان...
گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد عطار

گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد

گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد شاعر : عطار زنگي بچه‌ي خال تو بر جايگه افتاد گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد ديوانگي آورد و به يک ره ز ره افتاد در آرزوي زلف چو زنجير...