0
مسیر جاری :
اسرار تو در زبان نمي‌گنجد عطار

اسرار تو در زبان نمي‌گنجد

اسرار تو در زبان نمي‌گنجد شاعر : عطار واوصاف تو در بيان نمي‌گنجد اسرار تو در زبان نمي‌گنجد مي‌دانم و در زبان نمي‌گنجد اسرار صفات جوهر عشقت اندر خبر و نشان نمي‌گنجد...
جانا شعاع رويت در جسم و جان نگنجد عطار

جانا شعاع رويت در جسم و جان نگنجد

جانا شعاع رويت در جسم و جان نگنجد شاعر : عطار وآوازه‌ي جمالت اندر جهان نگنجد جانا شعاع رويت در جسم و جان نگنجد وصفت چگونه گويم کاندر زبان نگنجد وصلت چگونه جويم کاندر...
بخشاي بر غريبي کز عشق مي‌نميرد عطار

بخشاي بر غريبي کز عشق مي‌نميرد

بخشاي بر غريبي کز عشق مي‌نميرد شاعر : عطار وانگه در آشيانت خود يک زمان نگنجد بخشاي بر غريبي کز عشق مي‌نميرد نشناخت او که آخر جاي چنان نگنجد جان داد دل که روزي در کوت...
حديث عشق در دفتر نگنجد عطار

حديث عشق در دفتر نگنجد

حديث عشق در دفتر نگنجد شاعر : عطار حساب عشق در محشر نگنجد حديث عشق در دفتر نگنجد چه سودايي است کاندر سرنگنجد عجب مي‌آيدم کين آتش عشق که عود عشق در مجمر نگنجد برو...
مرا با عشق تو جان درنگنجد عطار

مرا با عشق تو جان درنگنجد

مرا با عشق تو جان درنگنجد شاعر : عطار چه از جان به بود آن درنگنجد مرا با عشق تو جان درنگنجد که اينجا کفر و ايمان درنگنجد نه کفرم ماند در عشقت نه ايمان که گر مويي شود...
در زير بار عشقت هر توسني چه سنجد عطار

در زير بار عشقت هر توسني چه سنجد

در زير بار عشقت هر توسني چه سنجد شاعر : عطار با داو ششدر تو هر کم زني چه سنجد در زير بار عشقت هر توسني چه سنجد در پيش زور عشقت تر دامني چه سنجد چون پنجه‌هاي شيران عشق...
نه به کويم گذرت مي‌افتد عطار

نه به کويم گذرت مي‌افتد

نه به کويم گذرت مي‌افتد شاعر : عطار نه به رويم نظرت مي‌افتد نه به کويم گذرت مي‌افتد ذره‌ي خاک درت مي‌افتد آفتابي که جهان روشن ازوست زلف زير و زبرت مي‌افتد در طلسمات...
گر پرده ز خورشيد جمال تو برافتد عطار

گر پرده ز خورشيد جمال تو برافتد

گر پرده ز خورشيد جمال تو برافتد شاعر : عطار گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد گر پرده ز خورشيد جمال تو برافتد خون از دهن غنچه ز تشوير برافتد چون چشم چمن چهره‌ي گلرنگ...
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد عطار

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد شاعر : عطار تا بو که چو روز آيد بر وي گذرت افتد هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد گر بر من سرگردان يک دم نظرت افتد کار دو جهان من جاويد...
هر آن دردي که دلدارم فرستد عطار

هر آن دردي که دلدارم فرستد

هر آن دردي که دلدارم فرستد شاعر : عطار شفاي جان بيمارم فرستد هر آن دردي که دلدارم فرستد سزد گر درد بسيارم فرستد چو درمان است درد او دلم را که داند تا چه تيمارم فرستد...