0
مسیر جاری :
اگر درمان کنم امکان ندارد عطار

اگر درمان کنم امکان ندارد

اگر درمان کنم امکان ندارد شاعر : عطار که درد عشق تو درمان ندارد اگر درمان کنم امکان ندارد که در هر قطره صد طوفان ندارد ز بحر عشق تو موجي نخيزد که صد جان بخشد و يک...
دلي کز عشق جانان جان ندارد عطار

دلي کز عشق جانان جان ندارد

دلي کز عشق جانان جان ندارد شاعر : عطار توان گفتن که او ايمان ندارد دلي کز عشق جانان جان ندارد که کس مردي يک جولان ندارد درين ميدان که يارد گشت يکدم که جان يک لحظه...
زين درد کسي خبر ندارد عطار

زين درد کسي خبر ندارد

زين درد کسي خبر ندارد شاعر : عطار کين درد کسي دگر ندارد زين درد کسي خبر ندارد مي‌سوزم و کس خبر ندارد تا در سفر اوفکند دردم بيند که هزار در ندارد کور است کسي که...
بر در حق هر که کار و بار ندارد عطار

بر در حق هر که کار و بار ندارد

بر در حق هر که کار و بار ندارد شاعر : عطار نزد حق او هيچ اعتبار ندارد بر در حق هر که کار و بار ندارد خوش بود آن گلشني که خار ندارد جان به تماشاي گلشن در حق بر زانکه...
لب تو مردمي ديده دارد عطار

لب تو مردمي ديده دارد

لب تو مردمي ديده دارد شاعر : عطار ولي زلف تو سر گرديده دارد لب تو مردمي ديده دارد چه زنگي بچه ناگرديده دارد که داند تا سر زلف تو در چين به جانم چون رهي دزديده دارد...
هر که بر روي او نظر دارد عطار

هر که بر روي او نظر دارد

هر که بر روي او نظر دارد شاعر : عطار از بسي نيکوي خبر دارد هر که بر روي او نظر دارد که دو کون از تو يک اثر دارد تو نکوتر ز نيکوان دو کون از جمال تو يک نظر دارد ...
فرو رفتم به دريايي که نه پاي و نه سر دارد عطار

فرو رفتم به دريايي که نه پاي و نه سر دارد

فرو رفتم به دريايي که نه پاي و نه سر دارد شاعر : عطار ولي هر قطره‌اي از وي به صد دريا اثر دارد فرو رفتم به دريايي که نه پاي و نه سر دارد کسي کز سر اين دريا سر مويي خبر دارد...
سر زلف تو بوي گلزار دارد عطار

سر زلف تو بوي گلزار دارد

سر زلف تو بوي گلزار دارد شاعر : عطار لب لعل تو رنگ گلنار دارد سر زلف تو بوي گلزار دارد ببين گل که چون پاي بر خار دارد از آن غم که يکدم سر گل نبودت چرا خلق را ذره کردار...
دل درد تو يادگار دارد عطار

دل درد تو يادگار دارد

دل درد تو يادگار دارد شاعر : عطار جان عشق تو غمگسار دارد دل درد تو يادگار دارد جان از دو جهان کنار دارد تا عشق تو در ميان جان است سرگشتگي خمار دارد تا خورد دلم...
صبح بر شب شتاب مي‌آرد عطار

صبح بر شب شتاب مي‌آرد

صبح بر شب شتاب مي‌آرد شاعر : عطار شب سر اندر نقاب مي‌آرد صبح بر شب شتاب مي‌آرد مست را در عذاب مي‌آرد گريه‌ي شمع وقت خنده‌ي صبح ساعتي سر به آب مي‌آرد ساقيا آب لعل...