0
مسیر جاری :
چون شراب عشق در دل کار کرد عطار

چون شراب عشق در دل کار کرد

چون شراب عشق در دل کار کرد شاعر : عطار دل ز مستي بيخودي بسيار کرد چون شراب عشق در دل کار کرد دل در آن شورش هواي يار کرد شورشي اندر نهاد دل فتاد خرقه‌ي پيروزه را زنار...
هر دل که وصال تو طلب کرد عطار

هر دل که وصال تو طلب کرد

هر دل که وصال تو طلب کرد شاعر : عطار شب خوش بادش که روز شب کرد هر دل که وصال تو طلب کرد هر که آب حيات تو طلب کرد در تاريکي ميان خون مرد بي خود شد و مدتي طرب کرد ...
از کمان ابروش چون تير مژگان بگذرد عطار

از کمان ابروش چون تير مژگان بگذرد

از کمان ابروش چون تير مژگان بگذرد شاعر : عطار بر دل آيد چون ز دل بگذشت از جان بگذرد از کمان ابروش چون تير مژگان بگذرد ناوک مژگان او بر موي مژگان بگذرد راست اندازي چشمش...
دم عيسي است که با باد سحر مي‌گذرد عطار

دم عيسي است که با باد سحر مي‌گذرد

دم عيسي است که با باد سحر مي‌گذرد شاعر : عطار وآب خضر است که بر روي خضر مي‌گذرد دم عيسي است که با باد سحر مي‌گذرد با چنان باد و چنين آب اگر مي‌گذرد عمر اگرچه گذران است...
هرچه نشان کني تويي، راه نشان نمي‌برد عطار

هرچه نشان کني تويي، راه نشان نمي‌برد

هرچه نشان کني تويي، راه نشان نمي‌برد شاعر : عطار وآنچه نشان‌پذير ني، اين سخن آن نمي‌برد هرچه نشان کني تويي، راه نشان نمي‌برد زانک ز لطف اين سخن، گفت زبان نمي‌برد گفت...
درد من از عشق تو درمان نبرد عطار

درد من از عشق تو درمان نبرد

درد من از عشق تو درمان نبرد شاعر : عطار زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد درد من از عشق تو درمان نبرد درد بسي برد که درمان نبرد دل که به جان آمده‌ي درد توست کانکه به تو...
نام وصلش به زبان نتوان برد عطار

نام وصلش به زبان نتوان برد

نام وصلش به زبان نتوان برد شاعر : عطار ور کسي برد ندانم جان برد نام وصلش به زبان نتوان برد ره بدو مي‌نتوان آسان برد وصل او گوهر بحري است شگرف تا قرار از من سرگردان...
عشق تو به سينه تاختن برد عطار

عشق تو به سينه تاختن برد

عشق تو به سينه تاختن برد شاعر : عطار وآرام و قرار من ز من برد عشق تو به سينه تاختن برد جاني که نداشتم ز تن بود تن چند زنم که چشم مستت زلفت به طلسم پرشکن برد صد...
آتش عشق آب کارم برد عطار

آتش عشق آب کارم برد

آتش عشق آب کارم برد شاعر : عطار هوس روي او قرارم برد آتش عشق آب کارم برد روي ننمود و روزگارم برد روزگاري به بوي او بودم از بد و نيک برکنارم برد عشق تا در ميان کشيد...
بار دگر پير ما رخت به خمار برد عطار

بار دگر پير ما رخت به خمار برد

بار دگر پير ما رخت به خمار برد شاعر : عطار خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد بار دگر پير ما رخت به خمار برد بر سر ميدان کفر گوي ز کفار برد دين به تزوير خويش کرد سيه‌رو...