0
مسیر جاری :
زان پيش که بودها نبودست عطار

زان پيش که بودها نبودست

زان پيش که بودها نبودست شاعر : عطار بود تو ز ما جدا نبودست زان پيش که بودها نبودست کي بود که بود ما نبودست چون بود تو بود بود ما بود موقوف تو بد چرا نبودست گر بود...
پي آن گير کاين ره پيش بردست عطار

پي آن گير کاين ره پيش بردست

پي آن گير کاين ره پيش بردست شاعر : عطار که راه عشق پي بردن نه خردست پي آن گير کاين ره پيش بردست در اول گام هرک اين ره سپردست عدو جان خويش و خصم تن گشت که سرگرداني...
دلي کز عشق جانان دردمند است عطار

دلي کز عشق جانان دردمند است

دلي کز عشق جانان دردمند است شاعر : عطار همو داند که قدر عشق چند است دلي کز عشق جانان دردمند است که تا مشغول عشقي عشق بند است دلا گر عاشقي از عشق بگذر تو را اين عشق...
عزم آن دارم که امشب نيم مست عطار

عزم آن دارم که امشب نيم مست

عزم آن دارم که امشب نيم مست شاعر : عطار پاي کوبان کوزه‌ي دردي به دست عزم آن دارم که امشب نيم مست پس به يک ساعت ببازم هرچه هست سر به بازار قلندر در نهم تا کي از پندار...
مفشان سر زلف خويش سرمست عطار

مفشان سر زلف خويش سرمست

مفشان سر زلف خويش سرمست شاعر : عطار دستي بر نه که رفتم از دست مفشان سر زلف خويش سرمست انصاف بده که جاي آن هست درياب مرا که طاقتم نيست از نرگس مست تو شدم مست تا...
ندانم تا چه کارم اوفتادست عطار

ندانم تا چه کارم اوفتادست

ندانم تا چه کارم اوفتادست شاعر : عطار که جاني بي قرارم اوفتادست ندانم تا چه کارم اوفتادست به يک ساعت هزارم اوفتادست چنان کاري که آن کس را نيفتاد همان در روزگارم اوفتادست...
مرا در عشق او کاري فتادست عطار

مرا در عشق او کاري فتادست

مرا در عشق او کاري فتادست شاعر : عطار که هر مويي به تيماري فتادست مرا در عشق او کاري فتادست چگونه مشکلم کاري فتادست اگر گويم که مي‌داند که در عشق چنين در عشق بسياري...
اين گره کز تو بر دل افتادست عطار

اين گره کز تو بر دل افتادست

اين گره کز تو بر دل افتادست شاعر : عطار کي گشايد که مشکل افتادست اين گره کز تو بر دل افتادست صد گره نيز حاصل افتادست ناگشاده هنوز يک گرهم سيصد و شصت منزل افتادست ...
تا که عشق تو حاصل افتادست عطار

تا که عشق تو حاصل افتادست

تا که عشق تو حاصل افتادست شاعر : عطار کار ما سخت مشکل افتادست تا که عشق تو حاصل افتادست کاتش عشق در دل افتادست آب از ديده‌ها از آن باريم جان به عشق تو مايل افتادست...
چون کنم معشوق عيار آمدست عطار

چون کنم معشوق عيار آمدست

چون کنم معشوق عيار آمدست شاعر : عطار دشنه در کف سوي بازار آمدست چون کنم معشوق عيار آمدست لاجرم خونريز و خونخوار آمدست دشنه‌ي او تشنه‌ي خون دل است همچنان آن دشنه خونبار...