0
مسیر جاری :
لعل گلرنگت شکربار آمدست عطار

لعل گلرنگت شکربار آمدست

لعل گلرنگت شکربار آمدست شاعر : عطار قسم من زان گل همه خار آمدست لعل گلرنگت شکربار آمدست صد جهان جانش خريدار آمدست گو لبت بر من جهان بفروش ازانک نرگس تو پاره‌يي کار...
نداي غيب به جان تو مي‌رسد پيوست عطار

نداي غيب به جان تو مي‌رسد پيوست

نداي غيب به جان تو مي‌رسد پيوست شاعر : عطار که پاي در نه و کوتاه کن ز دنيي دست نداي غيب به جان تو مي‌رسد پيوست تو اين چنين ز شراب غرور ماندي مست هزار باديه در پيش بيش...
بيا که قبله‌ي ما گوشه‌ي خرابات است عطار

بيا که قبله‌ي ما گوشه‌ي خرابات است

بيا که قبله‌ي ما گوشه‌ي خرابات است شاعر : عطار بيار باده که عاشق نه مرد طامات است بيا که قبله‌ي ما گوشه‌ي خرابات است پياده‌اي‌دو فرو کن که وقت شهمات است پياله‌اي‌دو به...
آنکه چندين نقش ازو برخاسته است عطار

آنکه چندين نقش ازو برخاسته است

آنکه چندين نقش ازو برخاسته است شاعر : عطار يارب او در پرده چون آراسته است آنکه چندين نقش ازو برخاسته است هر دو عالم دم به دم مي‌کاسته است چون ز پرده دم به دم مي تافته...
قبله‌ي ذرات عالم روي توست عطار

قبله‌ي ذرات عالم روي توست

قبله‌ي ذرات عالم روي توست شاعر : عطار کعبه‌ي اولاد آدم کوي توست قبله‌ي ذرات عالم روي توست گر شناسند و اگر ني سوي توست ميل خلق هر دو عالم تا ابد دوستي ديگران بر بوي...
عقل مست لعل جان افزاي توست عطار

عقل مست لعل جان افزاي توست

عقل مست لعل جان افزاي توست شاعر : عطار دل غلام نرگس رعناي توست عقل مست لعل جان افزاي توست گر قبايي هست بر بالاي توست نيکويي را در همه روي زمين سير مهر و مه به حسن...
عزيزا هر دو عالم سايه‌ي توست عطار

عزيزا هر دو عالم سايه‌ي توست

عزيزا هر دو عالم سايه‌ي توست شاعر : عطار بهشت و دوزخ از پيرايه‌ي توست عزيزا هر دو عالم سايه‌ي توست شه از روي صفاتي آيه‌ي توست تويي از روي ذات آئينه‌ي شاه چه چيزي و...
چون به اصل اصل در پيوسته بي‌تو جان توست عطار

چون به اصل اصل در پيوسته بي‌تو جان توست

چون به اصل اصل در پيوسته بي‌تو جان توست شاعر : عطار پس تويي بي‌تو که از تو آن تويي پنهان توست چون به اصل اصل در پيوسته بي‌تو جان توست ليک تو نه اين نه آني بلکه هر دو آن...
تو را در ره خراباتي خراب است عطار

تو را در ره خراباتي خراب است

تو را در ره خراباتي خراب است شاعر : عطار گر آنجا خانه‌اي گيري صواب است تو را در ره خراباتي خراب است که خلق عالم و عالم سراب است بگير آن خانه تا ظاهر ببيني جهاني گر...
تا آفتاب روي تو مشکين نقاب بست عطار

تا آفتاب روي تو مشکين نقاب بست

تا آفتاب روي تو مشکين نقاب بست شاعر : عطار جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست تا آفتاب روي تو مشکين نقاب بست خورشيد را ز پرده‌ي مشکين نقاب بست ترسيد زلف تو که کند چشم...