0
مسیر جاری :
دلبرم در حسن طاق افتاده است عطار

دلبرم در حسن طاق افتاده است

دلبرم در حسن طاق افتاده است شاعر : عطار قسم من زو اشتياق افتاده است دلبرم در حسن طاق افتاده است کو چو عرش سيم ساق افتاده است بر سر پايم چو کرسي ز انتظار برق در زيرش...
دولت عاشقان هواي تو است عطار

دولت عاشقان هواي تو است

دولت عاشقان هواي تو است شاعر : عطار راحت طالبان بلاي تو است دولت عاشقان هواي تو است گرد خاک در سراي تو است کيمياي سعادت دو جهان که درو وصف کبرياي تو است ناف آهو...
آه‌هاي آتشينم پرده‌هاي شب بسوخت عطار

آه‌هاي آتشينم پرده‌هاي شب بسوخت

آه‌هاي آتشينم پرده‌هاي شب بسوخت شاعر : عطار بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت آه‌هاي آتشينم پرده‌هاي شب بسوخت در زمين آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت دوش در وقت سحر...
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت عطار

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت شاعر : عطار مرغ جان را نيز چون پروانه بال و پر بسوخت عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت ...
تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت عطار

تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت

تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت شاعر : عطار خاک در چشم آفتاب انداخت تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت آهوان را به مشک ناب انداخت سر زلفش چو شير پنجه گشاد اشتري را به يک کباب...
اي شکر خوشه‌چين گفتارت عطار

اي شکر خوشه‌چين گفتارت

اي شکر خوشه‌چين گفتارت شاعر : عطار سرو آزاد کرد رفتارت اي شکر خوشه‌چين گفتارت ز اشتياق لب شکر بارت بس که طوطي جان بزد پر و بال ز آرزوي رخ چو گلنارت خار در پاي گل...
بعدجوي از نفس سگ گر قرب جان مي‌بايدت عطار

بعدجوي از نفس سگ گر قرب جان مي‌بايدت

بعدجوي از نفس سگ گر قرب جان مي‌بايدت شاعر : عطار ترک کن اين چاه و زندان گر جهان مي‌بايدت بعدجوي از نفس سگ گر قرب جان مي‌بايدت ورنه در گلخن نشين گر استخوان مي‌بايدت باز...
دم مزن گر همدمي مي‌بايدت عطار

دم مزن گر همدمي مي‌بايدت

دم مزن گر همدمي مي‌بايدت شاعر : عطار خسته شو گر مرهمي مي‌بايدت دم مزن گر همدمي مي‌بايدت محو شو گر محرمي مي‌بايدت تا در اثباتي تو بس نامحرمي گر چو دريا همدمي مي‌بايدت...
زهي ماه در مهر سرو بلندت عطار

زهي ماه در مهر سرو بلندت

زهي ماه در مهر سرو بلندت شاعر : عطار شکر در گدازش ز تشوير قندت زهي ماه در مهر سرو بلندت چو بگذشت بادي به مشکين کمندت جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم به يک دم شدم عاشق...
تا درين زندان فاني زندگاني باشدت عطار

تا درين زندان فاني زندگاني باشدت

تا درين زندان فاني زندگاني باشدت شاعر : عطار کنج عزلت گير تا گنج معاني باشدت تا درين زندان فاني زندگاني باشدت اين جهانت گر نباشد آن جهاني باشدت اين جهان را ترک کن تا...