وِرد
پیرمردی بود که پسر جوانی داشت. روزی جوان به پدرش گفت: «باید دختر پادشاه رو برام خواستگاری کنی.» پدر گفت: «تو رو چه به دختر پادشاه؟»
سه‌شنبه، 23 خرداد 1396
دُهل زن
مردی بود دهل زن که سه تا پسر داشت. دهل زن، پیر و زمین‌گیر شده بود و چیزی از عمرش باقی نمانده بود. یک روز که حالش خیلی بد بود، پسرانش را صدا زد...
سه‌شنبه، 23 خرداد 1396
تقدیرنویس
پیرزنی با تنها پسرش زندگی می‌کرد. پسر، جوان خوش‌قلب و مهربانی بود و کارش جمع کردن هیزم بود. هیزم‌ها را پشته می‌کرد و به این و آن می‌فروخت.
دوشنبه، 22 خرداد 1396
مروارید خوشه، دُر دوگوشه
پیرزنی فقیر بود که پسری به نام «محمد رفیع» داشت. رفیع، گاوچران بود. یک روز عصر که از چراندن گاوها برمی‌گشت، یکی از اهالی ده با نگرانی گفت: «گاو...
دوشنبه، 22 خرداد 1396
ملک محمد
پادشاهی صاحب فرزند نمی‌شد. روزی درویشی به او گفت: «من دارویی به تو می‌دم که بچه‌دار شی؛ به شرطی که اگر دختر بود، او رو به عقد من درآری.»
دوشنبه، 22 خرداد 1396
عقاب جادو
حاکم عادلی بود که پسری به نام «فریدون» داشت. فریدون عاشق شکار بود و بیشتر وقتش را در دشت و صحرا به شکار می‌گذراند. حتی گاهی برای استراحت و خوردن...
دوشنبه، 22 خرداد 1396
دست قرمزی
تاجری بود درستکار که سفرهای زیادی رفته بود.و یک سال که به مکه می‌رفت، بین راه به جای خوش آب و هوایی رسید. دستور داد بارها را پایین بیاورند و...
دوشنبه، 22 خرداد 1396
صورت ماهی
مردی بود که یک پسر جوان داشت و یک باغ پرگل کنار دریا. پدر و پسر، هر روز هرچه نان خشک داشتند و از در و همسایه می‌گرفتند، جمع می‌کردند و می‌ریختند...
دوشنبه، 22 خرداد 1396
ابراهیم
«حاج‌علی» تاجری بود که پسر یکی‌یکدانه‌ای به نام ابراهیم داشت. حاج‌علی از این شهر به آن شهر می‌رفت و تجارت می‌کرد تا اینکه مریض شد و مرد. همه‌ی...
دوشنبه، 22 خرداد 1396
چهل دیو
پادشاهی بود، چهل پسر داشت. روزی پسرها را خواست و گفت: «به هر کدام‌تان یک اسب و مقداری پول می‌دهم. بروید دور دنیا بگردید و دختران دلخواه‌تان را...
دوشنبه، 22 خرداد 1396
نی قلیان
دهقانی گاوش را به پسرش داد تا به بازار ببرد و بفروشد و با پولش شیرینی، برنج، قند و چای بخرد و بیاورد.
دوشنبه، 22 خرداد 1396
شتر و شتربان
شتربانی شتری داشت. هر روز به نمک‌زار می‌رفت، خرواری نمک بار شتر می‌کرد، به بازار می‌برد، می‌فروخت و زندگی‌اش را می‌گذراند.
دوشنبه، 22 خرداد 1396
ایلزاد
پادشاهی پسری داشت و وزیری دختری. روزی پسر پادشاه همراه چهل غلام به شکار رفت. دسته‌ای کبک دید. بازِ خود را به پرواز درآورد، باز اعتنایی نکرد و...
يکشنبه، 21 خرداد 1396
وصیت پادشاه
پادشاهی بود که سه پسر داشت. موقع مرگ، فرزندانش را صدا کرد و به آن‌ها گفت: «اگر به حرف‌های من گوش کنید، هیچ‌وقت در زندگی دچار مشکل نخواهید شد.»
يکشنبه، 21 خرداد 1396
شغال خرسوار
شغالی بود و باغ انگوری. شغال هر روز از سوراخ دیوار وارد باغ می‌شد و تا می‌توانست انگور می‌خورد. بقیه را هم له می‌کرد و از بین می‌برد. باغبان...
يکشنبه، 21 خرداد 1396
سبزگیسو
شکارچی جوانی بود به نام «جان‌مراد». یک روز که جان‌مراد در کوه و کمر دنبال شکار بود، اژدهایی را دید که جلوی آب رودخانه را گرفته بود و نمی‌گذاشت...
يکشنبه، 21 خرداد 1396
آلتین توپ
خواهر و برادری بودند که از مال دنیا چیزی نداشتند. برادر که نامش ابراهیم بود هر روز سحر بیدار می‌شد، تیر و کمانش را برمی‌داشت و به شکار می‌رفت....
يکشنبه، 21 خرداد 1396
هیزم شكن و شیر
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كس نبود. گربه‌ای بود ضعیف و ناتوان. گرسنه بود، منتظرِ لقمه‌ای نان. نه نانی داشت كه بخورد، نه جانی داشت كه به...
شنبه، 20 خرداد 1396
مهرك و كلاغ
روزی بود روزگاری بود. یكی بود، یكی نبود. بجز خدای مهربان، پیرمردِ دهقانی بود كه آب و آبادی داشت. ثروتِ زیادی داشت. زنی داشت و پسری؛ پسر گل به...
شنبه، 20 خرداد 1396
شكار آهویی كه سر نداشت
یکی بود، یكی نبود. كسی كه بود از همه جا خبر داشت. امّا آن كسی كه نبود، سه تا پسر داشت. سه تا پسرِ كاكل به سر داشت. دو تا از پسرهاش نه می‌دیدند...
شنبه، 20 خرداد 1396