مدرسه‌ی جدید
بعدازظهر بابا که از سرکار می‌آید می‌گوید: «امروز با انتقالی‌ام موافقت شد، برای مهرماه می‌رویم اصفهان.» نرگس خوشحال می‌گوید: «راست می‌گویی بابا؟»...
چهارشنبه، 10 بهمن 1397
هدیه‌ی بابا بزرگ
بابا بزرگ خسته نشده، با این‌که سنش بالاست، یعنی هفتاد سال دارد؛ اما مثل آدم‌های جوان راه می‌رود و مغازه‌های بازار را یکی یکی نگاه می‌کند. ما...
دوشنبه، 8 بهمن 1397
رویای نیمه کارۀ کودکی
بچه که بودم بادبادک‌ها را دوست داشتم. دلم می‌خواست یک دنیا بادبادک رنگارنگ داشته باشم تا همه را از بالا پشت بام بفرستم به آسمان، کنار ابرها....
دوشنبه، 8 بهمن 1397
یک کم فرصت بده
درایو سی را باز کردم. حسابی گشتم؛ اما نبودند. داد زدم: «سینا! چرا به سیستم دست زدی؟» سینا آمد دم در اتاق و گفت: «مگه خودت نگفتی بازی‌ها را نصب...
دوشنبه، 8 بهمن 1397
همه‌ی کارهایم مانده است
من نمی‌خواهم زمان را از دست بدهم، کلی کار ریخته است روی سرم، امتحان جغرافیا دارم، باید برای درس تاریخ سرگذشت یکی از پادشاهان را بنویسم، مسئله‌های...
دوشنبه، 8 بهمن 1397
تنهایی حال نمی‌دهد(قسمت دوم)
شانش ندارم. حتی توی نمایش هم ول کن نیست. این باقری همه جا باید باشد. راستی الان کجاست! چطور از مهناز جانش جدا شده؟ توی همین فکرها هستم که راه...
دوشنبه، 8 بهمن 1397
تنهایی حال نمی‌دهد(قسمت اول)
امروز بدترین روز عمرم بود، فکر کنید آدم با بهترین دوستش قهر بکند، قهر که نکند. دلگیری پیش بیاید. من و مهناز از دوران ابتدایی با هم دوست بودیم؛...
دوشنبه، 8 بهمن 1397
آخرین آرزو
صورتش زرد زرد شده بود. داشت لحظات آخر را می‌گذراند. لبهایش به آرامی تکان خورد. محسن سرش را نزدیکتر برد تا صدایش را بشنود. ـ«مرا رو به قبله کنید،...
دوشنبه، 8 بهمن 1397
عراقی‌های حرف شنو
بالاخره چند ماه انتظار به پایان رسید. دعاهایمان مستجاب شد. نذرهایمان قبول شد و عملیات شروع شد. وصیت‌نامه‌ها را شب قبل نوشته بودیم. قول و قرارها...
دوشنبه، 8 بهمن 1397
خشم و خجالت
هوای خنک صبحگاهی از پنجره‌ی باز وارد کلاس می‌شد و صورت ما را نوازش می‌کرد. کاش بعد از ظهرها هم این‌طوری بود؛ ولی تابستان همین خنکای صبحگاهی را...
دوشنبه، 8 بهمن 1397
آشپزِ مامان
به مامان کمک می ­کنم تا از پله­ ها بالا برود. با این­که سِرُم زده، ولی هنوز سرگیجه دارد. بابا در خانه را با پا می­ بندد، توی دست­ هایش پلاستیک...
دوشنبه، 8 بهمن 1397