سخنران: سيد مجيد امامي (1)
مقدمه
بحث روش شناسي بحثي است که بايد در پله و گام نخستين مطالعات هر حوزه و حيطه ي مطالعاتي قرار گيرد، من هم معتقدم اساساً اين نوع نگاه و روش ما در به مطالعات فرهنگي - تمدني بوده است که باعث پويايي و تداوم آن چيزي شده است که در دانشگاه امام صادق عليه السلام به آن غرب شناسي مي گويند. البته با اسم مشکلي نداريم، ولي اين اسم را گوياي اين مسمّي نمي دانم، معتقدم ما در مسمّي چيز ديگري مي گوييم و گفته ايم، لذا وقتي بحث به انتها رسيد، اميدوارم به فضل خدا، توانسته باشيم يک چارچوب کلي از راهي که مي خواهيم برويم به شما ارائه کنيم.صحبت در خصوص روش شناسي مطالعات فرهنگ - تمدني سه قسمت عمده دارد: انسان براي شناخت اساساً نيازمند الگويي است، يعني به يک الگو و يک عينک براي ديدن نياز دارد، شناخت نيازمند الگو است، يک شناخت از پديده ي واحد با الگوهاي متفاوت محال است، همان طور که مي گوييد: من يک جسم را مي خواهم بشناسم، حجم را اندازه گيري مي کنم، وزن را هم اندازه گيري مي کنم، حجم و وزن در الگوي شناخت يک شيء نيستند، اگر دو الگو بودند دو شيء را مي شناختيد. در صورتي که شما يک شيء واحد را مي شناسيد، ولي گاهي به حجمش و گاهي به وزنش. نکته ي اول مي توان گفت يک شناخت دو بعد دارد اما دو الگوي شناخت نداريم؛ ابعاد مختلفي که در شناخت مدنظر قرار مي گيرد، بايد تابع الگوي واحد باشد، يعني اين که نمي توان گفت، آدم را يک بار با عينک الهي مي شناسم و يک بار با عينک طاغوتي، وقتي که مي خواهم قرآن را بشناسم يا معارف الهي را بشناسيم، روش شناسي ديني را مدنظر قرار مي دهم و وقتي مي خواهيم کفر را بشناسم، روش شناسي کفر را مدنظر قرار خواهيم داد! اين سنگ بنايي بوده است، براي روش شناسي مطالعات فرهنگي - تمدني و پس از آن هر گونه مطالعات در حوزه ي علم و جنبش نرم افزاري. ما مي گوييم الگوي شناخت بايد واحد باشد، هرچند مي توانيم در ابعاد مختلف يک شيء را بشناسيم، توصيف هاي فلسفي از يک پديده و توصيف علمي دو بُعد هستند، اين دو بعد مي توانند با هم يک الگوي واحد داشته باشند.
ما معتقديم که يک الگوي واحد هم بايد براي شناخت غرب مدنظر باشد، غرب هم براي شناخت شرق يک الگوي واحد و بومي را مبنا قرار داده است، اينها بُعدهاي مختلف براي شناخت است، ولي تابع يک الگو هستند و هر دو مي توانند يک شيء واحد را توصيف کنند، هيچ کدام ناقض ديگري نيست. ما مي گوييم، غرب را مي خواهيم فلسفي بشناسيم، يا تاريخي بشناسيم، يا تمدني بشناسيم، يا جامعه شناختي بشناسيم، يا حتي استراتژيک و راهبردي بشناسيم، اگر منظورمان اين است، که الگوي واحد داريم مشکلي نيست، ولي اگر منظورمان اين است که الگوهاي مختلف را مورد نظر قرار دهيم، در خطا خواهيم بود.
پس دو ديدگاه وجود دارد يک ديدگاه چند ضعلي و اجرائي نگاه مي کند، اين نگاه در دانشگاه هاي ما خيلي رواج دارد، يک نگاه ديگر، نگاه ما است، ما مي گوييم توصيف فلسفي يک بُعد است، توصيف علمي بُعدي ديگر است. ممکن است بگوييد: بازي با کلمات است! خير؛ وقتي از بُعد صحبت مي کنيم بايد از يک الگوي واحد سخن بگوييم، ما يک الگوي واحد داريم و آن « پايگاه عقلانيت روش » است.
مفروضات پايه
اما در نگاه ديني، وقتي وارد روش شناسي مي شويم، فرضمان چيست؟1- مي گوييم خداوندِ عالم، که صاحب حقيقي اين عالم است همواره و همه جا و همه حال هست. قيوميت خداوند اگر نتواند در توصيف پديده ها وارد شود اشکالي وارد خواهد بود. يعني ما به توصيف همه ي پديده ها مي توانيم الهي نگاه کنيم؛ در طول تاريخ، حرف انبياء اين بوده است که بياييد الهي نگاه کنيم؛ وقتي بخواهيم به عالم الهي نگاه کنيم، جامعه و تاريخ محصول تقدم ربوبيت الهي و اراده ي انسان است؛ کساني که کتب شهيد مطهري به خصوص کتاب جامعه و تاريخ را خوانده اند، اينجا با ما خوب همراهي مي کنند. در اين نگاه ما هرگونه نگاه جنبي به تاريخ را ممنوع و ممتنع مي دانيم، ما جبري نگاه نمي کنيم تاريخ محصول جبري سلسله اي از غرايز مادي نيست، پس اين اولين آموزه است، لذا به عالم و انسان جبري نگاه نمي کنيم عالم، جامعه و تاريخ محصول تقدم ربوبيت الهي است ( « تقدم » مفهوم مهمي است و علامه از اين مفهوم اين چنين استفاده مي کند )
2- اين ربوبيت الهي يعني چه؟ يعني عالم، عالم ولايت است. عالم، عالم تعريف الهي است و آدمي به ميزاني که تحت ولايت در اين عالم قرار مي گيرد ( قرباً و بعداً ) مي تواند تصرف کند در اين عالم، اساس تصرف در اين عالم ممکن نيست مگر تحت ربوبيت الهي، لذا در اين عالم دو مسير اساسي وجود دارد: يکي مسير طاعت الله است، مسيري که تحت ولايت الهي قرار مي گيريم، يعني اطاعت مي کنيم که معروف است به مسير « طاعت »، يا خطاهايي مي کنيم که معروف است به مسير « معصيت »، در مسير معصيت، باز هم ما تحت ولايت الهي هستيم، اين بحث مهمي است در حوزه ي کلام اسلامي، ما تحت ولايت هستيم ولي به عبارتي ما تولي به اولياي طاغوت پيدا مي کنيم. آن جا، تولي به اولياي الهي پيدا مي کنيم، در آيه الکرسي مي خوانيم عالم، عالم ولايت است، يا ولايت الله يا ولايت طاغوت، يا بعضي ها گفته اند آن قربي است و اين بُعدي، آن ايجابي است، اين سلبي.
ما براي اراده ي انسان سهم حقيقي و نه سهم اعتباري قائليم، (2) اين ها خيلي مهم است، وقتي وارد تئوري هاي اقتصادي مي شويم اگر خوب بتوانيد ربطشان دهيد مي بينيم که اينها به دردتان مي خورد؛ وقتي وارد فلسفه سياسي مي شويد، وقتي وارد انسان شناسي مي شويم مي بينيد اين ها چقدر به کار مي آيد، دو مسير در عالم باز شده است: مسير بندگي و عبوديت؛ مسير معصيت و طغيان.
قضيه ي ولايت را توضيح مي دهم، اراده هايي که ولايت الهي را نمي پذيرند، اراده هايي که خارج از ولايت الهي هستند، از اول يک سري اراده هاي منفصل و از هم گسيخته اند، ولي اعتباراً با هم جمع مي شوند (3) و يک ولايت بزرگ تر درست مي کنند، ما اساساً نمي توانيم از چيزي به نام جامعه و تاريخ سخن بگوييم مگر اين که از اراده سخن گفته باشيم. اراده هايي که منفصل هستند، اساساً تا با هم متصل نشوند يک جامعه درست نمي شود، هم در مسير اراده ي الهي و هم در مسير اراده ي غير الهي، يعني شما تا نخواهيد نمي توانيد يکديگر را پيدا کنيد.
3- از اين جا است که بحث سومي باز مي شود، ما معتقد به سه سطح حيات هستيم که هر دو داراي لبه ي الهي و طاغوتي هستند
يک سطح انسان است، چون اراده ي انسان و اراده ي فردي را لمس مي کنيم. (4)
سطح دوم: اراده ي اجتماعي؛ اراده هاي منفصل يکديگر را پيدا مي کنند.
سطح سوم: اراده ي تاريخي، اين مسأله خيلي مهم است، اراده ي تاريخي چيست؟ اراده ي تاريخي بقا و حاکم شدن يک اراده بر روح يک زمان است. به عبارتي دقيق تر فرازماني و فرامکاني شدن يک اراده است، براي همين است که هبوط آدمي ( پديده ي هبوط در نگاه ديني خيلي مسأله ي مهمي است ) يکي از اراده هاي تاريخي است؛ يعني تبديل شده است به اراده ي تاريخي، حضرت آدم و قضيه هبوط ناشي از يک اراده ي تاريخي است، بعثت انبيا يک اراده ي تاريخي است، ظهور يک اراده ي تاريخي است، رستاخيز عالم در آخرالزمان، يک اراده ي تاريخي است، يعني فراتر از فرد و اجتماع است البته اين جبر نيست، ما معتقديم که انسان فردي در سطح اول و اين انسان ها که در سطح دوم اراده هايشان دست به دست هم مي دهند، در سطح سوم اينها را تبديل به يک اراده ي تاريخي مي کنند، اراده ي تاريخي به معناي اراده ي غيرانساني نيست، بلکه به معني اراده ي فرازماني و فرامکاني است؛ مال دنيا نيست که محصور زمان و مکان باشد، يک روح تاريخي درست مي کند، اين خيلي با آن تاريخي که هگل مي گفت تفاوت دارد؛ اگر اراده حذف مي شد، مفهوم طاعت و عصيان معني نداشت، خود انسان به عبارتي يک لشگر اراده ي است، انسان يک جريان اراده دارد گاهي تذلل مي کند، گاه تعبد، گاه قبول مي کند، گاه رد. خشوع و خضوع مي کند يا استکبار، به طرف جريان عبوديت که همه دوست داريم در آن باشيم مي رود يا...
اراده و تکامل تاريخ
تا اراده نباشد، تسليم و عبوديت معنا پيدا نمي کند مثلاً هيچ وقت يک سنگ را که برمي داريد نمي گوييد اين سنگ را اسير کردم! وقتي که به معصوم در زيارت جامعه کبيره مي گوييم « السلام علي محال مشيه الله » يعني او محل مشيت الهي است و اراده اش اراده الله شده است، يا به اميرالمؤمنين عليه السلام مي گوييم: قسيم النار و الجنه، مقام ولايت الهي فراتر از عبوديت يا معصيت الهي است، معصوم هم مکان مشيت الهي است، چون انسان کامل است و اراده ي کامل است. اين با آن اراده ي کاملي که نيچه مي گفت فرق مي کند اراده ي کامل اراده الهي است، البته سنن الهي بر تاريخ حاکم است، تاريخ اراده ندارد آن سنن الهي است که اراده ي آن است، به شرايطي که براي حضرت موسي عليه السلام پيش آمد توجه کنيد، يک اراده ي تاريخي الاهي محقق نشد، چون نتوانست؟ خير؛ آدم هاي خوبي را رشد داد و يک امت واحده نيز درست کرد به نام امت آخرالزماني بني اسرائيل ولي نتوانست اين اراده را در عرصه ي تاريخ محقق کند يعني نتوانست همه بردارهايي که در اين عالم و همه ي نقطه تصرف هايي که در اين عالم هست را فتح کند، البته اين نيز مشيت الهي بود؛ حکومت جهاني يعني چه؟ مگر ما در ايران حکومت نداريم؟ چرا مي گوييم حضرت که بيايد حکومت جهاني درست مي کند؟ چون معتقديم با يک يا دو جامعه اراده ي الهي در زمين محقق نمي شود، بايد کل زمين ( ارض استعاره ي از تاريخ است ) نيازمند برپايي حکومت حق شود، ما مي توانيم برچم اين چنين اراده ي تاريخي را به دست بگيريم البته بايد اين را خود انسان کامل سر قله بنشاند اما با ما، معتقديم ظهور پيامبر اسلام هم حدأقل آن دوره اي که خودشان حکومت مدينه را تشکيل مي دهند حتي با وجود اين که حکومت هاي غير الهي ديگري در ايران يا در روم وجود دارند اما اراده ي تاريخي، الهي است. جناب محي الدين مي گويد اين اراده ي تاريخي است، يعني اسماء الهي محقق مي شود مثلاً يک دوره اي مظهر اسم رحمت و در مقابل يک دوره مظهر اسم جبار يا مظهر اسم منتقم است، بايد فرازماني و فرامکاني ببينيد. مکتب انبياء مي تواند کل زمين را فتح کنند ولي فتح يک مکان و يک زمان نيست، بايد بتواند با الگوهاي مفيدي براي اراده عالم مي دهد، کارآمدي اش را به همه ي ابناء بشر اثبات کند تا نشان بدهد با عبوديت الهي هم مي شود سعادت مند بود و اصولاً سعادت مندي در عبوديت الهي است، اين که مي گويم اراده ي تاريخي، تحققش نياز به انسان کامل دارد و بحث ظهور را پيش مي کشم براي همين است. تکمله اين نگاه، بحث تکامل عقل و اراده و احياي کامل فطرت است که در مضامين روائي ما آمده است ( مانند اصول کافي کتاب العقل و الجهل )چرا اراده ي تاريخي، مهم تر از اراده ي اجتماعي است؟
معتقديم که امروز مدرنيته يک جامعه نيست، يا يک تفکر يا يک ايدئولوژي نيست، مدرنيته يک تاريخ است، يک حقيقت تاريخي است که ما در آن قرار داريم. نه مي توانيم از آن بيرون بياييم و نه احياناً به مرگ خودمان قائل باشيم، ما نمي خواهيم نسبت به آن انفعال به خرج بدهيم، نمي توانيم با يکي دو عوض کردن نام خيابان ها ادعا کنيم که ماهيت آن عوض شد؛ نمي خواهم بگويم دو تمدن با همديگر نمي توانند استقرار داشته باشند، لذا از مفهوم تاريخ استفاده کردم، تاريخ تجربه ي هم زماني چند تمدن با هم را داشته است، يکي تمدن انبياء بوده و ديگري تمدن طاغوت ها، ولي معلوم بوده است که آن تمدن انبياء است و ظرفيت و کارآمدي اش بالا است، مانند صدر اول اسلام، پيامبر با تشکيل مدنيه النبي، با تشکيل حکومت اسلامي، تمدن اسلامي را تأسيس کرد. ما معتقديم مؤسس تمدن اسلامي پيامبر است، ولي همان موقع تمدن بيزانس هم بود، تمدن ساساني هم بود، چيني ها هم تمدن داشتند، ولي اين کارآمدتر بود، براي همين سلمان فارسي يا بلال حبشي يا صهيب رومي و... مي آيند در اين تمدن، يعني فرا اجتماعي و فرا قومي و فرا ملي مي شود، براي همين در آخرالزمان، خيلي از سربازان حضرت، مسيحي هستند، مسيحياني اند که به حضرت ايمان آورده اند و البته آن ها به اسلام من و شما ايمان نياورده اند بلکه آنان به اسلام انسان کامل ايمان آورده اند.اراده ي الهي و هم چنين اراده ي الحادي در سه سطح انساني و اجتماعي و تاريخي در روش شناسي ما محقق مي شود، تحت ربوبيت الهي نيز هست، يعني سنت هاي الهي است که دارد عالم را اداره مي کند؛ بحث سنت ها خود مسأله ي مهمي است، کسي تا ايمان به غيب نداشته باشد نمي تواند از سنت سخن بگويد، شما مي گوييد سنت استدراج، سنت امداد، سنت لطف! اين سنت ها را از کجا آورده ايد؟ از ايماني که به غيب داشته ايد، ما در اين نگاه، فرد را محور حرکت مي دانيم، جامعه و اجتماع را هم محور مي دانيم، تاريخ را هم محور مي دانيم. هيچ يک از اين سه را يگانه و يکتاو بي نظير نميدانيم، مي گوييم آن چه به همه ي اينها روح مي دهد، اراده ي الهي است و اراده ي انسان است، هم انسان و هم اجتماع و هم تاريخ در نگاه ما، وجود دارد و اصالت دارد، مثلاً وقتي در مورد انسان صحبت مي کنيم، انسان الهي داريم، انسان الحادي داريم. در مورد جامعه نگاه مي کنيم، جامعه ي الهي داريم و جامعه ي انبياء و جامعه ي الحادي داريم، جامعه ي طاغوت طواغيت. جامعه ي انبياء همه اش عبوديت است، بر همه اش عبوديت حاکم است، نمي گوييم معصيت در جامعه ي الهي مطلقاً وجود ندارد، اما ظرفيت اجتماعي معصيت تعطيل است، در سطح اول که در مورد فرد صحبت مي کرديم، معصيت و طاعت با هم قابل جمع نيست؛ يعني نمي توان گفت يک نفر در يک دوره هم عبوديت دارد، هم معصيت خدا را مي کند، يا هم معصيت خدا را مي کند و هم عبوديت خدا را دارد، وقتي فردي صحبت مي کنيم بايد کاملاً خالص، عبوديت الهي باشد يا معصيت.
وقتي به سطح اجتماع مي رسيم، جامعه الهي است، جامعه ي انبياء، جامعه ي علوي است، اما در همان جامعه ي علوي، اشقي الاولين هم حضور دارد، اما هم زمان جامعه ي علوي حکومت عدل علي نيز هست ولو در آن معصيت کاري حضور دارد.
مرحله ي بعد يعني تاريخ، در آن مرحله ديگر آن چيزي که محض است ربوبيت الهي است. پس فقط جامعه ي الهي نمي خواهيم درست کنيم، در جامعه ي الحادي و طاغوتي مي شود عناصر و اجزاي الهي نيز وجود داشته باشد، اما به سطح تاريخ که بياييم نمي توانيم اين را فرض بگيريم، به سطح تاريخ که مي رسيم اگر الحادي باشد ( در سطح تاريخي ) اساساً اراده ي الهي ديگر نمي تواند نفوذ داشته باشد، اراده به سطح تاريخ که مي رسد دوباره خالص و پاک مي شود، يا الهي است يا الحادي و اينها همه ادوات و ابزار ورود ما به تاريخ است.
ما مدرنيته را يک تاريخ مي دانيم نه يک جامعه، براي همين هم هست که توانسته است در کل عالم فراگير شود؛ از آن که در آمازون زندگي مي کند تا آن که در شاخ آفريقا است تا آن که در آسياي دور است به راحتي مي گويند من غربي ام، اين را حوالت تاريخي مي گويند، « إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ » ( سوره ي رعد آيه 11 ) و خيلي آيات ديگر دلالت دارد بر نگاه تاريخي قرآن و خيلي آيات دلالت دارد بر نگاه اجتماعي و بسياري آيات دلالت دارد بر نگاه فردي انسان.
وقتي مي گوييم جامعه، يعني تصرف اجتماعي الهي شود نه تصرفات فردي؛ تصرف اجتماعي يعني چه؟ يعني نظام برنامه ريزي يعني بردارهاي کلي، يعني خط و خطوط کلي به سمت طاعت الهي باشد، اگر در جامعه ي ما اينگونه باشد مي توانيم بگوييم جامعه ي الهي، ولو اين که فلان معصيت فردي بيشتر شده باشد. در جامعه اي که اميرالمؤمنين بود شايد بعضي از قصور و مفاسد فردي بيشتر از زمان خلفاي قبل بود (5) اگر جامعه ي اسلامي کلش را حساب کنيم، از کاخ سبز معاويه تا شرق ايران، در همان جامعه ي عدل علي عليه السلام، يکي مثل معاويه يا خوارج بودند که آن کارها را مي کرد، پس بگوييم علي عليه السلام جامعه ي الهي درست نکرد؟ اينجا بايد تحليل داشته باشيم با روش شناسي ما اين جامعه مي تواند الهي باشد.
يک بار ديگر مرور مي کنيم: عالم محصول ربوبيت الهي و اراده ي انساني است. ما بقي چه مي شود؟ تمدن، علم، تکنولوژي و حتي تمدن را، فاعل هاي تبعي مي گوييم. خود اين ها در عالم تأثير دارند و در جوامع تأثير دارند و در صلاح و فلاح و ممات تأثير دارند، در بدبختي يا خوشبختي ها تأثير دارند، اما فاعل هاي تبعي اند، زيرا مشمول اراده ي الهي يا الحادي قرار گرفته اند، اکنون هم تأثير گذارند.
مثلاً « علم »، مگر مي شود شما در جامعه اي که علم سکولار را پذيرفتيد، بگوئيد مي خواهم سمت دين حدأکثري بروم؟ يعني ديني که بتواند حتي توقيفي به آن نگاه کرد، نگاه توفيقي مي گويد: خداوند که ارحم الراحمين بوده، بيشتر از همه به فکر عبد و بنده اش بوده لذا خودش هم بايد فرمول حلِ مثلاً عدد (پي) π را داده باشد. اين نگاه، توقيفي است، من قضاوت نمي کنم، طرفداران محترمي دارد، مخالفين محترمي هم دارد، اينها فاعل هاي تبعي اند.
فلسفه ي تاريخي مادي و الهي
سؤال اساسي قسمت اول بحث من اين بود که در حرکت هاي تاريخي، چه چيزي است که تغيير مي کند؟ ماده تغيير مي کند يا سنت و صورت؟ به قول آگوست کنت، در حرکت هاي تاريخي ماده تغيير مي کند. بعدها ثمره ي اين بحث در تاريخ حيات ظاهري آشکار مي شود، تاريخ چيست؟ تاريخ فراز و فرود و کيفيت ابزارسازي و بهره برداري انساني از ابزارآلات تمتع از دنيا است، اين ثمره ي نگاهي است که مي گويد در تاريخ ماده تغيير مي کند، عصر آهن يعني انسان بر ابزارسازي با ماده ي آهن مسلط مي شود و عصر مفرغ نيز همين گونه، اعصار بشر، عهدهاي بشر و ساحت هاي بشر را با حرکت مادي محصور و تحديد مي کنند و مي گويند: در عصر آهن اين جوري مي فهميديم و اکنون عصر موتور است و اين گونه مي فهميم، حضرت ابراهيم کيست؟ بگذار بررسي بکنم در سير ادوار ماده! ابراهيمي که تو مي گويي براي عصر مفرغ است براي اوايل فلان عصر است! ما که اکنون در عصر موتور و عصر فضاييم، طبقات تجارب بيشتري پشت سر گذاشته ايم، ماده تعيين کننده ي فهم ما از تاريخ است. ماترياليسم از اينجا شکل مي گيرد، ادامه و تکامل اين نگاه متعلق به هگل است، آن چيزي که در حرکت تمدن و در حرکت تاريخ مي بينيد، اساساً تغيير است، اما تغيير ارادي نيست که شما بخواهيد در مورد آن تحليل ارائه دهيد، به قول هگل، آن چيزي که در طول تاريخ تغيير مي کند، اصولاً تغيير نيست، چون جبري است، نگاه ايده آليست ها به تاريخ از اينجا آغاز مي شوند، در نگاه الهي پاسخ ما که اساساً باعث تفاوت دوره هاي تاريخي از هم مي شود، اراده ي انساني است که گاهي مشمول حقيقت و حق قرار مي گيرد، گاهي اراده ي الهي مي شود و گاهي اراده ي باطل، در نگاه اديان ابراهيمي، خصوصاً آيين اسلام، نگاه به تاريخ (6) نگاه حق و باطل است، در دوره هاي مختلف، آدم ها يا اراده ي الهي پيشه مي کنند يا اراده ي الحادي، در اين نگاه الهي، عالم دو جبهه بيشتر نيست: يا حق يا باطل، البته در عالم بالا يک اراده بيشتر نيست و حتي شيطان و جريان او در زمينِ خدا بازي مي کنند، لذا وقتي مي گويد « لاقعدن لهم صراطک المستقيم » جوابش اين است، که « ان هذا صراط علي مستقيم » اگر معصيت و طاعت نبود، عبوديت الهي محقق نمي شد، اگر عبوديت نبود... « مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ »، پس به نظر ما آن چه که در تاريخ تغيير وارد مي کند، اختيار و اراده است، به عبارت دقيق تر جريان طاعت و عصيان است، ما « لااله الاالله » را يا فقط به زبان آورده ايم يا در عمل نيز پياده کرده ايم، در متونمان، در نگاه هايمان، در رويکردهايمان؛ اساساً مگر مي شود زمانه را، الگوي شناخت را و هواي تنفس را ندانست و به آن علم نداشت؟ شما مي گوييد، من رشته ام اين است، من رشته ام الهيات است و من رشته ام قرآن و حديث است، من علوم سياسي... اخرش هم خودمان قبول مي کنيم الگوهايمان واحد مي شود؛ ما که علم غربي مي خوانيم، علم دانشگاهي مي خوانيم، آنجا به الگوي واحد مي رسيم که فلسفه ي علم خود را بدانيم، و آن جا که در دوره هاي تحصيلات تکميلي است، PhD يعني Philoshophy of doctrine و در آن مقاطع است که بايد به فلسفه ي علم مشترک و روش مشترک رسيد.معتقديم نگاه ديني ما جامع و کامل است، بيايد با نگاه ديني خود عالم را بشناسيم و البته در حرمان از اين نگاه جامع و کارآمد، دريابيم چه کلاهي بر سرمان رفته است، نه از ناحيه ي غرب بلکه از ناحيه ي خودمان، شهيد مطهري را بخوانيد؛ هم جامعه و تاريخ را، هم انسان کامل اين مبحث را دارد و هم حق و باطل و هم تکامل اجتماعي. ما معتقديم حرکت هاي تاريخي در اين عالم جبري نيست، اما سطوح دارد؛ سطح انساني، سطح اجتماعي و سطح تاريخي، روش ما مضبوط است، بعد از ملاصدرا و در خود ملاصدرا، که اساساً خدا و خرد و عشق يا عرفان و فلسفه و کلام، يک اتحاد محتوايي پيدا کردند؛ از آموزه هاي اينها نگاه عوالمي و مشکک به زندگي و خلقت است، عالم سه سطح دارد، يک ظاهر دارد، يک باطن دارد و يک باطن باطن دارد؛ مثلاً وقتي به دين پرداختند، با الگويشان، شريعت و طريقت و حقيقت استخراج شد. بايد در همه ي حوزه هاي معرفتي از آن استفاده کرد، ما در نگاه هاي تاريخي از آن استفاده کرديم، البته فقط يک اسم گذاري نيست، بازي با الفاظ نيست، ثمره ي عملي دارد، حرکت هاي تاريخي سه سطح دارد، بدون شناخت هر سه سطح و بدون حرکت از سطح رويين به سطح عمقي نمي توان حرکت هاي تاريخي را شناخت. البته حرکت، نه توقف. انبياء حرکت داشتند، اولياء حرکت داشتند. ما مي گوييم که اين سه سطح را بايد با همديگر شناخت و حرکت کرد، سطح نخست همين تظاهرات پرطمطراق و تمتعات و عمران دنيوي است که البته از آن گريزي نيست، چون راه آخرت از دنيا مي گذرد، اما دنيا را نبايد به عنوان مقصد حرکت ساخت، اگر چنين بود تمدن ناقص و منحط و طاغوت است، تمدن دنيوي مطلوب اسلام، آماده گر صلاح و فلاح و متصل کننده ي اين عالم با عوالم بعدي است.
سطح دوم که باطن اين ظاهر است، فرهنگ است. سطح سوم که باطن باطن است، تفکر است. يا همان هستي شناسي و همان جهان بيني. اينها که مي گوييم، روش شناسي نظري است، روش شناسي عملي اش چيست؟ ما معتقديم، مخصوصاً در حوزه ي مطالعات فرهنگي - تمدني، آن هم در دوره اي که ما هستيم، بدون يک مفهوم بسيار بسيار اساسي و کليدي به نام خودآگاهي که البته سطوحي دارد و بدون استفاده از اين رويکردهاي اخلاقي و تربيتي، بدون تمسک به حبل متين ولايت، بدون سپردن خود به دست همه ي عوامل غير مادي اين خودآگاهي ممکن نيست. آيا ما سوژه ي شناسايي هستيم و نمي توانيم به اينها متمسک شويم و بگوييم در حرکت دچار مشکل نمي شويم، چون تئوري همبستگي اجتماعي دورکيم را شناخته ايم، ديگر دچار اشتباه نمي شويم! دورکيم خودش متهم است و موضوع نقد نه حبل و صراط حجيت، وقتي مي گوييم دوره ي آموزشي « تربيتي » منظورمان همين است، و اِلا دانشکده هاي فلسفه و دانشکده هاي تاريخ در اين سال ها تکليف و نسبت ما و غرب را تعيين کرده بودند و گفته بودند که چرا ما به اين جا رسيديم و البته نمي توانند به اين خودآگاهي برسند، آن ها در دل غرب رفتند اما غربزدگي مضاعف پيدا کردند، روايتي از امام صادق عليه السلام داريم که فرمودند: « قيمه کل امرء علي قدر ما يعلم » ارزش هر انساني به اندازه ي آن چيزي است که مي داند و « قيمه کل امرء ما يحسنه » ارزش تو به آن چيزي است که خوب مي پنداري، اگر اينها حجاب باشد، آن وقت شما چه مي خواهي ببيني؟ البته اگر ادعاي خالي کردن مطلق ذهن را هم بکنيد به نهيليسم مي رسيم و نفي فطرت، اگر خالي خالي بکنيد ذهنتان را مي شويد مثل اغلب کساني که در قرن بيستم، به غرب انتقاد مي کنند، ولي دستشان جايي بند نيست، تازه يک غرب گرايي مضاعف نيز دارند، مي ريزند همه چيز را به هم، هيتلر هم منتقد غرب بود ولي دستش به جايي بند نبود، هيتلر يک رمانتيسيست است، همان طور که ناپلئون يک نهيليست بود.
حرف ما اين است که اگر « قيمت » ما اندازه ي چيزي است که مي دانيم، ما آن چيزي را که مي دانيم را در روش علمي مان پياده مي کنيم، در معنويتمان، در آن خودآگاهي تاريخي، در نوع تمسکمان به حبل ولايت. لذا اگر سراسر دانسته هاي ما و صورت نوعيه ي آن ها بي ارزش باشد، در واقع خودمان بي ارزشيم.
منظور از الگو، روش جامع و به عبارت دقيق تر چارچوب نگاه به پديده است. گاهي ما مي خواهيم ظاهر اين شيء را بشناسيم، نمي خواهيم جنسش را دريابيم و گاهي مي خواهيم صورت مکعب را معرفي کنيم، يک بار حجمش را اندازه گيري مي کنيم، يک بار وزنش را، يک بار هم مثلاً اندازه ي طول و عرض را، گاهي هم سختي و نرمي اش را مطالعه مي کنيم يا گرمي و سردي اش را؛ اين ها الگوهاي مختلف براي شناخت است. حال وقتي وارد تاريخ مي شويم، حرکت ماده ي تاريخ را مي خواهيم در بياوريم؟ تسلسل و جبر را يا جريان طاعت و معصيت الهي را قصد داريم دريابيم، من حرفم در قسمت اراده اين بود و ما اين را بايد بتوانيم علماً وارد کنيم، حتي در اجزاء و ابزارها، يکي از اين ساحات، ساحات تمدن، فرهنگ و تفکر است. (7)
تفکر
وقتي مي گوييم هستي شناسي يا تفکر، منظورمان نخستين نسبتي است که انسان ها با عالم يعني با آدم، خدا و هستي ( خلقت نه طبيعت ) پيدا مي کند، اين نسبت مي تواند، مثل دوره ي جديد دائر مدار انسان يا نفس اماره باشد، يعني بگويد من وسط هستم و همه چيز دور من و مي تواند نسبت بالا به پايين باشد، مي تواند نسبت عبد و معبود باشد، لذا صورت هاي مختلف تفکر در تاريخ قابل شناسايي است. به نظر ما صورت اتَمّ تفکر، همان چيزي بود که اديان راهنمايي مي کنند، يعني دين و وحي. بعد يک مقدار منسوخ شده است و به اسطوره فروکاسته شده، اسطورها در يونان، ابتدا نظم تفکري جامعه را تشکيل مي دادند، يک مقداري که آمديم جلو، يک صورت تفکر ديگري حاکم شد به نام فلسفه يا متافيزيک که بر عقل خودبنياد يا « لوگوس » تکيه داشت، يعني عقل بتواند نسبت آدم را با عالم برقرار کند، در اسطوره سنت ها مي توانستند اين نگاه را تعيين کنند. به جز دين - اسطوره - فلسفه، به نظر بنده، يک جنس تفکر ديگر هم وجود دارد به نام علم تجربي، علم اصالتاً از مظاهر « فرهنگي » حيات است، ولي مي تواند تبديل شود به هستي شناسي، براي همين به اين دوره مي گوييم: « دوره ي ساينتيزم » (scientism) با همين الگو يک نگاه جديد به تاريخ معاصر ايران داشته ام، اسمش را هم گذاشته ام جامعه شناسي تاريخي بحران در ايران معاصر، چون الگو، ابزار، به آدم چارچوب فکري مي دهد، فرق Information با Data چيست؟ Information ( اطلاعات ) داده هايي است که در چارچوب و منظور خودت بريزي، و الا عالم پر از ديتا است، يکي از برگ هاي اين درخت هم زرد شد، خوب به من چه ربطي دارد؟ چند تا از چراغ هاي اين خيابان سوخته؟ يکي از بچه هاي اينجا طي الارض مي کند، يکي ديگر نمازش قضا شده است، عباس ميرزا فلان کار را مي کرد، محمدشاه اين جوري گفت، شيخ فضل الله نوري چنان کرد و... ما با الگو (pattern) اين Data ها را تبديل به Information مي کنيم، يعني نظم داده و قابل بهره برداري مي کنيم. تفکر، مغزافزار حرکت انسان در عالم مي شود.فرهنگ
اگر از لايه ي قبلي کمي به ظاهر بياييم فرهنگ پديدار مي گردد، فرهنگ، شيوه مختار زيستن انسان براساس عهد با عالم است، شيوه است. وقتي مي گوييم شيوه يعني کاربردي است، نکته ي مهم تر اين است که نرم افزاري است. يعني pattern و الگو است. البته کاري با تعاريف گسترده نداريم. آن چه که از اين تعريف مي فهميم اين است که فرهنگ، اثر اختيار بشر است بر عالم. اعم از اثر مادي و معنوي؛ شيوه و به عباراتي نرم افزار زندگي مادي و معنوي انسان است که در قالب عقايد متعين؛ ارزش ها يعني دلبستگي ها و گرايش ها، و رفتارها متجلي مي شود؛ فرهنگ در سه مرتبه و در سه سطح « عقايد و دانش ها » و « گرايش ها و منش ها » و « کنش ها و رفتارها » ظهور پيدا مي کند. دقت داريد که به سمت ظهور مي رويم. اول باطن باطن بوديم، لذا هرچه مي رويم جلوتر بايد ظاهرتر شود، بايد عيني تر شود، بايد بشود لمسش کرد. تفکر را نمي شود خيلي راحت در همان روزها لمس کرد، حتي در حرکت هاي تاريخي مانند انقلاب اسلامي تفکري که وجود دارد را نمي شود خيلي راحت لمس کرد، حال اين تفکر انقلاب اسلامي است؛ ممکن است سي سال بعد انقلاب اسلامي تفکر آن ظهور پيدا بکند، ولي اين به معناي نبودنش نيست، ظهور ندارد ولي حضور دارد.تمدن
مقداري جلوتر و ظاهرتر، تمدن است؛ يعني ابزارهايي که استفاده مي شود براي تحقق نيات فرهنگ و تفکر. ما نگاهمان در شيعه، دنيا - آخرت گرا است. مسيحيت آخرت گرا است، يهوديت دنيا گرا است. ما مي گوييم « الدنيا مزرعه الاخره » البته دنيا و آخرت با دوگان مادي و معنوي متفاوت است، ما نگاهمان به هر حال معنوي است، ما هدفمان عبوديت الهي است ولي با همين عبوديت الهي مي خواهيم مستحکم ترين مسجد را بسازيم، مسجد را روي زمين بايد بسازيم، اگر مي گويم دنيايي هستيم، منظورم به لحاظ اخلاقي نيست بلکه به لحاظ تاريخي دنيايي هستيم. منظور از دنيا همين ارض است، در قرآن واژه ي ارض را ملاحظه بفرمائيد در بعضي تعابير ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ داريم يا زمين رو به فساد يا اين که در بعضي تعابير روائي ما مي گويد: زمين از دست اينها خسته مي شود يا زمين از اينها شکايت مي کند. يا روايت ملئت قسطا و عدلا کما ملئت ظلما و جورا يا آيه وارثين ( وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ ) اين ارض، منظور تمدن است، و الا غير از زمين مصطلح سماء هم هست شمس هم هست، نجم هم هست. اينها موجوداتي اند که خدا در تسخير ما قرار داده، ظاهراً منظور از ارض اينجا، تمدن باشد، مرحوم شهيد صدر هم ( صاحب همان کتاب معروف اقتصادنا و فلسفتنا که « مجتمعنا » را نتوانستند تکميل کنند و الا اگر تکميل مي کرد، خيلي الان کار ما راحت بود ) مي گويند ارض منظور تمدن است، البته تمدن انبياء در قرآن با واژه ي مُلک آمده است.منظورم از اين که تمدن براي دنيا است که الهي نيست، شيطاني است، منظورم اين است که اين براي ارض است، براي دنيا است. اگر دنيا را ساختي، آخرت از آن ما است. اگر اين دنيا مزرعه خوبي شد، اگر زمينه ي عبوديت الهي براي همه فراهم شد، همه مي توانند در زندگي دنيايي شان، عبوديت خدا را راحت و بدون مانع انجام دهند. حرکت هاي تاريخي هم همين گونه اند؛ حرکت هاي تاريخي يک باطن باطن دارند که تفکر هستي شناختي شان است، پيدا کردنش سخت است، يک باطني دارند که فرهنگشان است؛ روابط انسان ها است، روابط و شيوه ها و اسلوب هاي زيست مادي و معنوي آنان است، بعضي ها گفته اند که فرهنگ خودش را در سه ساحت نشان مي دهد، يکي در ساحت آداب و مناسک خاص، يکي در سطح اقتصاد و يکي در سطح سياست و تمدن نيز وجه ظاهري تاريخ است.
پس فلسفه ي تاريخ پشتيبان ما در شناخت غرب از منطق دروني قرآن و سنت تمدن اسلامي استخراج مي شود، نگاه عوالمي به حيات دارد، عالم همه سلسله مراتبي است، همان گونه که انسان، نوع اخير ( قول فلاسفه ي ما قبل ملاصدرا ) نيست و جنس ايت، و خود براساس دريافت فيض، مراتب دارد، زندگي اجتماعي نيز ذوبطون بوده و همه اين ها تجلي اراده ي طاعت يا معصيت و تولي به الله يا طاغوت است. همه ساحت هاي تاريخ و احوال امم را مي توان با اين نگاه در مسير تقابل حق و باطل بازشناسي کرد و در وقع نسبت به جريان انبياء و يا جريان شيطان، خودآگاهي و نه شناخت سوبژکتيو، پيدا کرد.
پينوشتها:
1. دانشجوي دکتري فرهنگ و ارتباطات دانشگاه امام صادق عليه السلام و مسئول اسبق دفتر غرب شناسي بسيج دانشجوئي دانشگاه امام صادق عليه السلام
2. بنگريد به رساله ي طلب و اراده ي امام خميني (ره)
3. جان گرگان و سگان از هم جدا است
متحد جان هاي مردان خدا است
4. اين که گويي اين کنم يا آن کنم
خود دليل اختيار است، اي صنم!
5. به لحاظ سلوک و تربيت فردي اگر کسي حجت بالغه ي الهي را درک کند و حجت بر او تمام شود ولکن باز تولي به الله نکند، استدراج و سقوطش مضاعف است و حتي از سقوط کسي که درک حضور معصوم را نداشته بيشتر است.
6. البته مسيحيت راستين هم همين طور بوده است، در تاريخ تمدن مي گوييم، مثلاً آگوستين هم همين ها را به نحوي مي گفت.
7. آقاي شفيعي سروستاني کتابي دارند با عنوان « تمدن، فرهنگ، ادب، تفکر » انتشارات موعود، البته کافي نيست اما مفيد است، در مورد همين نگاه سه گانه شريعت، طريقت و حقيقت هم عرفاي نظري کار کردند؛ حضرت امام از اين اصطلاح و از اين الگو هم در تفسير سوره حمد استفاده مي کنند، اگر دقيق بخوانيد و مصابح الهدايه را نيز در سطوح عالي تر بخوانيم بهتر فهم مي شود.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول