مدرنيته به عنوان يکي از دوره هاي تاريخ بشر همانند ساير دوره ها، داراي تفکر، فرهنگ و تمدن خاص خود مي باشد، براي شناخت مدرنيته علاوه بر مطالعه تاريخي، مي توان به بررسي شاخصه ها، مختصات يا مؤلفه هاي اين دوره پرداخت. در اين مختصر، نگاهي فهرست وار به شئون اصلي مدرنيته خواهيم داشت؛ پيش از آن بايد توجه داشت که آن چه به عنوان عناصر اصلي مدرنيته بيان مي شود همگي تعيّن هاي غفلت از حضرت حق جل و علي مي باشد. بشر در طول تاريخ، خالي از غفلت از مبدأ لايزال و عصيان و تبعيت از هواي نفس و شيطان رجيم نبوده است، اما در ماجراي غم انگيز مدرنيته عصيان رسميت مي يابد و غفلت مبنايي مطلوب مي شود که بر آن تمدني در راستاي هواپرستي بنا مي شود، آن چه در ذيل مي آيد اغلب بررسي مدرنيته از پايگاه خود غرب است، اميد است با تلاش جدي محققان مسلمان، به نقد غرب از پايگاه معارف الهي دست يابيم.
انسان مداري لزوماً به معني نفي خداوند نيست؛ از نگاه انسان محورانه، خداوند يکي از موجودات پيرامون انسان است، به عبارتِ ديگر، خدا هم ذيل انسان تعريف مي شود. جايگاه خداوند در تفکر، فرهنگ و تمدن مدرن جايگاهي حاشيه اي است. چنين نيست که نظامات فرهنگي و اجتماعي و اقتصادي براساس الگوي از اويي و به سوي اويي ( إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ ) طراحي شده باشد.
اما بايد دانست که هر تمدني صورت علمي خاص خود را دارد، علوم قبل از دوره ي مدرن تفاوت هاي بنيادين با علم فعلي داشته اند و به هيچ وجه نمي تواند علم جديد را در ادامه ي علوم سنتي دانست، اين دو علم، از يک سنخ نيستند که بتوان آن ها را با هم مقايسه کرد و يکي را کامل تر از ديگري شمرد. براي روشن شدن تفاوت هاي اين دو نوع علم، به برخي ويژگي هاي آن ها اشاره مي کنيم:
ويژگي هاي قابل ذکر براي علوم سنتي عبارت است از 1- کيفي بودن؛ اين علوم بيش از آن که به اندازه گيري اهميت دهند، به توصيف هاي کيفي اهتمام مي ورزيدند و زبانشان نيز کيفي بود، البته علم سنتي نيز مي توانست کمي بنگرد و بي انديشد، اما مباني و اهداف آن او را به اين سمت فرا نمي خواند. 2- سمبليک 3- غايت معنوي 4- تنيدگي اخلاق با علم 5- مبناي اشراقي و افاضي.
ويژگي هاي علم جديد در مقابل علم سنتي عبارت است از: 1- کمي: علم جديد همه چيز را با عينک اندازه گيري نگاه مي کند و براي هر امري شاخصي که قابليت اندازه گيري داشته باشد، جعل مي کند. اين ويژگي برآمده از غايت علم جديد است. 2- تصرف گرا: اصولاً علم جديد، شأن خود را چيزي جز تصرف در طبيعت نمي داند. 3- جدائي اخلاق و دين: علم جديد ادعاي بي طرفي مي کند و خود را در نسبت با ارزش هاي مثبت و منفي خنثي نشان مي دهد. در حالي که علوم با ارزش ها معني پيدا مي کنند. واقعيت اين است علم جديد سرشار و گران بار از ارزش هاي غربي است 4- صرفاً تجربي: روش شناسي علم جديد تجربي است. ( نفي روش هاي ديگر ) 5- تکنيکي: علم جديد اگرچه به لحاظ زماني پيش از تکنولوژي پديد آمده است، اما علمي است معطوف به تکنيک و نگاه تکنيکي در تمام آن جاري است. ( توضيح در محوريت تکنولوژي ) 6- مبناي آن عقل مستقل از وحي و فلسفه هايي چون فلسفه ي دکارت و بيکن است.
با توجه به تفاوت علم سنتي و علم جديد در مبنا، روش، غايت و محتوي، چگونه مي توان اين دو را از يک سنخ و در طول يک خط محسوب کرد؟!
روياي اتوپياي تمدن غرب با وقوع دو جنگ وحشتناک اول و دوم در ابتداي قرن بيستم به کابوس تبديل مي شود. جالب اين که افرادي که مي خواستند بهشت را بر روي زمين ايجاد کنند اين بار ده ها ميليون نفر را از بين مي برند، آن هم نه از افراد ملل ديگر، بلکه از خودشان و اين همان آغاز شک و ترديد پست مدرن است. در ذيل به نتايج و به عبارت بهتر بحران هاي ناشي از تفکر سوبژکتيويستي و انسان مدار به اختصار مي پردازيم:
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول
1- انسان مداري: (1)
در هر عهدي، تفکر با فرهنگ و تمدن حول محوري مي گردد، در عصر اسطوره، خدايان، در يونان باستان اصل جهان و در قرون وسطي خداي مسيحي - يهودي محور امور بودند. بشر در طول تاريخ شريک هاي متفاوتي براي خداوند قرار مي داد و بت هاي متنوعي را مي پرستيد. در دوره ي جديد بشر خود را به جاي بت معبود قرار داده است. انسان محوري اساس و جوهره ي مدرنيته است. نکته ي مهم اين است که در اينجا مقصود از انسان، انسان منتشر غرب و توده هاي مردم مغرب زمين هستند که غرايز آنان وجه غالب شخصيتشان را مي سازد.انسان مداري لزوماً به معني نفي خداوند نيست؛ از نگاه انسان محورانه، خداوند يکي از موجودات پيرامون انسان است، به عبارتِ ديگر، خدا هم ذيل انسان تعريف مي شود. جايگاه خداوند در تفکر، فرهنگ و تمدن مدرن جايگاهي حاشيه اي است. چنين نيست که نظامات فرهنگي و اجتماعي و اقتصادي براساس الگوي از اويي و به سوي اويي ( إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ ) طراحي شده باشد.
2- اصل ترقي: (2)
براساس اين تلقي که امروزه تبديل به يکي از مسلمات زمانه شده است، تاريخ يک روند خطي دارد که دائماً به سمت پيشرفت مي رود. پيش از دوره ي مدرن چنين تصوري از تاريخ وجود نداشت. مفهوم ترقي به معني مشهور آن مفهوم جديدي است در بسياري از دوره ها تاريخ را دوري مي ديدند. مطابق اصل ترقي همه تلاش هاي بشر از ابتداي تاريخ تا امروز در يک خط قرار مي گيرد، آن نيز خط رسيدن به تمدن غرب است و البته همه ي آن تمدن ها ناقص بوده اند و کامل ترين صورت در طول تاريخ، تمدن فعلي غرب است که پيوسته پيشرفته تر مي شود؛ ناگفته نماند که شاخص پيشرفت، تصرف هرچه بيشتر در طبيعت است. ( تاريخ تکامل ابزار )3- اصالت علم جديد: (3)
اصل ترقي در ناحيه ي علم به اين شکل تفسير مي شود که تلاش هاي علمي بشر از ابتدا تا کنون يک خط ممتد و به هم پيوسته است، علم بشر در طول تاريخ بر هم انباشته شده است و به علم فعلي انجاميده است و علم جديد نتيجه ي کمال يافته ي حرکت علمي از ابتداي تاريخ تاکنون است و در نتيجه، علم موجود بهترين و کامل ترين علم است.اما بايد دانست که هر تمدني صورت علمي خاص خود را دارد، علوم قبل از دوره ي مدرن تفاوت هاي بنيادين با علم فعلي داشته اند و به هيچ وجه نمي تواند علم جديد را در ادامه ي علوم سنتي دانست، اين دو علم، از يک سنخ نيستند که بتوان آن ها را با هم مقايسه کرد و يکي را کامل تر از ديگري شمرد. براي روشن شدن تفاوت هاي اين دو نوع علم، به برخي ويژگي هاي آن ها اشاره مي کنيم:
ويژگي هاي قابل ذکر براي علوم سنتي عبارت است از 1- کيفي بودن؛ اين علوم بيش از آن که به اندازه گيري اهميت دهند، به توصيف هاي کيفي اهتمام مي ورزيدند و زبانشان نيز کيفي بود، البته علم سنتي نيز مي توانست کمي بنگرد و بي انديشد، اما مباني و اهداف آن او را به اين سمت فرا نمي خواند. 2- سمبليک 3- غايت معنوي 4- تنيدگي اخلاق با علم 5- مبناي اشراقي و افاضي.
ويژگي هاي علم جديد در مقابل علم سنتي عبارت است از: 1- کمي: علم جديد همه چيز را با عينک اندازه گيري نگاه مي کند و براي هر امري شاخصي که قابليت اندازه گيري داشته باشد، جعل مي کند. اين ويژگي برآمده از غايت علم جديد است. 2- تصرف گرا: اصولاً علم جديد، شأن خود را چيزي جز تصرف در طبيعت نمي داند. 3- جدائي اخلاق و دين: علم جديد ادعاي بي طرفي مي کند و خود را در نسبت با ارزش هاي مثبت و منفي خنثي نشان مي دهد. در حالي که علوم با ارزش ها معني پيدا مي کنند. واقعيت اين است علم جديد سرشار و گران بار از ارزش هاي غربي است 4- صرفاً تجربي: روش شناسي علم جديد تجربي است. ( نفي روش هاي ديگر ) 5- تکنيکي: علم جديد اگرچه به لحاظ زماني پيش از تکنولوژي پديد آمده است، اما علمي است معطوف به تکنيک و نگاه تکنيکي در تمام آن جاري است. ( توضيح در محوريت تکنولوژي ) 6- مبناي آن عقل مستقل از وحي و فلسفه هايي چون فلسفه ي دکارت و بيکن است.
با توجه به تفاوت علم سنتي و علم جديد در مبنا، روش، غايت و محتوي، چگونه مي توان اين دو را از يک سنخ و در طول يک خط محسوب کرد؟!
4- محوريت تکنولوژي:
تکنولوژي برجسته ترين و اثرگذارترين ويژگي مدرنيته است که غرب از طريق آن توانسته است حاکميت جهاني پيدا کند و در همه ي زواياي زندگي بشر در همه ي دنيا نفوذ کند، مقهوريت ساير اقوام نسبت به غرب بيشتر به خاطر تکنولوژي غرب است. تکنولوژي، صِرف ابزار نيست، ابزارها محصول نگاه تصرف گرا به طبيعت است، در دوره هاي ديگر، طبيعت به عنوان مادر، مورد توجه بود که البته به نوزادش شير نيز مي داد، طبيعت مقدس بود، بهره برداري از طبيعت با محافظت از آن همراه بود، ابزارهاي بهره گيري از طبيعت، متناسب با نظام کلي طبيعت شناخته شده بود، اما در نگاه تکنيکي که برخاسته از انسان محوري است طبيعت يک منبع انرژي است که ما تا مي توانيم بايد در آن تصرف کنيم و بر آن استيلا يابيم؛ بسياري از اختراعات و اکتشافات قبل از دوره ي مدرن انجام شده بود و استفاده ي خاص خود را داشت، اما به علت فقدان نگاه تصرف بي حد و حصر در طبيعت، هيچ گاه اين تکنيک ايجاد نشد، اگر بشر به عالم نگاه انسان محور پيدا نمي کرد تکنولوژي موجود که طبيعت را به خاک سياه نشانده است پديد نمي آمد.5- نيست انگاري: (4)
بشر با انکار عوالم غيبي و با محدود دانستن هستي در اين عالم مادي ناچار به پوژي، يأس و نيست انگاري رسيد، عالم ماده بدون عوالم غيبي و جداي از خالق آن البته بي معني، پوچ، مأيوس کننده و هيچ در هيچ است.6- تقدس زدايي: (5)
صرف نظر از اين که دين و خدايي پذيرفته شود يا نشود، مدرنيته عالم را همين عالم مي داند؛ يعني همين سطح محسوس عالم براي تبيين آن کفايت مي کند، تقدسي در ميان نيست، رمزي در جهان نيست، عالم محسوس نشانه اي از عوالمي ديگر نيست و پديده هاي شگفت آور آيه ي خبر دهنده از حقيقتي برتر نيستند، دنيا همين دنيا با فهم مکانيکي خشکي است که انسان خود بنياد مي فهمد، وجه غالب اين تقدس زدايي از عالم، جدايي دين از سياست است.7- دموکراسي:
صورت سياسي اومانيسم دموکراسي است، در دموکراسي مشروعيت و قانون گذاري حق مردم تلقي مي شود. ( ديگر احتياجي به شريعت نيست )8- اباحي گري: (6)
پس از آن که بشر محور همه ي امور قرار گرفت، آن هم بشري که غير مهذب است؛ ديگر مبنائي براي حرام و واجب باقي نمي ماند، همه چيز مباح است، تنها چيزي که امور را قيد مي زند لذت طلبي است ( بشر شارعي جز خود نمي شناسد )9- سرمايه داري: (7)
صورت اقتصادي انسان محوري، سرمايه داري است. قبل از دوره ي مدرن، ثروت وجود داشت، اما سرمايه امري جديد است. در دوره ي مدرن سعادت بشر در رفاه اقتصادي تعريف مي شود و آن هم به معني لذت هرچه بيشتر و بيشتر است، مبناي سوسياليسم نيز همين است و اين هر دو ميوه هاي انسان محوري اند.10- پلوراليزم:
صورت معرفتي و فرهنگي دوره ي مدرن کثرت گرايي در شناخت است. هيچ مبناي واحدي وجود ندارد و ملاکي براي تشخيص حق وجود ندارد، بلکه « حق »، همين انسان هاي معمولي هستند و اين انسان ها نيز متفاوت اند پس چيزي به عنوان حق فراگير وجود ندارد، هر کس همان طور که هست حق است و هر آن چه مي فهمد صحيح است، هر چند که اينها با هم متناقض باشند.بحران ها
در نقد مدرنيسم و شناسايي بحران مدرنيته، اول مسأله اي که بايد به آن توجه کرد « کلان نگري » است، به اين معنا که بايد از نقدها و بحران هاي جزئي در غرب مدرن گذر کرد و به فهم مسائل کلان پرداخت؛ چرا که در بررسي جزئي بنياد تفکر به لرزه در نمي آيد ( انتقاد از وضعيت نابسامان ظاهري غرب، بحران فساد جنسي و... )، اما چنان چه اصل و مبادي زير سؤال رود، يا به عبارت ديگر در موضوع مورد بحث ما بحران هاي کلان، شناسايي شود، پاسخي بر آن مترتب نخواهد بود و دگرگوني اساسي را به همراه خواهد داشت. بحران مدرنيته، نتيجه ي ابتناي تفکر غرب بر غفلت است. ( برخلاف تفکر ديني و به خصوص اسلامي که مبتني بر تذکر و بيداري است ) اين غفلت هم در علم، هم در ساحت معرفت شناسي و هم در جلوه هاي تمدني و حتي در رفتارهاي ديني نيز آشکار مي گردد. تمدن غرب مدرن، بعد از فراموش کردن حقيقت عالم، خود را در ورطه ي اين غفلت انداخت که البته اين فراموشي و نسيان در نتيجه شکل گيري عقل مدرن و به عبارت بهتر خودبنيادي انسان ( اومانيسم ) در عالم است. بنابراين سرمنشأ بحران هاي مدرنيته همين تصور موهوم انسان از خود و سيطره ي عقل مدرن و تمدن غربي است. در ادامه ي سيطره ي غفلت بر تمدن غرب بود که غربيان مدرن گمان نمودند با به کارگيري عقل مدرن و بدون دخالت هر عامل ديگري ( غيب ) مي توانند بهشتي را بر روي زمين براي خود بسازند، بهشتي واقعي در همين دنيا نه بهشت موعود کليسا در آسمان. اين تفکر به خصوص در اروپاي قرن هجدهم ( عصر روشنگري ) بسيار رواج پيدا کرده بود؛ اما تنها در حدود يک قرن بعد با اوج گيري فعاليت هاي صنعتي براي ساختن بهشت زميني ظهور تمدني يافت، رمان هاي معروفي چون آرزوهاي بزرگ ( ديکنز ) و بينوايان ( ويکتور هوگو ) اليور توئيست ( مارک توآين ) در ترسيم دنياي آن روز غرب نوشته مي شود: به هم ريختن فضاي خانواده ها، به کار گرفتن زنان و کودکان در کارخانه ها و دنياي سياه و پر از وحشت اليور توئيست و...روياي اتوپياي تمدن غرب با وقوع دو جنگ وحشتناک اول و دوم در ابتداي قرن بيستم به کابوس تبديل مي شود. جالب اين که افرادي که مي خواستند بهشت را بر روي زمين ايجاد کنند اين بار ده ها ميليون نفر را از بين مي برند، آن هم نه از افراد ملل ديگر، بلکه از خودشان و اين همان آغاز شک و ترديد پست مدرن است. در ذيل به نتايج و به عبارت بهتر بحران هاي ناشي از تفکر سوبژکتيويستي و انسان مدار به اختصار مي پردازيم:
1. بحران اخلاق
نگاه کالايي و بينش ابزاري به انسان و تقليل وجود او به شيء از لوازم ذات عقل مدرن است؛ بنابراين مدرنيته با نگاه ابزاري و حاکم کردن روابط کالايي ما بين آدميان تلازم ذاتي دارد ( عقلانيت ابزاري ) در نتيجه، جايگاهي براي اخلاق سنتي و بسياري از ملاحظات مذهبي نمي ماند و از همين رو است که کانون خانواده سست مي گردد و حتي کار به جايي مي رسد که در بعضي کشورهاي غربي فرزنداني که به نوعي سازگاري با والدين خود ندارند در جايي جداگانه سکني داده مي شوند و مورد حمايت دولتي قرار مي گيرند.2. بحران هويت و از خودبيگانگي
انسان سنتي ( ماقبل مدرن ) خود را در چهارچوب و افقي تعريف مي کرد و نظام جهان را سلسله مراتبي مي دانست، به طوري که فرشتگان، انسان ها و همه ي موجودات جايگاه خود را داشتند. تفکر سلسله مراتبي در زندگي اجتماعي هم منعکس شده بود؛ پدر، مادر، فرزند و هر چيزي در عالم جايگاه خاص خود را داشت. اين نوع تفکر سبب تزريق معنا و هويت به زندگي افراد مي شود، چرا که هر کس جايگاه و وظيفه ي خود را در عالم مي شناسد. اما تحت تأثير تفکر فردگرايي و تخريب تفکر سلسله مراتبي، همه چيز در سطح و افق هم قرار مي گيرند و جنبه ي ابزاري پيدا مي کنند. بنابراين آن تفکر سلسله مراتبي که جايگاه هر انسان را در عالم مشخص مي کرد و به او معنا مي داد، با غلبه ي تفکر ابزاري بي اعتبار مي شود و رابطه ي کالايي بين انسان ها حاکم مي شود. پر واضح است که اين نوع ارتباط هويت ها و معاني زندگي را از بين مي برد و انسان را در دنياي کثرات حيواني باقي مي گذارد.3. بحران ناشي از تکنولوژي
تکنولوژي تحت تأثير تفکر تکنيکي، قرار بود زندگي را بر انسان ساده، راحت و لذت بخش تر کند؛ اما تکنولوژي به خصوص تکنولوژي ارتباطات، هر چند پنداشته مي شود جهان را کوچک تر کرده است و به جاي آن که انسان ها را به هم نزديک و نزديک تر سازد، آنان را از هم بي نياز و بيگانه ساخته است. ماشين به عنوان جانشين هم نوعان آدمي، پاسخگوي همه ي نيازهاي او شده است. هر انساني يا با فرستنده اي هم نشين است ( اگر پيام دهنده است ) يا يکسره با گيرنده درگير است ( اگر پيام گيرنده است ) پس اين ماشين ها هستند که در دنياي مدرن وسعت يافته اند و با هم مربوط و نزديک شده اند نه انسان ها. رايانه ها با توجه به اين که در هر زمينه از پزشکي، مهندسي و... وارد مي شوند، بسياري از توانايي ها سنتي را از انسان سلب مي کنند. به عنوان مثال پزشکان مجهز به تجهيزات رايانه اي قدرت تشخيص خود را در ارزيابي مشاهدات و علائم ظاهري بيماري از دست داده و قادر به ارائه ي يک راه درماني نيستند.4. بحران محيط زيست
بحران محيط زيست امري ذاتي مدرنيته است و هرچه برايش تدبير بي انديشند ممکن است کاهش يابد، اما منتفي نمي شود، زيرا ريشه در نسبت خودبينانه ( سوبژکتيويستي ) ميان بشر و طبيعت دارد نسبتي که در تکنولوژي مدرن ظاهر گرديده است. بحران محيط زيست آن قدر وخيم شده و شدت پيدا کرده است که حتي مدرنيست هاي متعصب هم به آن اذعان دارند. زماني که در قرن هجدهم (عصر روشنگري ) هر انديشه اي که به انسان در استيلاء بر طبيعت مدد مي رساند تمجيد و هر چه برخلاف آن بود، حذف مي شد، نتيجه اي غير از آن چه امروز با آن مواجهيم را نبايد انتظار داشت.5. بحران نظام معيشتي
ديدگاه توسعه محورانه، براساس تفکر خود بنياد در نهايت به قطب بندي فقير و غني در جهان منجر شد. اين قطب بندي نه تنها در عرصه ي بين الملل بلکه در عرصه ي داخلي کشورها حتي در کشورهاي به اصطلاح توسعه يافته نيز خود را نشان داد. بر اساس اين نوع توسعه، تمام ثروت يک کشور دست گروه قليلي است و با گذشت زمان بر ثروت اين افراد، به ضرر اکثريت فقير، افزوده مي شود، توزيع نابرابر درآمد از طرفي عده اي را از داشتن ضروريات زندگي محروم و عده ي محدود ديگري غرق در ثروت و رفاه مادي مي سازد که البته اين به هم ريختگي در نظام معيشتي بالقوه مي تواند موجد بحران هاي اجتماعي شود.6. بحران فلسفي - علمي
در عالم مدرن اسطوره ها و خداياني که انديشه ي ماقبل تجدد به آن قائل بود وجود ندارد؛ جامعه ي بشري به سوي نظم و سازماني که مدام عقلاني تر مي شود پيش مي رود و از اين رو هرگونه جزميت و مطلق انگاري قبل تجددي نفي مي شود، غافل از آن که شايد، انديشه ي مدرن بسياري از مطلق انگاري ها را بي اعتبار کرده باشد، اما خود در دامن جزميتي به مراتب سخت تر افتاده است و آن همان مطلق گرفتن عقل مدرن و نگاه جزمي به معجزه ي علم جديد است و از اين رو تصور مي شد علم و تنها علم، چاره ي همه ي دردها است و با آن مي توان بر هر چيز فائق و به همه چيز نائل شد. چنين بود که احکام زوال پذير عقل مردن، جايگزين احکام ابدي الهي شدند؛ اما بعد از رخ نمودن بحران هاي گفته شده در بالا، کم کم با محوريت فکر پست مدرن اين جزميت در باب علم شکسته شد و نسبي گرايي شديدي در حوزه ي علم و مخصوصاً فلسفه ي علم، رواج پيدا کرد، طوري که بعضي از انديشمندان پست مدرن سحر و جادو را هم ارزش با علم پنداشتند ( البته بايد توجه داشت در دوره ي پست مدرنيسم هم چنان مبنا انسان مداري مدرن است و اين نسبي گرايي شديد پست مدرني، لااُبالي گري و غير قدسي بودن را از مدرنيسم ميراث دارد ).پينوشتها:
1. humanism
2. Progressivism
3. Scientism
4. nihilism
5. scularism
6. liberalism
7. capitalism
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول