مؤلفه هاي غرب مدرن

به نظر مي رسد مهم ترين پايه و مؤلفه ي غرب مدرن محوريت نفسانيت در اين تمدن است، نفسانيت استيلاجو، توضيح آن که اگر مفهوم عقل در تاريخ را بررسي نمائيم درمي يابيم که مفهوم عقل در تاريخ مفهومي واحد نيست و به قول
سه‌شنبه، 9 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مؤلفه هاي غرب مدرن
 مؤلفه هاي غرب مدرن

 






 

سخنران: شهريار زرشناس (1)

بسم الله الرحمن الرحيم، در اين سخن کوتاه سعي مي کنم اصلي ترين مؤلفه هاي غرب مدرن را به اختصار توضيح دهم:

عقلانيت محوري نفساني

به نظر مي رسد مهم ترين پايه و مؤلفه ي غرب مدرن محوريت نفسانيت در اين تمدن است، نفسانيت استيلاجو، توضيح آن که اگر مفهوم عقل در تاريخ را بررسي نمائيم درمي يابيم که مفهوم عقل در تاريخ مفهومي واحد نيست و به قول فلاسفه مشترک لفظي است، يعني لفظ عقل را در مورد چند معنا به کار مي بريم، مفهوم عقلي که ارسطو مي گويد و در قالب کلمه ي يوناني « نوس » يا ميتوس آن را بيان مي کند با مفهوم عقلي که ديگر فلاسفه ي يونان با کلمه ي لوگوس مي شناسند، فرق دارد، در فاصله ي چند قرن در خود ساحت تفکر يوناني، مفهوم عقل تغيير مي کند، يا مثلاً در تاريخ غرب جديد، مفهوم عقل مدرن، اگر چه به عقل کلاسيک يوناني شبيه است، اما با آن نيز فرق دارد، عقل منقطع از وحي که مبناي متافيزيکي غربي بود، مبناي تمدن غرب در مفهوم فرهنگي و تاريخي آن نيز بود، اين عقل منقطع از وحي چيزي بود که وقتي به عالم اسلام وارد شد، (2) در مقابل آن مقاومت صورت گرفت و مخصوصاً فقه و بعضي از عرفا با اين نوع عقل، سر جنگ داشتند؛ علتش هم اين بود که ماهيت غير ديني اين عقل را درک کرده بودند، يعني فهميده بودند که عقل يوناني، عقلي منقطع از وحي است. مثلاً خاقاني قصيده ي بلندي دارد در نقد فلاسفه و در نقد اين نوع از عقل، يا مولوي در کتاب مثنوي به مفهوم عقل حمله مي کند، تحت عنوان عقل جزوي. او در اين حمله با عقل منقطع از وحي دعوا دارد:
عقل جزوي عقل را بد نام کرد
کام دنيا مَرد را بي کام کرد
آن ز صيدي حُسن صيادي بديد
وين ز صيادي غم صيدي کشيد
او عقل جزوي را محدود به امور دنيا مي داند و مي گويد عقل جزوي باعث بدنامي عقل شده است؛ کام دنيا عقل را ناکام کرد، يعني اين که عقل جزوي به دنبال کام است، دنبال کام دنيوي است و خود همين دنبال کام دنيا بودن، موجب ناکامي است، يا در جاي ديگري در مثنوي مي گويد:
بحث عقلي گر دُر و مرجان بُود
آن دگر باشد که بحث جان بُود
بحث جان اندر مقامي ديگر است
باده ي جان را قوامي ديگر است

يعني در واقع بحث جان را از بحث عقلي جدا مي کند، اين ستيز با عقل جزوي يوناني نزد خيلي از بزرگان ما موجود است، از جمله نزد غزالي، غزالي بعد از تغيير حالي که در سال 488 هجري قمري پيدا مي کند، گرايش ستيزه جويانه با عقل پيدا مي کند، يا فخر رازي، و ديگران.
عقل جزوي يوناني در مرحله ي يوناني خود، چند ويژگي دارد، اولاً معرفت جو است و اصولاً بناي سلطه طلبي ندارد، به اين دليل که عقل هنوز سوبژکتيويستي نيست تا بخواهد اعمال سلطه کند، عقلي است که بيشتر هدف آن شناخت عالم است،‌ منتها عالم از طريق غير وحياني، يعني بدون التزام به وحي، بدون پايبندي به وحي و تفکر اسطوره اي، هيچ کدام را قبول ندارد و مبناي خود را منطق قرار مي دهد،‌ آن هم منطق صوري، و درک خاص حضوري از عالم را کنار مي نهد، چون او وحي را قبول ندارد، از ناحيه ي عرفاي ما به عنوان عقل جزوي شناخته مي شود، عقلي که در شناخت دنيا نيز ناکام است؛ اما به هر حال رويکرد تصرف گرايانه ي استيلاجويانه ي سوبژکتيويستي در آن نيست. ما اگر به انديشه ي افلاطون و ارسطو نگاه کنيم ( به خصوص افلاطون ) و بعد با عقل رنسانسي مقايسه کنيم، تمايز اين دو مفهوم عقل را خوب مي توانيم تشخيص دهيم، افلاطون از يک سو و دکارت از سوي ديگر، افلاطون از دو نوع عقل نام مي برد، يک نوع عقل را تحت عنوان عقل « ديانويا » مطرح مي کند، اين عقل حسابگر اعداد انديش است ( در فلسفه در بحث علت و معلول، يک قسم از علت ها، علت هاي اِعدادي هستند، يعني علت هايي که به شرايط زمينه ساز توجه مي کنند نه به اصل ايجاد کننده ) عقل ديانويا از نظر افلاطون يک عقل حسابگر و اعدادانديش و دنيوي است. افلاطون به اين عقل خيلي اهميت نمي دهد و اين را مرتبه ي پايين و سافلي از ادراک مي داند،‌ او ديگري را مطرح مي کند تحت عنوان « نوئزيس » و معتقد که نوئزيس هرچند وجه شهودي و اشراقي و وحياني ندارد، اما فيلسوف در سير دياليکتيکي خود تا عالم مُثُل به درک حقايق مثالي نائل مي شود، او دريافت حقيقي عقلاني را به دست آورده و اين نوئزيس است.
اما ارسطو اين نوئزيس را کنار مي گذارد و عقلي را که تحت واژه ي نوس مورد توجه قرار مي دهد، که شبيه « ديانويا »ي افلاطوني است و نه نوئزيس، در قرون وسطي، عقل ارسطويي با مايه هاي نوافلاطوني مطرح مي شود تحت واژه راسيون. تنها اتفاقي که در عصر مدرن رخ مي دهد ( به ويژه در دکارت ) اين است که راسيون تغيير معنا مي د هد، يعني به تبع محوريت قرار گرفتن سوژه، راسيون از آن حالت کلاسيک قرون وسطايي خود خارج شد و به عقل در جهت افزايش قدرت تبديل شد، هدف عقل استيلا جوئي است، هدفش سلطه است. براي راسيون مدرن شناخت حقيقت مهم نيست و عقلي است که خود را در جايگاه سوژه قرار مي دهد، ما اين روي کرد را در انديشه هاي بيکن و دکارت به روشني مي بينيم، بيکن صريح، مي گويد که در گذشته هدف علم، افزايش معرفت و حقيقت بوده است، در صورتي که هدف علم اين نبايد باشد،‌ هدف علم بايد افزايش قدرت آدمي باشد، او ماهيت استيلاجوي عقل جديد را بيان مي کند، دکارت هم همين طور. دکارت تصريح دارد که انسان بايد مالک اصلي هستي باشد، صريحاً اين را مي گويد که انسان بايد مالک اصلي باشد، او يک عقل خودبنياد را مطرح مي کند، اين عقل خود بنياد استيلاجو است، اين عقل تجسم نفسانيت بشر است، يعني نکته ي مهم اين است که اگر ما مثلاً در انديشه ي ديني و در احاديثمان، بحثي داريم در مورد عقل، اين عقل چه فرقي با عقل مدرن دارد؟ عقل در انديشه ي ديني، عقلي است که در مقابل نفس و جهل قرار مي گيرد، عقلي است که ما را به عبادت خدا و بندگي خدا و کسب و به دست آوردن بهشت مي رساند، اين عقل اصولاً و ماهيتاً با عقل مدرني که دکارت مطرح مي کند فرق دارد. عقل دکارتي اصولاً معطوف به اين چيزها نيست. معطوف به اين که بخواهد بندگي خدا يا بهشت را به دست آورد. اين نگاه حتي معرفت را هم قبول ندارد، يعني يک معرفت حصولي منقطعه از وحي را هم قبول ندارد، بلکه فقط افزايش قدرت است و براي اينان چيزي که اهميت پيدا مي کند قدرت است، عقل ذيل قدرت مطرح مي شود، اين خيلي جالب است، ما وقتي به تاريخ فلسفه ي غرب نگاه مي کنيم، مثلاً به تاريخ فلسفه ي يوناني، جدايي بين نظر و عمل مطرح مي شود، در انديشه ي افلاطون و ارسطو اين نکته مفصل بيان مي شود. ارسطو عنوان مي کند که اشرف علوم، علمي است که جنبه ي عملي نداشته باشد. يعني هدف عملي نداشته باشد، کارش فقط کشف حقيقت باشد و اين درست مقابل معناي مدرن عقل است؛ در نگاه مدرن اگر عقل کاربرد عملي نداشته باشد اصولاً ارزش ندارد.
در دنياي مدرن، تا حرفي مي زنيد مي گويند کاربردش چيست؟ بايد کاربردي باشد، در فلسفه ي يوناني نظر از عمل جدا مي شود، انشقاق بين نظر و عمل رخ مي دهد، اصالت در يونان با نظر است نه با عمل، ولي در عصر جديد اصالت با عمل است و کار به جايي مي رسد که فيلسوفان متأخر مدرن، اصولاً عمل گرايي را يک افتخار مي دانند، وقتي انديشه پراگماتيستي ظهور مي کند، پراگماتيسم جوهرش چيست؟ جوهر پراگماتيسم اين است که عمل مهم است، بقيه چيزها اصولاً مهم نيست؛ عمل است که معيار است.
در انديشه ي مارکس، معيار شناخت، معيار صدق، معيار حقيقت، همه عمل است، او بحث را اصولاً از حيطه ي نظر خارج مي کند و مي گويد دنبال اين نباشيد که در نظر به دنبال معيار حقيقت بگرديد، معيار حقيقت در عمل است، هر چيزي که درست از کار درآمد نشان مي دهد که حقيقت است، عمل اصالت تام دارد، مارکس مفهوم مدرنيستي عقل و علم را نيز خوب وامي کاود، مارکس در مجموعه ي يادداشت هاي « تزهاي فوئرباخ » که بعد از مرگ مارکس توسط انگلس در کتاب « فوئرباخ و پايان تسلط کلاسيک آلماني »، چاپ شد، مي گويد تاکنون هدف فيلسوفان، تفسير جهان بوده است در صورتي که هدف تغيير جهاد است. نگاه تسلط گرايانه را خوب شرح مي دهد، پس عقل مدرن امري است که اولاً نفسانيت مدار است،‌ تجسم نفسانيت است و با همان خصيصه ي سوبژکتيويستي مي توان آن را توضيح داد و ثانياً استيلاجو است، وقتي عرفا و فقهاي ما عقل بنيادانديش معرفت جوي يوناني را محکوم مي کردند و آن را عقل جزوي مي دانستند، ديگر مشخص است که اين عقل را چه مي گويند، به تعبير آيت الله فضل الله نوري، (3) اين عقل نيست، اين نکرا است، ايشان معتقد هستند اين تمدن نکروي است، اين تعبير دقيق است، در احاديث واژه ي نکرا با انکار هم ريشه است، هم معناي جهل مي دهد و هم معناي اصرار بر جهل مي دهد،‌ تجسم نفسانيت و جهل نکرا است. پس عقل مدرن يک عقل جزوي، نفسانيت مدار و استيلاجو و خودبنياد است که از راسيون قرون وسطي هم يک مرتبه پايين تر است، شان اين عقل ديگر حقيقت جويي نيست، اين عقل نفساني مهمترين مؤلفه و مبناي غرب مدرن است.

ترقي محوري

اصل پيشرفت تاريخي يا اصل ترقي دومين پايه ي غرب مدرن است، ما وقتي به تاريخ جوامع نگاه مي کنيم، دو نوع رويکرد در تاريخ، قبل از دوران مدرن وجود داشته است يک رويکرد، رويکردي بود که در يونان باستان رخ داد، به خصوص در يونان عصر متولوژي ( يونان عصر فلسفه اين رويکرد را از دست داد ) در چين باستان در ايران باستان و تمدن هاي باستاني اين رويکرد غالب بود و شايد بتوان آن را با شرائطي ديني بناميم و بعد صورت متنزل و تحريف شده ي آن را صورت ميتولوژي و اسطوره اي بدانيم؛ آن رويکرد اين بود که اين تمدن ها معتقد بودند زمان يک حرکت دايره وار دارد، مبدأ هر امري يک امر غيبي يا قدسي است، غايت آن نيز تکرار همان امر غيبي و قدسي است و زمان يک سير دايره وار دارد. اصولاً درک خطي براي زمان قائل نبودند، با ظهور انديشه ي مسيحيت و انديشه ي يهوديت ( البته يهوديت و مسيحيت تحريف شده ) نظريه ي خطيِ تاريخ پديد آمد، در نظريه ي ديني، بحث بر سر اين نبود که هر کس که مرفه تر است تکنيک بيشتري دارد يا قدرت بيشتري دارد و وضعش بهتر است و ما هرچه در دل زمان جلو مي رويم پيشرفته تر مي شويم، بلکه ادعا اين بود که ما يک سير تاريخي داريم و نهايت اين سير تاريخي بايد به يک جامعه ي رستگار برسد. شبيه بحثي که سنت آگوستين در کتاب شهر خدا و شهر شيطانش مطرح مي کند؛ با مدرنيته اين مفاهيم اصولاً عوض مي شوند، نظريه ي خطي تاريخ با تحريف نگاه همراه با تعالي مسيحيت به نظريه اي خطي - مادي تبديل مي شود، اين نظريه معتقد است هرچه بشر در دل زمان جلو آمده است وضعش بهتر و عقلش بيشتر شده است، معيار بهتر شدن نيز رفاه و به تبع تکنولوژي است؛ اول بار کندروسه در سال 1793 م اين مسأله را به طور جدي مطرح کرد، قبل از او فرانسيس بيکن در قرن هفدهم دانه ي اين نظريه را کاشته بود، فرانسيس بيکن گفت پيشينيان ما مانند يونانيان باستان يا مسيحيان قرون وسطايي، از ما جاهل تر و ضعيف تر و کم عقل تر بودند، ما از آنان هم معرفتمان، هم قدرتمان و هم وضعمان بهتر است، زين پس نيز به ميزاني که مدرنيته نفوذ و رشد کند وضعمان بهتر مي شود، در نتيجه مدرنيته کامل ترين دوره ي زندگي بشر است. همه ي دوره ها داراي نقص بودند و در واقع مقدمه ي مدرنيته بودند، مدرنيته کمال تمام تاريخ است، اين اثبات مدرنيته است.
در سال 1793 م کندروسه فيلسوف فرانسوي، همين مسأله را در کتابي با عنوان « طرحي از تابلويي از پيشرفت بشر » مطرح مي کند و انديشه ي پيشرفت يا انديشه ي ترقي در فيلسوفان روشنگري جامي افتد، اکنون نيز در ادبيات روشنفکران ما واژه ي ترقي مکرراً تکرار مي شود، جريانات سياسي، ليبرال ها و مارکسيست هاي ابتداي انقلاب و... مدام از پيشرفت و ترقي سخن مي گفتند و منظورشان همين انديشه پيشرفت بود، يعني هر کس با مدرنيته موافق بود و هر کس مدرنيته را کامل ترين مي د انست و پيشرفت را قبول داشت مترقي بود و هر کس قبول نداشت مرتجع بود؛ معيار اين پيشرفت نيز تکنولوژي و نفوذ مدرنيته بود، يعني هرچه جامعه اي مدرن تر شود اين جامعه بهتر و پيشرفته تر است و رفاه بيشتري دارد. ادعاي غرب اين است که ترقي با رفاه همراه است، اما غرب حتي رفاه واقعي نيز ندارد، اگرچه رفاهي ظاهري پيدا کرده است، اما ما فقر مدرن نيز داريم، ما در کنار اين رفاه، مفهوم فقر مدرن هم داريم که اصولاً محصول مدرنيته است و ناقض اصل رفاه.
در قرن نوزدهم آگوست کنت مسأله را به صورت تئوريک مطرح مي کند که بشر سه دوره ي تاريخي داشته است، دوراني که طرز تفکرش ديني و اسطوره اي بوده است و بشر کلاً در غلط و خطا سير مي کرده و بي اساس و خرافي بوده است. بعد دوران فلسفه آغاز مي گردد، که دوران واسط است و سومين دوره، دوران جديد و دوران مدرن است که ديگر بشر کامل شده است.
نظريه ي ترقي نظريه اي است که معتقد است تاريخ يک مسير خطي را طي مي کند، اين روند خطي يک سره به سمت جلو است و جوامعي که هرچه به مدرنيته نزديک تر هستند، پيشرفته تر هستند و بنابراين بهتر مي باشند و هر جامعه اي که کمتر مدرن است گرفتار جهل و کم عقلي است، انسان هاي دوران مدرن خود را خيلي راحت برتر از انسان هاي دوران قرون وسطي يا يونان باستان مي دانند و خيلي راحت به بقيه مي گويند که غير پيشرفته و غير توسعه يافته و عقب مانده اند. اصولاً مفهوم عقب مانده در مقابل مفهوم پيشرفته يا توسعه يافته شکل گرفته است. شما اگر معيارهايتان چيزي جزء سرمايه و سرمايه اندوزي و سرمايه محوري و تکنولوژي باشد عقب افتاده هستيد، هر کس مدرن تر است بهتر و عاقل تر است؛ بقيه هم بايد به سمت ما بيايند وگرنه عقب مانده اند.
اين ادعا موارد نقض عديده اي دارد و جالب اين جا است که خود پست مدرنيست ها به نقض اين نظر پرداخته اند، در انديشه هاي پست مدرن اين مفاهيم و منشور و نظريه نقض مي شود، مثلاً فوکو مي گويد اما اصولاً بر چه اساسي به خود اين حق را مي دهيم که معتقد باشيم که از يونانيان عاقل ترين يا از آنان خوبشخت تريم؟! مگر ما در ساحت تاريخي آنان قرار گرفته ايم تا بدانيم آنان چگونه زندگي مي کرده اند، اين نظريه براساس مجهولات است و هيچ دليلي ندارند، جالب است که بسياري از تحقيقات اخير انسان شناسان غربي نشان مي دهد که انسان هايي که اينان به آنها بدوي مي گويند، بسيار صلح جوتر از انسان هاي معاصر هستند و در ضمن بيماري رواني و بيماري هايي شبيه افسردگي کمتر در آنان وجود دارد؛ خشونت اجتماعي، قتل يا خشونت هاي ساديستيک کمتر در آنان وجود دارد، تجربه هاي عيني اجتماعي نيز به ما نشان مي دهد به ميزاني که مدرنيتيه در يک جامعه اي بسط پيدا مي کند همراه خود يک سلسله از عوارض را مي آورد، مثل گسترش خشونت، ساديسم و... (4)
جامعه اين معضلات را دارد و باز اينان قائل به پيشرفت هستند، پس اينان پيشرفت را فقط با تکنولوژي و معيارهاي مدرن تعريف مي کنند، هر جامعه اي که بيشتر سکولار باشد تکنيک قوي تر داشته باشد، قوي تر است. در صورتي که ما مي بينيم اينان بحران زده تر و گرفتارتر هستند، انسان ها در آن جوامع تحت آزارهاي بيشتري هستند، اين را خود روان شناسان غربي نيز معترف اند، امروزه سخن از اضطراب وجودي بشر و تنهايي وجودي بشر در غرب رائج است، صراحتاً مي گويند انسان قرون وسطي اين گونه نبود، در قرن بيستم افسردگي به يک اپيدمي فراگير تبديل مي شود، ما در هيچ دوره ي تاريخي نداريم که افسردگي به عنوان يک اپيدمي مطرح شود، بله در تاريخ برخي بيماري ها فراگير شده ( مثلاً طاعون در سال 1349 م ) اما افسردگي به عنوان يک اپيدمي بي سابقه بوده است، ما براي بشر زندگي اي ساخته ايم که با فطرت او ناسازگار است و بشر اين را با انواع بيماري هاي رواني نشان مي دهد؛ بالاترين مصرف داروها اکنون در غرب داروهاي روان گردان است، طبق آمار جامعه ي پزشکي آمريکا، بيشترين تخت هاي بيمارستان ها به خاطر بيماري هاي رواني اشغال شده است، اين مسأله نشان مي دهد که مسأله ي پيشرفت غلط طراحي شده است، در خود غرب خيلي از متفکرين به اين نظريه انتقاد دارند، فوکو را عرض کردم، هايدگر نيز به اين رويکرد عالم مدرن به هستي نقد دارد که در فرصت هاي مبسوط لازم است به اين نقدها دقت شود.

علم محوري

ويژگي ديگر غرب مدرن، اصالت علم جديد است يا در واقع ظهور علم جديد، علم جديد که در اين دوره پديد مي آيد، يک نظريه ي پوزيتيويستي در قرن نوزدهم رواج داشت که معتقد بود علوم، يک روند خطي را طي کرده اند، علم از دوران باستان شروع شده است،‌ علم بابلي، علم مصري، علم هندي، علم ايراني، علم يوناني و علم قرون وسطي به ترتيب ظهور کرده اند، ولي اين علوم همه صورت هاي ناقص علم بوده اند، علم در عصر جديد به کمال خود رسيد و علم مدرن، صورت کامل علم است؛ در قرن بيستم به خصوص در اواسط قرن بيستم اين نظريه مورد کم توجهي قرار گرفته است و خود غربيان نيز اين نظر را قبول ندارند، کساني مانند توماس کوهن و فايرابند و بسياري ديگر از منتقدين مدرنيته معتقدند اين گونه نيست بلکه هر تمدني صورت علمي خود را داشته است و ما اصولاً نمي توانيم بگوييم که صورت علم مدرن، لزوماً بهتر شده و مترقي شده ي صورت علمي تمدن هاي شرقي است، اين علوم، اصولاً و ماهيتاً با هم فرق دارند. تاريخ علم نيز اين سخن را تأييد مي کند، علوم کلاسيک و علوم ماقبل مدرن چند ويژگي دارند،‌ اولاً زبان اين علوم کيفي است و زبان کمي ندارند، چون هدفشان در دنيا تسلط به شکل تام و تمام نيست. ثانياً اين علوم پيوند تنگاتنگي با اخلاق دارند و کاملاً علوم اخلاقي اند، با اخلاق نسبت دارند. ثالثاً اين علوم از دل دين يا اسطوره درآمده اند ( در يونان از دل فلسفه درآمده اند، اما در ديگر تمدن ها در نسبتي با دين و اسطوره قرار دارند. ) رابعاً در اين علوم جداييِ نظر از عمل وجود ندارد، يعني عالم بي عمل مصداق شايع ندارد، مفهوم حکيم که در تمدن ما و در انديشه ي قرون وسطايي وجود دارد، کسي است که حقيقت در او محقق شده است، يعني اگر از شجاعت حرف مي زند، خود نيز شجاع است، اگر از عدالت حرف مي زند، خود نيز عادل است. ولي در علم جديد و روانشناسي مدرن خود پزشک، مريض است؛ يعني جدايي نظر از عمل و البته طبيعي نيز هست. ( من در دوره اي روان شناسي مي خواندم، دوستاني داشتم که روان پزشکان بسيار ماهري بودند ولي خودشان هم به شدت داروهاي ضد افسردگي و ضد وسواس مي خوردند ) مثل مکانيکي که ماشين خودش نيز خراب است. در قديم اين پديده مشاهده نمي شد، در قديم حکيم کسي است که جامعِ نظر و عمل است، يعني نظر در او محقق شده است، در عصر جديد اين گونه نيست، نظر از عمل جدا است. بلکه حتي اصالت با عمل است، روان شناس منحرف، فيلسوف اخلاق بدون اخلاق، فيلسوف ديني که اصولاً اعتقاد ديني ندارد فراوان است و اين ويژگي علم جديد است، مگر ما کم فيلسوف ديني داريم که دين ندارند؟! خودشان آتئيست هستند اما فلسفه ي دين را تحقيق مي کنند، پس در علوم سنتي يا علوم کلاسيک ماقبل مدرن 1- کيفي هستند 2- پيوند با اخلاق دارد 3- پيوند با دين و اسطوره دارد 4- پيوند بين نظر و عمل دارد؛ 5- ويژگي ديگرشان اين است که هدفشان تسلط و سلطه گري نبود، هدفشان حقيقت و شناخت حقيقت بود، ‌مخصوصاً در تمدن اسلامي و در تمدن قرون وسطي، هدف ارتقاي وجودي انسان بود، علم اگر موجب ارتقاي وجودي نباشد اصولاً ارزش ندارد، تمام ارزشي که در احاديث ما براي عالم قائل هستند با محوريت قرب و تعالي است،‌ مهندسي مصداق اين علم نيست، عالم کسي است که در واقع مرتبه ي وجودي خود را کمال مي بخشد و تکامل پيدا کرده است، در نگاه ديني ما علم از جنس نور است، علم از جنس اشراق است، علم چيزي است که به انسان اهداء مي شود. حال بياييد علوم مدرن را نگاه کنيد، کاملاً نقطه ي مقابل اين نگاه است، در علم مدرن هيچ نسبتي بين علم و اخلاق وجود ندارد؛ خودشان صراحتاً مي گويند که علم مدرن اخلاقي نيست و ما کاري به اخلاق نداريم، علم سکولار است. بيان علم و زبان علم نيز کاملاً کمي است و به کيفيت کاري ندارد بلکه اصولاً نگاه کيفي را قبول ندارند. زيرا مي خواهند تصرف کنند، مي خواهند تغيير دهند، با نگاه کيفي نمي توان تصرف کرد، بايد همه چيز را به کميت تبديل کنند تا تغييرش دهند، حرفي از ارتقاي معنوي نيست، هدف قدرت است اين علم هيچ نسبتي با دين و اسطوره ندارند، البته آنان ادعا دارند علم بي طرفي است اما اين داعيه نيز حرف بي اساسي است، اصولاً انسان نمي تواند در هيچ قضاوتي بي طرف باشد، اين را پوپر نيز مي گويد، پوپري که در فلسفه ي علم مقبول ليبرال ها است، صراحتاً مي گويد در پروسه ي علم، نظريه، مقدم بر تجربه است، در روش علمي اول ما يک نظريه داريم و براساس آن چيزها را مي بينيم ما مشاهده ي فارق از نظريه نداريم،اما به ما اين گونه آموزش مي دادند،‌ ما را گول مي زدند، هنوز هم در درس هاي ما، در علوم دبستان ما مي گويند اول شما مشاهده مي کنيد، بعد براساس مشاهده، فرضيه اي را انتخاب مي کنيد و بعد فرضيه را آزمايش مي کنيد، پوپر که خود فيلسوف علم است و مدرنيته را نيز قبول دارد، مي گويد اين گونه نيست، مي گويد ما اول فرضيه را انتخاب مي کنيم، بعد براي فرضيه مان مي رويم و شواهد پيدا مي کنيم، بعد مي گويد به جاي اين که به دنبال شواهد اثباتي بگرديم بايد دنبال شواهد ابطالي گشت زيرا استقراء نمي تواند مثبت نظريه باشد، انسان به عنوان يک سيستم، در معرض انواع اطلاعات و محرک هاي بيروني است، هزاران محرک بيروني در لحظه بر ما وارد مي شود، آيا ما همه ي اينها را ادراک مي کنيم؟ نه! مغز ما الگويي دارد، گوش من ارتعاشات و امواج را مي گيرد، پرده ي گوش مرتعش مي شود اما هر صوتي ادراک نمي شود؛ چرا؟ چون مغز من گزينشي عمل مي کند، پردازش اطلاعات در ذهن الگو دارد، ما هزاران شيء را مشاهده مي کنيم، ولي در مورد همه ي مشاهدات مان فرضيه نمي سازيم، ما مشاهدات خاصي را مبنا قرار مي دهيم، ما ميليون ها ميليون مشاهده و واحد اطلاعاتي دريافت مي کنيم، همين طور که نشسته ايم ميليون ها واحد اطلاعاتي از نور گرفته تا امواج صوتي و هزاران چيز ديگر به مغز ما وارد مي شود، ولي ما بسياري از اين داده ها را کنار مي گذاريم، همين الگو در علم نيز هست، ما نمي رويم تا هر چيزي را مشاهده کنيم و براي هر مشاهده اي فرضيه اي پيدا کنيم، ما يک زمينه اي براي فرضيه پيدا کردن داريم، يعني تمايل و گرايشي داريم؛ به چيزهاي خاصي حساس هستيم و به دنبال چيزهاي خاصي مي گرديم و براساس نظريه نوع مشاهدات را انتخاب مي کنيم، پس ما نظريه داريم و بعد به دنبال مشاهده مي رويم، منتها اين نظريه اجمالي است. ما يک نظريه ي اجمالي داريم و بعد مي رويم براي آن نظريه شواهد پيدا مي کنيم؛ حال يا شواهد اثباتي يا به قول پوپر ابطالي. نظريه ي تقدم نظريه بر تجربه، رد مطلق ادعاي بي طرفي علم است، حرکت ما هميشه جهت دار است، مگر انسان مي تواند جهت نداشته باشد؟ علم از انسان جدا نيست،‌ علم مدرن محصول انسان استف محصول انسان جهت دار است،‌ همه ي حرکت ها در هستي جهت دار است، چه جهت هاي خودآگاه و چه جهت هاي ناخودآگاه؛ ما جهت داريم! بي طرفي علم يک دروغ است، يک دروغ بزرگ است و اين از داعيه هايي است که علم جديد دارد.
پس ويژگي هاي علم جديد به صورت خلاصه اين گونه است:
زبانشان کمي است.
قدرت طلب هستند.
نسبتي با دين و اخلاق ندارند.
جهت دار و مغرضانه هستند.
علم جديد از دل فلسفه ي جديد درآمده است و ادامه سوبژکتيويته است.
يک نکته ي ديگر، که در مورد علم جديد خيلي مهم است، اين است که چون علم جديد هدفش افزايش قدرت آدمي است، نسبتش با هستي يک نسبت تکنيکي است؛ يعني بين علم و تکنولوژي نسبت بسيار نزديکي وجود دارد، علم مدرن و تکنولوژي مدرن با هم نسبت دارند، اگرچه به لحاظ زماني تکنولوژي مدرن بعد از علم جديد پديد آمده است، اما به لحاظ ذاتي تکنيک بر علم مقدم است. به لحاظ ذاتي علم جديد متأخر از تکنيک است، يعني تکنيک اول است، جوهر علم جديد تکنيکي است، اما به لحاظ زماني علم جديد در قرن هفدهم به وجود آمده است. از دکارت و مخصوصاً بيکن و بعد از بيکن فيلسوفان تجربه مسلک انگليسي همه پيش گام علم جديد هستند، تکنولوژي از 1750 تا 1850 رشد چشم گير مي کند، انقلاب صنعتي از نيمه ي قرن هجدهم پديد آمده است. علم جديد يک قرن و نيم زودتر از تکنولوژي جديد ظهور کرده است؛ اما همان علم جديد ذاتش تکنيکي بوده است، جوهرش تکنيکي بود و اين چيزي است که در علم ما قبل مدرن وجود نداشته است، اين تفاوت علم ماقبل مدرن با علم مدرن را نشان مي دهد.
اما جدائي علم از اخلاق، در نگاه سنتي و نگاه قرون وسطايي يا بينش ديني يا در نگاه هاي شرقي ميتولوژيک ( و در نگاه يونان فلسفي، اندک ) اخلاق با همه چيز پيوند خورده است. در نگاه يوناني، وظيفه ي شهروندي يک يوناني، يک وظيفه ي اخلاقي نيز هست،‌ اين بحث را هانا آرنت فيلسوف معاصر آلماني الاصل امريکايي مطرح مي کند و در مورد تفاوت بين سياست در يونان باستان و عصر مدرن مطالب خوبي نگاشته، اما در جامعه ي جديد اخلاق از همه چيز زدوده مي شود، زيرا اخلاق نسبي پنداشته مي شود و تابع اهواء انسان مي شود، اخلاق اعم از اهواء انسان مي شود، تعريف رايج اخلاق در جامعه ي مدرن، تعريف ليبرالي آن است و معتقد است اخلاق عبارت است از بيان خواست هاي انسان، انسان هم که شده نفس و نفسانيت، پس بيان خواست هاي نفس است و حدش هم اين است که ارضاي خواست هاي نفساني طرف مقابل را محدود نکنيد؛ شما مي توانيد برويد جلو، تا اينجا شما آزاد هستيد که ديگران را محدود نکنيد و اين تنها حد و قيد است، از آن رو که اخلاق نيز تابع انسان پنداشته مي شود و انسان نيز معيار است پس هر چيزي که انسان اراده کند مجاز است، در تعاريف روان شناسي دقت کنيد، روان شناسان غربي در دهه ي هفتاد معتقد بودند رابطه ي جنسي ساديستيک مازوشيستيک بيماري است، ساديسم و مازوشيسم جنسي بيماري است،‌ يا اوناليزم را بيماري تلقي مي کردند، در دهه ي هشتاد و نود، تعريف عوض شده است، رابطه ي ساديستيک و مازوشيستيک در رابطه ي جنسي مرض نيست، اوناليزم مرض نيست، بيماري نيست؛ چرا؟ چون معتقدند هر چيزي را که نفس انسان از آن لذت ببرد خوب است. مبنا شده است لذت بردن نفس انسان، زيرا غايتي به نام کمال براي انسان معاصر وجود ندارد، کمال اخلاقي معنا ندارد، رشد و تعالي بي معنا است، حقيقت هم تابع نفس انسان است، چيزي به نام حقيقت ديگر مطرح نيست، زيرا در اخلاق، اخلاق را بايد تابع چيزي قرار دهيد،‌ يا بايد بگوييد که اخلاق تابع حقيقت است يا بايد بگوييد اخلاق تابع رشد است يا بايد بگوييد اخلاق تابع عدالت است،‌ يا بايد بگوييد اخلاق معيار الهي دارد؛ در غرب معياري باقي نمانده است جزء سوژه، سوژه نيز خلاصه شده است در لذت و ثروت و قدرت. پس هر چيزي که اين امور دنيوي را به سوژه بدهد خوب و اخلاقي است، بنابراين جايگاه اخلاق در جامعه ي مدرن عوض مي شود، تبديل مي شود به يک اخلاق نسبي انگار که حوزه اش حوزه و محدوده ي شخصي است و نفس هر انساني خودش براي خودش قانون اخلاقي مي گذارد، خودش ميزان اخلاق خودش است، فقط اگر نفس انساني ميزان اخلاقي اش را به گونه اي طراحي کرد که آزادي نفس ديگري را محدود کرد قانون ممانعت خواهد نمود، در اخلاق جديد خودکشي نيز آزاد است زيرا معتقدند آدمي صاحب وجود خويش است و حتي مي تواند خود را بکشد، اما اخلاقي که ما مي شناختيم با رشد،‌ با نسبت يافتن با حقيقت و با کمال تعريف مي شد، اين ارزش ها کنار مي روند، تمام شدند و ديگر نيستند، حتي در حد اخلاق ارسطويي، اخلاق ارسطويي حدأقل به نوعي کمال عقلي قائل بود، او کمال عقلي را غايت اخلاق قرار مي داد، اين را نيز در مدرنيته نفي کردند، بحث هاي اخلاقي قرن بيستم به معناي حذف اخلاق است، در قرن بيستم قضاياي اخلاقي به روش تحليلي و فيلسوفان تحليلي، آناليز مي شود و معتقدند تمام گزاره هاي اخلاقي اين هماني و توتولوژيک هستند، خلاصه ي سخن را داستايوفسکي گفت که اگر خدا نباشد، هر چيزي مجاز است، اکنون غرب به عمق همين سخن رسيده است، داستايوفسکي ( او در سال 1881 م از دنيا رفته است ) در کتاب جنايت و مکافات و در کتاب برادران کارامازوف بحث اخلاق را مطرح کرده است،‌ او خطري را حس کرده است، آن خطر، خطر بي اخلاقي يا تابع شدن اخلاق نسبت به نفسانيات بشر است يا اخلاق نيهليستي، او در برادران کارامازوف سه شخصيت را طرح مي کند ايوان، آليوشا و دميتري، ايوان مظهر نيهليسم است، در کتاب جنايت و مکافات نيز او نشان مي دهد که اخلاق فردي و نيهيل چه اثراتي دارد، هر کس به خود حق مي دهد تا هر کاري بکند. اما اخلاق در نگاه ديني در تار و پود عالم تنيده شده است، شما در عالم هر حرکتي که کنيد يک معناي اخلاقي دارد؛ شهيد مطهري (ره) در کتاب عدل الهي مي گويند انسان اگر به سمت افعال خير حرکت کند، هستي به او کمک مي کند، طبيعت به او کمک مي کند، بين طبيعت و انسان يک نسبت اخلاقي هست، ما در غير تفکر ديني و در تفکر ميتولوژيک نيز اين نگاه را داريم، ما در روايات داريم که وقتي گناهان زياد مي شود بلاياي طبيعي زياد مي شود، زيرا يک نسبت اخلاقي بين انسان و طبيعت وجود دارد، به ميزاني که انسان به خود يا بقيه بد مي کند، طبيعت واکنش نشان مي دهد، چه رسد به بقيه موجودات، اخلاق در تار و پود عالم تنيده است؛ ولي در تفکر مدرن چنين چيزي مطرح نيست، اخلاق اصولاً يک حوزه ي جدا است، اخلاق از علم جدا است، از دين هم جدا است؛ کانت اخلاق را بر مبناي عقل طراحي نمود و آن را تابع نفس انسان قرار داد، اخلاق از هنر جدا است. اخلاق در نگاه مدرن از تار و پود عالم به کنار کشيده مي شود. در هنر نيز همين است.

تکنيک محوري

تکنولوژي چيست؟ نگاه رايجي هست که معتقد است تکنولوژي نوعي ابزار است و ما مي توانيم از طريق تکنولوژي هر کاري بکنيم و به هر مقصدي برسيم، تکنولوژي يک ابزار است که مي توان اين ابزار را گرفت و هر کاري با آن کرد. ابزار مانند چاقو است، با آن مي شود سر کسي را بريد و مي توان ميوه پوست کند. اين نگاه غلط است، يعني جداي از اين که در عمل به بن بست مي رسد، در نظر نيز اين گونه نيست؛ غرب مدرن در معناي دقيق کلمه يک سيستم و نظام است هر سيستمي از تعدادي سيستم هاي کوچک تر به نام ساب سيستم تشکيل مي شود، ساب سيستم ها با همديگر در نسبت هستند و با اجزاي تشکيل دهنده ي خود نيز در پيوند هستند و در عين حال با کل سيستم هم در پيوند هستند و يک روحي بر تمام سيستم حاکم است که از طريق ساب سيستم ها وارد اجزاء مي شود و در همه ي نظام سريان و جريان دارد، اين در مورد هر نظامي درست و صادق است ( حتي در مورد انسان، روان شناسان اصرار دارند از انسان به عنوان يک ارگانيزم نام ببرند، ارگانيزم انساني نيز يک سيستم است ) تکنولوژي يک ساب سيستم در دل مدرنيته است، تکنولوژي جديد اصولاً قبل از عصر جديد وجود نداشته است، اين تصور خطا است که بخواهيم نشان دهيم تکنولوژي مدرن ادامه ي بيل و کلنگ قديم است،‌ به چند دليل اين سخن غلط است، در گذشته اصولاً نسبت انسان و طبيعت تصرف گرايانه نبوده است، نسبت انسان با طبيعت تکنيکي نبوده است (5) نگاه دين و حتي اسطوره به طبيعت، نگاهي است که طبيعت را مادر و مأوا مي داند و در عين حالي که از طبيعت بهره مي برد ( مثل بهره اي که انسان از مادرش مي برد و رشد مي کند ) در عين حال وظيفه ي مراقبت از طبيعت را نيز به عهده دارد. طبيعت از جهاتي حتي مقدس است و انسان نمي تواند هر کاري با طبيعت بکند بلکه در چارچوبي مي تواند با طبيعت روبرو شود، در احکام اسلامي ما نمي توانيم هر کاري با طبيعت کنيم، نمي توانيم شاخه ي درخت را بي جهت بشکنيم، ما نسبتي با طبيعت داريم که محدود است، اين نسبت هم ما را حفظ مي کند و هم رشد و سلامت طبيعت را، اين نگاه در چين و هند نيز بوده است، اما اين نگاه در غرب مدرن نيست، در غرب مدرن، طبيعت عبارت است از ظرفيت ها، معادن و امکانات که بايد استخراج شود، طبيعت به مثابه ي انرژي تلقي مي گردد، طبيعت چيزي است که ما بايد سوار آن شويم و از آن بهره بريم و استثمارش کنيم.
ادبيات و رمان در غرب معمولاً عمق نگاه هاي فلسفي را نشان مي دهند، در اين موضوع نيز رمان هاي خوبي در غرب نوشته شده که نسبت آنان را با طبيعت نشان مي دهد، از جمله ايوان تورگنيف روسي است اثر زيبا و ماندگاري دارد که فکر مي کنم شما براي شناخت نگاه مدرن خوب است اين کتاب را بخوانيد، کتابي است تحت عنوان پدران و پسران (6) شخصيت اصلي داستان شخصي است به نام بازارف، بازارف مظهر نگاه علمي جديد است. (7) در روسيه ي آن روزگار به اين سنخ افراد نيهيليست مي گفتند، بازالوف در بحث با « آرکادي » که پدر دوست او است، دو وجه از انديشه ي مدرن را بيان مي کند، او به آرکادي مي گويد طبيعت معبد نيست، طبيعت کارخانه است؛ اين نگاه مدرن است، طبيعت جايي است که ما فقط بايد توليد کنيم و استخراج کنيم، طبيعت کارخانه است. در صورتي که در نگاه کلاسيک طبيعت در حد يک پرستش گاه است، مادر است،‌ مأوا است، طبيعت نوعي تقدس دارد، بازارف عبارت ديگري نيز دارد که سيطره ي عمل بر نظر را در مدرنيته نشان مي دهد، مي گويد: يک لنگه کفش به تمام شکسپير مي ارزد؛ يعني نظر اصولاً مهم نيست، شعر مهم نيست، عمل مهم است، آن چيزي که توليد مي شود مهم است، اين نگاه تکنيکي است.
تکنولوژي يک سيستم است، يک ساب سيستم است در دل سيستمي که ما غرب مدرن مي ناميم، تکنولوژي همه ي ويژگي هاي اين سيستم را دارد، يعني يک بينش خاص در آن هست، مکانيزمِ عمل دارد، اجزا دارد و اين مؤلفه ها کاملاً با همديگر تجسد و هماهنگي پيدا مي کنند، آن تجسد مي شود جسم تکنولوژي که ما مي بينيم، به همين علت براي تکنيکي شدن صرف آوردن تکنولوژي به داخل کشور کافي نيست، اين تصور غلط است،‌ شما بايد بينش تکنيکي پيدا کنيد تا تکنيکي شويد، اگر مي خواهيد تکنيکي شويد، بايد بينشتان تکنيکي شود و گرنه تمام کشور را مملو از کارخانه هاي صنايع سنگين کنيد، باز تکنيکي نمي شويم،‌ تکنيک بيش از آن که ابزار باشد، بينش است؛ تجسم تفکر اومانيستي است، تجسم سوبژکتيويسم دکارتي است، وقتي انسان خود را سوژه فرض کرد و تمام طبيعت را اوبژه فرض کرد، طبيعي است که به آن يک رابطه ي تکنيکي برقرار مي کند، يک رابطه ي استثماري، و اين مي شود تکنولوژي، حال با اين پديده چه بايد کرد و ما بايد چه نسبتي با اين پديده بگيريم، سؤالات جدي و اساسي است که اکنون جاي طرحش نيست. به عبارتي ما در يک پارادوکس هستيم، اگر بخواهيم ديني بي انديشيم، نمي توانيم تکنيک را بپذيريم و اگر آن را نپذيريم نمي توانيم در دنياي مدرن فعلي زندگي کنيم، چون اين دنيا، دنياي سيطره ي تکنولوژي است،‌ کار به جايي رسيده است که تکنيک بر تفکر نيز حاکم شده است؛ با پايان يافتن تفکر فلسفي پس از هگل، عملاً آن چه وجود دارد تکنيک است، حتي در عرصه ي فکر، يعني تفکر در تکنيک منحل شده است، به تفاوت بين پژوهش و تحقيق دقت کنيد، در غرب کلاسيک و در دنيا و فرهنگ اسلامي ما، پژوهش مهم نبود، مهم تحقيق بود،‌ تحقيق چيست؟ تحقيق حاصل تفکري است که به حقيقت مي رسد و آن حقيقت را بيان مي کند، رساله هاي شيخ اشراق را نگاه کنيد، شواهد الربوبيه و اسفار اربعه ي ملاصدرا، اشارات و تنبيهات ابن سينا، اساس الاقتباس خواجه نصير و... را نگاه کنيد، هيچ کدام به روش پژوهشگران امروزي نوشته نشده اند،‌ امروزه در پژوهش اولين کاري که مي کنند مي بينند چند رفرنس و منبع داريد؛ تا سخن شما رفرنس نداشته باشد، اصولاً ارزش ندارد؛ اين فروکاستن تفکر به تکنيک است، ديگر شأن طرف، شأن تفکر نيست، شأن او فقط اين است که از اين طرف و آن طرف مطالبي جمع کند و کنار هم بگذارد، حل شدن اصالت پژوهش نمونه ي ساده ي غلبه ي تکنيک بر تفکر است، کدام متفکر برجسته ي تاريخ پژوهشگر بوده است؟ از نظر پژوهشگران ما تمام سخنان آنان باطل است، از سهروردي تا ملاصدرا باطل اند. در غرب نيز همين گونه است، تأملات دکارت رفرنس ندارد، تأملات دکارت تحقيق است، حقيقتي که به آن رسيده است را بيان کرده است؛ گفتار در روش به کار بردن عقل او رفرنس ندارد، جهان به مثابه ي اراده و تصور شوپنهاور، چنين گفت زرتشت نيچه نقد سنجش عقل نظري کانت و ساير آثار اصلي فلسفه ي غرب تحقيق هستند، از نظر آکادميسين هاي امروز ما، اينها همه باطل اند، زيرا تحقيق به پژوهش تحليل و تقليل پيدا کرده است. زيرا تفکر در تکنيک حل شده است. ما ديگر متفکر نمي پرورانيم، ما تکنسين مي پرورانيم، يعني هدف نظام هاي آموزشي ما پرورش تکنسين شده است تا فقط بتواند از اين طرف و آن طرف سخناني جمع کنند و کنار هم قرار دهند، البته در نهايت قضيه، جهت گيري وجود دارد، ولي به نفع همين نظام و سيستم، اين سقوط است، به تعبير يکي از معاصرين ما، ما دانسته هاي فلسفي مي آموزيم، ولي فلسفيدن نمي آموزيم. تفکر را نمي آموزيم.
بحث ما نيمه ماند، قصد آن بود که پس از تکنولوژي به مقولات زير نيز بپردازيم که فرصت دست نداد، اما در حد ذکر نام با اين مؤلفه ها نيز آشنا باشيد:
سکولاريزم، بوروکراسي، نيهيليسم، قانون گذاري توسط بشر ( دموکراسي )، ايدئولوژي مدرن، سرمايه سالاري، خانواده ي مدرن، رمان و فمنيسم.

پي‌نوشت‌ها:

1. پژوهش گر غرب شناسي و عضو شوراي فرهنگ عمومي کشور
2. عالم اسلام که مي گويم، تمدني است که به نام تمدن اسلامي شناخته شده است، ولي تمدن اسلامي واقعي نبود، تمدن سلطه ي امويان و عباسيان و ديگران بود ولي به هر حال مايه هايي از انديشه ي اسلامي در آن بود.
3. خداوند او را رحمت کند، من اکراه دارم بگويم شيخ فضل الله، مشروطه خواهان مي خواستند او را تحقير کنند و مدام مي گفتند شيخ. اولاً او يک مجتهد مسلم و بزرگ تهران بود و در حد مرجعيت مطرح بود، بسيار آدم فاضلي بود و جدا از فضايل خاصش، يک برجستگي ويژه دارد که فکر مي کنم در تاريخ معاصر ما کم شناخته شده است و به آن توجه نکرده ايم و قدر اين آيت الله ناديده گرفته شده است، ايشان عمق فلسفي عجيبي داشته است؛ من وقتي به لوايح ايشان نگاه مي کنم ( آن لوايحي که در سال 1325 قمري در حرم عبدالعظيم نوشته اند ) نشان مي دهد که ايشان روح تمدن غرب را، صد سال پيش درک کرده است، چيزي را که بسياري از بزرگان ما امروز نيز نمي توانند درک کنند، من با جرأت عرض مي کنم،‌ بسياري از اهل فلسفه ي ما، اهل فضل ما و حوزه هاي ديگر علوم، حتي امروز نمي توانند اين جوهر خود بنيادانه ي عقل مدرن را درک کنند، اما مرحوم نوري صد سال پيش درک کرده است.
4. خشونت را به سه نوع تقسيم مي نمايند:
1) خشونت دفاعي، ما در مقابل تجاوز، در مقابل حمله، از خودمان دفاع مي کنيم، اين خشونت مشروع است.
2) خشونت تجاوزگرايانه، ما براي استيلا، براي استثمار و براي سلطه به کسي خشونت مي ورزيم، چه فيزيکي و چه غير فيزيکي.
3) خشونت ساديستيک، اين نوع خشونت حتي از نوع خشونت تجاوزکارانه و استثماري و سلطه جويانه نيز فراتر است، در دوران مدرن اين نوع خشونت گسترش پيدا کرده است، در دوران قبل از مدرن اين نوع بسيار نادر بوده است؛ اين حرفي است که خود غربي ها مي زنند، مثلاً روان شناسي مثل ريشفروم در کتاب « آناتومي ويران سازي انسان » ( کتابي سه جلدي و مفصل است ) راجع به اين موضوع بحث مي کند او به مدرنيته معتقد است اما در عين حال معتقد است که غرب گرفتار بحران است؛ او معتقد است ( او رسالتش را اين مي داند که از ميراث انديشه ي غربي استفاده کند و مدرنيته را نجات دهد، او پايبند مدرنيته است، اما برخي از واقعيت ها را نمي تواند انکار کند. ) تحقيقات ما نشان مي دهد که هشونت هاي تجاوزگرايانه در جوامعي که ما آنها را عقب مانده مي دانيم بسيار کمتر است و خشونت هاي ساديستي تقريباً وجود ندارد، اما ما در جامعه ي غرب مدرن گرفتار شخصيت شيزوفرن فرهنگي شده ايم، اين شخصيت شيزوفرن فرهنگي خشونت ساديستيک دارد، خشونت ساديستي زاده ي مدرنيته و از نتايج سوبژکتيويسم است، البته:
اين همه از نتايج سحر است
باش تا صبح دولتت بدمد!
طبيعي است وقتي شما سوبژکتيويسم را مبنا قرار داده ايم، اين نتايج را خواهد داشت، در جامعه ي خودمان هم همين طور است، صد سال پيش، دويست سال پيش سفرنامه هايي که در مورد کشور ما نوشته شده است ( حال يا خارجي ها نوشته اند يا تواريخ يا تذکره هايي که ايرانيان نوشته اند ) به زندگينامه ي آدم ها نگاه کنيد، خشونت هاي تجاوزي و سلطه طلبانه و ساديستيک بسيار کم بوده است بلکه اصولاً نبوده است. گه گاه آدمي پيدا مي شد و بيماري هاي اينگونه اي داشت، مثلاً يک نفر به نام اصغر قاتل، معروف مي شده است و همه مي گفتند اين اصغر قاتل است، اما در سي سال يا پنجاه سال اخير، به ميزاني که شبه مدرنيته در ايران نفوذ کرده و بسط پيدا کرده است ارکان حيات اجتماعي ما، فرهنگي ما و اقتصادي ما را تحت سلطه گرفته است، ما کم کم داريم با پديده هاي عجيب و غريبي رو به رو مي شويم چه در غرب که خشونت ساديستيک آدم خواري رخ مي دهد يا آدم هائي که تفنگ برمي دارند و بدون اين که با کسي مشکلي داشته باشد فقط تيراندازي مي کنند و آدم مي کشند، اين نتيجه نيست انگاري و ويران گري شخصيت است و چه در ايران که به ميزاني شبه مدرنيته نفوذ نموده، اين وضع خود را نشان مي دهد؛ روزنامه ها را نگاه کنيد آمار تجاوزهاي خياباني و آدم ربايي و آمارهاي رفتارهاي فجيع با آدم ها، قتل هاي فجيع؛ اين نشانه ي چيست؟
5. براي ديدن تفاوت نگاه مدرن و سنتي به طبيعت رک: نصر، سيد حسين، دين و نظم طبيعت، مترجم: انشاء الله رحمتي، تهران: ني، 1385.
6. تورگنيف، ايوان سرگي يويچ، پدران و پسران، مترجم: مهري آهي، تهران: علمي و فرهنگي، 1388. توصيه مي کنم ترجمه ي خانم مهري آهي را بخوانيد، چون او بزرگ شده ي روسيه است، پدر ايشان در زمان رضاشاه سفير ايران در روسيه بوده است و روسي زبان دوم و شايد زبان اول ايشان باشد.
7. بازاراف قهرمان داستان، پزشک جواني است که به هيچ اصلي پايبند نيست و به اصطلاح آن زمان روسيه، نيهيليست است، آدمي سر زنده،‌ مغرور و علم گرا است خود را طبيعي دان مي داند و در هر جا که سکونت مي کند به دنبال شناخت ساز و کار بدن حيوانات است. او صبح ها قورباغه را تشريح مي کند او همه چيز را انکار مي کند و همه چيز و همه کس را دست مي اندازد و ايمان و عشق را به تمسخر مي گيرد و هر بار که عاشق مي شود خود را نيز مسخره مي کند، اما زندگي نيز با او شوخي مي کند و در حين تشريح جسد مردي که در اثر تب حصبه مرد، دست خود را مي برد و حصبه مي گيرد، و پس از چند روز در اثر تب مي ميرد، در هنگام مرگ از پدرش مي خواهد به دنبال زني بفرستد که دوستش داشته است، اما با غرور نمي خواسته است آن را بپذيرد، آنا سرگيونا بر بستر او حاضر مي شود و برخلاف آنچه که بازارف به شدت از آن پرهيز داشت، مرگش رمانتيک و تراژيک مي شود و حتي مي پذيرد که کشيش براي او مراسم مذهبي را انجام دهد، بازارف بدون اين که کوچک ترين تغييري در روسيه انجام دهد مي ميرد...

منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط