تحليلي بر روي کردهاي مختلف به مدرنيته

مدرنيته چيست؟

بسم الله الرحمن الرحيم، موضوع بحث ماهيت مدرنيته است، اين پرسش، پرسشي فلسفي است و پرداختن به آن مقتضيات و مقدماتي فلسفي مي طلبد، اما بحث را به گونه اي طرح مي کنم قابل استفاده براي عموم مخاطبان نيز باشد،...
سه‌شنبه، 9 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مدرنيته چيست؟
مدرنيته چيست؟

 






 

تحليلي بر روي کردهاي مختلف به مدرنيته

سخنران: استاد اکبر جباري (1)

بسم الله الرحمن الرحيم، موضوع بحث ماهيت مدرنيته است، اين پرسش، پرسشي فلسفي است و پرداختن به آن مقتضيات و مقدماتي فلسفي مي طلبد، اما بحث را به گونه اي طرح مي کنم قابل استفاده براي عموم مخاطبان نيز باشد، انشاالله که مرضي رضاي حق تعالي قرار گيرد.
مي پرسيم مدرنيته چيست؟ اين پرسش در برگيرنده ي چند نکته است:
اول اين که اين پرسش يک پرسش فلسفي است و پاسخ آن نيز نياز به مقدمات فلسفي دارد.
دوم، وقتي از امر و موضوعي پرسش مي شود نشان مي دهد که ما از آن موضوع بُعد داشته و فاصله گرفته ايم، آن گاه که درون يک فضا و موضوع هستيم پرسش در مورد آن صورت نمي گيرد، انسان وقتي غرق در فضايي است هيچ گاه نمي تواند در مورد آن فضا سؤال کند؛ لازمه ي هر پرسشي فاصله گرفتن از موضوع را مي طلبد، ماهي در دريا، هيچ گاه از آب نمي پرسد، زيرا اين مسأله برايش مطرح نيست، اين که ما امروز از مدرنيته پرسش مي کنيم دلالت دارد که بُعد از اين موضوع يافته و از مدرنيته فاصله داريم، حال مي خواهيم ماهيت اين موضوع را به دست آوريم و ببينيم چه هست، مسأله اي که امروزه از آن عقب و يا از آن جلو هستيم؛ برخي معتقند جامعه ي ايران هنوز پا به مدرنيته نگذاشته است، برخي نيز معتقدند مدرنيته مکاني نيست که حتماً در آن پا گذاشته باشيم بلکه يک دوره ي تاريخي است که بر انسان مي گذرد، چه آن که در پيشرفته ترين کشورهاي صنعتي اروپا و آمريکا زندگي مي کند و چه آن کسي که در قبايل کشوري مثل برزيل زندگي مي کند، در جنگل هاي آمازون و... همگي به يک اندازه مدرن هستند، تفاوتي بين اقوام وجود ندارد پس ما چون از مدرنيته پرسش مي کنيم يعني در موقعيتي فراتر از مدرنيته قرار داريم و از مدرنيته پرسش مي کنيم، اين پرسش دو سده ي پيش اصولاً مطرح نبود، زيرا آن برهه، اوايل شکوفايي مدرنيته بود و سؤال از ماهيت مدرنيته مطرح نبود، حتي در سده هاي اخير نيز طرح اين پرسش بعد از جنگ جهاني دوم ميان انديشمندان و فلاسفه مشاهده شد، بسياري خواستند براي مدرنيته تاريخي مشخص کنند و بگويند مدرنيته از چه زماني آغاز شده است، حال به پايان آن کار نداريم، زمان و مکان و خواست گاه مدرنيته از چه زماني است؟ موضوعات مختلف طرح شده و حوادث تاريخي مختلفي براي شروع مدرنيته نام برده اند. بسياري پيدايش علم جديد توسط گاليله، نيوتن، بيکن و... را آغاز مدرنيته نام گذاشتند و معتقدند مدرنيته با نظرات علمي گاليله و دکارت شروع شد؛ زيرا دکارت نيز يک وجه انديشه ي علمي داشت و نيز وجه فلسفي و اکتشافات علمي، اين سخن، مطلبي درست است و مدرنيته با اينان آغاز شده است.
برخي مدرنيته را با نهضت اصلاح طلبي مارتين لوتر و پروتستانتيزم مقارن مي دانند و معتقدند حاکميت هزار ساله ي کليسا منجر به ايجاد فضاي تضاد در دين شده است و سردمدار آن مارتين لوتر است، اين نهضت اصلاح ديني شکوفه هاي مدرنيته را به وجود آورده است. برخي حتي مدرنيته را به اختراع يک دستگاه نسبت مي دهند و مي گويند وقتي که دستگاه چاپ اختراع شد زمان آغازين مدرنيته بوده است. اين سخن اشتباهي نيست و حقيقتي در اين سخن نهفته است، مقارن با اختراع دستگاه چاپ اتفاق هم زمان رخ داد:
اول اين که خود اين دستگاه شروع ماشينيزم بود، تا قبل از اين انسان با دست امر چاپ و کتابت را انجام مي داد و بعد از اختراع اين دستگاه کتابت توسط ماشين انجام مي شد و اين بارقه هائي در ذهن انسان ايجاد کرد که مي شود از ماشين در تمامي شئون زندگي استفاده کرد. بُعد ديگر اين که تا پيش از اختراع چاپ اساساً علم حيطه ي محدودي را در بر مي گرفت، زيرا کتابت محدود بود و علم نيز به دست افراد محدودي مي رسيد و اين طور نبود که هر کسي دسترسي به کتاب داشته باشد، در نتيجه کساني به دنبال کتاب مي رفتند که شائق بوده و اهليت داشتند، علم نيز در دست انسان هاي اهل مي افتاد، اما با اختراع دستگاه چاپ علم همگاني و Papular شد و به دست بسياري از افراد رسيد، موضوعات علمي به دست عوام افتاد، آموزش عمومي تر شد و از محيط هاي خاص و محدود بيرون آمد و به دست هر کسي که حدأقل اهليت را داشت سيد، اين نيز مقدمه اي براي عصر جديد بود، دوره ي جديد با دستگاه چاپ رونق يافت.
برخي ها معتقدند که تشکيل دولت هاي ملي، سرآغاز مدرنيته است پيش از آن ما دولت هاي ملي نداشتيم، چنان که بعد از آن نيز دولت هاي ملي در حال چالش وجودي هستند، يعني ما اکنون دولت هاي فراملي داريم، سازمان ها و نهادهاي بين المللي که در گوشه و کنار دنيا صاحب قدرت اند از قدرت دولت هاي ملي کاسته اند؛ دوره ي مدرن از شکل گيري دولت هاي مدرن شروع شد، اين سخن نيز بي راه نيست و اصل کم و بيش درستي است.
برخي ها نيز انقلاب صنعتي و ظهور تکنولوژي را سر آغاز دوره ي مدرن مي دانند همه ي اين نظريات تا حدي درست است، اما بايد توجه داشته باشيم که اين پديده ها مظاهر مدرنيته هستند و اين که اصل مدرنيته چيست توسط اين مظاهر نمي تواند فهم شود، اين پديده ها، مظاهر اين دوره اند، تکنولوژي، دولت هاي ملي، اختراعات و نهضت هاي اصلاحي ديني همگي مظاهر مدرنيته هستند، اما چيستي مدرنيته هنوز براي ما آشکار نيست.
به هر حال هر کسي از منظري به مدرنيته نگاه مي کند کساني که علايق جامعه شناختي دارند و به تحولات اجتماع علاقه مند هستند از اين منظر به مدرنيته نگاه مي کنند، کساني که علايق فلسفي دارند به ديدگاه هاي فلسفي فيلسوفان مي نگرند تا ببينند چه اتفاقي در نظريات فيلسوفان افتاد و هر کس بنا به ذائقه ي فکري خويش مدرنيته را تحليل مي کند، اما چيستي مفهوم مدرنيته و اين که از کجا بايد براي فهم اين مفهوم آغاز کرد نياز به بحث دارد؛ اساساً مفهوم فکري را نمي توان از تحليل مظاهر آن شروع نمود، آن گاه که شما به دنبال چيستي ماشين هستيد، ماشين در مقابل شما حي و حاضر است، ماشين را به آزمايشگاه برده به اجزاي کوچک تر تبديل مي کنيد و در نهايت مي گوئيد ماشين وسيله اي است متشکل از اين اجزا و با اين هدف، اما براي فهم مدرنيته آن را به کجا ببريم؟ اين مفهوم را بايد در کدام آزمايشگاه برد تا تعريف و معنا شود؟ ما معتقديم در بدايت کار « لفظ » را داريم، لفظ مدرنيته در دست ما است و ما ناگزير از لفظ هستيم و بايد از خود لغت شروع کنيم و به بطن و معناي اين لغت برسيم؛ دوري گرفتن از معناي لغت که در بسياري از رشته هاي علوم انساني به ويژه در جامعه شناسي، علوم سياسي و علوم اجتماعي، باعث غفلت شده است و ما از معنا دور افتاده و به سمت تعريف سازي بنابر ذائقه ي خويش رفته ايم، در صورتي که نقطه ي شروع هر تحليلي بايد ظاهري داشته باشد و ظاهرترين چيز براي ما در اين مورد لفظ است. (2)
وقتي ما به لفظ مدرن توجه مي کنيم که اين لفظ اساساً چه معنايي را در خويش دارد و وقتي براي اول بار اين لفظ به کار رفته مردم از اين لفظ چه فهميده اند و در قرون بيست و يکم وقتي لفظ مدرن را به کار مي بردند به چه معنايي مي رسيدند، در ميابيم که اين لفظ نيز تاريخي دارد؛ امروزه وقتي لفظ مدرن را در ميان عامه ي مردم به کار مي برند يعني چيزي که جديد است، نسبت به قديم امري نو است، آن چه که امروزه هست نسبت به ديروز مدرن است، اين يک تصور عاميانه و غلط است، آيا در قرون وسطي نيز همين تلقي هست؟ مثلاً قرون آگوستين نسبت به قرن افلاطون مدرن است؟ آيا به آن دوره مدرن مي گفتند؟ خير! اصولاً چنين چيزي نبود، « مدرن » تاريخي دارد و به بعد از آن اطلاق نمي شود، بر فرض به دوره ي امروز مي گويند پست مدرن، ولي به آن سنتي نمي گويند مدرنيته يک دوره ي تاريخي خاص است که برخي خواسته اند براي آن تاريخ و شروع خاصي معين کنند.
لفظ مدرن را در فرهنگ هاي اشتقاق لغت به حد و اندازه آوردن معنا مي کنند، اين معنا عمق مفهوم را روشن مي کند، وقتي به لفظ برمي گرديم افق ها باز مي شود، حد و اندازه آوردن معادل عربي کلمه ي « اندازه » در هندسه است. در هندسه آوردن، يعني دوره اي که همه چيز با خط کش هندسه سنجيده مي شود، هندسه و رياضيات زبان مسلط اين دوره است، تا پيش از اين دوره زبان مسلط چيز ديگري بود، مثلاً در قرون وسطي زبان تفسير عالم هستي، زبان دين و نگاه ديني بود. پيش از آن در زبان يونان باستان با زبان اسطوره تفسير مي کردند. امروزه در دوره ي مدرن همه چيز را با رياضيات تفسير مي کنند، هر چيزي که در معادلات رياضي جواب داده مورد قبول است و هر چيزي که جواب نداد باطل است؛ رياضيات زبان رسمي و مسلط اين دوره است با اين زبان جديد، علم جديد شکل گرفت و علم قديم به حاشيه رفت؛ اين علم جديد ويژگي ها و مختصاتي دارد؛ پيش از اين که به ويژگي ها و مختصات علم جديد و مدرن اشاره کنيم، حاشيه اي را باز مي کنيم و مطلبي را که يک فيلسوف غربي در يکي از رسالاتش مطرح کرده را شرح مي دهم. آقاي توماس کوهن که مؤلف کتاب ساختار انقلاب هاي علمي است ( و کتاب مهمي در فلسفه است ) ايشان در يکي از رسالاتش مي گويد: روزي با خود به ارسطوي مؤسس منطق مي انديشيدم که چقدر اين انسان بزرگ است، چه عظمت و شکوهي دارد، علمي را بنا گذاشته که هنوز نيز امور عالم با اين علم مي گردد؛ اما چرا وقتي اين ارسطو به طبيعيات و فيزيک مي رسد اينقدر کودن مي شود و حرف هاي بي ربط مي زند؛ کوهن مي گويد اين مطلب براي من عجيب است که انساني با اين عظمت و نبوغ فکري که در تاريخ و علم بشري بي نظير است چرا با رسيدن به يک علم ديگر اين طور افول مي کند، نبايد اين طور باشد، ناگهان جرقه اي در ذهنم زده شد که اين طور نيست که ارسطو در طبيعيات حرفي براي گفتن نداشته باشد يا حرف هاي بي ربط مي زند، بلکه موضوع چيز ديگري است نوع نگاه ارسطو به طبيعت با نوع نگاه ما به طبيعت فرق مي کند؛ او طبيعت را چيز ديگري مي بيند زيرا نوع نگاه فرق مي کند پس نظرات نيز تفاوت مي کند، تفسير ارسطو از حرکت با تفسير گاليله از حرکت متفاوت است، او اصولاً حرکت را تغيير کلي مي ديد، تغيير کلي از يک حالت به حالت ديگر؛ براي ارسطو حرکت دو معنا داشت يک حرکت اجسام زميني و يک حرکت اجسام آسماني، اينها همگي گفته هاي کوهن در مورد ارسطو است، حرکت اجسام زميني حرکت مستقيم است شيئ سنگين بنا بر طبيعتش ميل به پائين دارد و شيئ سبک ميل به بالا دارد، آن چه سنگين است به زمين مي آيد و آن چه سبک است به آسمان مي رود، اما در آسمان و اجرام آسماني اين طور نيستند، اجرام آسماني حرکت دوري دارند، حرکتشان مستقيم نيست، حرکت دوري نشان از نوعي کمال دارد، مي دانيد که دايره در بين اشکال کامل ترين شکل است، زيرا هيچ نقطه اي از نقطه ي ديگر تفاضل ندارد و همه نسبت به مرکز مساوي هستند،‌ دايره کمال خويش را بالفعل دارد اما حرکت مستقيم اين گونه نيست، وقتي از نقطه ي « آ » به سمت « ب » حرکت کنيد تا زماني که هنوز به « ب » نرسيده ايد نقصي داريد و تا به نقاط ديگر برسيد در واقع نقص هايي را طي مي کنيد تا به کمال برسيد، پس حرکت مستقيم ناقص است و کمال در حرکت مستقيم وجود ندارد، اما حرکت اجرام آسماني اين گونه نيست، همگي دوري است و همگي نيز به دور زمين مي گردند، زمين در مرکز است، اين نگاه ارسطو است.
اما در نگاه جديد و در دوره ي گاليله اين گونه نبود، آنان آزمايش معروفي انجام دادند، گاليله بر بالاي برج پيزا در حضور ارسطوئيان، اين آزمايش را انجام دادند، علي رغم اين که اين آزمايش در افواه معروف است اما دقيق بيان نمي شود، گاليله چند شيئ را وزن هاي مختلف را از بالاي برج پرتاب مي کرد و اين ها اشياء هم زمان به زمين مي رسيدند، واقعيتي را هر دو مشاهده کردند، اما ارسطوئيان آن را به نفع خود تفسير کردند و گاليله نيز به نفع خود، يک واقعيت را چگونه به دو شکل تفسير کردند؟ چه اتفاقي افتاد؟
گاليله در يکي از نوشته هاي خويش جمله اي دارد که متأسفانه علماي علم طبيعي و فيزيکدانان به اين نوع نگاه فلسفي توجهي ندارند، گاليله مي گويد من در اين انديشه ام که اگر هر جسمي در سطح افق رها شود و هر نوع مانعي از راهش برداشته شود، حرکت جسم به روي سطح يکنواخت و مداوم تا بي نهايت ادامه خواهد داشت؛ اگر به اين جمله دقت کنيد گاليله مي گويد من در اين انديشه ام، يعني از قبل تصميم خود را گرفته ام و از پيش مي دانم که مي خواهم چه چيز را بفهمم، يوناني ها براي از پيش دانستن چيزي که قرار است دانشته شود عنواني داشتند، اين لغت امروزه با واژه ي رياضيات و هندسه به دست ما رسيده است، رياضي در واقع به معناي شناختن امري است که ما آن را از پيش مي دانيم، يونانيان ( افلاطون ) بر سر در آکادمي خود نوشته بودند هر که رياضيات نمي داند وارد آکادمي نشود، بسياري فکر مي کردند افلاطون معتقدند بوده است که رياضي بدانيد تا فلسفه بخوانيد، خير منظورش از اين سخن آن است که در اينجا به شما آن چيزي را که از پيش مي دانيد مي آموزيم، يعني همان صوري که در عالم مثال همگي مي دانيد و ديده ايد را به شما مي آموزانيم، لفظ بسيار مهم است، ويژگي علم جديد در عصر مدرن رياضي وار بودن آن است، يعني قرار است دانشمند و عالم تجربي چيزي را بدانند که از قبل مي دانستند، تصميمشان را گرفته اند و وضعيت خود را با اين جسم مشخص کرده اند « من بر اين انديشه ام » يعني از قبل يقين دارد، بدون اين که آزمون و تجربه انجام داده باشد، در صورتي که علم قديم اين گونه نبود در علم قديم انسان ها خودشان را در آن چيزي که برايشان آشکار مي شد رها مي کردند ولي در علم جديد اگر به اصل اول نيوتن دقت کنيد نيوتن مي گويد « اگر هر جسمي را به حال خود رها کنيم به طور يک نواخت در يک خط مستقيم حرکت مي کند » در اين گفته چند نکته مورد توجه است، اول مي گويد هر جسمي، براي نيوتن بين اجسام زميني و آسماني تفاوت نيست، منظورش تمامي اجسام است، ناسوت و ملکوت و... همه برچيده مي شود و تفاوتي بين اجسام وجود ندارد همه چيز از يک ارزش و اعتبار برخوردار است، دوم مي گويد در خط مستقيم حرکت مي کند، يعني اگر ماه به دور زمين مي چرخد و زمين به دور خورشيد، همگي به خاطر جاذبه ي زمين و خورشيد است و اگر اين جاذبه از بين برود تمام اجسام در يک خط مستقيم تا بي نهايت حرکت مي کنند، اين قاعده خود چند نکته دارد: تفاصل بين مکان ها برداشته مي شود هيچ تفاضلي بين آسمان و زمين وجود ندارد، همه ي عالم يک اندازه است؛ تفاضل بين حرکت برداشته مي شود، حرکت دوري هيچ کمالي ندارد و فقط به خاطر وجود جاذبه است و اگر جاذبه برداشته شود آن نيز هيچ ارزشي ندارد و همه چيز مستقيم است.
از اين جا به تدريج مي توانيم بارقه هاي سکولاريزم را ببينيم که در علم مدرن شکل مي گيرد، يعني علم جديد بنا را بر اين مي گذارد که از همه چيز قداست زدايي کند آسمان هيچ برتري و فضيلتي نسبت به زمين ندارد و به تبع آن نيز انسان هايي که آسماني فکر مي کنند هيچ فضيلتي نسبت به انسان هايي که زميني فکر مي کنند ندارند و همه چيز يک ارزش و اعتبار دارد،‌ بهشت و جهنم و... همه چيز در اين عالم است، بايد در اين عالم بهشت بسازيم و در همين عالم انسان مي تواند دنيا را براي خود جهنم کند، تفاضل ها و اعتبارها در عالم برداشته شد و هم زمان بارقه هاي فلسفي مدرن نيز ايجاد شد، اين اتفاقي بود که در علم افتاد.
گاليله و نيوتن با قواعد علمي خود جرقه هاي را در ذهن فيلسوفان زدند، به همين دليل گاليله و دکارت را مادر مدرنيته مي دانند، گاليله در حوزه ي علم و دکارت در حوزه ي فلسفه، همين اتفاق در فلسفه ي دکارت مي افتد، دکارت يک اصل معروفي دارد، « مي انديشم پس هستم » اين دقيقاً بيان گر همان اصل يوناني است، يعني من مي خواهم وجود خود را اثبات کنم و اين را توسط چيزي اثبات کنم که از قبل مي دانم و آن نيز وجود خودم است، در گزاره ي دکارت چند نکته وجود دارد که بايد توجه کرد.
دکارت مي گويد مي انديشم پس هستم، اين جمله يک صورت منطقي از يک استدلال نيست، وقتي شما مي گوييد « سقراط يک انسان است، هر انساني فلان است پس سقراط فلان است » اين يک گزاره ي منطقي است که صغري و کبري و نتيجه ي منطقي دارد، صورت منطقي از يک استدلال، اما وقتي دکارت مي گويد مي انديشم پس هستم، اين يک جمله ي منطقي نيست، چنان چه برخي در همان موقع نيز از اين نحو استدلال ايراد گرفتند و گفتند اين جمله اصولاً استدلال نيست، اين اخذ به مطلوب است، چرا اين گزارش که اصولاً ارزش منطقي نداشت پايه ريزي يک دوره ي جديد را کرد و چنان مقبول افتاد که دوره ي جديد را تشکيل داد؟ در حقيقت دکارت قصد استدلال ندارد اين گزاره بيشتر يک اعلاميه است، من چنين تصميمي دارم هر چيزي که در اين عالم وجود دارد وجودش منوط به وجود من است ( من فاعل شناسا ) آيا خدا وجود دارد؟ بله! چرا؟ چون من وجود دارم؛ دکارت کتابي در مورد فلسفه ي اولي دارد، بيش از يک سوم اين کتاب به اثبات خدا مي پردازد اما کتابي که يک سوم آن به اثبات خدا مي پردازد مؤسس دوره ي الحاد مي شود! چگونه چنين چيزي ممکن است؟ امروزه کتاب هايي را مي بينيم که صدر و ذيل آن ها آيه و حديث است و ذوق زده مي شويم که اين کتاب حتماً ديني است، آيه و حديث دلالت بر تفکر ديني آن کتاب نمي کند، شما از اين نوع کتاب ها مشاهده کرده ايد که صدر و ذيل آن ها آيه و حديث است ولي بويي از خدا در آن ها نيست، اگرچه آيات و روايات هم همگي معتبر است، مشکل چيست که در فرايند يک تفکر از آيه و حديث و روايت و خدا نيز استنتاج به الحاد مي شود؟ اين اتفاق در مدرنيته اتفاق افتاد، يعني کتاب تأملاتي در فلسفه ي اولي از دکارت، مبدأ چنين فرايندي بود. چرا؟ زيرا خدايي که دکارت اثبات مي کند غير از آن خداي قرون وسطي و خداي مسيحيت است، خداي دکارت خدائي است که به تعبير برخي فيلسوفان خداي رخنه پوش است، اين تعبير دکارت است، من مي انديشم پس هستم، پس خدا وجود دارد من مي انديشم پس جهان وجود دارد، اگر منِ انديشنده نباشم آنها اصولاً اعتبار ندارند، اين خدا آفريننده ي اين ذهن است؛ اين خدا خداي رخنه پوش است، يعني آن جايي که علم به آن دسترسي پيدا نمي کند خدا قرار دارد؛ در دوره ي دکارت به بسياري از مسايل علمي دست پيدا نکرده بودند، به تدريج که علم، آن مسأله را حل مي کرد خدا نيز کنار مي رفت هر جا که علم جلو مي رفت خدا کنار مي رفت، مثلاً يک زماني رعد و برق کار خدا بود، بعدها که علت طبيعي آن را متوجه شدند، خدا کنار رفت و هر قدر علم پيشرفت مي کرد خدا کنار مي رفت و اين خداي رخنه پوش، يعني هر جا که علم به مطلبي دسترسي پيدا نمي کرد خداوند آن را مي پوشاند و چند تعبير از خدا به وجود آمد، اصطلاحاً مي گفتند خدا معمار هستي است، کلمه ي معمار هستي را ما در تفکرات فراماسونري زياد مشاهده کرده ايم معمار هستي ترکيب زيبايي است، بسياري از علماي ما از اين اصطلاحات زياد استفاده مي کنند حال آن که اين گونه نيست کلمه ي معمار هستي بار معناي خاصي دارد، معمار کيست؟ آيا معمار اين ساختمان اکنون اينجا حضور دارد؟ خير! معمار يک ساختمان را بنا مي کند و به دنبال کار خويش مي رود، کاري به ساختمان ندارد، ساختمان براي ادامه ي حياتش نيازي به آن معمار ندارد، خداوند نيز معمار هستي است، هستي را آفريده و به دنبال کار خويش رفته است، مقدرات اين عالم کاري به معمار ندارد، خود، خود را مي گرداند، بايد با چيزي خويش را بگرداند، آن عقل بشري است. بعضاً مي گفتند خدا ساعت ساز است، اين اصطلاح را بنده از برخي از علماي متأخر خودمان که غرب زده هستند نيز مشاهده کرده ام، ساعت ساز چه کار مي کند؟ ساعت ساز ساعتي مي سازد و آن ساعت با قواعد خاصي کار مي کند تا زماني که از کار بيفتد،‌ حذف خداوند از زندگي و هستي تبعاتي دارد، وقتي خدا کنار مي رود انسان بايد فکري براي زندگي اش کند، بايد زندگي اجتماعي قوانيني داشته باشد،‌ بدون قانون زندگي کردن محال است، وقتي خداوند کنار رود بايد قوانين خدايي و شريعت نيز کنار برود و اين که انسان براي زندگي دنيوي آمده نيز کنار مي رود، اين انسان و زندگي دنيوي و اين دنيا قواعد خاص خود را دارد، قانون اجتماعي بايد وضع شود، علم حقوق حلول مي کند، قرار است انسان با اتکا به عقل و خرد خود زندگي اش را سامان دهد، در علم حقوق مي گويند به حق همسايه خودت تجاوز نکن در تعاليم ديني نيز گفته شده است که بايد حقوق همسايه را رعايت کرد، بسياري نيز مي گويند اين ها که يک حرف است و فرقي بين آنها نيست پس چه فرق مي کند که ما علم حقوق را ياد بگيريم يا علم شريعت را؟ برخي از حوزويان ما مطالب را همين گونه فهميده اند، قرآن را با فرويد تفسير مي کردند و مي گفتند بله حرف هايي که آقاي فرويد زده است را قرآن 1400 سال پيش گفته است و نمونه اش آن آيه، چرا متوجه نيستيد؟! اصولاً مباني فرويد چيز ديگري است، شما در ظاهر جملات اشتباه نکنيد اين خيلي مهم است.
بسياري از شما دانشجو و اهل مطالعه هستيد و کتاب هاي زيادي مثل کتاب هاي روانشناسي و مباحثي در مورد عشق يا کتاب هاي آقاي پائولوکوئيلو را مي خوانيد، حرف هاي آنان نيز تقريباً مثل حرف هاي خودمان است، برخي مي گويند چرا اين ها را نخوانيم؟ البته من معتقدم بايد اين کتاب ها را خيلي مطالعه کرد، اما چرا اين ها را با قرآن و تعاليم ديني يکي در نظر مي گيريم؟! من يک مثال عرض مي کنم فکر مي کنم تا آخر مطلب روشن شود:
يک اقتصاددان يهودي به نام بنيامين مي گويد « هر وقت از کسي قرض مي گيري سريع اين قرض را ادا کن و آن را برگردان » ما نيز در تعاليم ديني همين آموزه را داريم، بنيامين مي گويد براي اين سريع برگردان تا بتواني باز هم از او قرض بگيري و اعتباري براي خود داشته باشي، يعني همه چيز منوط به انسان است؛ او مي گويد به حق همسايه تجاوز نکن تا او نيز به تو تجاوز نکند، نه به اين خاطر که گناه و تجاوز بد است و خلاف دستور خدا است بلکه به خاطر اين که تو امن باشي و امنيت داشته باشي. آزادي نيز به همين شکل تفسير مي شود انسان آزاد است تا جايي که به ديگري ضرر نرساند مهم انسان است؛ در نتيجه اومانيزم و انسان محوري ظهور مي کند، انسان در وسط است و همه چيز براي انسان است، امنيت، آرامش، اجتماع، اقتصاد، در انسان محوري علوم مختلفي ظهور کرد، اومانيزم سرتيتر علم مدرن مي شود و از آن سرتيتر باب هاي مختلفي باز مي شود، علوم انساني، سياسي، اجتماعي، جامعه شناسي، روان شناسي، اقتصاد و... مبتني بر اومانيزم ظهور مي کند و غايت همه ي آن ها ارضا نفسانيت انسان است.
ميشل فوکو فيلسوف فرانسوي معاصر مي گويد: دوره ي جديد با اختراع سوژه شکل گرفت، سوژه انسان است، کسي که مي انديشد هر چيزي به غير از اين فاعل شناسا که مي انديشد ابژه، ناميده مي شود، چه بلايي بر سر اين دو لفظ آمده است؟! پيش از اين زمان، اين دو لفظ معاني متضاد داشت، پيش از دوره مدرن مي گفتند هر شيئ سوژه است چون وجود دارد و انسان ابژه است زيرا با اين اشيا و سوژه ها نسبتي دارد اما در دوره ي جديد برعکس شد، چون انسان است که مي انديشد وجود همه چيز به انسان است، انسان سوژه شد و اشيا ديگر ابژه، در اين تغيير معنايي سوژه به ابژه، اتفاقات زيادي افتاد معناي حقيقت نيز فرق مي کند، ارسطوييان حقيقت را اين گونه تعريف مي کنند که حقيقت انطباق ذهن با عين است، اين انطباق قرار است به شکل يک گزاره و حکم صادر شود مثلاً من مي خواهم در مورد خورشيد حکم صادر کنم، مثلاً خورشيد کوچک است، اگر اين گزاره که يک فکر است با واقعيت منطبق بود حقيقت ناميده مي شد و اگر منطبق نبود کذب ناميده مي شد؛ پس حقيقت در رابطه با گزاره ها و احکام معنا پيدا مي کند حقيقت آن حکم منطبق با عينيت در تفکر ارسطويي است، اما در تفکر مدرن، دقيقاً برعکس شد کانت مي گويد حقيقت انطباق عين با ذهن است نه ذهن با عين، يعني اين شي بايد با مقولات ذهن من منطبق باشد، اگر منطبق بود وجود و حقيقت است و در واقع صحيح است، اما اگر منطبق نبود آن را منطبق مي کنيم چون ما قدرت داريم شيء را تغيير دهيم، تسلط و سيطره ي ذهن از اينجا ظهور مي کند ذهن مي تواند عالم را تغيير دهد، تکنيک و تکنولوژي ظهور مي کند و اينجا بايد جمله ي مارکس را بيان کرد که مي گويد پيش از اين دوران و در قرون وسطي و ارسطوئيان، فيلسوفان، جهان را تفسير کردند اما امروزه بر آنيم که جهان را تغيير دهيم، زيرا معناي حقيقت تغيير نموده، حقيقت يعني ما بتوانيم شيء را تغيير دهيم و با آن چه که مي خواهيم منطبق کنيم، آن چه که من مي خواهم بايد تحقق پيدا کند اين نفسانيت من هرچه را که طلب مي کند بايد تحقق پيدا کند؛ تکنولوژي در حقيقت ظهور نفسانيت است، يعني انسان مي خواست در طبيعت دخل و تصرف کند،‌ اشيائي را خلق و اختراع مي کند تا راحت تر بتواند تصرف کند. شخص انساني آن قدر قدرت ندارد تا با فيزيک خود در اين عالم دخل و تصرف کند لذا نياز به ابزار خاصي داشت، در نتيجه نگاه ابزاري به عالم شکل گرفت. پيش از اين کشاورزي از زمين محافظت و پاسباني مي کرد و مادري براي حمايت از زمين بود، زمين نيز به او خدمت مي کرد، اما در دوره ي جديد، کشاورز کسي است که منابع زمين را استخراج مي کند و شيره ي زمين را مي کشد و به هر شکل ممکن مي خواهد از زمين به نفع خود و براي توليد انبوه استفاده کند؛ مي خواهد کالاي بيشتري توليد کند و مواد بيشتري به دست آورد، همه چيز براي انسان حکم ابزار را پيدا مي کند حتي خود انسان استعمار و استثمار مي گردد، انسان ها به شکل ابزاري به هم نگاه مي کنند، بيراهه نيست که سرآغاز مدرنيته با کشور گشايي ها و استعمار همراه است، اينان براي آن که بتوانند به آن اميال نفساني جامه ي عمل بپوشانند ناچاراند ممالک ديگر را مورد هجوم قرار دهند، اين استعمار حتي در جنبه ي علمي نيز ظهور پيدا کرده است، فقط اين طور نبود که مثلاً در خاورميانه يا مشرق زمين منابع طبيعي ممالک را غارت کنند؛ در زمينه ي علمي نيز همين گونه بود، البته نه اين که علم را بگيرند، بلکه شرق شناسي صورت مي گرفت؛ شما اصطلاح شرق شناسي را زياد شنيده ايد، شرق شناسان همگي غربي هستند اينان، براي چه مي خواهند شرق را بشناسند؟ اصطلاح شرق شناسي يعني چه؟ شرق براي غرب حکم ماده اي را دارد که مي خواهد آن را در آزمايشگاه تجزيه و تحليل کند و بشناسد، حکم ابژه اي که شرق شناس به عنوان فاعل شناسا مي خواهد آن را بشناسد، آن را در آزمايشگاه فکري خويش تحليل مي کند و اين نياز به قدرت دارد، آزمايشگر بايد قدرت داشته باشد؛ پس شرق شناسي نيز با قدرت و تسلط ظهور مي کند.
ظهور مدرنيته و تحقق آن را اگر بخواهيم در يک جمله بيان کنيم يعني ظهور نفسانيت انسان، کلمه ي سوبژکتيويسم، که اصطلاحاً دوره ي مدرنيته، دوره ي تحقق آن است يعني موضوعيت نفساني، يعني نفس، موضوعيت پيدا مي کند؛ اين نفس براي آن که بتواند حرکت داشته باشد عقل را جلو مي اندازد به عقلي که دوره ي مدرن ظهور و بروز دارد راسيوناليسم گويند، راسيون کاري به عقل خدايي و عقل معاد که نگاه به آسمان دارد ندارد، در دوره ي جديد عقل کاري به آسمان و امور غير زميني ندارد، عقل يک حساب گر است و مي خواهد با محاسبات رياضي اين عالم را به نفع نفس زياده خواه خود بسازد، راسيون دقيقاً همين معنا را افاده مي کند.
کلمه ي راسيون به معناي حساب کردن و شمردن است، يعني عقل حساب گر و شمارش گر، حساب مي کند که فلان کار و فلان تصميم به نفع من است يا نه، اگر به نفع من بود خوب است اگر نه، خير. عقل حساب گر مدرنيته را جلو مي برد، جلو رفتن مدرنيته زياد دوام نخواهد داشت، چون کساني وجود دارند که به بحران نهفته در اين وضعيت پي برده اند.
ما اکنون در دوران پست مدرن به سر مي بريم، در دوران پست مدرن اما، اساساً تغيير در معاني ايجاد نشد، بلکه پست مدرنيسم، ظهور خرابي ها و بحراني است که مدرنيته به بار آورد، بحران در مدرنيته و اعلام کردن اين بحران، لذا پست مدرن يک تفکر خاص فلسفي نيست و يک مکتب خاص فلسفي در عرض مکاتب ديگر فلسفي نيست، بلکه وضعيت خاص بشر در دوران جديد را پست مدرن مي نامند. دوره اي که انسان آرزوها و آمالي که از مدرنيته انتظار داشت را فرو ريخته مي بيند، قرار بود مدرنيته يک زندگي خوب و زيبا و بسيار سعادت مندانه را براي بشر به ارمغان آورد ( با عقل بشري ) ولي در اواسط قرن بيستم ديدند دو جنگ جهاني رخ داد که همگي ناشي از تفکر مدرنيته بود هم به لحاظ ابزار و تکنولوژي و هم به لحاظ فکر. مکاتب فکري اين جنگ را به وجود آوردند، ليبراليسم، کمونيسم و... همگي محصولات مدرنيته بودند پس از جنگ جهاني دوم به اين فکر کردند که ما قرار بود به کجا برويم؟! چند ميليون کشته فقط در جنگ جهاني ايجاد شد و حتي در هر جنگي در گوشه و کنار ردپاي مدرنيته مشاهده مي شود. چه به لحاظ ابزاري و چه به لحاظ ايدئولوژيک؛ تمام مکاتب فلسفي دوره ي مدرن به نحوي از آبشخور اومانيسمِ مدرنيته بهره مي برند. پست مدرن به اين وضعيت و به اين بحران توجه پيدا کرد که اين قدر نيز نبايد خوش خيال باشيم که مدرنيته قبله اي است که مي خواهد براي ما آرمان شهر درست کند.
پرسش: آيا گرايش پست مدرن استفاده از تکنيک و علوم مدن را نفي مي کند؟ نظر خود حضرت عالي چيست؟
پاسخ: اساساً بحث بر سر نفي يا قبول اين علوم نيست، مثلاً من نمي توانم بگويم که از اين ميکروفون استفاده نمي کنم چون به هر حال اين نيز از مظاهر مدرنيته است و من نمي خواهم مدرن باشم، تمام زندگي ما را بررسي کنيد، متوجه مي شويد که محصولات مدرنيته به تعدد وجود دارد، بحث بر سر استفاده کردن از محصولات مدرنيته نيست، بحث بر سر اين است که بايد ببينيم اين تفکر که منجر به ظهور شاخه هاي علمي شد در ذات خويش چيست، تا ما بتوانيم با اين تفکر در ذات خود، راهي را براي رهايي از اين وضعيت بحراني پيدا کنيم. هايدگر، حکيم بزرگ آلماني مي گويد امروزه ما نه مي توانيم و نه مطلوب است که به تکنولوژي بد و بيراه بگوييم چون چنين چيزي نه کار درستي است و نه امکان دارد؛ چه کسي مي تواند بگويد که من از تکنولوژي فاصله مي گيرم؟ مهم اين است که با تفکر در ذات تکنولوژي و اين علوم بتوانيم تکنولوژي را تغيير دهيم. افق در تفکر ايجاد کنيم تا انسان بتواند نفس بکشد اکنون شما بحران موجود در محيط زيست، خانواده، اجتماع، بحران در شخصيت انسان ها که به شکل بحران روحي و رواني ظهور کرده و... همگي سوغات و دست آورد مدرنيته است، چه کنيم که انسان از اين بحران درآيد؟ تنها راهش اين است که ما در ذات اين تفکر، تفکر کنيم، پرسش کنيم،‌ ببينيم چگونه اين تکنولوژي ظهور نموده و رشد کرده، بسياري که تمنايشان براي پيشرفت، دست يابي به تکنولوژي است مي گويند از آن رو که تکنولوژي خوب است، پس ما طوري برنامه ريزي کنيم تا بتوانيم تکنولوژي داشته باشيم، غافل از اين که تکنولوژي محصولي است که امروزه به ثمر نشسته است و ما از اين محصولات استفاده مي کنيم، چه عوام مردم چه خواص بايد ببينيم چه چيزي ما را از اين وضعيت بحراني رهايي مي دهد، آن چه که ما را از اين بحران رهايي مي دهد اين است که وضعيت مدرنيته را نقد کنيم و پرسش کنيم؛ تا زماني که پرسش نکرده ايم در چنبره مدرنيته گرفتار هستيم و تنها راه رهايي پرسش از مدرنيته است.
اصولاً مسأله ي بشر امروزه استفاده کردن يا استفاده نکردن از تکنولوژي نيست مسأله اين نيست که ما امروزه سلاح هسته اي داشته باشيم يا نداشته باشيم، مسأله ي اصلي اين است که چگونه از سيطره ي اين محصولات خارج شويم، اين مستلزم تفکري غير تفکر مدرنيته است، ما بايد بتوانيم تفکر جديدي که غير از تفکر مدرنيته است و براي خود مدرنيته نيز جديد باشد را بسط دهيم، اين تفکر، تفکر حکمي و عرفاني ما است، اين تفکر اصيل و عرفاني که در مشرق زمين به طور عام و در اسلام به طور خاص ظهور داشته است را بايد احيا کنيم تا از سيطره ي تکنولوژي بيرون بيايم و ما به تکنولوژي سيطره داشته باشيم شما دانشجو هستيد، حتماً در موقع انتخاب واحد به اين مشکل برخورد کرده ايد که پيش نياز را رعايت نکرده ايد و وقتي براي اصلاح آن مي رويد هرچه دکمه ي کامپيوتر را مي زنيد عمل نمي کند، دست ما نيست، کامپيوتر برنامه ريزي شده است، ‌تکنولوژي براي ما برنامه ريزي مي کند و زندگي ما را پيش مي برد، ما نيز نمي توانيم آن را کنار بگذاريم، ما اکنون به تفکري که ما را از اين وضعيت مرعوب و مقهور تکنولوژي نجات دهد نياز داريم.
تمام مشکلات بشر از زماني ظهور کرد که به عالم نگاه ابزاري کرد، قرار است ما تغييري در خودمان و در تفکرمان ايجاد کنيم، اصولاً قرار نيست ما به تکنولوژي نگاه ابزاري داشته باشيم، اساساً چون اين طور نگاه وجود دارد اين بحران رخ مي دهد، اين که بايد به ابزار نگاه ابزاري کرد در خود يک معضل است. ابزار يک بحث خاص براي خود دارد، انسان در اين عالم شأني دارد، انسان از آن جايي که در مقام محمود انساني است و در مقام خليفه ي الهي است، در اين مقام همه چيز براي او است تا بتواند به اين مقام شامخ انساني و مقام محمود انساني برسد. خداوند تمام عالم را براي طي اين مسير و رسيدن انسان به اين مقام فراهم کرده است، اما اگر انسان مقام خويش را فراموش کرد و مسير خود را تغيير داد در آن صورت اين ابزار در جهت گيري به کار گرفته مي شود، مسير تاريخي انسان و تفکر تغيير کرد و در نتيجه عالم براي او به ابزاري براي ارضاء نفسانيات تبديل شده است، به يک اعتبار همه ي عالم براي انسان يک ابزار است اما نه براي نفس بلکه براي مقام خليفه ي الهي. وقتي انسان از اين مقام سقوط کرد در مُغاک اومانيسم افتاد، اين ابزار و حتي ابزار ديني موجب گمراهي او شد، به تعبير مولانا
زان که از قرآن بسي گمره شدند
زان رسن قومي درون چه شدند
مر رسن را نيست جرمي اي عنود
گر تو را سوداي سر بالا نبود

مي گويد اين قرآن مثل يک طناب است، حال با اين طناب مي توان به چاه بروي و بسته به اين که تو چه سودا و تمنايي داري مي تواني بالا بروي و گرنه همين قرآن انسان را به اسفل السافلين مي برد، چه رسد به ابزار ديگر. البته همه ي ابزارهاي ديگر آيه الله و آيات الهي هستند اما اين آيات مي توانند مقام « او اَدني »‌ بشري را تحقق بخشند.
ابزار امروز و تکنيک امروز با طبيعت مخالف است، به نظر شما در وضعيت فعليِ تفکر بشر و با اين روند مثلاً مي توان جلوي آلودگي محيط زيست را گرفت؟ بعيد به نظر مي رسد! مگر اين که تفکر را تغيير بدهيم، يا حتي آن کسي که در مثال پيش پشت کامپيوتر بود، نمي تواند اين کامپيوتر را تغيير دهد، بايد اول در تفکر تغيير ايجاد کند تا بعد در سخت افزار و نرم افزار تغيير حاصل شود. همه چيز به فکر برمي گردد، ما دعوا سر ابزار نداريم، بحث اين است که چرا ولايت تکنولوژي بر انسان تحقق پيدا کرد و چطور مي توانيم اين ولايت را از خود برداريم؟ اين جز در عالم تفکر امکان ندارد بايد تفکر تغيير کند و کمي اين عقل حسابگر را نقد کنيم و جايي نيز براي عقل معادانديش باز کنيم.
نکته ي جالبي عرض کنم در مورد علم و يقين حاصل از علم مدرن، ما واقعيت را نسبت به چه چيز واقعيت مي ناميم؟ نسبت به علم خودمان. اگر فردا مثلاً اصول نيوتن ابطال شود، چنان که خيلي از نظريات علمي ابطال شد در آن صورت مي خواهيم به کدام واقعيت علمي دل خوش کنيم؟ اين گونه نيست که بگوييم اين واقعيت مطلقاً هيچ ارتباطي با اغراض و تصميمات عالم ندارند، علم مدرن از بديهيات عقلي نيستند، در منطق بديهيات يعني چيزي که بذاته معلوم است اين ها معلومات يا به عبارتي مقبولات هستند در واقع تقسيمات علم حصولي را که بررسي کنيم، بديهيات بيش از چند مورد نيستند، مانند اجتماع نقيضين محال است و... را بديهيات مي گويند، اساساً علوم تجربي بر پايه تجربيات ريخته شده است و تجربه امروزه به اين مطلب رسيده است،‌ تجربه ديگري آن را ابطال مي کند، لذا در سلسله مراتب علوم، تجربيات پايين ترين مرتبه را دارند و يقيني نيستند؛ اين حدود را چه کسي معين مي کند؟ تجربه ي بعدي آن را مشخص مي کند، اگر تجربه ي بعدي اين را ابطال کرد تمام مي شود، چون بناي علم تجربي بر تجربه است و مي خواهد اين ها حدأقل تا مدتي يقيني ايجاد کند تا کارش پيش برود، اما امروزه در فلسفه هاي علم اين بحث بسيار داغ است که مي بينيد علم از ابطال نظريات پيشرفت کرده است و يک نظريه نمي تواند الي الابد مطرح باشد. يکي از فيلسوفان علم جمله اي دارد که مي گويد « نظريه اي علمي است که ابطال پذير باشد » يعني نظريه اي مي تواند علمي باشد که قابليت ابطال پذيري داشته باشد. پس ابطال پذيري جزء مميزات علم مدرن است. هرچند که خود ابطال گرائي نيز مورد سؤال است، ولي اجمالاً امروزه چنين نگاهي به علم و نظريات علمي وجود دارد و نظريات علمي وحي منزل نيستند و تا زماني که مسأله حل مي کنند مقبول هستند و به محض اين که از قابليت تفسير افتادند، از مقبوليت نيز مي افتند، البته عرض من اين نيست که مثلاً قوانين نيوتن را ابطال کنيم؛ عرض من اين است که ذات نظريات علمي براساس تجربه است، اگر فردايي ديگر اين نظريه ابطال شود و ما زياد به اين ها دلخوش کنيم روي هوا هستيم، بحث بر سر اين نيست که آيا اين نظريه اکنون درست است يا غلط؛ ما مي خواهيم بگوييم انسان با چه شيوه اي به اين نظريات دست پيدا مي کند. روش دسترسي هم است. نيچه جمله اي دارد که مي گويد « ويژگي دوره ي جديد، تسلط علم نيست، بلکه تسلط روش علمي است » امروزه هر جا بخواهيد برويد مي گويند علمي حرف بزنيد حتي چندي پيش مطلب تأسف باري شنيدم که يکي از وزارت خانه ها در قسمت کارگزيني و گزينش خود پس از اين که فردي براي استخدام، آزمون هاي علمي و... را مي گذراند در نهايت چند روان شناس را قرار دادند تا با آن فرد مصاحبه کنند و اگر روان شناسي آن فرد را تأييد کردند استخدام کند، گفتم اين چه کاري است؟! اولاً روان شناسي مگر چيز مطلقي است که بتواند تأييد صلاحيت فکري و روحي انسان ها را عهده دار شود، خود روان شناسي اکنون مورد ترديدهاي جدي است، تازه براساس کدام يک از نظريات روان شناسي اين کار را مي کنيد؟ چون نظريات روان شناسي دائماً در حال تغيير است، حدأقل در علوم انساني اين طور است و هر روز يک نظريه جديد ابداع مي شود، حال ممکن است در علوم تجربي يک نظريه، چند سده دوام داشته باشد اما در علوم انساني دوام نظريه به چند سال نمي رسد، شما براساس کدام نظريه مي خواهيد تکليف زندگي چند جوان را روشن کنيد که استخدام شوند يا نه؟ بحث اين است که روش علمي سيطره پيدا کرده. ما نمي گوييم روان شناسي مطلقاً خوب است يا بد؛ چه بسا بسياري از بيماري هاي روحي و رواني که وجود دارد توسط روش هاي روان پزشکي و روان درماني، درمان مي شود و ترديدي در آن نيست، اما اين که اين علم به يک انجيل مقدس تبديل شود که همه چيز با آن سنجيده شود مشکل ايجاد مي کند؛ در علوم تجربي نيز همين طور است اين که روش علم تجربه قاعده مي شود و هر چيزي با آن سنجيده مي شود مشکل ايجاد مي کند، در اعتبار علوم تجربي يا تکنولوژي که توسط علوم تجربي به وجود آمده کسي شک نکرده است، اما بايد به روش آن ها نيز توجه کرد.
به هر حال فاصله گرفتن از تکنولوژي غير ممکن است و مطلوب نيست و در اين صورت ما مجبوريم بگوييم برخي از تکنولوژي ها خوب است و برخي بد. مثلاً اين ميکروفون که صداي من را به همه مي رساند چه بدي دارد در اين صورت مجبور به گزينش خواهيم بود. اگر ما از نقطه ي آغازين که همان تفکر است شروع کنيم اين ها نيز به طور طبيعي انجام مي شود، ولي وقتي شما بدون شکل گرفتن تفکر مثلاً ماشين ها را جمع کنيد، در اين صورت آيا در جامعه بحران درست نمي شود؟ مي توانيد از فردا هر وسيله ي نقليه اي را جمع کنيد، در نهايت زندگي به هم مي ريزد، پس بايد نقطه ي آغاز ما در جايي ديگر باشد و اين نقطه آغاز به تفکر برمي گردد؛ يعني اگر تفکر، يک تفکر صحيح و اصلاح شده و تفکري معنوي باشد، به طور طبيعي آن چيزي که بايد حذف شود، حذف مي شود و آن چيزي که بايد زهرگيري شود و مضرات و معايب آن رفع شود مي شود و همه چيز در جايگاه خود قرار مي گيرد، ما وظيفه داريم در تفکر انقلاب ايجاد کنيم.
اما آيا ما مي توانيم ماهيت تکنولوژي را عوض کنيم يا خير؟ ماهيت تکنولوژي خود يک امر تکنولوژي نيست. اين ماهيت برمي گردد به تفکري که موجد آن بوده است، اگر آن تفکر اصلاح شده باشد مي تواند تغيير ماهوي ايجاد کند، چون ما امروز آن را اصلاح نکرديم پس تصويري نيز از ‌آن نداريم، ما مي گوييم چگونه مي شود اين اتومبيل که بالذات آسيب رسان است را اصلاح کنيم، مثلاً بنزينش را گاز سوز کنيم يا... به هر حال باز هم آسيب مي رساند اعم از آلودگي هوا و... پس ما چون به آن تفکر اصلاح شده نرسيده ايم، نمي توانيم تغيير ماهوي داشته باشيم. هايدگر به آن تفکر مي گويد « تفکر ديگر » چون ما به تفکر ديگر دست پيدا نمي کنيم امروزه اين موضوع براي ما غير ممکن است، اما در صورت تغيير تفکر قطعاً وجه ديگر نيز تغيير خواهد کرد. ما مأمور به تغيير در تفکر و هدايت آن به يک تفکر صحيح و معنوي هستيم و انشاالله به آن تفکر خواهيم رسيد، و السلام عليکم و رحمت الله.

پي‌نوشت‌ها:

1. مدرس فلسفه و پژوهش گر حوزه ي غربشناسي
2. براي نمونه مثالي مي زنيم تا بيشتر تقريب به ذهن شود، امروزه در بسياري از رسانه ها، مطبوعات، تلويزيون و... از لفظ هنر و هنرمند استفاده مي شود، هر جايي لفظ هنرمند مي آيد، سريع در مقابلش کلمه ي موسيقي، نقاشي يا سينما قرار مي گيرد، از سوي ديگر سؤال مي کنيم که آيا کساني مانند حافظ و مولانا که لفظ هنر و هنرمند را به کار مي برند آيا منظورشان همين آرتيست سينما است، مثلاً وقتي حافظ مي گويد بايد خاک درِ خانه ي هنر شوي، آيا منظورشان همين آرتيست ها است؟ اين گونه خيلي مضحک به نظر مي رسد، اصولاً چنين مفهومي در ذهن حافظ و مولانا از هنر نبوده است، چه اتفاق افتاده که اين لفظ در معناي ديگري به کار مي رود و در يک حرفه به کسي هنرمند مي گويند؟ اين لفظ در قديم معناي ديگري داشته و وقتي قدما اين لفظ را به کار مي بردند معناي خاصي را درک مي کردند، زيرا هر لفظي براي خويش تاريخي دارد، بماند که امروزه الفاظي به کار برده مي شود که هيچ ريشه و اصل و نسبي ندارد و ساختگي است و سريع نيز از ذهن فراموش مي شود، اما الفاظ اهل تفکر براي خود تاريخ دارد و بار معناي تاريخي خاصي دارد، مثلاً وقتي کلمه ي هنر را از نظر تاريخي بررسي مي کنيم از دو جزء تشکيل شده است « هو » و ‌« نر » ريشه ي سانسکريت دارد، « هو » به معناي نيک و « نر » به معناي انسان است هنرمند به معناي انسان نيک است و هنر به معناي کمال انساني است، اين چه ربطي به لفظ آرتيست دارد؟! البته لفظ آرت نيز براي خود تاريخچه اي دارد، اين دور افتادن از معاني و الفاظ مصيبت هايي براي انسان مدرن ايجاد کرده است.

منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط