سخنران: حسن عباسي
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين انه خير ناصر و معين.مسأله ي شناخت غرب امروز براي ما يک فرض است، هر کسي بايد فرزند زمان خويشتن باشد، محيط جهاني و فضاي امروز، فضايي است که غرب آن را رقم زده است و ما بايد اين فضا را بشناسيم، ما از شناخت غرب ناگزيريم، حال چه « غرب ستيز » باشيم، چه « غرب گريز » باشيم، چه « غرب ستا » باشيم، چه « بي تفاوت » باشيم و حتي چه « غرب زده » باشيم، در تمام اين حالات بايد موضوع فعل و موضع خويش را بشناسيم، امروزه ديگر غرب در قبال ما بي تفاوت نيست، فضاي امروز جهاني فضائي غربي است، در همه ي شئونات زندگي فردي ما ماهيت غربي موضعيت و حضور دارد، غرب در زندگي ما حضوري پررنگ دارد، ما امروز حتي اگر بي تفاوت نسبت به غرب باشيم ديگر غرب ما را رها نخواهد کرد، ما را گريزي از شناخت غرب نيست، موجي که در محيط هاي دانشگاهي و حوزوي ما به وجود آمده است نتايج و برکات ديگري داشته که در بسياري از جوانب مشاهده مي شود، اما منظرهاي غرب شناسي، منظرهاي متفاوتي است، گروهي از زاويه ي تاريخ به غرب نگاه مي کنند و گروهي از زاويه ي فلسفه و ديگري از زاويه ي جامعه شناسي، برخي نگاه انتقادي به غرب دارند و علم مخالفت و ضديت برداشته اند، و ديگراني از موضع تفکيک غرب به خوب و بد وارد شده و معتقدند بايد چيزهايي از غرب گرفت، اما زاويه ي نگاه ما زاويه اي انحصاري و خاص است.
بحث ما، بحث از منظر استراتژيک و طرح ريزي هاي استراتژيک در غرب است، چون موضع نگاه ما به اين بحث ها خاص است، نوع مقايسه نيز بايد در اين سطح صورت گيرد، لذا بحث هاي ما مشتمل بر عنوان ها و مفاهيم فلسفي و جامعه شناختي و سياسي هست و حتي احياناً مشتمل بر مباحث حقوقي و... اما ذات نگاه به غرب، از منظر استراتژيک است.
مي گوند غرب فيلسوف دارد و شرق نبي؛ انبيا پيام براي شرقيان آوردند و فلاسفه پيام رهايي براي انسان غربي، من به اين تقسيم بندي ها که غربيان انجام مي دهند قائل نيستم، سال ها تلاش ما در اين زمينه، هم ترازي بين انبياء و فلاسفه را رقم نمي زند، من تعجب مي کنم حتي بعضي از بزرگان علماي ما معتقدند افلاطون يک يا کوروش پيامبر هستند، اين سخن قابل دفاع نيست، دلايل رد اين سخن موضوع بحث نيست؛ شأن نبوت و انبياء از شأن فلاسفه که معماري غرب را رقم زدند بسيار متفاوت است، من در مقابل فلاسفه ي غرب در جهان و ادبيات ديني از حکيم استفاده مي کنم، مي فرمايد ما به لقمان حکمت داديم، پايين تر از مرتبه ي انبياء کسي که هم تراز با فيلسوف قرار مي گيرد، در نگاه ديني حکيم است، تفاوت بين حکمت و فلسفه نيز بسيار است، يکي از انحراف هايي که در حوزه ي انديشه ي اسلامي بعد از نظام ترجمه اي که در زمان مأمون رقم خورد اين بود که مأمون عباسي مرکز گفتگوي تمدن ها ايجاد نمود و با اين طرفند ائمه شيعه زمين گير شدند و ارتباطشان با بدنه ي جامعه قطع شد، ائمه تحت الحفظ بودند و در پادگان هاي نظامي محبوس مي شدند ( مانند امام حسن عسکري که قيد عسکريت ماهيت خانه ي سازماني نظامي را مي رساند ) درست جايي که ائمه ما که منبع و منشأ تمام نظام معرفتي بودند و خداوند معرفتش را به اينان الهام کرده بود، (1) اين حاملان اصلي معرفت و حکمت زمين گير مي شوند و در محيط هاي پادگاني حبس مي شوند و بعد مرکز جهاني ترجمه فلسفه ي متون غربي در دل جهان اسلام تأسيس مي شود، آن روز مأمون عباسي و ديگران بزرگ ترين خيانت ها را به اسلام نمودند و متأسفانه در نگاه هاي تاريخي آن مقطع اوج تمدن اسلامي قلمداد مي شود، بخشي از جهاد علمي و فکري ما امروز زدودن اين انحراف ها است، همين تعريف ها و مفاهيم غلط و اشتباهي که فرهنگ شده است، يکي از نسبت هاي غلط اين است که فلاسفه ي غرب را هم تراز انبياء بدانيم و ميدان علمشان را موازنه اي بين آنان و انبياء قلمداد کنيم، اين سخن سنديت ندارد و از نظر علمي نيز هم ترازي ندارند، بلکه تخالف بين حکما در اديان ابراهيمي به ويژه در اسلام با آن چه که فلاسفه در غرب خوانده مي شود است، پس بين فيلسوف و حکيم فرق زياد است، همين جا مي گويم که هر کس ادعا مي کند که اسلام فلسفه دارد به شدت اشتباه مي کند و هرکس فکر مي کند کانت، هگل، دکارت، کيکه گور، سقراط، ارسطو، افلاطون و تمام اينان حکيم بوده اند در اشتباه است، اينان فيلسوف اند نه حکيم، اشتباهي که مرحوم ملاصدرا و مرحوم سهروردي و ابن سينا به عنوان سه حکيم بزرگ مرتکب شدند فروغلتيدن در همين نظام ترجمه اي بود، يعني در متدلوژي و اپيستمولوژي، در روش شناسي و فراگيرسازي يوناني اسير شدند.
نکته ي اول:
ما امروز نياز به ترمولوژي و از آن مهم تر اتيمولوژي ( ريشه شناسي ) داريم، امروز در مفاهيم کشور ما جنگلي به هم ريخته و پر از ابهام وجود دارد، ترجمه ها و معادل سازي هاي اشتباه نظام مفهومي را مغشوش کرده است، مثلاً راسيون و ريزن معادل گرفته مي شود با خرد در فارسي و عقل در عربي يا روان فارسي که در عربي همان روح است معادل اسپيريت قرار داده مي شود، عقل عربي با آنچه که خرد در فارسي ناميده مي شود و با آن چه که ريزن در لاتين است هم تراز نيست.ما ديگر نمي توانيم غربي شويم، ما مستغرب هستيم؛ مستغرب کسي است که از بيرون غرب را مي شناسد، به اين منظور پيشنهاد جدي من همراهي دو زاويه ي ديد در کنار هم است، بريا اين که غرب را بشناسيم بايد خود را هم شناخت، مطالعه بايد تطبيقي باشد، مطالعه ي تک ساحتي و تک بعدي موجب اشتباهات فاحش مي شود که بزرگان ما از مرحوم ملاصدرا و کندي و فارابي گرفته تا متفکرين امروزي ما گرفتار آن شدند؛ بحث هاي فکري مجادله برانگيز است، ولي بدانيد که حکمت فلسفه نيست، خداوند به هر که دلش خواست مي دهد، مانند عزت و رزق است، خداوند عملش و اعطا و امتناعش بر يک منطقي حاکم است، اگر کسي فرايند و شرايطي را در خود ر قم زد که آن لياقت و شايستگي ها را در خويش داشت، قطعاً خدا به او حکمت مي دهد، مي گويد ما به داوود و سليمان و به لقمان حکمت داديم، حکمتي که دلمان خواست داديم، آنها شرايطي داشتند، اگر کسي فکر کند هيوم به عنوان يک ملحد، حکيم است، کانت حکيم است، يعني خدا خواسته به اينان چيزي بدهد که صلاحيت ندارند، حکمت گمشده ي مؤمن است، نه گمشده ي همه ي مردم! اول ايمان شرط است، هيوم که رسماً به الحاد خويش اعتراف مي کند، چگونه ممکن است کسي گمان کند او يک انسان مؤمني است که گمشده اي به نام حکمت داشته؟! پس فکر کنيد که عقل، علم، روح، ذهن، نفس و حکمت اين ها ما به ازاي لاتين، يوناني و آلماني و انگليسي و حتي فارسي ندارند، اگر در علم امکان رشد براي کسي وجود داشته باشد، هر متن و واژه اي را به عنوان يک texte در کانتکس خود علم بايد دنبال کند، لذا ترجمه کردن بسيار اشتباه است، اين مفاهيم را بايد با همان ذات خودشان ديد، در اين مسير انحراف زدايي بايد در گام اول ريشه شناسي نمود، لذا ما را گريزي نيست که در سه حوزه، مفاهيم را از هم تفکيک کنيم: در حوزه ي قرآني اش که عمدتاً عربي است، حوزه ي فرهنگ خود ما که فارسي است و ما به ازاي غربي، که لاتيني و آلماني و يوناني است.
گام اول مسأله ي ريشه شناسي ( اتيمولوژي ) است ريشه ي مفاهيم را در همان فرهنگ بشناسيد، اصولاً نيز واژگان را در تراز هم قرار ندهيد، راسيون در لفظ يوناني ما به ازاي عقل نيست، براي روح که در قرآن آمده، هيچ واژه ي معادلي در طول اين چند سال که تحقيق کرده ام در زبان لاتين و يوناني و آلماني پيدا نشد، واژه هاي فارسي هم به اين نسبت؛ دانش معادل علم در زبان عربي نيست، ساينس ( sience ) معادل علم در زبان عربي نيست، ناولج ( knowledge ) معادل علم در زبان عربي نيست، علماء حوزوي و دانشگاهي ما در طول سال هاي اخير به يک روش شناسي منسجم نرسيده اند، نهايتاً برخي ادامه ي سنت فلسفي پوپر بودند و پوپر را با آيه و حديث و اشعار مولانا مخلوط مي کردند و گروهي نيز منتسب به مرحوم فرديد بودند و خاستگاه نگاهشان هايدگر بود، هايدگر تلقي فلسفي اش الحاد مطلق است، شرکي که در او ديده مي شود نقطه ي مقابل حافظ ما است؛ حافظ معتقد بود « تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز »، دازاين هايدگر همان حجاب است و او تأکيد بر بودنش مي کند، آن هايي که نحله ي ذهني هايدگري دارند و ادامه ي سنت فرديد محسوب مي شوند، هايدگرپرستي را در ايران راه انداختند، يک تفسيري از هايدگر مي کنند که انگار شيعي و موحد است، همان بلائي که بر سر حوزه ي ما آمده که ارسطو را پيامبر و شيعه تلقي مي کنند و سال ها ما زحمت کشيديم تا دريافتيم ارسطو موحد نيست، چه برسد به اين که آن را يک خداپرست بدانيم، همان اشتباه را در مورد هايدگر مرتکب مي شوند و با تفسيري عجيب او را يک چهره ي مسلمان شيعي تلقي مي کنند! پس در گام اول يک انحراف زدايي بايد شکل گيرد، گام اول اتيمولوژي است، اين واژه هائي که به کار مي بريم را بايد بپالائيم.
نکته ي دوم:
بحث ما ناظر به بحث هاي کلان است، در حوزه ي استراتژي ما اساساً وارد در مسائل خرد نمي شويم، مگر مصداقي به عنوان مثال اشاره شود. مانند حکيم و فقيه، حکما از دل انديشه ي عقلاني کليات را استخراج مي کنند، اما فقه در احکام جزئيه سخن مي گويد، فقه و حکمت در کنار هم قرار مي گيرند؛ حکيم از چيستي و چرايي مي گويد و فقيه از چرايي و چگونگي، لذا حکمت ديني يک بحث کلي عقلاني است اما در تفقه در دين، فقيه به روز، زمان مند و مکان مند نسبت به مسائل پاسخ مي دهد، حکمت و فقه کاملاً با هم همپوشي و انسجام دارند؛ در غرب فلسفه از چيستي و چرايي مي گويد و دانشي که چيستي و چرايي را عينيت مي بخشد دانش استراتژي است، يعني ما به ازاي آنچه که ما در تلقي ديني به « فقه » مي شناسيم که استمرار سنت حکمت است، در غرب دانش « استراتژي » ( دکترين ) وجود دارد، پايه ي فقه در علم اصول فقه و قواعد فقه است، يعني با تکيه بر اين قواعد به عنوان يک ابزار مناسب به استخراج فروع مي پردازند، در غرب، ما به ازاي قواعدي که ما در فقه داريم، مفهوم دکترين را دارند، حوزه هاي دکترانيزم، همين قواعد است، خروجي اين روند در دين به فتوا و به يک حکم در فقه مي انجامد، در غرب محصول اين علم استراتژي و در سطح پائين تر تاکتيک و در سطح خُردتر تکنيک است.زاويه ي نگاه ما در بحثي که خدمت شما هستيم استراتژيک پلنينگ، يا نظام جامع طرح ريزي استراتژيک است، در دانش استراتژيک پلنينگ، کليت طرحي که قرار است بشود يا شده است را مورد بررسي قرار مي دهند، ابتداي کتاب هايشان اين جمله را مي آوردند که جمهور افلاطون يک طرح استراتژيک بود، انديشمندان اين حوزه همه فيلسوف اند، اما طرحشان را عملياتي مي کنند، استمرار سنت فلسفي و جامعه شناختي و حقوق شان، سنت استراتژي شان است که از سطح کلان اين بناي ساخته شده و طراحي شده را اجرايي و عملياتي مي کنند، همان گونه که حکمت مورد نظر دين در حکمت اسلامي و شيعي عملياتي مي شود، آن چه که يک حکيم در ذهن مي پروراند يک فقيه عيني مي سازد، منظور از ولايت فقها در ديدگاه امام راحل نيز همين بود، امام به عنوان کسي است که حکيم بود ( امام هم عارف و هم حکيم بود ) اما قائل به ولايت حکما، ولايت عرفا يا ولايت علما نبود بلکه ولايت فقها را مطرح نمود، چيزي که در ايران شناخته مي شود در غرب اين قدر بزرگ نيست، در نگاه ديني و شيعي ما، حکمت در حوزه اي که حکما در آن درگيرند، وظيفه ي تبيين عقلاني دارد، اما به عينيت که بخواهد برسد، فقها ولايت دارند و آن امر کلي را به روز مي کنند و براي مشکلات روز پاسخ درمي آورند و فتوا مي دهد، حُکمي که فقها مي دهند در غرب استراتژيست ها مي دهند، اين تقسيم بندي را شما از کس ديگري نمي شنويد و خاص گوينده است.
موضوع دوره ي شما غرب شناسي است، يعني آن چه که غرب هست، توصيف واقع غرب، جداي از اين که ما با آن مخالف يا موافقيم و اين که ما چه جايگزيني براي آن داريم يا نداريم.
در اين بحث من غرب را به مثابه ي يک درخت در نظر مي گيرم، در علم بيودکترين در تبيين هاي استراتژيک، از علوم زيستي استفاده مي کنند و براي قواعد کلي مثال مي زند، قرآن نيز از اين روش استفاده مي کند ( مثلاً خانه ي عنکبوت، مثلاً پشه اگر از شما چيزي بربايد نمي توانيد پس بگيريد و... ) اين روش را در غرب بيودکترين مي گويند، بيودکترين بنيادين غرب درخت است، غرب يک درخت است، اين درخت ماهيتي دارد که ما 2700 سال آن را بررسي مي کنيم، در دو مرحله 1. درختي که بود 2. درختي که هست؛ چيزي که مي گوئيم کليت آن چيزي است که در غرب موضعيت و فعليت دارد، و سعي مي کنيم تبيين کنيم که يک استراتژيست در غرب چگونه از مباني به عينيت مي رسد و ابزاري مي سازد به نام تکنيک يا تکنولوژي يا يک حکم استراتژيک مي دهد.
آغاز غرب
روزي که دو فيلسوف اصلي غرب يعني پارمنيدس و هراکليتوس بحث از تبيين چيستي و چرايي پديده هاي پيرامونشان را آغاز کردند، پارمنديس به وجود رسيد ( کلمه ي عربي وجود و هستي در فارسي معادل مفاهيم غربي نيستند، از سر اجبار و الزام مي گويم ) هايدگر معتقد است 2500 يا 2600 سال است که بشر دنبال اين است که پاسخ پرسش پارمنديس را بدهد، همان چيستي وجود، اين فلاسفه معتقد بودند که پديده ها در عالم ( آن چه در عربي طبيعت خوانده مي شود ) آرام آرام ميل به نامستوري پيدا مي کنند، ميل به نامستوري را به زني مثال مي زنند که راه مي رود و دوست دارد زيبايي هايش را نشان دهد، فيلسوف بعدي يعني هراکليتوس مثال را برجسته مي کند، زني راه مي رود، زيبايي هايي دارد و اصرار دارد که اين زيبايي ها را نشان دهد، براي اين که اين زيبايي ها را نشان دهد تبرج مي کند، در راه رفتن، در صحبت کردن، در نوع پوشش خود، او اين نامستوري را ذاتي هر پديده مي داند، يعني طبيعت ( به عربي ) هر پديده اي نامستوري است، طبيعت آن گاه موضوعيت پيدا مي کند که امکان پرده دري و خودنمايي داشته باشد، به يوناني به آن مي گويند « الثيا » ميل به نامستوري و پرده دري. تا پديده اي مکشوف نشده باشد و حجاب را از خويش کنار نزده باشد شناخته نمي شود، معرفت و شناخت، زماني موضوعيت پيدا مي کند که پديده پرده ي خويش را مي درد، خانم حجاب دار شناخته شده نيست، به قول هراکلتيوس طبيعت بايد پرده دري کند تا شناخته شود، لذا در معماري و هنر مجسمه سازي غرب، عمده ي مجسمه ها برهنه است، مجسمه ها دور دارد و جدا شده و مستقل است اما مجسمه ها در فرهنگ ايراني - اسلامي، سنگ برجسته است و بر روي سنگ حکاکي شده، مانند مجسمه هاي کاخ بيستون و تخت جمشيد، انسان هويت مرکزي نداشته، اما در غرب انسان عينيت داشته يعني انسان در کانون توجه بوده است، در غرب مجسمه ها مرکزيت دارد و در ضمن طبيعت نيست، زيرا انسان در کانون توجه بوده است، اما در ايران ما خيلي مجسمه نداريم، مجسمه هاي موجود نيز برهنه نيستند بلکه از مچ پا تا زير گلو پوشيده اند، اما در غرب عمده ي مجسمه ها کاملاً برهنه هستند، تمام ميادين يونان، روم، ايتاليا، فرانسه، آلمان، اتريش مملو از اين مجسمه ها است، وقتي دين مسيح نيز به روم رفت، دين هم تعيني شد، جسد مسيح را گوشه ي کليساهايشان آويزان کردند، غربيان اصولاً تعين گرا هستند، عينيت گرايي ويژگي اصلي انسان غربي است، پارمنديس اين بلا را سر غرب آورد؛ او صحبت از هستي « اين موضوع » کرد، همان چيزي که هايدگر معتقد است از آن غفلت شده، لذا در غرب هر چيزي را بايد تعين ببخشند و با چشمهايشان ببينند، ولي ما در مورد انبياء و معصومين قائل به ترسيم عکس و مجسمه نيستيم، اين فضا هم به فرهنگ اسلامي ما و نيز به قبل از آن برمي گردد، ما چنين تلقي نداشتيم، ما انسان را برهنه نمي کرديم تا انسان مکشوف شود و خود را بنماياند و نامستوري صورت گيرد.الثيا مقدمه ي شناختن طبيعت است، چيزي به نام « فوزيس » يعني فيزيک ( در عربي طبيعت ) شناخته نمي شود مگر با الثيا، با حرف هرکليتوس الثيا موضوعيت پيدا کرد، عالم مي رود تا خويش را پرده درد، طبيعت غريزه دارد، اگر خودنمايي پيدا شد چيزي به نام فوزيس به وجود مي آيد ( فيزيک، طبيعت ) تا زماني که پديده اي خودش را ننماياند، « فيزيک » موضعيت پيدا نمي کند.
وقتي نيوتن سقوط سيب را مي بيند، تا اين طبيعت در عالم فيزيک مشخص نشود، که چرا افتاد و نيروي جاذبه نظريه پردازي نشود و بروز و الثيا و انکشاف و نامستوري صورت نگيرد، يعني تا معلوم نشود که اين سيب چرا سقوط کرد، معرفت حاصل نشده، فيزيکي که بعد از نيوتن رقم خورد حاصل اين نگاه است، با مفهوم الثيا، فرايند و شرايطي به وجود مي آيد که درخت غرب رشد کند، دکارت در نامه اي نوشت که فلسفه درختي است که ريشه اش متافيزيک، تنه اش فيزيک و شاخه هايش دانش هاي مختلف اند، غرب نيز يک درخت است. از درخت فيزيک اين شاخه ها ( علم ها ) بيرون آمده است، در غرب مادر تمام علوم، فيزيک است؛ در فرض دکارت، تنه ي اين درخت فيزيک است و همه ي شاخه ها از فيزيک نشأت مي گيرند، فيزيک نيز حاصل پرده دري خود پديده ها است، کليه ي دانش ها متأثر از فيزيک و ظاهر هستند، اينجا غيب موضوعيت پيدا نمي کند، يؤمنون بالغيب اينجا جائي ندارد، حکمت در اينجا راه ندارد، پاي استدلاليان چوبين بود، چون تعين گرايي است، يا به قول حافظ رحمه الله عليه:
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تلق پذيرد آزاد است.
علامه جوادي آملي اين را تفسير مي کنند، مي گويند منظور خواجه تعلق نبوده، تعين بوده است، در عالم ماده غلام همت آنم که زير چرخ کبود، که از هر چه رنگ تعين پذيرد آزاد است، انسان غربي، انساني نيست که بتواند از تعين فرار کند، لذا همتي ندارد.
پس اليثيا شد روش انسان غربي، خودنمايي و تبرج عالم فيزيک را به وجود مي آورد، ريشه ي فيزيک، متافيزيک است، همان سخن دکارت، سي صد سال بعد هايدگر گفت دکارت در مثال درخت، يک نکته را غفلت کرده است، آن هم اين است که آن درختي که ريشه اش متافيزيک، تنه اش فيزيک و شاخه هايش دانش ها هستند، در آسمان نيست، اين ريشه در زمين است؛ ريشه ي اين درخت در زمين « هستي » است، به تعبير عربي در زمين وجود است.
پس تاکنون چهار قسمت روشن شد: « بذر » اين درخت چيست؟ اين يک پرسش است، فلسفه با پرسش آغاز مي شود، به بذر اين درخت « آرخه » مي گويند ماده ي اوليه ي همه ي عالم چيست؟ اولين مفهوم و تصوري چيست؟ مثلاً اسم اين شيء ليوان است، وقتي چشم بسته نيز مي گويند ليوان، فهم حاصل مي شود و براي شما قابل فهم است زيرا تصور و صورتي از اين شيء در ذهن شما هست، اين تصور عنوانش شد « لوگوس » که همان مفهوم است. بذري که کاشته شد آرخه و لوگوس است ( لفظ لوگوس در يکي از انجيل ها آمده است، اول خدا بود و هيچ نبود و خدا کلمه بود و نتيجه مي گيرد خدا کلمه است ) از دو هزار سال پيش برخي فلاسفه معتقدند انسان زنداني زبانش است، يعني شما در مفاهيم زنداني هستيد، اگر به زبان فارسي صحبت مي کنيد، شما در موطن زبان فارسي هستيد، اين واژه ها زنداني ايجاد مي کنند که ما اسير آن هستيم، اگر شما زبان روسي ندانيد شما را به آن موطن راهي نيست، پس اين که مي گويند وجود يعني زبان و انسان زير زبانش زندگي کند و در فضاي زبانش، برمي گردد به آن که اول کلمه بود و به غير از کلمه هيچ نبود ( لوگوس ) پس اولين بذر ( آرخه ) مسأله ي مفهوم است.
دوم: بر اين مفهوم يا اين پديده ي ليوان، يک کيفيتي مترتب است که مي شود « جنس » آن، بعضي ليوان ها از جنس پلاستيک، بعضي ها از کريستال و... هستند، اين که ماده ي اين مفهوم چيست اسمش شد « ماده المواد » چيزي که به آن مي گويند « کيميا »، آن روز چهار عنصر مي شناختند که ماده ي اوليه همه ي ماده ها بود، آب و آتش و خاک و هوا، ادر عصر حاضر در شيمي صد و چهل عنصر کشف شده است، پس اين مفهوم ليوان، مفهوم بود ( لوگوس ) که دانش ادبيات را رقم زد، ادب حوزه اش حوزه ي لوگوس ها و مفاهيم است؛ ادبيات و شعر و داستان و... کلمه ها يا واژه ها را کنار هم مي چيند و فضايي را در ذهن مخاطب و خواننده ترسيم مي کند، ادبيات از رشد آن بذر ( آرخه ) در لوگوس شکل گرفت، بعدها کميت و کيفيت براي مفهوم ايجاد شد، يعني سؤال شد ماده ي اوليه شيميايي طبيعت چه بوده است و علم کيميا رقم خورد.
سوم: براي اين کيفيت، کميت ايجاد شد، کميت را فيثاغورت تئوريزه نمود، فيثاغورثيان ماده ي اوليه ي خلقت را ده عدد گرفتند، از صفر تا نه ( عدد - ميت؛ کيفيت کيميا، شيمي، حوزه ي عناصر ) ماده ي اوليه ي خلقت از حيث کيفيت است، عالم وجود عالم کميات است ( عدد ). با اين که عالم وجود عالم مفهوم ( لوگوس ) بود، ادبيات، شيمي و رياضيات سه علمي بودند که اين بذر ( آرخه ) از طريق آنها ريشه دواند و تحرک و پرده دري و الثيا با کلمات و با مفاهيم و با عدد خويش را نشان داد. با ادبيات و رياضيات و شيمي، متافيزيک شکل گرفت، تنه ي درختي به وجود آمد که اين درخت را فيزيک گوييم، پايه ي فيزيک در ادبيات، رياضيات و شيمي است. در نهايت اين تنه، شاخه شاخه شد و از قرن هفدهم به بعد شاخه ها تنومندتر شدند، زماني که فرانسيس بيکن اين تقسيمات دانش را رقم زد و نوع تقسيمات دانش ها را تغيير داد، آرام آرام دانش ها شقه شقه شدند و مجموعه اي از آن چه که امروز مي بينيد رقم خورده است، در چهارصد سال گذشته اين نهال بارور شد، درخت فلسفه که ريشه اي متافيزيک، تنه اش فيزيک، شاخه هايش دانش ها و زمينش وجود است و بذرش آرخه بود رشد کرد، برگ و ميوه ي اين درخت چه بود؟ و اين درخت به قول هايدگر در چه هوائي زيست؟
انسان در طول 2700 سال تا به امروز به اين درخت سه گونه نگاه کرده است، انسان باستان و قرون وسطي زير اين درخت بود و به ريشه ي اين درخت نگاه مي کرد، سر او پايين بود، ذهن اين انسان را بذر و ريشه و دامنه اي که زير خاک بود ( متافيزيک ) پر کرده بود. انسان اواخر قرون وسطي در عصر نيوتن و گاليله و... سرش را کمي بالا آورد و تنه ي درخت را ديد و آرام آرام از ريشه غفلت کرد، کانت خواست تا به انسان توجه دهد تا سرش را بالا نياورد و باز متوجه متافيزيک باشد، اما ديگر انسان نگاه به زير پا و درخت نمي کرد. در قرن نوزدهم، انسان ديگر به تنه نيز نگاه نکرد و به شاخه ها چشم دوخت، سر انسان بالا آمد، سر به هوا شد، هايدگر آمد که جلوي اين را بگيرد.
اسم اين سر به هوائي شد تحليل گرايي، تأويل گرايي به اين معنا که مي گفتند ذات معرفت بشر و هستي بشر، به زير اين درخت و مباني معرفتي ربطي ندارد، انسان ها اگر فقير يا غني نگاهشان به عالم متفاوت است، لذا خواستگاه طبقاتي، اجتماع و جامعه و سوسيولوژي مبناي معرفت است؛ فرد اگر ثروتمند باشد، فقير باشد و... در معرفتش اثر مي گذارد. مارکس نگاهش به هستي بشر و طبقات اجتماعي و معرفت بشر اين بود، او کل اين درخت را به طبقات اجتماعي تقليل داد يعني اين درخت را به شاخه ي جامعه شناسي آن تقليل داد، پس از او فرويد آن سوي درخت ايستاد و گفت انسان ها به مسائل رواني خود وابسته اند، او همه چيز را به روان شناسي فروکاست، فرويد دريافت و معرفت و نگاه انسان به عالم را به آن بذرها منتصب نکرد بلکه گفت انسان از وضعيت رواني خود خط مي گيرد، لذا روان شناسي مبناي همه چيز مي شود، در هگل اين درخت به يک کل تاريخي فروکاسته مي شود، يک روند حرکت تاريخي که همه زنداني و اسير تاريخ هستند، با هگل نگاه تاريخي موضوعيت پيدا کرد؛ نتيجه اين شد که با مارکس اقتصاد موضعيت پيدا کرد، حلقه ي وين به خود دانش موضوعيت داد و ساينتيسم را سامان داد، يعني به شاخه ها اصالت داد، دانش گرايي تحويل همه چيز به دانش پوزيتيويستي است، تاريخ گرايي، جامعه گرايي، روان گرايي، ساينتيسم، سايکولوژيسم، تمام اين ايسم ها تحويل کل به يک جزء بود، همه فقط اين شاخه ها را نگاه مي کردند و حتي اين اواخر چهره اي مثل پوپر، نگاهش به دانش بود، البته اکنون ديگر کسي به شاخه ها نيز نگاه نمي کند و همه متوجه ميوه ها شدند.
سال گذشته ريچارد رورتي فيلسوف مدرن آمريکايي به ايران آمد، او آناني را که خود را براي فلسفه ي غرب مي کشتند و سينه چاک مي کردند و آن را مي پرستيدند ديد و دريافت که در ايران هنوز شيفته گان فلسفه ي غرب فراوان اند در جمله اي گفت: فلسفه نردباني بود که غرب از آن بالا رفت و سپس ديد ديگر به آن نيازي ندارد و آن را پرتاب کرد! هر کدام از فلسفه دانان در عصر مدرن شاخه اي از درخت را گرفتند و بشر را منحرف نمودند، انحرافات جدي است، فرويد بلايي به سر بشر آورد که تا به حال بشر تاوان همان انديشه ها را مي دهد.
اينان حکيم نيستند، حکيم درد رهايي انسان را دارد، درد غربت از ملکوت، درد اين که به خدا برسد، اما براي اينان و براي غرب امروز ريشه، تنه و شاخه ها ديگر موضعيت ندارد، امروز براي غرب تنها ميوه ها موضعيت دارند.
تخنه ميوه ي غرب
ميوه ي فلسفه دکارت چيست؟ اسم ميوه به زبان يوناني « تخنه » بر وزن « آرخه » است، تخنه در لفظ انگليسي تکنيک، تکنولوژي و خروجي اين درخت است، امروز بشر فقط به تکنولوژي نگاه مي کند، اين که اين ميوه به چه شاخه اي از دانش و آن شاخه به چه تنه اي و آن تنه به چه ريشه اي وصل است ديگر براي انسان غربي مهم نيست؛ شما مي گوييد علوم پايه ( فيزيک، رياضي، شيمي و... ) اما تمام رشته هاي فني ميوه ي درخت است نه پايه ي آن، شأن و اعتبار و حيثيت در ميوه است، انسان غربي در ميوه فروشي است و برايش مهم نيست که شاخه و تنه و ريشه چيست و چگونه است، انسان غربي دغدغه اش تکنولوژي است، شأن و شوکت مال کسي است که در اين کارخانه ها کار مي کند و درس مي خواند.اما برگ اين درخت، درخت از ريشه اي که در زمين دارد تغذيه مي کند، تغذيه ي درخت فلسفه از مفهوم و عدد و ماده ي اوليه و عناصر شيمي بود، اين درخت زنده است اما درخت براي حياتش نياز به اکسيژن دارد تا عمل فتوسنتز انجام دهد آن عمل، عمل برگ است، برگ درخت غرب آرت ( هنر ) است، هنر در غرب از کليت تنه ي فيزيکي بيرون نيست، اگر نگاه تاريخي و سياسي داشته باشيم، هنر با ساير شئون هماهنگ است، نظام است، پس هنري که از درخت فلسفه ي غرب بيرون مي آيد نمي تواند ماهيت ديني داشته باشد، چون اساساً درخت فلسفه درخت تعينات است، عدد کمي و ماده ي شيمي کيفي و عالم فيزيک و عالم طبيعيات و ساير شاخه هاي اين علوم و دانش ها به غيب ميل نمي کنند و از غيب خبر نمي آورند، حتي انبياء نيز از غيب خبر نداشتند، علم غيب فقط نزد خدا است، باور دادن و ايمان ايجاد کردن نسبت به غيب هدف تمام انبياء بوده است، اگر علمي جلوي اين را گرفت اين علم لاينفع است، پناه به خدا از شيطان مي بريم از علم لاينفع، علمي که پرده ايجاد مي کند، امام مي فرمايد علم حجاب اکبر است، اين شاخه ها حجاب اکبر هستند، يعني پرده اي دور انسان ايجاد مي کنند تا انسان نتوانند آن را بشکافد و حقيقت و غيب را ببيند، دانشگاه هاي ما دکتر پرور است، فقيه پرور نيست فقيهي که حوزه ي علميه مي پروراند، دکتر يعني استمرار فلسفه (PHT) يعني شما بتوانيد در فلسفه ي مضاف و دکترين آن رشته دکتري کنيد و نسبت ريشه و ميوه را دريابيد، فرايندي که شما به عنوان يک دکتر انجام مي دهيد اين است که به فلسفه ي رشته مي رسيد و به مباني مشرف هستيد و خروجي استراتژي هايي است که حکم مي دهيد ( فتوا ) در اين سير کلي دکتر کسي است که از ( آرخه ) بذر تا ميوه ( تخنه ) همه را مي شناسد.
از درخت فلسفه هرچه درآيد فلسفي است، هنري که نتيجه مي دهد هنر ديني نخواهد بود، دانشي که مي دهد ديني نخواهد بود، تکنولوژي اي که مي دهد تکنولوژي ديني نخواهد بود، تکنيک جهت دار است، مي گويند دوربين عکاسي و فيلمبرداري ابزار است و مي شود از آن در جهت ديني بهره برد، سينما ابزار هست ولي مربوط به جاي ديگري است و با درخت ديگري نسبت دارد، بله در عصر حاضر اگر اين ابزار را نداشته باشيم زندگي سخت مي شود و ما از هيچ جا خبر نخواهيم داشت، به هر ترتيب دانشگاه هاي ما امروزه دکتر نمي پروراند؛ اگر کليدي ترين گزاره هاي استراتژيک عصر جمهوري اسلامي، دو مفهوم مطالبه ي عدالت و جنبش نرم افزاري و نهضت توليد علم باشد، اکنون خود دانشجويان بايد براي اين دو شعار اقدام و جهاد نمايند، استاد تصلب دارد و راز درخواست مکرر مقام معظم رهبري از دانشجويان براي توليد علم همين است، جنبش نرم افزاري و توليد علم بايد منجر به حکيم پروري شود نه مقلدپروري، البته حکيم ناب نه مانند ابن سينا که اسير ارسطوئيات شد و نا سهروردي که اسير حکمت خسرواني و عرفان شرق شد و نه ملاصدرا که بين عرفان شرق و فلسفه ي غرب جمع کرد؛ متدولوژي هر سه بزرگوار اشکال دارد، از دل انديشه ي اينان اقتصاد در نمي آيد، فرهنگ و هنر در نمي آيد عصر عبور از اين بزرگان شروع شده است، عصر حکمت متعاليه تمام شده است، چون مخلوط به فلسفه ي يونان است، چرا سر کلاس هاي دانشگاه هاي ما دکارت را مي ستاييد؟ حوزه ي علمي ما تا از دست ارسطو نجات پيدا نکند نمي تواند حکيمي مثل لقمان بپروراند.
بذر درخت غرب را ابليس کاشت، غرب در فرهنگ خود چهار شيطان دارد، سيتن، دنير، دمون و ليسيتر، فکري ترين شيطان دمون است، سقراط که مي گويند شهيد اول بوده، در معبد دلفي در کوه آلمپ، سروشي آسماني مي شود که اي انسان خود را بشناس، کسي که سروش آسماني را فرياد کرد، دمون، اين سخن و الهام شيطاني بوده است، ما شيعه ي علي و آل پيامبريم صلوات الله عليه اجمعين اول بايد بت نفس مان را بشکنيم و دوم بايد بت اين مفاهيم را بشکنيم. سقراط الهام از شيطان گرفت، بذر درخت فلسفه را ابليس کاشت، غرب درخت فلسفه است، الثيا و ميل به نامستوري از لحظه اي بود که آدم و حوا گول خوردند و آن ميوه را تناول کردند، عمده ي انبياء نتوانستند از شيطان بگذرند، شيطان امروز هم با ما مشکل دارد. لحظه اي که شما به سمت اسلام ناب برويد، به سراغ سيره ي معصومين برويد، شياطين صدايشان را بلند مي کنند، در زمان سليمان که طايفه ي جن و شيطان با هم به فلسطين حمله ور شدند، همان يک پيامبر توانست مُلک ايجاد کند،بقيه ي انبياء ملک ندارند؛ کس ديگري که مي آيد و ملک ايجاد کند حضرت حجت ارواحنا له الفداء هستند.
خلاصه آن که غرب درختي است به نام فلسفه که بذر آن را شيطان کاشته است، آيا به تعبير مسيحيان گناه نخستين فقط مال پدر و مادر ما، آدم و حوا بوده است؟ اين طور نيست، تمام انسان ها همه جداگانه به طرف اين درخت تحريک مي شوند و نبايد به اين درخت نزديک شوند، مراقب باشيد، فلسفه ي غرب الشجره ممنوعه است، در فلسفه ي غرب فيلسوفان يکي يکي همديگر و نظريه هاي همديگر را رد کرده اند، اما قرآن سخن ابدي است.
هيدگر از هواي پيرامون اين درخت غفلت کرد، در مقابل فيزيک، متافيزيک را هم بايد ديد يعني ما بعدالطبيعه را، آيا صحبت از ماوراء اين درخت نيز بود؟ فيزيک، متافيزيک، ترنس فيزيک يا ماوراي فيزيک؟ اگر کسي از ترنس فيزيک نيز گذشت مي تواند به غيب دست پيدا کند، عينيت ترنس فيزيک در فيزيک مي شود پست مدرنيته، ترنس مدرنيسم از عالم ماورا شياطين و جن مي آيد، کارهايي مي کنند که کسي غيب را باور نکند، فضا ديگر فضاي ترنس مدرنيسم است.
در روزگار ما مديريت هاي استراتژيک فرهنگي و نظامي و... به سطوح مختلف تقسيم مي شوند مانند تکنيک که همان خروجي است ( تخنه: تکنولوژي ) سطح بالاتر تاکتيک است يعني جايي که شما از اين تاکتيک استفاده مي کنيد، در سطح ديگر استراتژي است که چگونگي نظام اداره ي تکنولوژي و انبوه تکنولوژي ها و تاکتيسين ها است، در ابتدا، اول فلسفه، چيستي و چرايي امور را مي گفت و بعد به چگونگي مي رسيد، در دوران جديد، غرب حرکتش در تبيين دکتري معکوس شده، اول چگونگي را تبيين مي کند و بعد به چيستي و چرايي مي رسد مثلاً اول انيشتن فرضيه نسبيت را در فيزيک ارائه مي کند، بعد فيلسوف و منطق داني مثل پوپر نسبي گرايي را در فلسفه تسري مي دهد، امروزه غرب از تکنولوژي عبور کرده و ما تازه به تکنولوژي رسيده ايم، غرب به سوي تاکتولوژي مي رود و در پنجاه سال آينده به مرحله ي استراتيولوژي مي رسند ( خروجي دکترين ها ) تا بتوانند سيطره ي کميت و سيطره ي تکنولوژي بر بشر را مهار کند، زين پس بشر نبايد دنبال تکنولوژي برود بلکه تکنولوژي بايد ابزار بشر باشد.
امروزه غرب و فلسفه ي غرب و فيلسوفان غرب در بحران هستند، در سال 79 شمسي طبق يک بررسي نود و هشت درصد فيلسوفان غربي چند صد سال گذشته، مجرد بوده اند و غالباً از نظر رواني مريض و حالات ماليخوليايي دارند، مثلاً دکارت دختري از رابطه اي نامشروع داشته است و غالب آنان نيز عمرهاي کوتاه دارند ( حدود پنجاه سال ) و اين نشان مي دهد فلسفه ي غرب با حمکت هيچ نسبتي ندارد، فلاسفه ي ما نيز عمري طولاني ندارند ( مثلاً ابن سينا ازدواج نکرد و عمري کوتاه داشت )، در هنر نيز اين گونه است، بيشتر هنر پيشگان مطلقه يا دختر بوده اند، الگوي دختر جامعه خانمي است که عُرضه ي تشکيل زندگي و حفظ زندگي در زير يک سقف را ندارد؛ هنر ديگر معنويت و عمق ندارد، انديشه ديگر به انسان آرامش نمي دهد، ولي در نظام ديني ذکر الله قلب ها را آرام مي کند، مي توان با نماز خواندن دريچه ي قلب را به حقيقت باز کرد، کانون عقل قلب است نه ذهن و مغز، امام (ره) تا آخرين روزهاي عمر شريفش سلامت روحي و رواني داشت، ما فلسفه نداريم، حکمت داريم، حکمت درخت نيست، جنين است، جنيني که نمودهايي دارد، حکيم مانند جنين در رحم طبيعت است، در کائنات در رحم طبيعت ( منظومه ها ) جنين حکمت در اين طبيعت کائنات هرچه علم طبيعت بياموزد از فوزيس ( فيزيک ) و از اين رحم بيرون نمي رود، از بيرون رحم خبري مي رسد؛ اين خبر شريعت است، اگر ايمان آورد اين جنين روح پيدا مي کند، تولد ظاهري انسان بيولوژيک است، انسان دوبار به دنيا مي آيد يک بار از رحم مادر زاده مي شود، يک بار هم انسان ها بايد حکيم به دنيا بيايند و اگر ايمان نياورد روح ندارد و مانند لخته گوشت بي روح مي شود؛ خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ در کافرين معنايش اين است که جنين انسان ها روح نمي گيرد و کافر مي مانند، وقتي روح نگرفت هر که مي خواهد باشد، حياتش ادامه ندارد و وَ عَلَى سَمْعِهِمْ وَ عَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَهٌ عذابي است که در انتظارشان است.
از لحظه اي که اين جنين مؤمن شد و شريعت را پذيرفت، به گزاره هاي شريعت عمل مي کند، اين طريقت است، در طريقت و سير و سلوک به گفته هائي که در شريعت بود عمل مي کند، سيره ي او عمل به شريعت مي شود آرام آرام در اثر استمرار سيره، در او تبديل به فرايند مي شود ( صيرورت ) اينجا است که درد زايمان شروع مي شود، اين فرد در همين دنيا به دنيا مي آيد، وقتي که به دنيا آمد بعد از عبور از طبيعت، شريعت و طريقت مي رسد به حقيقت. حقيقت لحظه اي است که حقيقت را مي بيند، به نفر اول مي گوئيم عالم، به نفر دوم که شريعت را رقم مي زند مي گوييم فقيه، به نفر سوم مي گوييم سالک و عارف و چهارمي را حکيم مي گوييم، حکمتي که همان حقيقت است.
فرق اصلي نگاه جنيني و درختي اين است که در نگاه درختي ما بيرون درخت ايستاده ايم، فيلسوف به هر قسمت درخت که نگاه مي کند، اين قسمت متعلق به درخت است نه متعلق خود فيلسوف، متعلق به بيرون از من است اما در حکمت قضيه فرق مي کند، آن جنين خود حکمت است، يعني متعلق است به علمي که جدايي از خود فرد ندارد، وحدت عاقل و معقول، در حکمت موضوعيت دارد، شما يک نکته حکمي مي آموزيد شما را فربه مي کند، رب زدني علما، علامه جوادي آملي مي گويند يعني خدايا مرا از علم زياد کن. چهارپايان علمشان زياد است، نشويد کمثل الحمار، حکيم علم را در مقام تربيت مي خواهد، خدايا مرا تربيت کن تا من از علم زياد شوم؛ اما ساينس حوزه ي دانشي است که بيرون از ما است، مي توانيم بدانيم و باور نکنيم.
پينوشتها:
1. امام حسين عليه السلام در دعاي عرفه مي فرمايند که الهي تو معرفتت را به من الهام کردي؛ اما دکارت مي گويد من مي انديشم پس هستم، در اين يک منيت و تکبري وجود دارد، اما امام حسين عليه السلام مي فرمايند معرفت من در واقع معرفت تو است که آن را به من الهام کردي نه اين که من مي انديشم پس هستم و نه اين که من منبع معرفت باشم.
منبع مقاله :جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول