توسعه و مدرنيزاسيون

توسعه به لحاظ مفهومي، ساختاري در نظام ما پيدا کرد و به لحاظ ارزشي موقعيتي در مجموعه نظام هاي ارزشي ما پيدا کرده است که بحث من کاملاً خلاف عادت و خلاف آن چيزي که ما در اين زمينه مي انديشيم
شنبه، 13 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
توسعه و مدرنيزاسيون
 توسعه و مدرنيزاسيون

 






 

سخنران: دکتر حسين کچوئيان (1)

بسم الله الرحمن الرحيم، توسعه به لحاظ مفهومي، ساختاري در نظام ما پيدا کرد و به لحاظ ارزشي موقعيتي در مجموعه نظام هاي ارزشي ما پيدا کرده است که بحث من کاملاً خلاف عادت و خلاف آن چيزي که ما در اين زمينه مي انديشيم جلوه خواهد نمود. موضوع سخن در مورد اصل مفهوم و چگونگي پيدايش آن و سپس ارزيابي آن است که آيا اصولاً توسعه، مطلوبي است که ما بايد به دنبال آن باشيم يا خير؟
در وضعيت فعلي چنين است، شما در شبانه روز در رسانه ها يا از جانب اهل سياست و اهل عمل و نظر صحبت از توسعه و ضرورت ها و موانع و برنامه هاي توسعه مي شنويد و ظاهراً مقصد و مقصودي است که ما بايد تمام توان خود را بسيج کنيم تا به آن دست پيدا کنيم. اما مي توان ترديد کرد و اصولاً کار اهل نظر، ترديد در بديهيات است. بايد حدأقل سؤالاتي مطرح کنند که اگر قرار است اين مقولات به عنوان آيات ارزشي ما درآيد، با بصيرت بيشتري اين کار انجام گيرد، البته من بيش از سؤال و تشکيک در اين بحث بيان خواهم کرد و اين بحث را پايان يافته و نامطلوب و ناممکن مي دانم. مسأله ي اول اين است که توسعه چيست و چه معنايي دارد؟

معناي توسعه

در نظر داشته باشيد که مفاهيم خود به خودي در صحنه ي تاريخ ظاهر نمي شوند و خود به خود نيز از بين نمي روند. اين که ما در تاريخ غير از سي صد سال اخير چنين مفهومي نداشته ايم و بعد يک باره با چنين مفهومي مواجه شديم علت مي خواهد. نوع نگاه معمول ما به اسامي و معاني طوري که فکر مي کنيم برخي ها بدون قصد خاصي اسامي را تعيين کرده اند،‌ مانند اسامي که ما بر روي بچه ها مي گذاريم و به اشياء و اموالمان نام هاي مختلف مي دهيم، به همين ترتيب نيز اين نوع مفاهيم ابداع مي شوند. اما حقيقت قضيه اين طور نيست، در مورد اسامي عَلَم و خاص ما اسم مي دهيم، اسم گذاري خوب بايد تناسب خاصي داشته باشد. يعني اگر شما نام گذار خوبي باشيد براي بچه ها يا اموالتان به تناسب شهود و فهمي که از حالات او درک مي کنيد نام گذاري مي کنيد. ائمه هم براي تمام اموالشان اسم مي گذاشتند، پس همه جا تناسب است اما اين تناسب در قلمرو مفاهيم بسيار اساسي تر است. يعني اصولاً مفاهيم در تاريخ بشري به تناسب تجربه هاي شهودي خاصي ظاهر مي شوند، به نحوي که اگر اين مفهوم جايي در تاريخ ظاهر نشده و نمي توانيم آن را پيدا کنيم به دليل اين است که تجربه و معنا وجود ندارد و آن تمدن و اجتماع به تجربه دست پيدا نکرده، مثل مفهوم عقل و روح. فکر نکنيد هميشه بشر با مفهوم عقل يا روح يا نفس آشنا بود. اين مفاهيم تاريخ خاصي دارند و از جايي شروع شدند و تا قبل از آن ردپايي از اين اسم ها نمي بينيد، زيرا تجربه يا حادثه اي که اين مفهوم از دل آن به وجود آمده وجود نداشته است. بسط و گسترش تاريخي بشر در واقع بسط تجربه هاي دروني يا جولان هاي دروني اش است که به تناسب آن مفهوم پيدا مي شود. اين قضيه همه جا قابل پيگيري است. مثلاً در بين انبياء چرا برخي مفاهيم نزد انبياء گذشته نيست ولي در نبي خاتم هست؟ چون نبي خاتم به ساحت هاي ويژه اي دست پيدا مي کند که حاصل آن، ظهور مفهومي آن تجربه در قلب و در قالب کلام و نام است.
بسياري از مفاهيم دوران اخير از اين قسم مفاهيم هستند که براي آن ها سابقه اي پيدا نمي کنيد، يا تبدل معنايي در پرتو تجربه هاي جديد پيدا کرده اند. مفهوم توسعه از جمله مفاهيمي است که تا قبل از دوران تجدد مشابهي براي آن پيدا نمي کنيد. مفهوم Development و نظاير آن از دل نوعي نگاه خاص به عالم و هستي و انسان و جايگاه انسان ايجاد شده است. در کانون اين تجربه، فهم تاريخي قرار دارد و نقشي که انسان در اين تاريخ بر عهده دارد.
مفهوم توسعه به معنايي که در کشورهاي جهان سوم رايج شد مربوط به دهه هاي چهل و پنجاه ميلادي است. اما اصل فهم مربوط به تحول تاريخي است که در نوع نگاه غربي ها نسبت به خودشان و جايگاهشان در قرن هجده به صورت مشخص و ملموس به وجود آمد. اساس فکر توسعه در فلسفه هاي تاريخي است که در قرن هجدهم شروع به باليدن کردند و نمونه هاي مشهور اين فلسفه هاي تاريخ، مارکس و هگل است. اما انواع بسياري از اين فلسفه هاي تاريخي ظاهر شدند که در بطن خود اين معنا را داشتند. براساس درک از Development اين فلسفه ها ظاهر شدند و از اين حيث چپ و راست فرق نمي کند. يعني کساني که به اين فلسفه ي تاريخي تعلق دارند مثل مارکس، آنارشيست هائي مثل باکونين و... و هر کسي که به اين فلسفه تاريخ باور دارد فقط به اشکال مختلف راجع به آن بحث مي کنند. جوهره ي بحث همه ي فلسفه هاي تاريخ، فلسفه تاريخ روشنگري يا ايده ي ترقي و پيشرفت است. تحت عنوان Idea of progress انديشه ي ترقي، در صد سال پيش مطرح شد. انديشه ي ترقي چه مي گفت و وجه تمايزي که از دل آن اين مفهوم Development زاييده شد با نوع نگاه هاي تاريخي ما قبل خود چه بود؟
تمام نگاه هاي تاريخي پيش از دوران تجدد نگاهي است که ما از آن به نگاه ادواري به تاريخ ياد مي کنيم. جريان تاريخ قبل از دوران تجدد به عنوان يک جريان هميشه بالنده و مداوم متراکم شونده و پيش رونده فهم نمي شد. بلکه تاريخ صحنه آمد و شد تمدن ها و جوامع بود، لِکَلِّ اَمهٍ أجَل. اين آينده ي قرآني به راحتي اين معنا را منعکس مي کند که ما روند تاريخي نداريم که يک امت و اجتماع تاريخي دائماً بدون زوال و پيري الي الابد حرکت کند. نگاه تاريخي سنت به مسأله ي تاريخ و تحول تاريخ دو وجه داشته است که هر دو هم با هم مرتبط است. نگاه گذشتگان به تاريخ نگاه دوري بوده است يعني تاريخ چرخه هاي مداومي را طي مي کند هر تمدني مي آيد و اجل آن فرامي رسد و بعد مي رود و همين طور ديگر تمدن ها به همين صورت تکرار مي شوند.
وجه ديگرش وجه فساد آن است، وقتي جريان تاريخ به اين صورت باشد قاعدتاً حالت فساد آن، دور از تصور نيست. تاريخ يک تاريخ واحد نبوده است و ما يک تاريخ واحد براي همه بشريت نداشتيم و جوامع تاريخ هاي متفاوتي را طي مي کردند و به قول ملاصدرا زمان يک جزء اساسي از موجوديت هر جمعي بوده است. ما يک زمان وضعي و قراردادي داريم که با آن ساعت ها و زمان را حساب مي کنيم و هر کدام از ما يا هر شيء يک زمان در درون خويش دارد، زمان هر موجودي با موجود ديگر متفاوت است و تابع چرخش خود او است و با زمان خويش تعيّن پيدا مي کند، نگاه هاي تاريخي گذشتگان از هر دين مثل مسيحي يا بوديسم يا مسلمان و... اين خصوصيات را داشته است. از منظر ساختارهاي غيبي و اجتماعي، حتي برخي تعبيرات قرآن اين است که جريان تاريخ نه تنها همان طور که فکر مي کنيد بالنده تر نشده بلکه به نزول هم افتاده است، مثلاً آياتي که مي گويد: وَعَمَرُوهَا أکْثَرَ مِمَّا عَمَرُوهَا يا در مورد قوم عاد و ثمود مي گويد: اينان چيزهايي ساختند که شما نمي توانيد آن را تصور کنيد و ساختارهاي عيني تمدن ها يا جوامع ديگر را برتر و بالاتر از تمدن آن زمان مي داند ( در زماني که بر پيامبر نازل مي شود ) اگر خطاب به خودمان در نظر بگيريم شايد در مورد ما نيز همين گونه باشد، مثلاً در مورد اقوام مصر و عجايب آن و تکنيک هاي ساخت آن هنوز نيز سؤالاتي وجود دارد. صرفه نظر از اين که مخاطب آن ما هستيم يا خير، در آن مقطع زماني اين گونه بوده است.
چنين نگاهي نسبت به تاريخ وجود داشته است؛ تاريخ هاي متعدد و فساد آن و جريان هاي ادواري که از لحاظ مادي نه انحطاط کامل داشت و نه تکامل. از لحاظ معنوي بحث وجود دارد؛ در سوره واقعه شايد استشهاداتي در مورد مسائل معنوي وجود داشته باشد، ولي ما فعلاً بحث Development را دنبال مي کنيم. در قرن نوزدهم چه تحولي اتفاق افتاد؟ اولاً ما با نوعي نگاه تاريخي مواجه مي شويم که نگاه خطي است نه نگاه ادواري؛ يعني اين تلقي و تصور ايجاد مي شود که ما از نقطه ي صفر در تاريخ شروع کرديم و به سمت نقطه ي اوجي در تاريخ در حال حرکت هستيم و دائماً در اين مسير با بالندگي و تراکم تمدني و پيشرفت مواجه هستيم و يک تاريخ بيشتر نداريم و تمدن ها و اجتماعات ديگر برهه ها و لحظه هايي از اين تاريخ هستند که يا باقي مي ماندند و يا نابود شدند يا به کاروان تمدن واحد بشري رسيده اند يا بعدها مي رسند و بشر فقط يک مسير در تاريخ دارد و در حال باز شدن و Develop است. وقتي چيز پيچيده اي باز شود به آن Develop گويند. در اين نگاه تاريخي اين فرض وجود داشت که گويي کل تاريخ متراکم در درون خويش است. يعني تمام آنچه که بايد بعدها ظاهر شود، آن نيروهاي محرکه، آن قابليت ها،‌ آن استعدادها و آن چه که در نقطه صد با خويش بود و بايد به آن برسيم درون خودش بود و دائماً در حال بسط و گسترش است و در صحنه ي تاريخ « باز » مي شود و شما صورت ها و نمودهاي مختلف را مشاهده مي کنيد، ولي زماني که ساختارهاي سياسي وجود نداشته، قبيله اي وجود داشته که از آن رهبري به وجود مي آيد که هم رهبر است هم قاضي، هم ايدئولوگ است و همين طور ساختارهاي متنوعي ايجاد مي شود تا به اين جا رسيده.
نکته ي اساسي اين است که مطابق اين نوع فکر تاريخي، تاريخ همه ي آن چه که بايد ظاهر کند را در درون خويش به صورت مجمل دارد. اصطلاحاً گفته مي شود که ساز و کارهاي پيشرفت تاريخ به درون ذات آن تبديل مي شود. (Imanent)
از سوئي در نگاه سنتي تاريخ يک امر درون ذات نيست، يعني ساز و کارها و نيروهاي پيش برنده ي آن در درون او نيست بلکه جريان تاريخ و تحول و رخدادها و حوادث آن از بالا بر او وارد مي شود. براي فهم بهتر مطلب: در فلسفه ي مهدويتِ‌ مسيحي، ما منجي را نمي آوريم، عمل و کار و تلاش ما هر قدر خوب باشد و موضوعيت داشته باشد، منجي را نمي آورد، در اسلام نيز ظهور پيامبر محصول شرايط عيني و اجتماعي مدينه العرب يا مکه نيست، يعني از درون اين ساختارهاي موجود و به اقتضاي تاريخي اين رسول نيامده بلکه تقديري است که از بالا در صحنه ي تاريخ وارد شده و تاريخ را متحول کرده است. تعبير قرآني در مورد اين تحول اين است « فانشأنا قومٌ آخر »، يعني لحظه ي تاريخي ديگري را ايجاد مي کنيم؛ بشر در محدودهاي تاريخي عمل مي کند ولي نمي تواند تاريخ را بسازد. اگر تمدني در حال انحطاط و انحراف است بعيد است خودش بتواند خود را اصلاح کند.
اما در نگاه تاريخي جديد يا تجدد تاريخ، ساختارهايي درون زا و خود بنياد پيدا مي شود که خودش، خود را تمشيت کرده و به جلو مي برد و به هيچ جايي بيرون از اين عالم وابسته نيست، هر رخدادي که در اين عالم اتفاق مي افتد وابسته به رخدادهاي قبلي است که اتفاق افتاده و به ساز و کارها يا منطق تحول تاريخي وابسته است. از دل آن چه که هست چيز تازه اي در مي آيد و نه از جايي ديگر و در اين تحول و فرآيند انسان نقش مهمي دارد و موجود تاريخ ساز است که به مدد ابزارهاي خود، به ويژه عقل اهداف خود و تاريخ را محقق مي کند.
مطابق اين نگاه تاريخي، جهان به سمت تحقق غايت خود مي رود، آن غايت در نگاه متفکران متجدد، همان تجدد است. يعني از هگل، مارکس، کانت، فوکو و... هر کدام از متفکران که در قلمرو تفکر تاريخي فعاليت کرده اند اين چارچوب ها در مورد فکر تاريخي را در درون خود داشته اند. مبداء بشريت را ظلمت مطلق مي ديدند و اختتام بشريت و نقطه ي عطف آن را تجدد و ظهور تجدد مي ديدند. يعني معتقد بودند اينجا کمال تاريخ است. برخي مثل هگل آن را پايان تاريخ دانسته اند، چون از نظر او تاريخ تمام ويژگي هاي تاريخي خود را در يک لحظه ي تاريخي در جريان انقلاب فرانسه و تصرف و لشگرکشي هاي ناپلئون ظاهر کرده بود. به همين جهت اعلام کرد که تاريخ به پايان رسيده است.
چه آن هائي که پايان تاريخ را اعلام کردند و چه ديگران همگي گفتند بشريت از جايي حرکت کرده که ظلمت و جهل و ناتواني و قصور و عدم اخلاقيات و... است و از جمعيت وحشي و بدوي جاهلانه خرافي و موهوم حرکت کرده و تدريجاً باز شده و به جايي رسيده که بشر خود آگاه شده و حاکم بر سرنوشت خود شده و زمام تاريخ را به صورت آگاهانه در دست گرفته و از اين به بعد ما تاريخ ديگري نخواهيم داشت مسير پايان تاريخ فوکوياما در واقع همين است. البته نه اين که تاريخ عوض نمي شود عوض مي شود؛ ولي مسير و منطق و ساخت تاريخ از فرمولاسيون ها يا ساختارهاي اجتماعي که تجدد ايجاد کرده بيرون نمي رود و از ليبرال دموکراسي و سرمايه داري خارج نخواهد شد، با اين نگاه اين تلقي را داشتند که دير يا زود همه بشريت به چرخه ي تاريخي مي پيوندند و به اين نقطه مي رسند و با هم به مسير نهايي خودشان که بهشت زميني است مي روند. هر کدام از آنان در نگاهشان واقعاً فکر مي کردند جهاني به وجود آمده که ديگر در آن هيچ جنگل و بي نظمي به وجود نخواهد آمد. هرگز هيچ بشري، بشر ديگر را نمي کشد. فقر و بيماري و درد نخواهد بود و يک آينده ي سعادتمند و بهشت گونه ي خالي از هر درد و رنج و نقصان و کمبود در انتظار بشر است. اين رويا و اين تصوير از تاريخ و مسير آن و جايگاه انسان در آن از اواخر قرن نوزدهم ميلادي شروع به محو شدن و ترک خوردن و شکسته شدن کرد. از دهه ي دوم قرن بيستم ميلادي ما نظريه پردازي هاي انحطاط و بحث زوال غرب را داريم. با اين که روشن فکران در غرب به واسطه ي پيامدهايي که مشاهده کردند مثل تبعيض ها و نابرابري ها و جنگ هاي مداوم به خصوص جنگ جهاني اول که تا آن زمان بشريت چنين جنگي به خود نديده بود و از هر جنگ قابل تصوري ويرانگرتر و نابود کننده تر بود و کل ساختارهاي کشورهاي اروپايي را ويران کرد و پس از آن جنگ جهاني دوم؛ اين نوع نگاه به تاريخ ضربه خورد و مورد شک و ترديد قرار گرفت.
ما در کشورهاي جهان سوم هم اکنون نيز به اين نوع نگاه ها معتقد هستيم ولي از همين مقطع جريان هايي مثل: هايدگر، فرانکفورتي ها، فوکوياما و... اين نوع نگاه تاريخي را رد و نقض مي کنند. قرار بود تاريخ به جايي برسد که غرب نمونه هاي اوليه را عرضه کرده بود، مطابق تاريخ قرن هجدهم. اما بعد از مدتي غير از اين که غربي ها در مسيري که طي مي کردند دچار شک و ترديد شدند وقتي مسأله به کشورهاي جهان سوم رسيد مشاهده کردند که هيچ حرکتي به اين سمت وجود ندارد و ظاهراً قرار نيست کشورهاي غير عربي به تجدد برسند. دليل عمده ي توجه غربي ها به کشورهاي جهان سوم و پيدايش نظريه ي توسعه براي اولين بار و به طور مشخص، پيدايش يک وضعيت جهاني جديد بود که به قطب بندي قدرت هاي غربي به دو قطب چپ و راست منجر شد و ظهور شوري را به دنبال داشت.
گفتيم بنيان هاي Development در حيطه ي تجدد بنا نهاده شد ولي نظريه هاي توسعه از بعد از جنگ جهاني دوم مشخص و مطرح شدند. تا اين مقطع اين کشورها ديگر کشورها را در چهارچوب معمول استعمار مشاهده مي کردند. مشکل زيادي از اين جهت نداشتند و نگاه اقتصادي به اين کشورها در چهارچوب اقتصاد کلاسيک بود. يعني تمايزي بين اين جوامع و جوامع خودشان نمي گذاشتند، چون نگاه تاريخي شان مي گفت بشريت، تاريخ ساز و کارهاي جوامع همه يکي است و هرجا بخواهيد کار کنيد برنامه ي سياسي و اقتصادي اش همين طور است و نيازي نبود که بحث هاي خاصي در مورد اين کشورها بيان شود. اما در اين مقطع وقتي جريان هاي انقلاب هاي ناسيوناليستي شروع شد در دهه ي دوم قرن بيستم ميلادي و پس از آن که شوروي و شرق به عنوان يک مبارز قوي وارد عرصه شد از موقعيت اين کشورها استفاده مي کرد و در اين کشورها انقلاب ايجاد مي کرد؛ بحث نظريه پردازي توسعه مطرح شد. يعني توسعه به عنوان يک مفهوم مشخص و متمايز براي وضعيت تاريخي اين کشورها ابداع و مطرح شد. فلسفه ي توسعه همان فلسفه ي تجدد است که قرار است بر کشورهاي غير عربي اعمال شود و موقعيت آن ها را توضيح دهد. از همين مقطع اقتصاد استعماري به عنوان درس موجود در دانشگاه براي اداره ي اين کشورها ارائه مي شد. همان کساني که فنون اقتصادي استعماري را درس مي دادند پيشگام اين اقدام بودند. در نظريه ي توسعه مسأله اين گونه صورت بندي شد که اين کشورها، کشورهايي هستند که از روند تاريخي که قصدش رسيدن به تجدد بود عقب افتاده اند. به دلايل مختلف که اين دلايل انواع مختلف نظريه پردازي توسعه را به وجود آورد. چندين دهه انواع مختلف نظريه پردازي داشتيم که هدفش اين است که اگر کشورها به طور طبيعي به صف تجدد نپيوسته اند، از طريق برنامه هاي اراده گرايانه اين تحول در آنان بايد محقق شود. يعني برنامه هاي توسعه نوشته شود که عواملي که مي تواند کشورها را به سمت تجدد و توسعه سوق دهد و تقويت کند و عواملي که مانع از تحقق اين تحول مي شود را حذف کند. از اين سال ها بحث موانع توسعه يا زير ساخت هاي توسعه، ابعاد و مقوله هاي مختلف و انواع نظريه هاي توسعه که شيوه هاي رسيدن به توسعه را بيان مي کند و مدل ها و برنامه ها و ادبياتي که حجم عظيمي را تشکيل مي دهد به وجود آمد. هيچ يک از کشورهاي جهان سوم در شکل دهي آن نقش نداشتند، يعني کل اين برنامه ها و نظريه پردازي ها توسط غربي ها و دانشمندان غربي و متفکران غربي بيان شد. بسياري از آنان در دستگاه حاکم در آن زمان جايي براي خود داشتند، مثل روستو، هانتينگتون و...
هانتينگتون از نظريه پردازان ابتدايي و اوليه ي توسعه است که در بحث توسعه سياسي نظريه پردازي کرده است. ما سه يا چهار نسل نظريه پردازي توسعه را داشتيم تا دهه هشتاد. البته اساساً مفهوم توسعه در جريان سخنراني رئيس جمهور آمريکا بعد از جنگ جهاني دوم مطرح شد، او تعبير نواحي عقب افتاده را مطرح کرد. بعدها رئيس جمهورهاي ديگر طرح هاي ديگري دادند مثل طرح اتحاد براي پيشرفت کِنِدي يا طرح انقلاب سفيد که در ايران اجرا شد، در واقع در قالب برنامه هاي توسعه بود. هدفش اين بود که ساختارهاي سنتي اين جوامع را طوري به هم بريزد که اين جوامع در درون سيستم هاي موجود ادغام شوند و امکان انقلاب يا زندگي مستقل نداشته باشند. البته ما نمي دانيم چند نفر از اين ها ديدگاه هاي مثبت داشتند و چه مقدار توطئه آميز بوده است. اما آن بخش که به سياست مربوط مي شود توطئه آميز بوده است. ممکن است کسي فکر کند اين جوامع دچار فقر و نارسايي هستند و بايد به آنان کمک کنيم هرچند کمکشان در مورد کشور ما اين بود که قبل از انقلاب سفيد، کشاورزي ما خودکفا بود ولي پس از آن وابسته و وارداتي شد و شما تبعات سوء اين توطئه ها را مشاهده مي کرديد.
در عمل پس از سه يا چهار دهه کار مداوم از لحاظ نظريه پردازي، نظريات بسياري ايجاد شد. برنامه هاي مختلفي براي توسعه عنوان مي کردند که نتيجه نمي داد در نتيجه نظريات جديد و مدل هاي تازه اي بيان مي شد. انواع توسعه درون زا، بيرون زا، توسعه از طريق صادرات، توسعه از طريق واردات، توسعه از طريق ادغام در سيستم جهاني، به کارگيري نيروي جايگزين، توسعه ي سبز، توسعه ي همه جانبه، توسعه ي پايدار و... الي ماشاء الله در مورد چيستي توسعه و چگونگي تحقق آن، نظريه بيان شد. در عمل هم برنامه هايي متناسب با نظريات ايجاد کردند. حاصل آن بحران بدهي هاي جهان سوم در دهه ي هفتاد قرن بيستم است و روند رو به تشديد فقر در جهان غير غربي.
البته از آن جهت که برنامه هاي توسعه تمام ساختارهاي بومي را به هم ريختند و ديگر امکان پايداري مستقل در اين کشورها را از بين بردند موفق بود، ولي حتي در باب اهداف خودشان نيز موفق نبودند. چون بحران بدهي ها تريلياردي است و دائماً افزايش پيدا مي کند و هر سال علي رغم اين که حجم زيادي از سود و بهره کشورها صرف اين بدهي ها مي شود، اما بدهي ها پايان نمي پذيرد و علي رغم اين که گاه به گاه کشورهاي غربي از باب ترحم چيزي به آنها مي بخشند اما باز اين مسأله پايان نمي يابد. اکنون حاصل توسعه اين شده که مدرنيزاسيون يا روندي که قرار بود توسعه ايجاد کند وضعيت جهان را به جايي رسانده که ديگر بحث توسعه نيست، بلکه بحث بحران بدهي ها مطرح است، يعني مسأله ي اصلي از بين بردن فقر و... نيست. شما در اجلاس هاي مختلف اتحاديه ي اروپا و... مشاهده مي کنيد که مشکل، چگونگي کاهش ميزان بدهي ها است. غير از چند کشور هيچ کشوري در بين کشورهاي جهان سوم به توسعه نرسيد. متفکرين توسعه مي گويند آنهايي نيز که به توسعه رسيدند پيشرفتشان به واسطه ي برنامه هاي توسعه نبوده. فرآيند توسعه فرآيندي اتفاقي و پيچيده است، کشورهاي مثل کره ي جنوبي و تايوان از بطن برنامه هاي توسعه ما به وجود نيامد. در اين کشورها بيشتر اغراض سياسي مشخص مطرح بود. يعني آمريکايي ها، تايوان و کره ي جنوبي را در برابر چين مي خواستند و منابع بسيار را به کار بردند و چتر امنيتي فراهم کردند. بازار را در اختيارشان قرار دادند و ثبات سياسي اين کشورها را تضمين کردند. ديکتاتوري هاي نظامي اين کشورها را حمايت کردند تا اين ها به جايي رسيدند که اگر در اين زمان آمريکايي بازار اجناس کره را از او بگيرند در اروپا سرنوشت کره ي جنوبي يک شبه پايان مي پذيرد. پس به لحاظ نظري ما هيچ درک درستي از اين مطلب پيدا نکرديم و به قول يکي از متفکرين مهم توسعه، اين حوزه زايندگي خود را از دست داده و افراد زيادي در اين باب کار نمي کنند. اکنون به لحاظ نظري، بحث افسانه ي توسعه مطرح است. يعني بحث مي شود که توسعه يک سراب بود. از دهه ي هفتاد به بعد بحث محدوديت هاي توسعه و رشد مطرح شد. نه به آن معنا که کشورهاي جهان سوم مطرح مي کردند بلکه بحث اين بود که ما تا کجا مي خواهيم پيش برويم و آيا ظرفيت عالم اجازه اين پيش روي را به ما مي دهد؟
در واقع نه تنها برخي متفکرين گفتند در کل دنيا اين ظرفيت وجود ندارد بلکه متفکرين غربي اعتراف کردند که در درون خود کشورهاي غربي نيز اين ظرفيت وجود ندارد که همه آدم ها به ميزان يکسان توسعه پيدا کنند و به نعمت هاي دنيوي دست پيدا کنند که اهداف اصلي اين فرآيند بود. فردي به نام Hearsh کتابي با عنوان Limit of growth نوشته و در اين کتاب بحث تناقضات را مطرح مي کند و مي گويد روندهاي سياسي با روندهاي اقتصادي سازگار نيست. از يک طرف مي دانيم که اگر قرار باشد اقتصاد رشد کند بايد آزاد باشد اما از طرفي مردم دائماً به چپ ها و سوسياليست ها رأي مي دهند. چرا اين گونه است؟ سوسياليست هايي که قصدشان مداخله در اقتصاد و ساير جنبه ها است، او مي گويد مردم به طور طبيعي مي فهمند که اگر قرار باشد توسعه خود به خود رشد کند، سهم ناچيزي خواهند داشت. بنابراين دولت ها را فرامي خوانند تا سهم مردم را افزايش دهند. در واقع اين امکان وجود ندارد که همه ي دنيا توسعه به معناي تنعمات و زيرساخت هاي مادي داشته باشد که در غرب است. غرب اين ها را به واسطه ي فقير نگه داشتن کل جهان به دست آورده است. اگر مکانيسم هايي که دائماً ثروت را از جهان به سمت غرب تخليه مي کند عمل نکند، اين وضع در خود غرب نيز ادامه پيدا نخواهد کرد. يکي از بحران هاي آمريکايي ها اين است که سطح مصرف آمريکا را نمي توان تأمين کرد و نمي توان براي آن ما به ازا پيدا کرد. قبلاً استعمار توسعه ديگران را در او ادغام مي کرد اما امروزه روابط آمريکا با کشورهاي جهان سوم تغيير کرده اما مردم ما همچنان مصرف مي کنند به همان شکلي که قبلاً مصرف مي کردند. علت افزايش کسري بودجه آمريکا در عين حال که ثروت ديگر کشورها را به سمت غرب تخليه مي کند همين است.
اکنون نفت گران است و کالاهاي صنعتي چندين برابر نفت گران شده است. منافعي که غرب از کالاهاي صنعتي و... مي برد که در واقع منافع تمام شده نيست بلکه هزينه هايي است که همگي در دست خود غرب است. اگر اين ها نباشد توسعه مادي غرب ادامه نخواهد شد.
همچنين تبعات محيط زيست مطرح است. شما دائماً در حال تخريب جهان براي ساخت کالا هستيد و حاصل آن از بين بردن قطب، تغيير شرايط آب و هوايي زمين، سوراخ شدن لايه ازن، گرم شدن زمين، سيلاب هاي ويران گر و انواع بيماري هايي که تا قبل از اين مطرح نبود مثل آنفولانزاي مرغي، وباي آفريقايي و... است. هم به دليل نظري و هم به دليل عملي ضعيف و هم به دليل آثار سوء توسعه، اکنون يک جريان قوي بر عليه توسعه وجود دارد. اگر چه در گفتمان توسعه نظريه پردازي به شکل قبل صورت نمي گيرد و برنامه هاي توسعه اجرا نمي شود غير از اين برخي ها راه نجات بشريت را توقف فرآيند توسعه مي دانند. رشد مداوم و طلب توسعه مداوم غايت و مقصود بشر نيست. تبديل توسعه مداوم به غايت بشري زماني اتفاق مي افتد که غايت آن جهاني بشر منتفي شد. يعني بشر تا قبل از دوران تجدد هيچ وقت به اين فکر نمي کرد که حرکت عرضي او در دنيا مطلوبيت داشته باشد و بايد در اين جهات تلاش کند. البته مفهومش اين نبود که بشر تلاش نمي کرد و زندگي نمي کرد يا مشکلاتش را حل نمي کرد، هميشه اين ها را انجام داد ولي مفهوم آن توسعه نيست. توسعه تمام دغدغه هاي شما را در يک افق تاريخي قرار مي دهد و تمام توان شما را بر پايه ي ساز و کارهاي خاصي که به سود تاريخ تجدد است بسيج مي کند، ما اگر در گذشته به لحاظ نظري در مورد مطلوبيت آن شک داشتيم اما اکنون به لحاظ علمي نيز دچار اين مشکل هستيم يعني از لحاظ عملي نيز اين روند پيشرفتي نداشته است.
بشر از منظر ديني هدفش در اين دنيا بسط و توسعه ي زميني نبوده هر چند به طور طبيعي زماني که در زمين است اين کار را انجام مي دهد. بشر به اين دنيا آمده تا از منظر ديني هدف ديگري را دنبال کند. توسعه از دل و بطن جايگزيني بهشت بر روي زمين شکل گرفت و ميل سيري نقد به از حلواي نسيه را مبناي زندگي خود قرار داد. مي گفتند اگر قرار است به بهشت برويم پس چرا آن را در اين دنيا نسازيم؟ اصولاً آيا دنياي ديگري وجود دارد؟ توسعه اساساً ماهيت سکولاريستي دارد، يعني بر فرض نبود يک دنيا ديگر در اين دنيا معنا دارد وگرنه اگر شما به وجود دنياي ديگري قائل باشيد و مدخليت و نقش آفريني خداوند در صحنه ي تاريخ را معتقد باشيد، توسعه از لحاظ نظري دچار مشکل مي شود. بنابراين با توجه به روندهاي نظري و عملي موجود در جهان و مطابق با بحثي که ايجاد شد و تجربه کرديم، توسعه حدأقل به شکلي که در نظريه هاي توسعه بيان کرده اند ممکن و مطلوب نيست و ضرر دارد. البته اين را مکرر عرض کنم که اين موضوع به معناي رها کردن کار و تلاش نيست، اما آيا تمدن اسلامي که در مقطع تاريخي خود به اوج رسيد و در زمان خود بالاترين مقطع تمدني بشر بود، کار نمي کرد؟ آيا توليد ثروت نمي کرد؟ ساختمان سازي انجام نمي داد؟ همه ي اين کارها را سامان مي داد ولي در چارچوب اين مفهوم بود. اين بحث مفهوم ديگري است که دنياي ديگري مي سازد و انسان را به جاي ديگري مي برد و مقصد و مقصود انسان را در جاي ديگري قرار مي داد.
بحث بر سر اين است که کلاً اين گفتمان مشکل دارد. بنده تا جايي که بررسي کردم متوجه شدم گفتمان ما، گفتمان حل مشکل است. يعني ما بايد مشکلات خود را رفع کنيم. اقتضائات زندگي مان را اصلاح کنيم. تا زماني که غربي ها هستند آن ها افق کارهاي ما را مشخص مي کنند چون آن ها مانع استقلال و هويت مستقل ما هستند. بنابراين ما به لحاظ تکنيکي و ثروت و قدرت بايد در حدي باشيم که بتوانيم خودمان باشيم و آنان نتوانند در زندگي ما مداخله کنند. يعني توسعه از باب ضرورت. کساني که خيلي دم از توسعه مي زدند در دوره هاي اوليه زندگيشان اين موضوع را مطرح کردند که ما توسعه را از باب ضرورت بيان مي کنيم و به دليل وضعيت تاريخي موجود ولي نبايد توسعه را هدف خود قرار دهيم و به توسعه در چارچوب مسائل عقيدتي و اخلاقي متفاوتي نگاه کنيم تا موضوعيت پيدا کند و الا اگر نگاه ما به توسعه به همين صورت ادامه پيدا کند قطعاً سراب است. به عنوان يک مورد در توسعه گردشگري مي گويند بياييد امام زاده ها و حرم ها را طوري تغيير دهيم که گردشگران به اين مکان ها بيابند. يعني مکان هايي که کارکردهاي ديني مشخص در زندگي و حيات شما دارد و به قصد و مقاصد ديگري تهيه شده و در نتيجه مي گويند در آن دوربين نياوريد يا با چادر باشيد و... و الزامات و محدوديت هايي دارد و شرايط آن را به گونه اي خلوت مي کنند تا شما به خودتان برسيد، مي خواهند اين مکان ها را تبديل به موضوعي مثل عتيقه کنند تا جهان گردان به آن جا وارد شوند، يعني در واقع حقيقت اين مکان ها را از آن بگيريم و تبديل به وسيله ي ايجاد ثروت کنيم. اين کار را هم اکنون نيز انجام مي دهند. بنده اين موضوع را در مورد حرم حضرت معصومه شنيدم. خيلي ها مي گويند چرا شما با سرمايه داري بد عمل مي کنيد. شما سرمايه داري را با حاجي بازاري صد سال پيش يکسان در نظر نگيريد که اين قدر متجددين آن را نقد کردند، از صادق هدايت گرفته تا ديگران. سرمايه داري جديد يعني کسي که بلاينقطع انباشت ثروت را بدون هيچ محدوديتي غايت زندگي خود قرار دهد و به نحوي که اگر مثل بيل گيتس که ميلياردها دلار پول دارد باز هم به دنبال ميليارد ثروت بعدي باشد. اگر يک ميليون کارگر دارد باز هم به دنبال بيشتر از آن باشد. اين چه معقوليتي در منطق ديني دارد اين فرد به کجا مي خواهد برود؟ چه هدفي دارد؟ قرار است تبديل به چه شود؟ اگر به جاي که هدف او است برسيم و به ثروتي که او مي خواهد دست پيدا کنيم چه وضعي پيدا خواهيم کرد؟ ثروتي که اکنون در عالم ايجاد شده قابل مقايسه با ثروت صد سال پيش نيست. دويست سال پيش انگليسي ها و غربي ها بهترين غذايشان سيب زميني بود و در فقر و فلاکت به سر مي بردند. اکنون اين همه ثروت وارد جهان شده، حال آيا بشر خشنودتر شده؟ آيا ايجاد چنين انسان مطلوبيت دارد؟ انساني که تمام فکرش افزايش ثروتش باشد؟ فقط به ثروت و سرمايه گذاري بي انديشد؟ آيا اسلام اين را مجاز دانسته و آيا انسان ثروتمند دين دار مي شود؟ اصولاً مي تواند به چيز ديگري فکر کند؟ در واقع سرمايه دار ايراني حتي به پاي سرمايه دار غربي نيز نمي رسد. انساني با مذهب سست که به معناي نازل خود فقط به جيب خود و منافع و لذت هاي خود مي انديشد. سرمايه داران غربي الگويشان، همان الگوي حاجي بازاري است. مثلاً مي شنويد که بيلگيتس چند ميليون دلار کمک مي کند،‌ بيشتر غربي ها اين گونه هستند. شايد به اخلاقيات و ارزش هاي خاصي پايبند نباشند. ولي شما مي بينيد که سرمايه گذاري اين کشور از طريق رانت و اختلاس پول درمي آورد و وقتي هم که پول دار شد پولهايش را در کشور نگه نمي دارد، به ترکيه و دبي و اروپا و... مي برد يعني حتي آن سرمايه داري نيز در اين جا قابل تحقق نيست. بنابراين نبايد به دنبال اين سراب برويم. هر چند از لحاظ مفاهيم ديني و عقيدتي بايد آن را در کنترل خود بگيريم به نحوي که از حيطه ي کنترل ما خارج نشود؛ اگر ما بدون اين چهارچوب هاي اخلاقي و عقيدتي به دنبال آن برويم حتماً در آينده به سرنوشت ژاپن يا چين يا... دچار مي شويم. بر فرض که به آن هدف برسيم اما خود را به يک تمدن رو به نابودي پيوند زده ايم که بيش از چند سال ديگر باقي نخواهد ماند و اين ها اهداف و آرمان هاي ديني که ما بايد به عنوان انسان هاي متدين و مسلمان دنبال کنيم نيست.
پرسش: مفهوم و الگوي جاي گزين شما در مقابل توسعه چيست؟
پاسخ: بنده به جاي گفتمان توسعه گفتمان حل مشکل را مطرح مي کنم. بايد بررسي کنيم اگر جايي فقر يا نابساماني است يا وضعيت نظامي به ضرر ما است و... را بهبود ببخشيم و در چهارچوب هدف هاي جزئي و محدود شروع به حل و فصل اين ها کنيم. در رابطه با برنامه هاي توسعه بنده قصد داشتم تحقيق کنم که اگر اين برنامه توسعه ايجاد نمي شد چه اتفاقي مي افتاد.
در غرب اصولاً برنامه هاي توسعه و برنامه هاي کلان نداشتند. بلکه برنامه هاي موردي دارند، مثلاً مي گويند: ما مي خواهيم فلان ماشين را بسازيم يا اين راه را بوجود بياوريم يا تعريض کنيم. آنها بودجه نويسي مختصري دارند ولي برنامه ي توسعه ندارند. برنامه ي توسعه براي کشورهايي که ايده آل خود را غرب در نظر گرفته اند و خيلي با آن فاصله دارند اجرا مي شود چون مي خواهند به طريقي خود را به غرب برسانند.
پرسش: چرا با وجود عملکرد نظري و عملي ضعيف برنامه توسعه و تجدد غرب هنوز هم طرفدار و شنونده و بيننده دارد؟
پاسخ: اکنون به زبان فارسي نيز کتبي تحت عنوان سراب توسعه چاپ شده است و اين تعبير متفکرين همين رشته است و معتقدند اين فرآيند حتي از بازتوليد خود نيز ناتوان است. بعد از « والراشتاين » که نظريه ي نظام جهاني را مطرح کرد، افراد معروف و نظريه پرداز در اين حوزه نداشتيم. اما اين که چرا ما اين فعاليت ها را ادامه مي دهيم دليلش مثل ساير کارهاي غلطي است که با وجود آگاهي از خطا بودنش انجام مي دهيم. مثلاً آيا صحيح است که حرم حضرت معصومه را تبديل به کالاي توريستي براي ايجاد ثروت کنيد؟ اما در مورد استراتژي بيست ساله ( سند چشم انداز ) اين چيزها برنامه نيست بلکه اهداف کلي و کلان است. مي گوييم ما مي خواهيم و تلاش مي کنيم که اين گونه بشويم. خيلي اين چشم انداز مبهم است، مثلاً حضرت امام مي گويند: جنگ جنگ تا رفع فتنه، اين در واقع نوعي هدف گذاري است يعني ما تمام تلاشمان را در مسير اين هدف سوق بدهيم. اين مشکلي ندارد و براي جمع زماني که مي خواهد کار جمعي انجام دهد و مسير خود را مشخص کند لازم است.
پرسش: شما در بحث توسعه موضوع سرمايه داري را مطرح کرديد و مثال هايي اين چنين مي زديد بعد گفتيد توسعه ي فرهنگي، توسعه ي سياسي، توسعه ي اقتصادي. من با اين برداشت موافق نيستم. محور اصلي توسعه در اسلام انسان کامل است. يعني انسان بايد به تعالي خود برسد، توسعه ي همه جانبه مطلوب است.
پاسخ: زماني که توسعه مطرح شد فقط بحث اقتصادي مد نظر بود. بعداً توسعه سياسي، فرهنگي، اجتماعي و سپس توسعه جامع مطرح شد، ولي هيچ کدام از توسعه هاي ديگر مورد بررسي و تحليل قرار نگرفتند. شما بررسي کنيد در مورد توسعه ي فرهنگي چند طرح و برنامه در جهان اجرا شد؟ چند توسعه سياسي نوشتند؟ اين ها حواشي هايي بود که آنها طرح کردند ولي به بررسي آن نپرداختند و در مقام اجراء نيز کسي ادامه آن را پيگيري نکرد. اما نکته مهم اين است که اساساً اين بحث هاي فرهنگي و سياسي و اجتماعي و... همگي حاشيه هاي توسعه ي اقتصادي بودند. يعني هدف اين بود که صنعتي شويم و... بعد متوجه شدند يکي از راه هاي توسعه مثلاً پرداخت وام به کشاورزان است. سپس متوجه مي شدند کشاورزان به وسيله اين وام کارهاي ديگري انجام مي دهند، مثلاً آن را در راه سفرهاي زيارتي و... صرف مي کنند. در نتيجه متوجه شدند موانعي وجود دارد. مثلاً کشاورزان مي گفتند: من وقتي هزينه ام را به دست آوردم، بيشتر از آن نمي خواهم همان را در راه زندگي و زيارت خرج مي کنم. پس موانع فرهنگي توسعه مطرح شد. اگرچه هدف توسعه، اقتصادي است اما موانع فرهنگي مانع از آن مي شوند. اين ها به دين اعتقاد دارند و به نقش خدا اعتقاد دارند. در مشکلات دعا مي کنند پس بايد اين ها را از بين برد. هدف توسعه ي فرهنگي از بين بردن اين موانع ارزشي و اعتقادي براي دست پيدا کردن به توسعه ي اقتصادي بود. در زمينه ي توسعه سياسي گفتند پس از توسعه، مثلاً دانشگاه ها ايجاد مي شوند و شهرنشيني افزايش مي يابد و... اما پس از مدتي متوجه شدند عکس اين فرآيند اجرا مي شود يا به عبارتي توسعه جلوتر از حد خاصي حرکت نمي کند. اين ها مثل زمان شاه انجام شده اما پيشرفت نمي کند يا برعکس، انقلاب مي شود و تمام روند اجرا شده را خراب مي کند. پس متوجه شدند توسعه ي سياسي متناسب با توسعه ي اقتصادي اتفاق نيافتاده. بايد جريان هاي سنتي از حکومت کنار روند و نقطه هاي متجدد به حکومت نفوذ کنند تا نه انقلاب شود و نه روند عکس اجرا شود و هدف اصل اقتصاد است و ساير توسعه ها حاشيه هاي آن است. هرچند توسعه ي سياسي را هم جدي نگرفتند. آمريکايي ها ابتدا آن را مطرح کردند اما متوجه شدند از پس آن برنمي آيند و هيج جا توسعه ي سياسي اجرا نشد. نتيجه ي توسعه ي سياسي موج سوم دموکراسي بود و زماني که ديدند جهان امکان دارد و ظرفيت دارد و شوروي حذف شد، به فکر ايجاد توسعه افتادند. در ايران نيز جريان انقلاب از چنين طرحي ايجاد شد. قضيه حقوق بشر هدفش توسعه ي سياسي بود. يعني فهميد سيستم شاه يک سيستم فاسد و راکد است و احتمالاً يا انقلاب مي شود يا نابود مي شود. مي خواستند بخش هايي از سکولارها را روي کار بياورند. به هر حال امروزه روزگار توسعه به سر آمده و نظريه ي توسعه گرفتار بحران نظري و عملي شده است، اميدوارم که روزگار نگاه ديني به عالم از ايران آغاز شده باشد و ما طليعه دار نوع جديدي از نسبت بين دين و دنيا باشيم. انشالله.

پي‌نوشت‌ها:

1. عضو هيأت علمي دانشکده ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران.

منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط