ارسطو و جامعه ي سياسي

اگر بتوان افلاطون را فيلسوفي به شمار آورد كه طرحي كلي و صوري از يك دولتشهر عقلاني را به تصوير كشيده است، مي توان ارسطو را فيلسوفي دانست كه همه تلاشش اين بوده تا حلقه گمشده ميان صورت ها و واقعيت تجربه سياسي را
شنبه، 5 ارديبهشت 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ارسطو و جامعه ي سياسي
ارسطو و جامعه ي سياسي

 

نويسنده: حميد عضدانلو




 

اگر بتوان افلاطون را فيلسوفي به شمار آورد كه طرحي كلي و صوري از يك دولتشهر عقلاني را به تصوير كشيده است، مي توان ارسطو را فيلسوفي دانست كه همه تلاشش اين بوده تا حلقه گمشده ميان صورت ها و واقعيت تجربه سياسي را كشف كرده و بنماياند. گرچه ارسطو تفاوت هاي زيادي، به ويژه از نظر روش شناختي با استاد خود دارد، اما از نظر هستي شناسي و معرفت شناسي، اكثر نظريه هاي استاد خود را پذيرفته و تلاش كرده است ابهامات موجود در نظريه استاد را از ميان بردارد. در نظريه سياسي خود نيز، علي رغم انتقادات بسيار از استاد، ارسطو نظريه سياسي خود را بر نظريه افلاطون بنا مي كند.
انديشه هاي ارسطو از جهات مهمي با استادش تفاوت دارد. به طور كلي مي توان گفت كه ارسطو بيشتر تحت تأثير نوشته هاي اواخر عمر استاد خود قرار داشته است. او به ويژه حكومت فردي را مردود شمرده و بر اين نكته تأكيد مي كند كه دولت خوب بايد متكي بر حكومت قانون باشد. در نظريه سياسي ارسطو، اساس حكومت قانون بر عقل بنا شده است، در صورتي كه حكومت فردي معرفت ذات حيواني حكومت كردن است. علاوه بر اين، ارسطو در رهيافت سياسي خود يك تجربه گرا بوده است. او به جاي قبول سطحي اشكال حكومت هايي كه از طريق تجزيه و تحليل عقلاني قابل درك و ايده آل به نظر مي رسند، به مطالعه واقعي شرايط سياسي مي پردازد. ارسطو در بخشي از تحقيقات خود، تاريخ سياسي بيش از يكصد و پنجاه دولتشهر و ملت را مورد بررسي قرار داده و براساس يافته هاي تجربي خود اصولي را بنا مي نهد كه به عقيده او مي تواند هم فراهم آورنده زندگي خوبي براي شهروندان و هم ابزاري براي ترفيع اخلاقيات آن ها باشد.
مفهوم سياست، در نظريه ارسطو، دربردارنده عوامل اجتماعي و اقتصادي نيز است. در نظر او، تجزيه و تحليل هر سيستم رسمي و قانوني بايد شرايط اجتماعي و سياسي موجود را مدنظر قرار دهد. ارسطو، پس از تحقيقات خود در مورد دولت هاي ديگر، به اين نتيجه مي رسد كه بهترين سيستم سياسي سيستمي است كه در آن نه فقرا و نه ثروتمندان تسلط كامل داشته باشند. به نظر مي رسد وجود اكثريت و چشمگير طبقه متوسط كليد اصلي ثبات يك جامعه و فراهم آورنده شرايطي است كه در آن اخلاق جامعه رشد خواهد كرد.
ارسطو اين نكته را به خوبي درك كرده بود كه فرمانروايان بايد تحت شرايط موجود فرمانروايي كنند. اين بدان معناست كه رهيافت هاي آن ها بايد در موقعيت هاي مختلف متفاوت باشد. اما در هر حال، داشتن دانش درباره اصول سياست مي تواند كمك و راهنماي آن ها باشد. برخلاف افلاطون كه از فرمانروايان انتظار داشت براساس عقلانيت ايده آل هاي عيني حكومت كنند، ارسطو از فرمانروايان مي خواهد شرايط سياسي موجود را مدنظر قرار دهند.
ارسطو در سال 384 پيش از ميلاد در شهر استاگيرا ( يا استاگيروس ) (1) و در خانواده پزشك شاه مقدونيه متولد شد، و شايد آشنايي او با دانش بيولوژي زمان خود به دليل رشد در چنين خانواده اي باشد. اثرات دانش بيولوژي را مي توان در انديشه هاي سياسي و اخلاقي او مشاهده كرد. احتمالاً او آموزش هاي اوليه پزشكي را ديده و چه بسا درس رسمي پزشكي را نيز به پايان رسانده باشد.
براي پي بردن به انديشه هاي ارسطو اشاره مختصري به تغييرات سريع سياسي دوران كودكي او و اثراتي كه اين تغييرات در او گذاشته است ضروري مي نمايد. او در دوراني ميان آغاز افول اسپارت و ريشه كن شدن تفوق و برتري آن ها توسط اهالي شهر تباي (2) متولد شد. افول اسپارت تأثير عميقي در ذهنيت يونانيان گذاشت، به طوري كه آن ها شروع كردند به تحسين بسياري از وجوه زندگي دوران پيش از سلطه اسپارت. همزمان، كساني كه تيباسيان را خوب مي شناختند اين نكته را درك كرده بودند كه تفوق و برتري آن ها نيز عمر درازي نخواهد داشت؛ و همان طور نيز شد. در اين زمان قدرت مقدونيه رو به رشد بود و از نظر نظامي تنها اميد يونانيان براي دفع خطر چنين قدرتي اتحاد ميان دولتشهرهاي يونان بود. علي رغم ائتلاف موقت و تلاش براي تداوم آن، دولتشهرهاي يونان قادر به حفظ چنين اتحادي نشدند.
ذهن تيز ارسطوي جوان، زماني كه در سن هفده سالگي براي تحصيل به آكادمي آتن فرستاده شد، نمي توانست از اين وقايع سياسي بي خبر باشد. در سال 367 پيش از ميلاد، يعني زماني كه افلاطون براي ادامه تلاش هاي سياسي خود آكادمي را ترك كرده و به سيسيل مي رفت، ارسطو وارد آكادمي آتن شد. او حدود بيست سال با آكادمي در ارتباط نزديك بود: در آغاز به عنوان دانشجوي بيولوژي و سياست، و سپس به عنوان كارمند و معلم. گرچه در اواخر كارش در آكادمي نسبت به برخي از وجوه فلسفي استادش شك و ترديد داشت، اما ارتباط او با افلاطون بسيار نزديك و صميمي بود.
پس از مرگ رئيس آكادمي، ارسطو درشهر آتارنئوس (3) در آسياي صغير مقيم شد. رهبر سياسي اين شهر يكي از دانشجويان سابق آكادمي به نام هيپياس (4) بود كه از ارسطو استقبال شاياني كرد و پس از مدتي ارسطو را به عقد ازدواج برادرزاده خود درآورد. گرچه هيپياس هنوز علاقه خود را به مسائل آكادميك از دست نداده بود، اما به عنوان يك فعال سياسي، شديداً درگير دفع فشارهايي بود كه از سوي پادشاه ايران به او وارد مي شد. در اين دوران، ارسطو حدود سه سال به مطالعه بيولوژي دريايي پرداخت.
در سال 343 پيش از ميلاد، هيپياس ( ظاهراً توسط يكي از فدائيان پادشاه ايران ) به قتل رسيد. اين حادثه تأثير عميقي هم از نظر سياسي و هم از نظر شخصي ( به دليل دوستي نزديك با هيپياس ) بر ارسطو گذاشت. گفته مي شود ارسطو ستايش نامه اي در مورد هيپياس نوشته است. پس از اين حادثه ارسطو تصميم مي گيرد دعوت پادشاه مقدونيه را براي معلمي شاهزاده دربار بپذيرد. اين شاهزاده كسي جز اسكندر نبود كه در آن زمان سيزده سال بيش نداشت. داستان هاي بسياري، چه در كتاب هاي دوران باستان و چه در كتاب هاي دوران مدرن، در مورد ارتباط ميان شاه آينده و اين دانشمند و فيلسوف مشهور به تحرير درآمده است. اما حقيقت اين است كه، به دليل فقدان مستندات دقيق تاريخي، چيز زيادي در اين مورد نمي دانيم. تيلر تأثير عميق ارسطو را بر شكل گيري شخصيت اسكندر غيرمحتمل مي داند. (5) برعكس، پلوتارخوس بر اين باور است كه ارسطو شكل دهنده ذهنيت سياسي اسكندر است.
زماني كه پدر اسكندر ( فيليپ مقدونيه )‌ در سال 336 پيش از ميلاد ترور شد و اسكندر به تخت سلطنت نشست، ديگر فرصتي براي ادامه تحصيل نزد ارسطو نداشت. از اين رو، ارسطو به آتن بازگشت. آتني كه ارسطو به آن بازگشت كاملاً در زير شبح قدرت مقدونيه به سر مي برد. پس از جنگ خايرونيا (6) كه در سال 338 پيش از ميلاد رخ داد، يونان بخشي از امپراتوري در حال رشد مقدونيه شد. ظاهراً اين حوادث تأثير اندكي بر ديدگاه هاي سياسي ارسطو گذاشت. در سال 335 پيش از ميلاد،‌رئيس آكادمي آتن درگذشت و برخي بر اين تصور بودند كه ارسطو جاي او را پر خواهد كرد. اما در عوض كسنوكراتس (7) به اين سمت برگزيده شد. همين امر باعث شد كه ارسطو مدرسه خود به نام لوكئوم (8) را تأسيس كند. اين مدرسه در سال 335 پيش از ميلاد تأسيس شد و ارسطو تا پايان عمر درگير تدريس و كارهاي اجرايي در آن بود. از جمله نكات قابل اهميت، اما نه ضرورتاً شگفت انگيز اين است كه دروس اصلي اين مدرسه، بيولوژي و تاريخ بودند. ارسطو نمونه هاي بيولوژي متعددي را جمع آوري كرده بود كه برخي از آن ها را اسكندر براي او فرستاده بود و بسياري ديگر را شاگردانش از سراسر يونان براي او گرد آورده بودند. تحقيقات تاريخي او تأكيد بر آن چيزي داشت كه امروزه آن را « تاريخ قوانين اساسي » مي نامند. در اين مورد، او و شاگردانش قوانين اساسي و تاريخ رشد آن ها را در 158 دولتشهر يونان مطالعه و جمع آوري كردند. اما تا آن جا كه شواهد تاريخي نشان مي دهند، هيچ نوشته اي در مورد تغييراتي كه اسكندر باعث آن شد وجود ندارد.
در حدود سال 326 پيش از ميلاد نظر اسكندر نسبت به استاد خود به سردي گراييد. ظاهراً اين خصومت رو به افزايش اسكندر نسبت به ارسطو مربوط به رفتار كاليستنس (9) بود. كاليستنس از دوستان نزديك ارسطو و مشاور اسكندر در موضوعات تاريخي بود. او با وجود احترام زيادي كه براي اسكندر قائل بود، داراي روحي مستقل و بي نهايت رك گو بود. به عنوان مثال، همه مي دانستند كه او با نظر اسكندر در مورد لشكركشي به شرق مخالف بود. او با مردود شمردن رفتار اسكندر نسبت به ايرانيان، مورد تحسين بسياري از جوانان دربار قرار گرفت. براساس گزارش پلوتارخوس، يكي از اين جوانان از او مي پرسد كه « براي تبديل شدن به پرآوازه ترين مرد روي زمين چه بايد بكند؟ » كاليستنس پاسخ مي دهد كه حاضر و آماده ترين راه براي اين كار اين است كه « كسي را كه پرآوازه ترين مرد جهان است به قتل برساند. » (10) گرچه كاليستنس متهم به توطئه اي نشد، اما اين گفته او به گوش همگان رسيد و به همين دليل روانه زندان شد. او يا در زندان مرد و يا اعدامش كردند. اسكندر بلافاصله ارسطو را براي شيوه نگرش كاليستنس سرزنش كرد؛ و اگر گرفتاري هاي آماده شدن براي حمله به هندوستان را پيش رو نداشت، چه بسا استاد خود را هم دستگير و روانه زندان مي كرد.
همزمان، موقعيت ارسطو در آتن نيز متزلزل و ناپايدار بود. گرچه او نسبت به جاه طلبي هاي سياسي اسكندر حساسيتي نداشت، و اسكندر نيز تا حدودي از او دلگير بود، نظر عمومي مردم آتن اين بود كه ارسطو حامي سلطه مقدونيان بر يونان است. از اين رو، پس از فوت اسكندر در سال 323 پيش از ميلاد، ارسطو به جرم « بي ديني » و يا« بي اعتنايي به مقدسات مذهبي » مجرم شناخته شد. اتهام اصلي او سرودن شعري در مدح دوستش هيپياس ( پس از كشته شدن او ) بود. گرچه اين شعر پيش از برقراري ارتباط او با اسكندر سروده شده بود، اما از آنجا كه هيپياس مقدوني در اين شعر تا حد يك خدا تحسين شده بود، اين بهانه را به دست جناح ضد اسكندر آتن داد تا كيفرخواستي را عليه او تنظيم كنند.
اما ارسطو سقراط نبود، و زماني كه از اين كيفرخواست باخبر شد تصميم به فرار گرفت تا به قول خودش، « مبادا آتنيان دو بار مرتكب گناه عليه فلسفه شوند. » ارسطو آخرين سال عمر خود را در كالسيس (11) (در جنوب شرقي يونان) ‌به سر برد. او در اين شهر با وجود رنج فراواني كه از سوءهاضمه مي برد، به تحقيقات خود ادامه داد. پس از فوت او، در سال 322 پيش از ميلاد، پزشك معالجش علت مرگ را سوءهاضمه مزمني اعلام كرد كه ثمره كار زياد بود.
نه دكترين سياسي و نه دكترين اخلاقي ارسطو ( كه وابستگي شديد به يكديگر دارند و جدا كردن آن ها از هم غيرممكن به نظر مي رسد ) ‌بدون توجه به فلسفه كلي او قابل درك نيست. از اين رو، بهتر است پيش از هر چيز كمي به نظريه عليت او بپردازيم.

عليت و تغيير شكل صور افلاطوني

ارسطو يكي از فيلسوفاني است كه به شدت تمام دكترين هاي صورت هاي افلاطون را به باد انتقاد مي گيرد. اما ظاهراً با قدم گذاشتن در مسيري متفاوت، باز به همان نقطه اي مي رسد كه استادش رسيده بود. انتقاد ارسطو از نظريه صورت هاي افلاطون را، كه بيش از هر جاي ديگر در رساله متافيزيك (12) او به چشم مي خورد، مي توان به سه بخش كلي تقسيم كرد: اول اين كه او اين پرسش را مطرح مي كند كه « كل » چگونه مي تواند « اجزاء » مادي و كمي باشد؟ البته نظر ارسطو اين است كه نمي تواند. دوم اين كه او با اين نظر افلاطون مخالفت مي كند كه خواص اشياء خارج از آن هاست. ارسطو اين پرسش را مطرح مي كند كه اگر خواص، خارج از اشياء‌ هستند چگونه خود را وارد آن ها مي كنند؟ سوم هم اين كه او از افلاطون سؤال مي كند كه چگونه صورت ها يا ايده ها، با وجود فقدان نيروي حركت، مي توانند « علت » پديده ها شوند.
ارسطو براي رهايي از ابهامات موجود در انديشه هاي استاد خود، تمايزي ميان ماده و صورت قائل مي شود. در نظر او ماده جنس طبيعي خامي است كه به وسيله آن، چيزهاي ويژه ظهور كرده يا ساخته مي شوند. ماده بي شكل و شمايل است و در خود تعريفي ندارد. اما در درون همه ماده ها برخي از انواع صورت ها وجود دارند كه باعث تفاوت يك چيز از چيزهاي ديگر مي شوند. به عبارت ديگر، صورت در درون ماده و نه در خارج آن است. همين امر نشان دهنده يكي از تفاوت هاي عمده ميان ديدگاه او و استادش افلاطون است.
ارتباط ميان ماده و صورت ارتباطي پوياست؛ بدين معني كه ماده « امكان بالقوه » (13)‌و صورت « واقعيت » (14) آن است. ماده، به مثابه امكان، توسط صورت درون آن به شيوه اي شكل مي گيرد كه ديگر بي شكل و غيرقابل تميز و تفاوت نيست و مي توان آن را تعريف كرد. بدون شك، تحقيقات زيست شناسانه ارسطو نقش عمده اي در قائل شدن به چنين تمايزي ميان ماده و صورت ( به مثابه « امكان بالقوه » و « واقعيت ») داشته است. اين امكان وجود دارد كه او نطفه اوليه خوك ها را با نطفه اوليه گاوها مقايسه كرده و به اين نتيجه رسيده باشد كه آن ها از نظر ساختار فيزيكي و شكل ظاهري يكسانند. با مقايسه ظاهري آن ها با يكديگر، هركس مي تواند به اين نتيجه برسد كه نمي توان ميان آن ها تفاوت قائل شد. اما مي بينيم كه در شرايط عادي، يكي از آن ها به خوك و ديگري به گاو تبديل مي شود. حال اين پرسش مطرح مي شود كه چگونه دو ماده مشابه به دو چيز متفاوت تبديل مي شوند؟ ارسطو معتقد است كه « صورت » درون هريك از اين ماده ها، كه ظاهراً غيرقابل تميز و تفاوت اند، مسبب اين تغيير و تفاوت است.
براي تجزيه و تحليل اين ديدگاه بايد به اين نكته توجه كرد كه منظور ارسطو از ماده، جسم نيست. وقتي او صحبت از ماديات مي كند تنها آن چيزهايي كه فضايي را اشغال كرده باشند مد نظر ندارد. ماده مي تواند « امكانات بالقوه » روان شناختي يا روحي طبيعي و خامي را نيز شامل بشود كه شكل دهنده ويژگي هاي شخصيتي انسان است. ماده در نظر ارسطو همه آن چيزهايي را شامل مي شود كه نسبتاً غيرقابل تفاوت از يكديگر و بي شكل و شمايل اند.
صورت نيز مبنايي « غيرمادي » است كه ظرفيت شكل دادن به ماده را دارد. از اين رو، ماده و صورت به يك نسبت واقعي اند. در حقيقت، ماده اي نيست كه درون آن صورتي جاي نگرفته باشد؛ صورتي كه قادر است ماده را از شكل كنوني و ظاهري خود به چيز ديگري تبديل كند. اما هيچ يك از آن ها نمي توانند به واقعيت خود دست يابند مگر در پيوند با چيزي قرار گيرند كه ارسطو آن را « علت فاعلي » (15) مي نامد. به عنوان مثال، نطفه اوليه خوك نمي تواند فراهم آورنده ماده اي باشد كه صورت روي آن عمل مي كند، مگر اين كه خوكي ماده و خوكي نر، از طريق فرايند توليدمثل،‌ « علت »‌ آن شوند؛ و نطفه اوليه گوساله نيز امكان پذير نخواهد بود، مگر به دليل« علت » ي مشابه. اين ها همان علت هاي فاعلي هستند.
اما هدف نهايي عمل صورت ها چيست؟ و چرا صورت هاي خوكي شكل دهنده چيزي متفاوت از صورت هاي، مثلاً گاوي هستند؟ چرا صورت موجود در دانه بلوط متفاوت از صورت هاي موجود در نطفه اوليه خوك يا گاو است؟ به عقيده ارسطو، دليل اين امر آن است كه هر صورتي چيزي نيست جز بازتاب يا انعكاس يك علت نهايي. به عبارت ديگر، علت نهايي فراهم آورنده صورتي است كه درون ماده اي عمل مي كند كه آن ماده توسط « علت فاعلي » به حركت درمي آيد. بنابراين، علت نهايي يك دانه بلوط، درخت بلوطي است كه گرچه هنوز شكل نگرفته، اما مواد و مباني شكل گيري آن وجود دارند.
نظريه عليت ارسطو بسط اين ديدگاه سقراط است كه براي درك و سنجش يك پديده نبايد تنها به اجزاء تشكيل دهنده آن توجه كرد، بلكه بايد آن را در ارتباط با مقصود يا هدف پنهانش نيز مورد بررسي قرار داد. از اين رو، تجزيه و تحليل يك دانشمند در حالت معمولي مي تواند نطفه اوليه خوك را برحسب اندازه هاي فيزيكي، تركيبات شيميايي و زيستي آن بشناساند. دانشمند تنها مي تواند ساختار بافت هاي زيستي، رنگ آميزي و اندازه آن ها را ببيند. اما او با اين روش هرگز نمي تواند نطفه اوليه را كاملاً به ما بشناساند، چرا كه صورت موجود در نطفه اوليه، علت آن است و اين صورت، بازتاب يا انعكاس خوكي است كه هستي آن هنوز شكل نگرفته است.
ارسطو نظريه خود را تنها منحصر به پديده هاي فيزيكي و زيستي نمي داند و معتقد است كه اين نظريه جهانشمول است و مي توان آن را در مورد همه پديده هاي طبيعي و اجتماعي به كار برد. اگر نظريه عليت ارسطو را بپذيريم مي توانيم مثلاً اين پرسش را مطرح كنيم كه، چگونه مي توان به علت يك كاسه نقره اي پي برد؟ در چارچوب اين نظريه، علت مادي اين كاسه، نقره خام و شكل نگرفته اي است كه در اختيار سازنده كاسه قرار دارد. يقيناً نقره در شرايط طبيعي خود برحسب صورت هايي دروني تغيير مي كند كه از طريق باران، تغيير و تحولات طبيعي زمين، و ديگر علت هاي فاعلي به شكل نهايي خود درمي آيد و اين شكل نهايي به گونه اي پنهان در صورت آن هست. در چنين شرايطي، همه عليت در نيروهاي طبيعي است و انسان هنوز دخالتي در آن نداشته است.
زماني كه انسان نقره خام را به دست مي گيرد تا كاسه اي بسازد، فرايندي را آغاز مي كند كه جايگزين عمل صورت هاي موجود درون نقره، در وضعيت طبيعي آن مي شود. به عبارت ساده تر، عليتي ديگر جايگزين عليت طبيعي تغيير شكل نقره خام مي شود. زيرا طبيعت نقره به گونه اي است كه اگر علت فاعلي مناسب و شايسته اي وجود داشته باشد، قابليت تبديل شدن به كاسه را دارد. در شرايط جديد، نقره خام اين علت فاعلي را در كار نقره ساز پيدا مي كند.وقتي نقره ساز چكش را بر آن مي كوبد، صورت كاسه، نقره اي را كه توسط نقره ساز به كار برده مي شود به تدريج از نقره مشابهي جدا مي كند كه تحت كنترل صورت هاي ديگر در طبيعت بوده است. نقره ساز متوجه اين نكته مي شود كه نقره اي كه روي آن كار مي كند به چه چيزي مي تواند تبديل شود. در حقيقت مي توان گفت كه شكل ويژه اي كه نقره درنهايت به خود مي گيرد نتيجه تركيب كار نقره ساز و صورتي است كه او به مثابه امكان موجود در نقره مي بيند.
ارسطو انسان را موجودي مي داند كه به وسيله هنر از طبيعت تقليد مي كند. انسان هنرمند، تبديل به علت فاعلي مي شود و مي تواند امكانات متفاوتي را در صورت هاي ماده ببيند و برحسب هدفي كه دنبال مي كند آن را به كار بندد. به عبارت ديگر، انسان در فرايند عليت دخالت مي كند. اما بايد به اين نكته نيز توجه داشت كه ارسطو بر اين باور نيست كه انسان مي تواند هر كاري بخواهد با ماده انجام دهد. گرچه انسان مي تواند از طريق صوري و عليت هاي فاعلي شكل و شمايلي به ماده بدهد، اما در اين مسير با محدوديت امكانات بالقوه صورت هايي رو به روست كه در ماده وجود دارد. كيفيت هاي ذاتي ماده نظم دهنده صورت هايي هستند كه ماده به واسطه آن ها قابليت شكل گيري دارد. بنابراين، اگر هنرمندي خواهان ساختن مجسمه اي بادوام باشد نمي تواند صورت اين مجسمه را در قطعه اي يخ يا چوب درخت كاج ببيند. صورت يك مجسمه بادوام و پايدار در قطعه اي از سنگ مرمر حضور دارد و مجسمه سازاني مانند فيدياس (16) و ميكل آنژ به روشني آن را مي ديدند. همان طور كه نمي توان انتظار داشت صورت يك درخت انجير در تخم درخت كاج وجود داشته باشد، انسان نيز در شكل دادن به جهان خود با محدوديت رو به روست.
همه آن چه گفته شد اشاره به اين دارد كه براي درك يك پديده، در قلمروهاي اخلاقي، اجتماعي و سياسي، نبايد آن را صرفاً از بعد نقطه آغازين و تاريخ آن، و يا از اين بعد بررسي كرد كه از چه بخش هايي تشكيل شده است، بلكه بايد آن را از نظر هدف و مقصودي نيز بررسي كرد كه پنهان است. در جهان زيستي كه شامل انسان نيز مي شود، هر موجودي كاركردهاي ويژه اي دارد- كاركردهايي كه متفاوت از كاركردهاي موجودات ديگر است؛ و در درون هر ارگانيسم، هر بخشي كاركرد يا كاركردهاي ويژه خود را دارد. چه در زندگي زيستي و چه در زندگي اجتماعي، قابليت يك پديده زماني تأييد مي شود كه آن پديده كار مربوط به خود را به خوبي انجام دهد؛ خواه اين كاركرد ديدن توسط چشم باشد، پيروز شدن در مسابقه توسط يك ورزشكار، و يا پيروزي در جنگ توسط يك ارتش. بنابراين، دانش درك اين امر است كه چگونه هر بخش يا موضوعي از آن با بخش هاي ديگر ارتباط دارد و چگونه در مسير نظم دادن به كل حركت مي كند؛ چرا كه كاركردش متصل كننده اعمال آن با هدف يا، به زبان ارسطو،‌ « علت نهايي » (17) كل است.
ارسطو، برحسب اصل عليت، دانش را به دو دسته « عقل نظري »‌و « عقل عملي » تقسيم مي كند. (18) حقايقي كه علم نظري در جست و جوي آن است حقايقي هستند كه نمي توانند غير از آن چه هستند باشند. اين حقايق مي توانند به واسطه ضرورت هاي منطقي، از اصولي استنتاج شوند كه بديهي و مسلم اند. « موضوع دانش، امور اجتناب ناپذير هستند. از اين رو، ابدي اند؛ زيرا همه چيزهايي كه به طور مطلق اجتناب ناپذيرند ابدي اند؛ و چيزهايي كه ابدي اند غيرقابل توليد و زوال ناپذيرند. » (19)
ارسطو برخلاف استادش افلاطون كه علم نظري را يكي مي دانست، اين علم را به « فلسفه اولي » (20)، رياضيات، و فيزيك تقسيم مي كند. آن چه را ارسطو « فلسفه اولي » مي نامد همان چيزي است كه در دوران قرون وسطي متافيزيك ناميده شد. در نظر ارسطو، « هستي به مثابه هستي » (21) موضوع مورد بررسي فلسفه اولي است. از اين رو، فلسفه اولي همان چيزي است كه در دوران قرون وسطي يا امروزه الهيات ناميده مي شود؛ زيرا از آن جا كه فلسفه اولي طبيعت علت آغازين را مورد بررسي قرار مي دهد، سروكارش با « خداشناسي » (22)است.
رياضيات سروكارش با انعكاس و بازتاب هستي در صورت هاي اعداد و اشكال هندسي است، و از اين رو موضوعي دقيق تر از « هستي به مثابه هستي » است چرا كه توسط ويژگي هاي اعداد و نمودار محدود و مشخص مي شود. موضوعي را كه فلسفه اولي مورد مطالعه قرار مي دهد كاملاً مجزا از ماده و بي حركت است؛ در صورتي كه اموري كه توسط رياضيات موردمطالعه قرار مي گيرند ( گرچه في نفسه قادر به حركت نيستند) در ذات ماده وجود دارند.
در نظر ارسطو، موضوع فيزيك بررسي موادي است كه مي توانند حركت كنند. هرچه از فلسفه اولي به فيزيك نزديك تر شويم موضوع مطالعات ما دقيق تر و مشخص تر مي شوند. فلسفه اولي در نظر ارسطو تقريباً همان رياضيات در نظر افلاطون بود زيرا او برخلاف افلاطون، صورت هاي رياضي را مجزا و خارج از ماده نمي بيند. صورت هاي رياضي ارسطويي در درون ماده اند، اما همان طور كه اشاره كرديم، به خودي خود قادر به حركت نيستند. از اين رو، موضوع فيزيك كه دقيق ترين علم نظري در طيف ارسطويي است، محدود به مطالعه ماده اي مي شود كه داراي ظرفيت حركت است.
هدف علم نظري دانستن به مثابه دانش در خود است، و اين هدف متفاوت از هدف علم عملي است كه هم در جست و جوي دانش در خود است و هم خواهان آن كه با دانش به دست آمده حوادث را كنترل كند. به عنوان مثال، در اخلاق و سياست كه در نظر ارسطو، مركز ثقل علم عملي است، ما خواهان كسب دانش درباره روابط انسان (‌هم در بعد غايت شناختي و هم در بعد غيرغايت شناختي آن) هستيم؛ اما كار ما در اين جا تمام نمي شود چرا كه دانش ما براي اين نيز طراحي شده تا از طريق آن انسان بتواند علت فاعلي تغييراتي بشود كه بدون انسان، صرفاً مسير تغيير طبيعي و معمولي خود را طي مي كنند.
به عقيده ارسطو، ما نبايد يقين و قطعيتي را كه مي توانيم در قلمرو دانش نظري به آن دست يابيم از قلمرو دانش عملي انتظار داشته باشيم. همان طور كه تيلر اشاره مي كند، حقايق دانش عملي در نظر ارسطو.
هرگز نمي توانند به طور اجتناب ناپذيري جهانشمول باشند، زيرا آن ها در ارتباط با چيزهايي هستند كه مي توانند به گونه اي ديگر باشند. آن ها قوانيني كلي اند كه در اكثر موارد پايدار مي مانند، اما به دليل ويژگي تصادفي و شانسي بودن امور و وقايعي كه با آن ها در ارتباط اند، هرازگاهي خلاف آن عمل مي كنند... از اين رو، در نظر ارسطو، تمايز ميان ضرورت و شانس تمايزي واقعي و نه صرفاً ظاهري است و بايد احتمالات را راهنماي مطالعاتي دانست كه براي جهت دادن به زندگي خود انجام مي دهيم. (23)

سياست: علم خوبي و سودمندي

ارسطو در چارچوب نظريه عليت و دانش خود به بررسي و آزمون سياست مي پردازد. او در همان آغاز به ما مي گويد كه سياست « هنر برتر » است. براي توضيح بيشتر در اين باره كه منظور او از كاربرد اين مفهوم چيست، ارسطو ادامه مي دهد كه هدف هر هنر، عمل، و تحقيقي، خوبي و سودمندي و يا رسيدن به مقصودي است. از آن جا كه تعداد كثيري هنر و عمل وجود دارد، تعداد كثيري هدف و مقصد نيز به اذهان خطور مي كند. اما بايد ميان اهداف تمايز قائل شد چرا كه برخي از اهداف در درون خود عمل جاي دارند، در صورتي كه برخي ديگر محصولي جدا از عمل توليدكننده خود هستند. در نظر ارسطو، هدفي كه خارج از عمل آن است، « بهتر » از عملي است كه آن را توليد مي كند: عمل، در چنين صورتي، تنها بهره اي از محصول به دست آمده را نصيب خود مي كند كه به خاطر آن چنين عملي رخ داده است. البته ارسطو اين نكته را مدنظر دارد كه برخي اعمال، هم در خود خوب و سودمندند و هم به اين دليل كه به اهداف خارج از خود بهره مي رسانند. در اين حالت، گرچه ما عمل را به مثابه عملي تأييد مي كنيم كه داراي ارزشي براي خود است، اما اين حقيقت را ناديده نمي گيريم كه اين عمل مي تواند شامل سودمندي براي امور ديگري غير از خود آن فعاليت ها باشد. به همين دليل ارسطو معتقد است كه گرچه برخي از اعمال، مانند تمرينات ورزشي، مي توانند در خود عملي لذت بخش باشند، اما بايد اين اعمال را به مثابه ابزاري نيز ديد كه براي يك هدف والاتر، مانند سلامتي، مؤثر و راهگشا هستند.
با اين وصف، به نظر مي رسد كه بسياري از جست و جوها و فعاليت ها، براي رسيدن به خوبي و سودمندي هاي بيشتري غير از خود آن فعاليت ها نيز انجام مي شوند. از اين رو، اين اعمال مي توانند بهره اي تمام عيار- يا تقريباً تمام عيار- از اهداف غير از خود ببرند. مثلاً ساختن دهنه اسب توسط انسان نمي تواند تنها عملي باشد براي خود آن عمل. در عوض، اين عمل تنها تا جايي سودمند و مفيد است كه بتواند بهره اي به هنر سواركاري برساند. گرچه سواركاري را مي توان عملي به شمار آورد كه ارزشي جداي از خود دارد، اما سودمندي اصلي آن در اين حقيقت نهفته است كه مي تواند براي عمل نظامي كامل و بي نقص، سودمند باشد. حال، خود عمل نظامي ( به هر نوع و شكل آن )‌عمدتاً در خدمت هنر تدبير و برنامه ريزي سياسي (استراتژي)است. مي بينيم كه، نزد ارسطو، وقتي از نردبان سلسله مراتب اهداف بالا مي رويم، به هنرهايي مي رسيم كه شايد بتوان آن ها را هنرهاي برتر ناميد. براين اساس، استراتژي در مقايسه با عمل نظامي، هنر برتر است، عمل نظامي در مقايسه با سواركاري هنر برتر است، و سواركاري در مقايسه با ساختن زين و يراق، هنر برتر به شمار مي آيد.
بنابراين، همه اعمال، فعاليت ها، و هنرهاي انسان را مي توان براساس سلسله مراتب اهداف مورد توجه و بررسي قرار داد. حتي اگر اعمال را از اين ديدگاه بنگريم كه خود آن اعمال هدف هستند، بايد اين نكته را نيز در نظر داشته باشيم كه آن ها در خدمت اهداف و معاني برتر و بنياني تري نيز قرار دارند. به عنوان مثال، گرچه هنر مديريت خانوار (economica) مي تواند براي مدير خانوار رضايتي شخصي در پي داشته باشد، هرگز نمي توان آن را صرفاً هدفي در خود به شمار آورد زيرا محصول اين مديريت كه ثروت است، عمدتاً براي اهدافي غير از مديريت خانوار مؤثر و سودمند است.
پرسشي كه در اين جا مطرح مي شود اين است كه آيا هدفي وجود دارد كه ما تنها در طلب و جست و جوي خود آن باشيم، بدون آن كه اين هدف بتواند اثر و سودمندي اي براي اهداف ديگر داشته باشد؟ نزد ارسطو، اگر ما بتوانيم به چنين هدفي دست يابيم به هدفِ هدف ها دست يافته ايم، و مي توانيم آن را هنر برتري بدانيم كه همه هنرهاي ديگر تابع آن هستند. پاسخ ارسطو به پرسش بالا اين است كه سياست، برترين همه هنرهاست. ارسطو از آن روي چنين جايگاهي را براي سياست قائل مي شود كه به عقيده او هنر سياست تعيين كننده آن است كه كدام علوم بايد در يك دولت مورد تحقيق و بررسي قرار گيرند، و كدام طبقه از شهروندان بايد چه چيزي را و تا چه حد بياموزند؛ و ما به اين نكته نيز پي مي بريم كه حتي ارزشمندترين و ارجمندترين علوم مانند استراتژي، اقتصاد و سخنوري تحت چنين قاعده اي قرار دارند. (24)
اين يكي از عبارات كليدي ارسطو درباره سياست است. در اين عبارت، ارسطو همان جايگاه و مقامي را براي علم سياست در قلمرو علم عملي قائل مي شود كه براي فلسفه اولي، در قلمرو علم نظري، قائل شده است.
او همچنين بر اين نكته تأكيد مي كند كه اگر علومي مانند نظامي گري، اقتصاد، و پزشكي نيز در چارچوب مطالعات سياسي ( كه به دنبال خوبي و سودمندي كلي انسان است)‌مورد تحقيق و بررسي قرار گيرند، در زمره ارزشمندترين علوم خواهند بود، زيرا با وجودي كه هدف علم نظامي گري كسب « پيروزي » است، غلبه نظامي هدفي در خود به شمار نمي آيد؛ حتي اگر اقتصاد بهترين راه كسب ثروت را به ما نشان دهد، ثروت هدفي در خود نخواهد بود؛ و گرچه« سلامتي » محصول علم پزشكي است، به سختي مي توان آن را تنها هدف آن علم به شمار آورد، چرا كه سلامت فيزيك و روان انسان عمدتاً ناظر به هدفي بنياني تر، يعني« زندگي خوب » است.

طبيعت يا سرشت خوشبختي و سعادت

مي توان از ارسطو پرسيد كه منظورش از « خوبي » يا « سودمندي » چيست، و از آن مهم تر، چگونه مي توان اطمينان حاصل كرد كه انسان« خوب » مي شود؟ درباره پرسش اول، ارسطو معتقد است كه تلاش همگاني براي دستيابي به « خوشبختي و سعادت » (25)همان خوبي است. در ارتباط با پرسش دوم، ارسطو يقين دارد كه انسان با آموزش و پرورش كه شاخه اي از سياست است « خوب » مي شود؛ به شرط آن كه در اين مسير به طبيعت يا سرشت روح انسان توجه كرده و آن را مدنظر قراردهيم. حال ببينيم او چه دلايلي براي اين نظرات خود دارد.
ارسطو صراحتاً و آشكارا به ما مي گويد كه خوبي جامعه و فرد همان خوشبختي و سعادت است. در اين جا مي توانيم اين پرسش را مطرح كنيم كه كدام نوع زندگي شايستگي آن را دارد كه زندگي خوش و سعادتمند خوانده شود. براي پاسخ به اين پرسش بايد پرسش ديگري مطرح كرد: كاركرد ويژه و شاخص انسان در جهان چيست؟ چه كاري از انسان برمي آيد كه موجودات ديگر قادر به انجام آن نيستند؟
ارسطو به روشني مي گويد كه خوشبختي و سعادتي كه ما از طريق كار و فعاليت هاي انساني در جست و جوي آن هستيم، تجلي فضيلت روحي انسان و نه كالبد فيزيكي اوست. در اين جا، ارسطو از مفهوم روح همان برداشتي را دارد كه سقراط و افلاطون داشتند:« منظور ما از فضيلت انساني نه كالبد فيزيكي او بلكه روح انسان است... از اين رو، دانشجوي سياست بايد به مطالعه روح بپردازد و موضوعات روحي انسان را مدنظر قرار دهد... » (26)
روح انسان دو جنبه را به روشني به نمايش مي گذارد: 1) جنبه غيرعقلاني و 2)جنبه عقلاني. ارسطو در وهله اول جنبه غيرعقلاني انسان را مورد آزمون قرار مي دهد تا از طريق آن نشان دهد كه كاركردهاي طبيعي چنين روحي تا چه ميزان با ارواح حيوانات ديگر مشابهت دارد و با آن ها در پيوند است. او جنبه غيرعقلاني را نيز به دو بخش تقسيم مي كند: 1) بخش گياهي يا نباتي و 2)بخشي كه مربوط به ميل و اشتياق انسان است. انسان در بخش نباتي با حيوانات ديگر مشترك است، و همين بخش ( بدون آن كه انسان دخالتي در آن داشته باشد) ناآگاهانه باعث رشد او مي شود. در نظر ارسطو، تغذيه، دفع ضايعات، و ديگر كاركردهاي فيزيكي بدن انسان توسط اين بخش كنترل مي شود. بهترين كاركردهاي اين بخش در خواب، و زماني است كه جنبه آگاهانه روح، كنترل انسان را در دست ندارد. اما ارسطو به اين نكته نيز اشاره مي كند كه حركت هاي خوب و بد، كه معمولاً در ارتباط با جنبه آگاهانه روح است، مي تواند بر ناخودآگاه انسان نيز تأثيرگذار باشد. از اين رو، رؤياهاي انسان هاي خوب بهتر از رؤياهاي مردم بد و معمولي است زيرا رؤياهاي ما تا حدودي بازتاب زندگي آگاه ما در زمان بيداري است. مي بينيم كه ارسطو نيز، مانند افلاطون، براي عناصر ناآگاه شخصيت انسان اهميت زيادي قائل مي شود. بخش دوم جنبه غيرعقلاني روح انسان، يعني بخش مربوط به ميل و اشتياق را مي توان عواطف و احساسات ناميد.
جنبه عقلاني روح، برعكس جنبه غيرعقلاني، آگاه وسنجيده است. اين بخش تنها زماني به بالاترين ظرفيت هاي رشد خود مي رسد كه تحت هدايتي هدفمند و منضبط قرار داشته باشد. گرچه بخش غيرعقلاني عواطف و احساسات مي تواند به طور طبيعي در جست و جوي خوبي باشد، اما زماني مي تواند از كار خود اطمينان حاصل كند كه از مساعدت و همكاري عنصر عقلاني روح برخوردار باشد. گرايش هاي غيرعقلاني عواطف و احساسات به سوي خوبي، به راحتي مي تواند به انحراف كشيده شود مگر آن كه بنيان آن بر عمل عقلاني استوار شده باشد.
ارسطو اين پرسش را مطرح مي كند كه اگر روح انسان اين طور ساخته شده است، پس چه چيز ويژه و صرفاً« انساني » در آن هست؟ به عبارت ديگر، چه نيروي بالقوه اي در آن هست كه ارواح ديگر از آن بي بهره اند؟ پاسخ ارسطو به اين پرسش، بخش عقلاني ظرفيت هاي انسان،‌يا به زبان خود او، « جنبه عقلاني »‌است. از اين رو، انسان علاوه بر ظرفيت هاي نباتي و عاطفي- ويژگي هايي كه در آن ها انسان و حيوانات ديگر مشترك اند- عقلاني نيز هست.
اگر انسان حيوان عقلاني است، علت نهايي، ويژه و منحصر به فرد او بايد از حداكثر عقلانيت او بهره گيرد. به عبارت ديگر، همان طور كه كاركرد چشم ديدن، كاركرد گوش شنيدن، كاركرد بيني بوئيدن، و كاركرد حيات، در كليت خود، زندگي كردن است، كاركرد طبيعي و منحصر به فرد انسان نيز بايد انديشيدن و عمل عقلاني باشد. همان طور كه ارسطو معتقد است، اگر خوشبختي و سعادت، « عمل روح » است آن گاه روح انسان تنها زماني خرسند است كه به حد اعلاي كاركرد ويژه خود، يعني انديشيدن و عمل عقلاني، عمل كند. به اين نكته نيز بايد توجه كرد كه نزد ارسطو خوشبختي و سعادت را تنها مي توان به صورتي غيرمستقيم به دست آورد. به عبارت ديگر، خوشبختي و سعادت دستاورد فرعي عمل روح در مسير استفاده حداكثري از ظرفيت هاي خود است. همان طور كه چشم زماني شاد و خرسند است كه خوب ببيند، روح انسان نيز زماني به بالاترين مرحله سعادت مي رسد كه از حداكثر ظرفيت هاي ويژه و منحصر به فرد خود، يعني عقلانيت بهره گيرد.
ارسطو در نظريه خوشبختي و سعادت خود، كه به عقيده او دستاوردي فرعي و دسته دوم است، دكترين كلاسيكي را مطرح مي كند كه براي درك بهتر رشد انديشه سياسي و اخلاقي او از اهميت زيادي برخوردار است. او معتقد است كه خوشبختي و سعادت را نمي توان از طريق توجه آگاهانه به دستاوردهاي آن جست و جو كرد، بلكه بايد از طريق عملي در جست و جوي آن بود كه انسان طبيعتاً آن را بهتر از هر عمل ديگري انجام مي دهد.
از جمله پرسش هاي ديگري كه در اين جا مطرح مي شود اين است كه اگر رفيع ترين علت نهايي، ويژه، و منحصر به فرد انسان، انديشيدن و عمل عقلاني است، چگونه مي توان به آن نائل شد؟ جامعه چه شرايطي بايد داشته باشد تا بتواند همراه اين كاركرد ويژه و منحصر به فرد انسان، انتظار خوشبختي و سعادت داشته باشد؟ گرچه ارسطو معتقد است كه براي رسيدن به چنين سعادتي پيش نيازهاي متعددي ضروري است، اما اشاره به تمايزي كه او ميان فضيلت فكر و فضيلت اخلاق قائل مي شود از اهميت زيادي برخوردار است. فضيلت فكر كه همان دانش علت هاي نهايي (‌يا فلسفه اولي) است، تا جايي هدف زندگي است كه به طور مشخص انساني باشد. ما از طريق فضيلت فكر مي توانيم چيزها را به همان صورتي كه هستند بشناسيم و درباره آن ها بدانيم. اين دانش شامل بنيان و اساس رفتارهايي نيز مي شود كه از طريق عمل انديشيدن صورت مي گيرند. فضيلت فكر در انديشه ارسطو را مي توان با ديالكتيك افلاطوني يكسان به شمار آورد. ارسطو معتقد است كه « تولد » و « رشد » اين فضيلت وابسته به فرايند آموزشي افراد است. (27) به عبارت ساده تر اين، فضيلت را مي توان از طريق آموزش به دست آورد.
برعكس، فضيلت اخلاق (28) را نمي توان مستقيماً از طريق آموزش كسب كرد. اين فضيلت محصول اعمال درست و شايسته اي است كه شيوه رفتار (29) را به صورت عادت در انساني دروني مي كند. به عبارت ديگر، ما هرگز نمي توانيم از طريق تذكر يا تعليم و آموزش، فضيلت اخلاق را پرورش دهيم. اين فضيلت تنها مي تواند از طريق تمرين و تكرار آن نوع رفتاري پرورش يابد كه الگوهاي عمل درست و شايسته را دروني مي كند و به انسان كمك مي كند كه در آينده آن اعمال را آسان تر انجام دهد. عمل درست، تفاوت فاحشي با دانش نسبت به عمل درست دارد.
ارسطو براي ارائه طرح اوليه اي كه بتواند راهنماي رفتاري باشد (ethos) كه به صورت عادي درآيد، به دكترين « ميانگين » (30) متوسل مي شود. اين دكترين همان ايده آل فرهنگي يونانيان زمان ارسطو بود. آن ها معتقد بودند كه در هيچ موردي نبايد افراط و تفريط كرد. در نظر او، طبيعت اشياء به گونه اي است كه به دليل كمبود يا بيش از اندازه بودن عناصر سازنده شان صدمه مي بينند و ناقص مي شوند. به عنوان مثال، هم ورزش بيش از حد و هم ورزش بسيار كم براي سلامتي انسان مضر است؛ به همين نسبت، غذا و نوشيدني بيش از اندازه يا بسيار ناچيز، سلامتي انسان را به خطر مي اندازد. براين اساس مي توان چنين نتيجه گرفت كه فضيلت شجاعت و بي باكي چيزي ميان بي احتياطي و بزدلي است؛ و تنگ نظري و اسراف، حد تفريط بخشندگي و گشاده دستي است. به همين دليل، ارسطو معتقد است كه « حد وسط »، نزديك ترين و بهترين راه براي دستيابي به رفتار درست و شايسته يا همان فضيلت اخلاق است.
پرسش ديگري كه در اينجا مطرح مي شود اين است كه چگونه مي توان حد افراط و تفريط را در شرايط مشخص تشخيص داد؟ چنين به نظر مي رسد كه هر عملي با اعمال ديگر در ارتباط است و قضاوت هاي ما در مورد درست يا نادرست بودن اعمال، در شرايط مختلف، تفاوت هاي بسياري دارند. علاوه بر اين، قضاوت ها در مورد « حدوسط »، حداقل در برخي موارد، بستگي به نتيجه اعمال ما دارند. چگونه مي توان در مورد همه اين ها به نوعي يكنواختي و همساني رسيد؟ چه كسي ميانگين را تعيين مي كند و چگونه ميانگين هاي متعدد، در الگوهاي رفتاري، با يكديگر مرتبط مي شوند؟ اين ها پرسش هايي كليدي اند و پاسخ كلي ارسطو به همه آن ها اين است كه تدوين كنندگان قانون اساسي و فرمانروا بايد ميانگين را تعيين و تعريف كنند. فرمانروا نيز بايد همه تمهيدات و شگردهاي فرماندهي خود را به كار گيرد تا به ميانگيني دست يابد كه تجسم عادات مردمي است كه شايد خود نمي توانند تصميم بگيرند. چنين فرمانروايي توسط‌« عالمان سياست » ( مفهومي كه خود ارسطو به كار مي برد) راهنمايي مي شود، و از طريق مردمان باسواد و بافرهنگ دست به عمل مي زند.
از اين رو، تعليم و تربيت در طرح تفكر سياسي و اخلاقي ارسطو نقش تعيين كننده و سرنوشت سازي را ايفا مي كند. ما در اين جا قصد نداريم به سيستم ويژه و مشخصي از تعليم و تربيت بپردازيم، بلكه فقط تلاش مي كنيم تا نشان دهيم كه در نظر ارسطو، تعليم و تربيت چه كاركردي براي پايه ريزي و تثبيت عاداتي مي تواند داشته باشد كه فراهم آورنده شرايط ضروري براي كسب سعادت و خوشبختي انسان است.
نقش اخلاقي، اجتماعي، و مدني آموزگار، آموزش دادن و آماده كردن احساسات، عواطف، و انگيزه هاي انسان ( يعني بخش غيرعقلاني اميال ) است. ارسطو معتقد است كه اين آموزش و آماده كردن بايد در مسير خوبي و سودمندي و براساس تعريفي باشد كه قانون گذاران و فرمانروا به دست داده اند. زيرا همان طور كه اشاره شد، عواطف و احساسات، در خود، نه خوب اند و نه بد، بلكه علت مادي آن چيزي هستند كه منجر به عمل خوب يا بد مي شود. به عبارت ديگر، صور اعمال نيك و بد در احساسات لانه كرده اند. علت ثمربخش و سودمندي اعمال خوب، آموزش آموزگاري است كه در جست و جوي تحقق بخشيدن و اثربخش كردن علت نهايي است براساس تعريف قانون گذار. و يا همان طور كه سي. اي. ام. جود اشاره مي كند، كاركرد آموزگار پرورش دادن عاداتي است كه سازنده شهروندان خوب در يك شهر و انسان هاي خوب در يك جامعه سياسي باشند. (31)
اگر شرايط مناسب باشد روح گرايش به عمل خوب دارد اما اگر در لحظات تزلزل و ناپايداري، الگوهاي رفتاري عادات قوي و نيرومند در اختيار ما نباشند، روح مي تواند از مسير عمل خوب منحرف شود.
نكته اي كه در اين جا بايد مورد توجه قرار گيرد اين است كه هيچ دو وضعيتي كاملاً يكسان نيستند؛ از اين رو، فرمانروا نه تنها بايد ميانگين كلي را تعريف و تعيين كنند بلكه بايد نظام آموزشي و محيطي را پايه ريزي كند كه در آن، روح و شخصيت افراد به گونه اي شكل بگيرند كه خواهان انجام كار درست باشند و اين قوه تشخيص در آن ها به وجود آيد كه در شرايط متفاوت نيز دست به عمل درست و اخلاقي بزنند. گرچه اين الگوي ميانگين در روح نقش بسته است، اما نهادها و تعليم و تربيت، در ائتلاف با يكديگر، مراقب اند كه هيچ انساني از دست زدن به عمل درست، در شرايط ويژه، منحرف نشود. همان طور كه تيلر اشاره مي كند، نزد ارسطو، « هدف نهايي تعليم و تربيت، براي انجام عمل خوب، اين است كه قضاوت بي واسطه ما در مورد عمل درست، منطبق با روح يك قانون گذار عاقل باشد. » (32)

افلاطون و ارسطو

در انديشه هاي افلاطون و ارسطو دو روايت متفاوت از چگونگي رسيدن به يك نظام سياسي منظم و عادل ارائه شده است. در رساله جمهور، افلاطون ادعا مي كند كه اصول عيني ايده آلي وجود دارند كه شيوه هاي ساختن يك سيستم سياسي را بيان و تعريف مي كنند. اين شيوه ها را فقط مي توان از طريق مطالعات انجام شده توسط افراد بسيار باهوش و فيلسوف درك كرد و فهميد. ارسطو نظريه افلاطون را با رهيافتي (‌توصيفي- تجربي) دنبال كرد كه هدفش تركيب جهان عملي سياست با بينش برتر فضيلت اخلاقي بود. كارهاي ارسطو در مقايسه با افلاطون، چه از نظر علم سياست و چه از نظر ميراث روشنفكري مغرب زمين، تأثير بيشتري بر انديشه مغرب زمين مدرن گذاشته است. جهت گيري تجربي ارسطو و تشخيص اهميت عناصر دموكراتيك در سيستم هاي سياسي، مهم ترين تأثير را در انديشه سياسي مغرب زمين مدرن گذاشته است.
اگرچه اين دو فيلسوف ديدگاه هاي متفاوتي درباره دولت دارند، مي توان برخي از باورهاي مشابه را نيز در رهيافت هاي آن ها مشاهده كرد. هر دوي آن ها بر اين عقيده اند كه دانش فضيلت است، و تعقيب معرفت، هم در خود و هم براي خود، مفيد است. علاوه بر اين، هر دوي اين متفكران، در ارتباط با تجربيات دولتشهرهاي زمان خود، در جست و جوي ابزاري بودند تا از طريق آن بتوانند به يك دولت باثبات و يك جامعه هماهنگ دست يابند. از جمله مهم ترين وجوه مشترك اين دو فيلسوف اين بود كه هر دو براي بنا نهادن اساس اخلاقي يك زندگي خوب، ارزش فراواني قائل بودند. به عقيده آن ها، يك اخلاق مدني سالم، هم مي تواند ثبات يك سيستم سياسي را تضمين كند و هم مي تواند بنيان و اساس يك زندگي خوب و سالم را تشكيل دهد.

پي‌نوشت‌ها:

1.Stagira يا Stagiros، شهري قديمي در شمال شرقي يونان، در مقدونيه.
2.Thebes، شهر باستاني يونان در Boeotia كه رقيب قديمي آتن به شمار مي آمد.
3.Atarneus
4.Hippias
5.A.E.Taylor,Aristole,New York:Dover Publication,1955,p.9
6.Chaeronea، يكي از شهرهاي باستاني در شرق يونان.
7.Xenocrates، فيلسوف يوناني كه بين سال هاي 314-396 پيش از ميلاد مي زيست.
8.Lyceum
9.Callisthenes، فيلسوف، وقايع نگار جنگ ها و مشاور اسكندر كه بين سال هاي 327-360 پيش از ميلاد مي زيست.
10.Alexander,in Plutarch,The Live of the Noble Greecians and Romans,John Dryden,trans,New York:Modern Library,1932,p.841
11.Chalcis
12.Aristotle.,etaphysics,Alpha,9,Richard Hope,trans,Ann Arbor: University of Michigan Press,1960.
13.potentiality
14.actuality
15.efficient cause
16.Phidias، مجسمه ساز يوناني كه بين سال هاي 432-500 پيش از ميلاد مي زيست.
17.telos
18.Metaphysics,Alpha,1,and Aristotle,Nicomachean Ethics,W.D.Ross,trans.London:Oxford University Press,1954
19.Aristotle,Nicomachean Ethics,Bk,VI,ch.3
20.First Philosophy
21.being qua being
22.science of God
23.A.E.Taylor,Aristotle,op.cit,p.17
24.Aristotle,Nicomachean Ethics,op.cit,Bk,I,ch.2
25.eudiamonia
26.Aristotle,Nicomachean Ethics,op.cit,Bk,I,ch.13
27.Aristotle,Nicomachean Ethics,op.cit,Bk,II,ch.1
28.ethike
29.ethos
30.mean
31.C.E.M.Joad,Guide to the Philosophy of Morals and Politics,New York:Random House,1937,p.91
32.A.E.Taylor,Aristotle,op.cit,p.96

منبع مقاله :
عضدانلو، حميد، (1389)، سياست و بنيان هاي فلسفي انديشه سياسي، تهران: نشر ني، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط