بگذارید همه حکومت ها بدانند که نمی توانند برای همیشه سیاست مطمئنی را دنبال کنند و بدون استثنا باید به همه آن ها مشکوک بود.
ماکیاولّی
شرایط سیاسی ایتالیا، در زمان ماکیاولّی، شرایطی نسبتاً منحصربه فرد بود. برخلاف انگلستان و فرانسه، ایتالیا از نظر سیاسی کشوری یکپارچه و متحد نبود. گرچه شهرگرایی و دیدگاه های مربوط به آن، در فرانسه و انگلستان، از اهمیت زیادی برخوردار شده بودند اما رشد و توسعه آن ها در گرو سیاست های متمرکز ملی قرار داشت. برعکس، در ایتالیا، با وجودی که فرهنگ و ایدئولوژی از درون شهرها سر بیرون می آوردند، اما بسیاری از شهرها از نظر سیاسی مستقل بودند. به عبارتی می توان گفت که ایتالیای زمان ماکیاولی مانند دولتشهرهای یونان اداره می شد و سیاست هایی که ماکیاولی شاهد آن ها بود یادآور سیاست های شهرهای مستقل آتن، اسپارت و کورینت(1)، در یونان باستان بود. اما باید به این نکته نیز توجه کرد که جدایی بخش های مختلف ایتالیا از یکدیگر تنها مربوط به مرزهای شهرها نبود، بلکه آن چه سیاست را در این دوره پیچیده تر می کرد نقش ویژه ای بود که کلیسا برعهده داشت. در حقیقت، پنج کیان مستقل سیاسی در ایتالیای زمان ماکیاولی وجود داشت: دوک نشین میلان که بیشتر بخش شمال( شهر میلان و حومه آن) را در کنترل خود داشت؛ در شمال شرقی، جمهوری باستانی ونیز قرار داشت که تاریخ آن به سال 421 میلادی بازمی گشت. قانون اساسی این جمهوری یکی از جذاب ترین فصل های تاریخ سیاسی به شمار می آید.(2)
شهر فلورانس عامل دیگری بود که تأثیر زیادی بر سیاست های قرون پانزده و شانزده ایتالیا داشت. فلورانس نیز، مانند میلان و ونیز، یکی از عوامل اصلی پیچیدگی سیاسی ایتالیا به شمار می رفت. اهمیت قلمرو فلورانس به حدی بود که حتی ماکیاولی رساله ای با عنوان تاریخ فلورانس به رشته تحریر درآورد. چنین تاریخی برای مطالعات سیاست تطبیقی او از ارزش بالایی برخوردار بود. در جنوب ایتالیا، قلمرو پادشاهی ناپل قرار داشت که، در دوران زندگی ماکیاولی، موضوع درگیری فرانسه و اسپانیا بود. اما آن چه سیاست در دوره ماکیاولی را بیش از هر چیز پیچیده و بغرنج می کرد نقش کلیسا و قلمروهای تحت کنترل آن( که بیشتر در مرکز ایتالیا قرار داشتند ) بود. این کنترل یا مستقیماً از طریق خود کلیسا صورت می گرفت یا از طریق فئودال هایی که املاک کلیسا را اجاره کرده بودند. موقعیت دوگانه پاپ( به عنوان رهبر روحانی همه کلیساها، و همزمان، فرمانروای قلمروهای زمینی تحت کنترل کلیسا ) کار او را بسیار دشوار می کرد.
دولتشهرهای ایتالیا دائماً در معرض هجوم غیرایتالیایی ها قرار داشتند. مثلاً امپراتور که خود یک آلمانی بود، مدعی شد که فرمانروایی رومی است. این ادعا، همراه با ادعای پاپ که رقیب امپراتور بود، باعث شد تا گروه های متخاصم گیبلین (3)( هواداران امپراتور ) و گلف ها(4)(مریدان پاپ) سال های متمادی رو در روی یکدیگر قرار گیرند. اما درگیری های سیاسی ایتالیا تنها به دلیل رقابت میان امپراتور و پاپ نبود، چرا که پادشاهان فرانسه و اسپانیا نیز نقش مؤثری در حیات سیاسی ایتالیا ایفا می کردند.
ویژگی نظام پاپی و متصدیان آن نیز یکی دیگر از عوامل تأثیرگذار بر سیاست آن زمان بود. گرچه اکثر فرمانروایان کلیسا زندگی مردم را هدایت می کردند، اما محدودیت های چندانی برای وجدان اخلاقی خود قائل نبودند. همه آن ها فرزندان نامشروع داشتند؛ آلکساندر ششم صراحتاً به این امر اذعان می کرد. همه آن ها، به درجات مختلف، تلاش می کردند تا اعضای خانواده خود را هرچه سریع تر به قدرت و ثروت برسانند. آلکساندر ششم پسر خود ( چزاره بورجا )(5) را به فرماندهی کلیسای مقدس منصوب کرد و از او خواست تا از شر همه تیول دارانی که در زمان اسقف اعظم پیشین برای خود قدرت و ثروتی کسب کرده بودند خلاص شود. چزاره بورجا نیز، از طریق قدرت پاپ و موافقت پادشاه فرانسه، به چنین هدفی نائل شد و برای خود ثروت و قدرتی دست و پا کرد.
بیش تر ابزارهایی که سیاستمداران کلیسایی و غیرکلیسایی این دوره، برای در قدرت ماندن به کار می بردند، ابزارهایی بودند که نتیجه ای سریع و دلخواه به دنبال داشتند. به عبارت ساده تر، این ابزارها براساس معیارهای اخلاق انتزاعی، که مورد ادعای خود آن ها بود، انتخاب نمی شد. به عنوان مثال، پاپ سیکستوس چهارم (6) شریک توطئه ای بود که به قتل بی رحمانه چند تن از رهبران فلورانس منجر شد. در جمهوری ونیز هم حرفه ای رسمی وجود داشت که وظیفه اش مسموم کردن دشمنان بود.
ناهمخوانی میان وظایف حرفه های مذهبی و رفتار فرمانروایان دوره رنسانس ایتالیا، به صورت موضوعی شگفت انگیز، نقل مجالس مردم طبقات بالا و پایین جامعه بود. به عنوان مثال، وقتی مردم می دیدند یا می شنیدند که پاپ آلکساندر ششم ( با آن همه فساد اخلاقی ) مریم مقدس را به عنوان مادر پاکدامن، تکریم می کند، او را به سخره می گرفتند و به سخنان او می خندیدند. این تمسخر آن ها نه فقط به این دلیل بود که اسقف اعظم، پیش از انتخاب، پدر فرزندان نامشروع زیادی شده بود بلکه به این دلیل نیز بود که او، به عنوان پاپ اعظم، کاردینال های کلیسا را تشویق می کرد تا با فواحش رابطه داشته باشند و خودش نیز چنین روابطی داشت. علی رغم مخالفت و اعتراض شدید نسبت به خرید و فروش امتیازها و مقام های کلیسایی، آلکساندر ششم و یولیوس دوم قدرت خود را با پول و وعده های سیاسی کسب کردند. گرچه دیدن ناهمخوانی میان وظایف حرفه های مذهبی و اخلاقی با عمل واقعی متصدیان در هر سن و هر دوره ای که باشد، چندش آور و زننده است- و معمولاً در طبقات حاکم جامعه خود را متجلی می کند- شاید در هیچ دوره ای از تاریخ بشر چنین اعمال چندش آوری به اندازه دوره رنسانس ایتالیا دیده نشده باشد.
نیکولا ماکیاولّی در سال 1496 میلادی و در چنین دورانی متولد شد. او نیز مانند دانته از نوادگان خانواده گلف بود. در مورد دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی او تنها این را می دانیم که زبان لاتین و تا حدودی یونانی را آموخته بود. او در سن بیست سالگی شاهد به قدرت رسیدن ساونارولا (7) بود و در بیست و پنج سالگی ورود شارل هشتم، امپراتور فرانسه را به شهر خود (فلورانس) مشاهده کرد. ساونارولا در جست و جوی آن بود تا طی مراسمی آغازگر سلطنت حضرت مسیح در شهری باشد که تحت سلطه مدیچی(8) قرار داشت. شارل هشتم با تشویق و کمک ساونارولا وارد ایتالیا شده بود. طبیعتاً چنین ائتلاف عجیبی میان « دنیا » (شارل هشتم با همه جاه طلبی های دنیوی) و « آخرت » ( ساونارولا که به پیروی از فرانسیس مقدس، قدرت و شکوه این جهانی را نادیده می گرفت) برای ماکیاولّی شگفت انگیز می نمود. اما عجیب تر این بود که در سال 1498 میلادی، نظام پاپی و دشمنان سیاسی اش با هم متحد شدند تا از شر ساونارولا که حق فرمانروایی آن ها را زیر سؤال برده بود خلاص شوند؛ و او را در آتش سوزاندند. شاید پرسشی که با دیدن این حوادث ذهن ماکیاولّی را به خود مشغول می کرد این بود که آیا بی عرضگی و بی کفایتی سیاسی ساونارولا بود که باعث سقوطش شد؟
کمی پس از اعدام ساونارولا، ماکیاولّی به اولین شغل سیاسی اش (دبیری انجمن شهر) منصوب شد. چندی بعد او به سمت دبیر انجمن ده نفره ای منصوب شد که سرپرستی امور نظامی را به عهده داشت. دوستی نزدیک ماکیاولّی با خانواده سودرینی (9) که درآن زمان با کنار گذاشتن اشرافیت مدیچی ها قدرت را به دست گرفته بودند، سمت او را به فرستاده سیاسی این خانواده در مذاکره با حکومت فلورانس ارتقا داد. همزمان، مدیچی ها در حال توطئه ای برای بازگشت به قدرت بودند؛ و بالاخره در سال 1512، موفق به سرنگونی سودرینی و برقراری مجدد اشرافیت خود شدند. ماکیاولّی بر این باور بود که می تواند موقعیت رسمی خود را حفظ کند. اما مدیچی ها از ارتباط نزدیک او با خانواده سودرینی باخبر بودند، و او را از حامیان آن خانواده به شمار می آوردند. به همین دلیل، ماکیاولّی کمی پس از به قدرت رسیدن مدیچی ها از کار برکنار شد. در سال 1513، پاپ لئوی دهم(10) که یکی از اعضای خانواده مدیچی بود، اسقف اعظم فلورانس شد، و دوباره قدرت مدیچی ها در فلورانس افزایش یافت.
بین سال های 1513 و 1526، ماکیاولّی هیچ ارتباطی با حکومت فلورانس نداشت. آن چه بیشتر باعث آزار او می شد این تصور بود که دوستی او با خانواده سودرینی نمی بایست باعث کنار گذاشتن او می شد، چون او می توانست کمک بزرگی برای ثبات سیاسی ایتالیا باشد. به همین دلیل تصمیم گرفت به تبعید سیاسی خود پایان دهد. او تلاش کرد تا به جایگاه سیاسی خود بازگردد. به زبان امروزی، او تصمیم گرفت که تملق گویی خانواده مدیچی را بکند تا شاید آن ها به ارزش های او پی ببرند.
این تلاش های او با نوشتن رساله هایی همراه بود که به عقیده خودش می توانستند راه او را هموارتر کنند. پیش تر، و در دوره ای که هنوز صاحب منصب بود، درباره اصول کسب و حفظ قدرت سیاسی اندیشیده و یادداشت هایی را کنار گذاشته بود. در زمان اقامت نه چندان طولانی اش در دربار چزاره بورجا، ماکیاولّی به یکی از حامیان و مریدان او تبدیل شده بود. در دربار چزاره آن چه ماکیاولّی را تحت تأثیر قرار داد استعداد و توانایی های چزاره بورجا در رسیدن به اهدافش، با حداقل هزینه بود. ماکیاولّی معتقد بود که بورجا، برخلاف بسیاری دیگر از فرمانروایان، به خوبی می دانست که چه زمانی باید از زور استفاده کند و چه زمانی باید با مردم کنار بیاید و رضایت شان را جلب کند. ثمره چنین برداشتی از فرمانروایی بورجا، رساله های بسیار مشهور شهریار و گفتارها است. در این رساله ها، ماکیاولّی تلاش می کند تا شیوه مملکت داری را تحت شرایط کاملاً متفاوت اجتماعی و اخلاقی نشان بدهد. به عبارت دیگر، او تلاش می کند تا فرمانروایان را در حفظ قدرت خود راهنمایی کند. همزمان، او در جلب رضایت خانواده مدیچی تا حدودی موفق می شود و خانواده مدیچی از او می خواهند کتابی درباره تاریخ فلورانس بنویسد. از این رو، ماکیاولّی این فرصت را به دست می آورد تا چارچوب تجزیه و تحلیل سیاسی اش را در مورد شهر خودش به کار گیرد.
ظاهراً ماکیاولّی علاقه چندانی به نوشتن و تحقیق در مورد این مسائل نداشت و از آن ها به عنوان ابزاری برای رهایی از تبعید سیاسی استفاده می کرد. در سال 1521، زمانی که خانواده مدیچی درخواست او را برای همکاری پذیرفت، ماکیاولّی با آغوش باز از این فرصت استفاده کرد. جولیو مدیچی(11)(پاپ آینده) شورای هشت نفره پراتیکا(12) را تشویق کرد تا ماکیاولّی را به عنوان نماینده خود به مجمع عمومی فرانسیسکن ها(13) بفرستد. با وجودی که ماکیاولّی از منتقدان سرسخت اندیشه های ساونارولا و پیروان او بود، این مأموریت را به این امید پذیرفت که شاید بتواند منصب سیاسی خود را بازپس گیرد. کمی بعد، اعضای صنف پارچه بافان به او مأموریت دادند تا برای آن ها یک کشیش پیدا کند؛ و این امر برای نویسنده کتاب شهریار کمی عجیب و طنزآلود به نظر می رسید.
در بهار سال 1526، خانواده مدیچی آن قدر از تلاش های ماکیاولّی اظهار رضایت کردند که بالاخره او را به سربازرسی مرزهای خود برگزیدند. در این سمت، او به عنوان نماینده شهر در خدمت قائم مقام پاپ در ارتش قرار گرفت. وظیفه این ارتش مقاومت در برابر امپراتور شارل پنجم بود. امپراتور با ارتش عظیم خود ایتالیا را تهدید می کرد؛ و فلورانس، همراه با شهرهای دیگر، با پاپ متحد شدند تا در برابر این تهدید مقاومت کنند. در بهار سال 1527، ارتش ائتلافی ضعیف و نسبتاً غیرفعال ضدامپراتوری مجبور به رویارویی با ارتش منظم امپراتور شد که از شمال ایتالیا وارد می شد. ماکیاولّی مجدداً شاهد آن چیزی بود که خود آن را نالایقی و بی کفایتی می نامید، و به خوبی می دانست که ایتالیا از حماقت فرمانروایان خود رنج فراوانی را متحمل خواهد شد.
ارتش امپراتور با سرعت هرچه تمام تر، و بدون آن که با مقاومت چشمگیری روبه رو شود، در ششم ماه می همان سال وارد شهر رم شد؛ و مرکز حکومت پاپ تسلیم غارت و چپاول سیستماتیک شارل ( که یک کاتولیک بود ) و نیروهای او ( که بیشتر از پیروان مارتین لوتر بودند ) شد. چپاول و غارت رم بازتاب سریعی بر سیاست های فلورانس داشت. در زمان تسخیر رم، جولیو مدیچی پاپ اعظم بود، و زمانی که خبر سقوط رم به فلورانس رسید مردم این جسارت را یافتند تا به فرمانروایان مدیچی خود حمله کرده و آن ها را از کار برکنار کنند. پس از اخراج مدیچی ها، حزب دموکرات مجدداً کنترل اوضاع را در دست گرفت.
در این زمان، ماکیاولّی شاهد آخرین طنز روزگار سیاسی خود بود. این بار او را از منصب سیاسی به این دلیل کنار گذاشتند که بیش از حد طرفدار مدیچی ها بوده است. می توان تصور کرد که عکس العمل ماکیاولّی در برابر این اتهام چه بوده. اما او فرصت آن را نیافت تا درباره آن چیزی بنویسد، زیرا در بیست و دوم ژوئن همان سال دار فانی را وداع گفت.
در دوران زندگی ماکیاولّی هیچ کس نمی توانست تصور کند که واکنش های سیاسی او تا این حد مشهور ( چه خوش نام و چه بد نام ) شوند. در زمان زنده بودنش، کسی او را به عنوان یک متفکر نمی شناخت، و رساله شهریار او تا پنج سال پس از مرگش منتشر نشد. دکترین او حتی در قلمرو کلیسا نیز اثر چندانی نداشت. تنها در سال 1557 بود که پاپ پاول ششم رساله شهریار را در زمره کتاب هایی قلمداد کرد که می بایستی سانسور و یا پاک سازی شوند. اما در اواخر قرن شانزدهم، ماکیاولّی چهره ای شناخته شده در میان اهل تفکر بود؛ و دکترین های او علیه هر آن چه قرون وسطایی بود به کار گرفته می شد.
پینوشتها:
1.Corinth، شهری باستانی در شمال شرقی یونان و یکی از ثروتمندترین و قدرتمندترین شهرهای یونان باستان.
2.برای اطلاعات بیشتر در مورد رشد و توسعه ونیز نک:
W.Carew Hazlitt,The Ventian Republic:Its Risw,Its Growth,and Its Fall,2 vols,London:Adam and Charles Black,1915
برای اطلاع بیشتر در مورد مسائل سیاسی ونیز، در دوره ماکیاولی، ن.ک: جلد دوم، فصل های 32 تا 34.
3.Ghibbelines: اعضای حزب طبقه اشراف ایتالیا و آلمان در قرون وسطی که حامی امپراتوران آلمانی تبار و مخالف نظام پاپی بودند.
4.Guelphs: اعضای حزبی سیاسی در قرون وسطی ( در ایتالیا و آلمان ) که طرفدار نظام پاپی و مخالف سرسخت امپراتوران آلمانی تبار بودند. این حزب و حزب گیبلین سال ها مخالف و دشمن یکدیگر بودند.
5.Caesare Borgia
6.Pope Sixtus IV
7.Girolamo Savonarola، راهب ایتالیایی که بین سال های 1452 و 1498 میلادی می زیست.
8.Medici
9.Soderini
10.Leo X
11.Giulio de`Medici، کشیش ایتالیایی که بین سال های 1534-1478 میلادی می زیست، و بین سال های 1534-1523 پاپ اعظم بود. او برادرزاده لورنزو مدیچی( پدر لئوی دهم و معروف به لورنزو کبیر) بود که بین سال های 1478-92 فرمانروایی فلورانس را به عهده داشت.
12.Council of Eight of Pratica
13.Franciscans، پیروان فرانسیس مقدس که در قرن سیزدهم میلادی می زیست.
عضدانلو، حمید، (1389)، سیاست و بنیان های فلسفی اندیشه سیاسی، تهران: نشر نی، چاپ اول