کاربرد روش شناسي در هر علم و معرفتي به شناخت دقيق تر موضوع آن علم کمک مي کند، کارايي مطالعات مربوطه را افزايش مي دهد، در صورت امکان نوعي مرزبندي بين آن علم و ديگر علوم انجام مي دهد و در شناسايي نظريه و روش معتبر، از نظريه و روش غير معتبر، به پژوهشگران و علاقه مندان ياري مي رساند.
1. اشاره به مجموعه اي از مفاهيم
در مطالعات روش شناختي، کلمات و اصطلاحاتي چون نظريه، الگو، واقعيت، ارزش، گزاره ي اثباتي، دستوري، وجودشناسي، معرفت شناسي، علم، و امثال آن به ميزاني قابل توجه به کار مي روند. به مفاهيم اوليه ي برخي از اين عناصر در اين نوشته اشاره مي شود. ذکر دو نکته در ابتداي اين بحث لازم به نظر مي رسد. يکي اين که بسياري از مفاهيم ياد شده جنبه ي قراردادي دارند و صرفاً از نظر علمي قابل قبول اند و نبايد از آن ها انتظار ارائه ي تعاريف حقيقي داشت. دوم اين که متفکران مختلف تعاريف گوناگوني براي اصطلاحات مورد نظر ذکر مي کنند که ما مي کوشيم از ميان آن ها تعاريفي را به کار گيريم که کم ترين اختلاف نظر پيرامون آن ها وجود داشته باشد.1. 1. نظريه و الگو
نظريه يا تئوري ابزاري است که در قالب مطالعات مختلف، توضيح ها و تبيين ها و تبيين هاي مفيدي را در اختيار پژوهشگر مي گذارد. اصولاً نظريه، يک يا چند گزاره از يک ساخت ذهني است که ارتباط دو يا چند عنصر ( چه به صورت علت و معلولي و چه غير از آن ) را نشان مي دهد. (1) با آن که کلمات « مدل » و « الگو » نيز به صورت مترادف براي نظريه به کار مي روند، اما معمولاً الگو يا مدل، بيان خلاصه شده ي هندسي و يا رياضي از نظريه است (2) و آن را برتر از گزاره ي توصيفي بيان مي کنند؛ به گونه اي که آن ها را از نظر اعتبار علمي، در دو دسته جاي مي دهند. حتي گاهي کلمه ي نظريه را بر گزاره ي توصيفي اطلاق نمي کنند و به صورت منحصر به فرد براي مدل هاي تحليلي ( رياضي و يا هندسي ) به کار مي برند. (3) به نظر مي رسد اين ديدگاه قدري افراطي است و موضع احتياط آميز، کاربرد مفاد کلي تري از نظريه و الگوست. بديهي است الگوسازي اقتصادي يا غير اقتصادي براي سهولت در بررسي موضوعات مورد مطالعه است. چون الگو در عين حال خلاصه اي منسجم و سازمان يافته از واقعيت خارجي است که به دليل پيچيدگي، گستردگي، و دشواري واقعيت خارجي از آن استفاده مي شود. الگو را مي توان در ذهن و يا روي کاغذ مورد مطالعه قرار داد و براساس آن نتايج مفيدي به دست آورد، اما در بسياري از موارد، امکان مطالعه ي واقعيت، به طور کامل و حقيقي وجود ندارد. نظريه تقريباً در کليه ي رشته هاي علوم تجربي، علوم اجتماعي و حتي معارف غير علمي کاربرد دارد. صاحب نظر معروف مارگنو تصريح مي کند که هيچ پديده اي را نمي توانيم بشناسيم مگر آن که نظريه اي جهت روشن ساختن ابعاد آن در دست باشد. (4) وي همچنين تأکيد مي کند که نظريه سازي نه تنها در اقتصاد و علوم تجربي امکان دارد، بلکه در اموري همچون الهيات، نقد ادبي، زيباشناسي، و امثال آن نيز قابل حصول است. مسائل مهم تر در ارتباط با نظريه و الگوي کلي و اقتصادي برمي گردد به خوبي يا بدي نسبي نظريه، علمي بودن يا علمي نبودن نظريه، معنادار بودن يا بي معنا بودن آن، چگونگي فرض هاي نظريه ( واقعي بودن، غير واقعي بودن فرض ها )، آزمون حقانيت نظريه، و مواردي از اين قبيل که در بخش هاي آتي مورد اشاره قرار خواهند گرفت.1. 2. واقعيت، ارزش، گزاره هاي اثباتي، و غير اثباتي
در يک مفهوم کلي، « واقعيت » به آن چه هست و « ارزش » به آن چه بايد باشد اطلاق مي شود. در يک تعريف خاص، واقعيت پديده اي معين و قابل مشاهده است، به اين صورت که براي آن شواهدي وجود دارد که حواس انسان آن را تأييد مي کند. اما کاربرد کلمه ي « واقعي » در موارد زيادي با سوء تفاهم همراه است. زيرا بسياري از ما زماني که اصطلاحات « واقع »، « واقعي »، و « واقعيت » را به کار مي بريم، لزوماً منظورمان حادثه اي قابل مشاهده نيست، بلکه اين است که امري را درست و صحيح قلمداد مي کنيم. حتي در مواردي عنوان « واقعي » بر نوعي فرضيه يا نظريه منطبق است. (5) مناسب است که با توجه به پيوستگي عناصر ذهني و خارجي، واقعيت را به عنوان عنصري عيني قلمداد کنيم که در قالب آن صرفاً جانبداري ناآگاهانه مطرح نيست و بين عناصر آن ارتباط منطقي وجود دارد، اما انطباق همه جانبه ي آن بر امور حسي يا امور قابل مشاهده قدري شکننده خواهد بود. در صورت قبول اين تعريف، امر واقعي مي تواند هم مربوط به خارج از ذهن و هم ساخته ي ذهن باشد. جالب توجه است که امور عيني نيز لزوماً و در همه ي ابعاد به معناي عناصري خارج از ذهن تلقي نمي شوند. شايد به همين دليل است که دانشمند بزرگ وايتهد (6) چند نوع دسته بندي در مورد امور عيني به عمل آورده است. وي بين « امور عيني محسوس »، « امور عيني تصوري »، « امور عيني فيزيکي »، و « امور عيني علمي » تمايز قائل شده است.در عين حال برخي از متفکران، امور عيني را در مفهوم رايج آن به کار مي برند و آن را به معناي امور مستقل از ذهن و در مقابل، « امور ذهني » را بر ذهن منطبق مي دانند. پژوهشگر ناچار است براي پيشرفت مطالعات، يا تعريف خاص خود را از عناصر ياد شده بيان کند و يا تعريف عام و تثبيت شده اي را بپذيرد. با توجه به نگرش عام پيش گفته از امور واقعي، امور ارزشي نيز در مواردي مي توانند نوعي از امور واقعي تلقي شوند. حتي مي توان آن ها را عيني تلقي کرد، البته آن زماني است که امور ارزشي جهت گيري جانب دارانه نداشته باشند. تصور کلي و غير تخصصي اين است که امور ارزشي ماهيتاً جانب دارانه هستند. اما اين بيان با اين کليت قابل دفاع نيست. به عبارت ديگر نبايد تصور شود که امور ارزشي، لزوماً ناآگاهانه، همراه به تعصب، و يا غير واقعي هستند، بلکه برعکس مي توانيم امور مربوط به ارزش را اموري وجودي و عيني تلقي کنيم. به اين معنا که آن ها مي توانند کارساز و اثرگذار باشند. در ضمن بايد دقت کنيم که اصطلاح خاص « ارزش » در نظريه ي « ارزش اقتصادي » با مفهوم « ارزش » به معني ياد شده متفاوت است. به عبارت ديگر، مناسب است علاوه بر ارزش ياد شده، دو نوع ارزش ديگر را نيز مورد توجه قرار دهيم. در نظريه ي اقتصادي و در قالب ادبيات سنتي، ارزش يک کالا توسط مقداري از ساير کالاها سنجيده مي شود که در مقابل آن مبادله مي شود. گاهي حتي ارزش، به معناي حاصل ضرب مقدار کالا در قيمت آن است. اما در عين حال زماني که در اقتصاد، ارزش يک کالا در مقابل قيمت آن قرار مي گيرد، مفهوم ارزش به گونه اي ديگر ترسيم مي شود. به اين صورت که در آن جا ارزش در واقع نوعي قيمت سايه تلقي مي شود و به معناي مطلوبيت و رضايتمندي مربوط به کالا يا خدمت ( در نظر مصرف کننده ) است. تمامي نقاطِ زير منحنيِ تقاضا منعکس کننده ي نوعي ارزش دهي ( با مفاد اخير ) براي مصرف کنندگان کالا هستند. اما همه ي نقاط مربوطه بيانگر قيمت نخواهند بود. تنها در نقطه ي تعادلي است که قيمت و ارزش منطبق مي شوند. (7)
گزاره هاي « تشريحي »، « توصيفي »، « توضيحي »، « تبييني »، « اثباتي » و « دستوري » نيز با « ارزش » و « واقعيت » مرتبط اند. نظريه ها و گزاره هاي توصيفي و تشريحي آن ساخته هايي هستند که با محدوده ي برداشت و تصور و حواس ما چندان فاصله اي ندارند. اما در مقابل نظريه ها يا گزاره هاي توضيحي يا تبييني، ساخته هايي هستند که عمدتاً در محدوده ي ذهن و استدلال قرار مي گيرند. (8) گاهي گفته مي شود گزاره يا نظريه ي توصيفي به صورت شرطي محقق مي شود. به اين صورت که اگر « چنين شرايطي فراهم شود، نتيجه اي چنان به دست خواهد آمد ». (9) مي توانيم بگوييم که گزاره هاي توصيفي و تشريحي بيش تر در قالب علوم تجربي قرار مي گيرند و گزاره هاي توضيحي و تبييني بيش تر در دايره ي مطالعات مربوط به علوم اجتماعي و انساني مطرح مي شوند. همچنين مي توان اضافه کرد که در گزاره هاي توصيفي، ميزان استدلال و توضيح مورد نياز ( براي اثبات و يا شناسايي موضوع ) به اندازه ي گزاره هاي توضيحي نيست. ذکر يک مثال اقتصادي در اين باره راهگشا به نظر مي رسد. فرض کنيد بتوان در علم اقتصاد نيز همانند علوم تجربي، از گزاره هاي توصيفي استفاده کرد. حالا وقتي يک صاحب نظر اقتصادي اظهار مي دارد که چنانچه نرخ بهره کاهش پيدا کند ( با فرض ثبات ساير متغيرها )، سرمايه گذاري افزايش خواهد يافت، در واقع گزاره اي توصيفي بيان شده است. يا در صورتي که گفته شود، اگر نقدينگي در جامعه به ميزان وسيعي افزايش يابد و در مقابل، محصولات توليدي به اندازه ي استاندارد (10) افزايش نيابند، با فرض ثبات ساير شرايط، قيمت ها بالا خواهند رفت، اين جا نيز گزاره اي توصيفي بيان شده است. اما اگر شخصي بگويد، يک علت بحران اقتصادي 2010-2007 گستردگي سرمايه گذاري زودرس خارجي يا فقدان انضباط بخش دولتي بوده است، اين نهايتاً گزاره اي توضيحي است. به اين صورت، براي انجام رسالت توضيحي و رساندن اين گونه ادعاها به مرحله اي قابل قبول، بايد موضوع را از ابعاد مختلف توضيح داد، روابط مختلفي را تعريف کرد، مباني استدلال خود را روشن ساخت و... .
موضوع مرتبط با دو اصطلاح فوق، مفهوم دو گزاره ي اثباتي و دستوري است. منظور از گزاره ي اثباتي در عبارتي ساده و عمومي، گزاره اي است که به توصيف و يا توضيح واقعيات مي پردازد و به بررسي آن چه هست و يا آن چه نيست مبادرت و در مواردي به شکل شرطي به پيش بيني رفتار متغيرهاي مورد نظر اقدام مي کند. مثلاً تصور کنيد که مقرر شود در قالب هدف مندي يارانه ها، قيمت گذاري به سازوکار بازار سپرده شود. بديهي است که اگر سياست مذکور اجرا شود و دولت قبلاً در اين باره اقدامات لازم را اعمال نکند، نرخ تورم افزايش خواهد يافت. اين گزاره اي اثباتي است. اما در مقابل، گزاره ي دستوري يا ارزشي در قالب توصيه ها و تجويزها و مصلحت انديشي ها قرار دارد و از آن چه بايد باشد يا نبايد باشد سخن مي راند و در نتيجه يا نوعي قضاوت و داوري همراه است. مثلاً اگر گفته شود مناسب است دولت در سال 1391، يارانه ي انرژي را حذف کند، اين گزاره اي دستوري است. درباره ي مفاهيم گزاره هاي توصيفي، توضيحي، اثباتي، و دستوري اعتبار آن ها، علمي بودن و يا علمي نبودن آن ها، ارتباط آن ها با يکديگر و موارد مشابه، بحث و جدل هاي قابل توجهي بين دانشمندان رشته هاي مختلف وجود دارد که در بخش هاي آينده درباره ي آن بحث خواهد شد.
1. 3. موجبيّت، وجودشناسي و متافيزيک
عناوين موجبيّت، حتميّت يا قطعيّت، که به صورت مترادف به کار مي روند، به معناي قبول اين عقيده اند که هر واقعه اي در يک وضعيت کاملاً از پيش تعيين شده قرار دارد و احتمال در آن راه ندارد، تمامي عناصر آن به هم پيوسته اند و اين پيوستگي، تصادفي نيست. (11) اين عقيده در فيزيک کلاسيک مستحکم شد و تا زماني که فيزيک کوانتومي کشف نشده بود به قوت خود باقي بود. يکي از آثاري که فيزيک کوانتومي بر علم گذاشت، اين بود که مقوله ي احتمالات وارد الگوها و تحليل ها شد. در عين حال کارکرد غلط اهل کليسا و دفاع نادرست آنان از دين و بروز برتري علمي فراوان در مقابل جزم انديشي ديني قبل از رنسانس، در تثبيت انديشه موجبيت مؤثر بود. ارتباط مسئله ي موجبيت با علم اقتصاد قابل توجه است. قبل از قرن نوزدهم که فيزيک کلاسيک بر محور موجبيت مي چرخيد، اقتصاددانان نيز تحت تأثير آن، براي نظريه هاي خود نوعي قطعيت قائل بودند. نوعي تصور جزمي از فيزيک کلاسيک به اقتصاد سرايت کرده بود. به اين صورت که چون قوانين فيزيک قطعي تلقي مي شدند، قوانين اقتصادي نيز چنان جلوه مي کردند. پس از آن که فيزيک کلاسيک جاي خود را به فيزيک کوانتومي داد، مسئله ي احتمالات مربوط به آن، به مدل هاي اقتصادي نيز راه يافت و اين باعث ايجاد تحولي در نگرش هاي مربوط به علم اقتصاد و حتي ساير علوم اجتماعي شد. (12) دو عنوان ديگر که ارتباطي معني دار با روش شناسي دارند، وجودشناسي و متافيزيک هستند. وجودشناسي يا « انتولوژي » از ريشه ي يوناني « اُتُس لوگوس » به معني « دانش بودن يا دانشِ وجود » گرفته شده است. (13) مفهوم کلي اين واژه آن است که امور داراي يک ريشه و اصل فلسفي هستند و اين مفهوم در مقابل انديشه ي آن هايي قرار مي گيرند که تنها به ظواهر عملياتي يا جامعه شناسي امور باور دارند و امور متافيزيکي را رد مي کنند. ضمناً وجودشناسي و متافيزيک پيوندي تنگاتنگ دارند. جالب توجه است با آن که « متافيزيک » يا ماوراءالطبيعة به معناي غايت چيزها و مبدأ و معاد آن ها و ريشه ي غير فيزيکي امور است، در عين حال معناي آن هنوز به طور کاملاً شفاف از مفهوم « وجودشناسي » قابل تفکيک نيست و در مورد مفهوم هر دو بين متفکران اختلاف نظر وجود دارد. هايدگر وجودشناسي را به معناي تجزيه و تحليل وجود معرفي مي کند، در حالي که کارناپ آن را يک ساخته ي نادرست مي نامد. کارناپ همچنين عقيده دارد که متافيزيک حقيقت ندارد و صرفاً امري خيالي است. (14) فرض ما در اين نوشته آن است که امور به ريشه و اصل « وجودي » خاصي برمي گردند و پديده ها و انديشه ها داراي منشأ متافيزيکي و ماورايي هستند و امور عملياتي، ظاهري و جامعه شناختي تنها برخي از ابعاد آن ها محسوب مي شوند.2. معرفت شناسي، روش علمي و روش شناسي
با توجه به ارتباط معني دارتري که معرفت شناسي، علم، و روش علمي با روش شناسي دارند، آن ها را در بخشي مستقل مورد بحث قرار مي دهيم.2. 1. معرفت شناسي و موضوعات مرتبط با آن
معرفت شناسي يا اپيستمولوژي از واژه ي يوناني « اپيستم » به معناي دانش و معرفت و « لوگوس » به معناي آگاهي يا شناخت است. بنابراين، اصطلاح معرفت شناسي به عنوان معادل براي « نظريه ي معرفت » يا « نظريه ي دانش » نيز به کار مي رود. مشهور است که از زمان کانت مسائل متافيزيکي در دو شعبه طراحي شدند که يکي وجودشناسي و ديگري معرفت شناسي است. معرفت شناسي به چيستي دانش مي پردازد و مجموعه ي معيارهايي است که با کمک آن به قضاوت در مورد صحت و سقم، حقانيت و عدم حقانيت موضوعات مورد بحث پرداخته مي شود. معرفت شناسي همچنين به حدود و ثغور علم؛ به رابطه ي علم و عالم؛ و به ماهيت و طبيعت علم مي پردازد. مثلاً اگر گفته شود که معيار درستي و نادرستي نظريه ي اقتصادي، تجربه و آزمايش است، اين جا معيار « تجربه گرايي » معرفت شناسي مطرح است. به همين دليل است که تقابلي اساسي در معرفت شناسي بين « تجربه گرايان » و « عقل گرايان » وجود دارد. لازم است ( براي درک بهتر موضوع ) در اين باره به چند مطلب مقدماتي اشاره شود.متفکراني مانند پارامنيدس، افلاطون، دکارت، اسپينوزا، لايب نيتس و امثال آن ها از نظريه هاي عقل گرايانه دفاع مي کنند، در حالي که انديشمنداني چون فرانسيس بيکن، جان لاک، برکلي، هيوم و نظاير آن ها، معرفت شناسي تجربه گرايي را مورد تأييد و تأکيد قرار مي دهند. تجربه گرايان را مي توانيم عموماً به وسيله ي « نظريه ي تطابق حقيقت » شناسايي و عقل گرايان را با توجه به « نظريه ي سازگاري حقيقت » (15) بازشناسي کنيم. در « نظريه ي تطابق با حقيقت » گفته مي شود زماني گزاره ها صحيح هستند که با جهان واقعي مطابق باشند و عقايد و انديشه ها نيز از طريق برداشتي که انسان ها از جهان واقعي دارند، با واقعيت مرتبط خواهند بود. اما عقل گرايان اعتماد تجربه گرايان به شناخت از طريق جهان واقعي را ساده انديشانه قلمداد مي کنند. آن ها قبول دارند که بدون شک افراد تمايل دارند واقعي بودن عقايد خود را از راهي مناسب آزمايش کنند، اما آن چه به عنوان شناختي وجود دارد، در واقع عقايد و انديشه هاست، بنابراين، از نظر آن ها نهايتاً مي توانيم انديشه هاي گوناگون را در قبال هم مطرح سازيم. مثلاً عقيده ي برداشت شده از حواس با انديشه ي حاصل از حافظه در کنار هم قرار مي گيرند. بديهي است با قبول اين فرض، عقل گرايان تأکيدي بر تطابق با واقعيت ندارند و تنها به کاربرد معيارهاي سازگاري منطقي در ارزيابي نظريه بسنده خواهند کرد. تجربه گرايان در نقد عقل گرايان مي گويند، ممکن است يک دستگاه از نظر دروني به بهترين وجه سازگار باشد، اما زماني که هيچ تأييد تجربي و تأييد از جهان خارج به همراه ندارد، فايده اي در برنخواهد داشت.
2. 2. علم و روش علمي
پيرامون تعريف و جايگاه علم، اختلاف نظر بسيار زياد است. وقتي انديشمندي مي خواهد تعريفي از واژه ي علم ارائه دهد، ابتدا از خود مي پرسد آيا امکان دارد بتوانيم علم را تعريف کنيم؟ سپس پاسخ مي دهد، شايد نتوانيم. (16) زيرا علم يکي از فعاليت هاي اصلي ذهن انساني است و از اين جهت خيلي شبيه به هنر، مذهب و يا فلسفه است. با توجه به معاني و تعاريف فراواني که از علم شده است، در اين جا تنها به برخي از آن ها به عنوان نمونه اشاره مي کنيم.واژه ي « علم » يا « ساينس » از ريشه ي لاتيني « ساينتيا » گرفته شده است که چيزي بيش از دانش و معرفت نيست؛ در عين حال استفاده هاي جديد از واژه ي علم تنها دانش هاي خاصي را پوشش مي دهد. اما همان دانش هايي که علمي محسوب مي شوند نيز بسيار زيادند. (17) علم گاهي فعاليت هاي ذهني و رشته هاي مطالعاتي اي را شامل مي شود که روشمند و غير جانب دارانه باشد. مک لاپ، صاحب نظر مشهور روش شناسي اقتصاد، علم را دانشي تعريف مي کند که تنها توسط ذهن هاي ممتاز و از طريق تلاش زياد قابل دسترسي باشد. (18) از نظر ارسطو علم، دانش به اثبات رسيده اي است که از بررسي علل امور حاصل شده باشد. دومينيک گانديسالو (19) در قرون وسطا، علوم را به علوم انساني و علوم مجرد تقسيم کرد که اولي بر عقل و دومي بر وحي استوار بود. راجر بيکن (20)، علوم را به سه دسته تقسيم کرد؛ علوم تجربي، علوم نظري، و الهيات. سپس تصريح مي کرد که علوم تجربي آن هايي هستند که هم با مشاهده سروکار دارند و هم با رياضيات. اين ها نسبت به علوم نظري، برتري دارند. اما علم الهيات چون بر تجربه ي دروني استوار است، نسبت به هر دو دسته ي فوق، برتري دارد. تامس هابز، علوم را به دو دسته ي عقل محور و واقع محور تقسيم کرده است. دکارت، علم را تنها بر عقل و نيوتون آن را تنها بر واقعيات استوار مي داند. جان استوارت ميل، تمامي علوم، حتي رياضيات را ماهيتاً احتمالاتي مي داند. پيرس (21) نگاه عمليات گرايانه به علم دارد و انجمن هاي علمي را حاکم بر تمامي انجمن ها مي داند. ديويي ضمن عقيده به انديشه ي عمل گرايانه در مورد علم، آن را همکار عقلانيت برمي شمارد. کارل پيرسون، علوم را تنها در دايره ي توصيف و تشريح مي پذيرد. کاسيرر (22) انديشه هاي علمي را در مقابل انديشه هاي ديني و اسطوره قرار مي دهد. همپل، علوم را در قالب روش فرضيه اي - قياسي قابل طرح مي داند. بر مبناي اين روش، يک سري فرضيه طراحي مي شوند و در کنار آن گزاره هايي در نظر گرفته مي شوند که شرايط عملياتي مناسبي دارند. اين ها به عنوان قضاياي تحليل علمي در نظر گرفته مي شوند که از درون اين دو، گزاره اي توضيحي استخراج مي شود. سرانجام فايرابند (23) تصريح مي کند که پيشرفت در علم بيش تر بر تکثر در فرضيات مبتني است تا بر جمع آوري واقعيت ها.
با وجود اين که در تعاريف پيش گفته، علم و روش هاي علمي عمدتاً در کنار هم مطرح شدند، اما روش علمي فرايند توصيف کسب دانش است که مي تواند مبتني بر تجربه يا عقل، و يا هر دو باشد. علم هر معنايي که داشته باشد، روش علمي مي تواند براي تعدادي از علوم يکسان باشد. در مورد روش علمي نيز يک چارچوب جهانشمول وجود ندارد. فرانسيس بيکن، که به اولين فيلسوف مدرن علم معروف است، در اين باره بر جمع آوري داده ها تکيه دارد. واژه ي عالم، علم، و علمي در اواسط قرن نوزدهم متداول شد و واژه ي علمي در سال 1840 توسط ويليام هيول (24) ابداع شد. کاربرد ساير مشتقات علم را مي توانيم با سال 1867 مرتبط سازيم. بنابراين، اگر مثلاً فيزيک و اقتصاد را علم بناميم، ولي الهيات و فلسفه را خير، خود بحثي مستقل است و مي تواند صحيح باشد، در عين حال الهيات و فلسفه را نيز مي توانيم با روش علمي بررسي کنيم. به عبارت ديگر، روش علمي لزوماً مختص به يک علم و رشته ي خاص نيست.
2. 3. مفهوم کلي روش شناسي و روش شناسي اقتصاد
ابتدا به تعريف مک لاپ مي پردازيم. از نظر وي روش شناسي بررسي و مطالعه ي اصول راهنمايي کننده ي دانشجويان و دانش پژوهان در هر زمينه از دانش ( يا علم ) است تا با کمک آن تصميم بگيرند برخي از گزاره هاي مربوط به آن دانش يا علم را رد و يا قبول کنند. (25) وي سپس تأکيد مي کند با آن که روش شناسي درباره ي روش ها بحث مي کند، اما منطبق بر خود « روش » نيست. روش شناسي، حتي مجموعه اي از روش ها و يا توصيفي از آن ها نيز به حساب نمي آيد. به عبارت ديگر روش شناسي به مطالعه ي استدلال هاي موجود فراسوي اصولي مي پردازد که بر مبناي آن اصول، گزاره هاي علوم و معارف مختلف رد يا قبول مي شوند. همچنين روش شناسي، بررسي منظم و منطقي اصولي است که جست و جو و تحقيق علمي را هدايت مي کند. از لحاظ کلي روش شناسي شعبه اي از فلسفه و به خصوص شعبه اي از منطق شمرده مي شود. مثلاً روش شناسي اقتصاد، زير شاخه اي مهم از فلسفه ي اقتصاد است. از اين رو، هر رشته ي علمي با کمک فلسفه و منطق روش شناسي خاصي براي خود دارد. به همين صورت روش شناسي علم اقتصاد به بحث و بررسي اصول و روش هاي تجزيه و تحليل علمي اي مي پردازد که دانشمندان و پژوهشگران اقتصاد براي بسط و تکامل اين علم در پيش گرفته اند. همچنين بلاگ پژوهشگر و اقتصاددان برجسته و صاحب نظر در روش شناسي اقتصاد، آن را رشته اي فرعي و شعبه اي از علم اقتصاد برمي شمارد. وي با ذکر چند پرسش به تعريف ضمني روش شناسي اقتصاد اشاره مي کند. بلاگ مي پرسد اصولاً علم اقتصاد تا چه ميزان مبادرت به تبيين مي کند؟ نظريه هاي اقتصادي بر مبناي چه زمينه هايي پذيرفته و يا رد مي شوند؟ وي روش شناسي را به عنوان بررسي روابط ميان مفاهيم نظري و نتيجه گيري هاي تأييد شده در دنياي واقعي قلمداد مي کند. (26) او معتقد است که روش شناسي، هم در قالب گزاره هاي توصيفي قرار دارد و هم در چارچوب گزاره هاي دستوري مي گنجد.پينوشتها:
1. اصل اوليه در مورد روابط متغيرها در تئوري ( نظريه )، علي و معلولي است که در اين جا نقش پيش بيني کنندگي تئوري مورد تأکيد است. اما گاهي نظريه جنبه توضيحي و تبييني دارد، سئوالات جديد و يا قضاياي تازه اي را طرح مي کند، در اين صورت لزوماً علي و معلولي نمي باشد.
2. مثلاً در اقتصاد، گاهي نظريه ي مصرف به صورت C=f(Y ) نشان داده مي شود که C نشانه ي مصرف در سطح اقتصاد کلام و Y درآمد ملي است. و زماني مصرف به صورت تابع هندسي صعودي نسبت به درآمد ( روي محورهاي مختصات ) نشان داده مي شود. اولي الگوي رياضي و دومي الگوي هندسي از نظريه ي مصرف محسوب مي شود.
3. پژوهشگران و نويسندگان متون علمي، گاهي عبارت اقتصاد نظري ( theoretical economics ) و اقتصاد توصيفي ( descriptive economics ) به کار مي برند.
4. H. Margenau, 1966, « what is a theory », in, Sherman Roy, the Structure of Economic Science, Prentice Hall.
5. به عبارت ديگر يک وقت منظور از واقعيت، تطابق با خارج از ذهن است و يک زمان منظور از آن درست بودن يک موضوع در ذهن مي باشد.
6. آلفرد نورث وايتهد ( 1861-1947 )، فيلسوف، منطق شناس و رياضي دان بزرگ انگليسي. وي سال ها استاد دانشگاه هاي کمبريج و هاروارد بود و تأثير قابل توجهي بر انديشه ي فلسفي قرن بيستم برجاي گذاشت.
7. به همين دليل است که منطقه ي بالاي خط قيمت تعادلي و زير منحني تقاضا در ادبياتِ اقتصاد خرد « مازاد ارزش » يا « مازاد مصرف کننده » ناميده مي شود. زيرا تمامي مقادير خريداري شده، با قيمت تعادلي تنظيم مي شوند، اما تمايلات و ارزش دهي مصرف کننده در واحدهاي قبل از مقدار تعادل، بيش تر از قيمت اند.
8. H. Margenau, 1950, The Nature of Physical Reality, a Philosophy of Modern Physics, New York, McGraw-Hill, pp. 220-230.
9. مشهور است که گزاره هاي علمي يا به صورت شرطي قابل بيان هستند و يا بازگشت آن ها به يک گزاره شرطي است.
10. در اقتصاد متعادل، نوعي رابطه ي منطقي بين ميزان نقدينگي جامعه و ارزش کل کالاها و خدمات مبادله شده و توليد شده وجود دارد، اين رابطه با توجه به عادات مردم در نگهداري ميزان نقدينگي براي انجام معاملات و سرعت گردش پول، در جوامع مختلف متفاوت است. معمولاً ارزش محصولات توليدي بايد 2 يا 3 برابر نقدينگي جامعه باشد.
11. بايد توجه داشت که موجبيّت ( determinism ) با جبرگرايي ( fatalism ) متفاوت است. جبرگرايان ضرورت حدوث اشيا را به مبدأ بالاتري وابسته مي دانند ( مثل خداوند ). ولي موجبيت گرايان اين ضرورت را در خود اشيا مي دانند.
12. ورود احتمالات حتي بر منطق و روش علمي نيز تأثير گذاشت و پس از آن بود که مدافعان نظريه هاي علمي، ديگر سخن از قطعيت آن ها به ميان نمي آوردند و حتي از جزميت ديدگاه نئوکلاسيک ها ارتدوکس نيز ( تا حدودي ) کاسته شد.
13. وجودشناسي، توسط رادلف گوکلينوس، فيلسوف آلماني در سال 1636 معرفي شد.
14. رودلف کارناپ ( 1891-1970 )، پيرو اثبات گرايي منطقي بود. اثبات گرايان منطقي تنها امور اثباتي را واقعي قلمداد مي کنند و مسائل دستوري، متافيزيکي و وجودشناسي و امثال آن ها را بي معنا مي دانند.
15. Coherence theory of truth.
16. تعبير مذکور به اين صورت است: Is it possible to define what we mean by science? perhaps not
17. مثلاً اگوست کنت که خود يکي از فعال ترين دانشمنداني است که به تمايز معرفت هاي علمي و غير علمي پرداخته است، تصريح مي کند که حتي تاريخ علم نيز علم محسوب مي شود.
18. ر.ک.:
F. Machlup, 1978, Methodolgy of Economics and Other Social Sciences, Academic Press, p. 361.
19. Gundisalvo Dominic، متفکر مدرسي در قرن دوازدهم ميلادي است.
20. Rogers Bacon ( 1214-1294 )؛ فيلسوف معروف انگليسي.
21. چارلز ساندرز پيرس ( 1839-1914 )، فيلسوف معروف امريکايي، فرزند رياضي دان مشهور بنجامين پيرس.
22. کارل پيرسون ( 1857-1936 )، دانشمند انگليسي، ارنست کاسيرر ( 1874-1945 ) و همپل ( 1905 ) فيلسوفان آلماني هستند.
23. پل فايرابند ( 1924-1994 )، در وين متولد شد. او استاد فلسفه ي دانشگاه برکلي در کاليفرنيا و مدرسه ي عالي فني در زوريخ بود. فايرابند در نظريه ي کوانتومي صاحب نظر بود و مدرسه ي زوريخ تلاش بسيار کرد تا او را عضو هيئت علمي پاره وقت خود کند. وي در تدريس سبکي خاص داشت و کلاس هايش عمدتاً به صورت پرسش برگزار مي شدند و البته انتظار پاسخ از سوي دانشجويان نداشت.
24. William Whewell (1794-1866 )، دانشمند انگليسي.
25. ر.ک.: F. Machlup, Methodology of..., op.cit., p. 54.
26. بلانگ نيز همچون پرفسور مک لاپ، روش شناسي را با مجموعه اي از روش ها مترادف نمي داند. ر.ک.:
M. Blaug, 1985, Economic Theory in Retrospect, Cambridge University Press, p. 697.
دادگر، يداله؛ (1391)، درآمدي بر روش شناسي علم اقتصاد، تهران: نشر ني، چاپ سوم