صورت بندی نظریه انحطاط عالم غرب مدرن

امكان و احتمالِ نجات غرب

با انتشار نامه رهبر انقلاب به جوانان غربی، بحث چیستی و ماهیت غرب معاصر بار دیگر در محافل فكری داغ شده است؛ از این رو به تبیین ماهیت این عالم باید پرداخت. مجموعه شواهد و مؤیدات متعدد تجربی و تاریخی در همه حوزه ها
چهارشنبه، 13 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
امكان و احتمالِ نجات غرب
 امكان و احتمالِ نجات غرب

 

نویسنده: دكتر شهریار زرشناس




 

صورت بندی نظریه انحطاط عالم غرب مدرن

با انتشار نامه رهبر انقلاب به جوانان غربی، بحث چیستی و ماهیت غرب معاصر بار دیگر در محافل فكری داغ شده است؛ از این رو به تبیین ماهیت این عالم باید پرداخت. مجموعه شواهد و مؤیدات متعدد تجربی و تاریخی در همه حوزه ها اعم از اقتصاد، سیاست، هنر، سینما، زندگی اجتماعی، مناسبات اخلاقی، نظام خانوادگی و... نشان می دهند كه عصر زوال غرب مدرن فرارسیده است. این مؤیدات مجموعه ای از شعارها نیستند، بلكه با تأملی فلسفی یا حكمی در تاریخ، نشانه های زوال غرب مدرن كاملاً مشهودند. علائم انحطاط و زوال در فاصله زمانی قرن اول تا چهارم میلادی در رم باستان قابل مشاهده است كه به زوال كامل آن انجامید. « منتسكیو » و « ادوارد گیبون » در كتاب معروفش « علل انحطاط روم باستان » ‌و مورخان و متفكران پس از آنان علل زوال غرب را بررسی كرده اند. حتی « ویل دورانت » كه چندان هم از منظر فلسفه تاریخ به موضوع نگاه نمی كند و به عنوان یك مورخ، بحثی عقلانی را مطرح می كند، به این علل اشاره كرده است.

نشانه های روند تدریجی انحطاط

بخش عمده ای از مؤلفه هایی كه به عنوان نشانه های زوال در این‌ آثار مطرح هستند و بحران انحطاط را نشان می دهند، در غرب مدرن هم از صد سال پیش و تقریباً از قرن بیستم دیده می شوند. در بعضی نقاط مؤلفه ها متفاوت، اما نشانه ها واحدند. باید توجه داشت كه زوال و انحطاط، یك فرآیند لحظه ای نیست. این روند در غرب باستان (رم) و قرون وسطی هم قرن ها طول كشید تا به منصه ظهور رسید. امروز هم ممكن است این فرآیند زمانی دو سه سده طول بكشد، كما اینكه اكنون بیش از یك سده از شروع آن می گذرد. كسانی كه در بحث زوال غرب به ما كمك می كنند و مسأله زوال غرب مدرن را مطرح كردند، فیلسوفان هستند. در این میان پرداختن به بحران در آثار « شوپنهاور » پررنگ است. البته او به این شكل كه غرب رو به زوال می رود، موضوع را بررسی نمی كند، اما رویكرد نقادانه ای دارد كه بخشی از آن حتی دامن مدرنیته را هم می گیرد. اضطراب به عنوان مؤلفه اصلی ماهوی عالم مدرن در اندیشه او مشهود است. بعد به « نیچه » می رسیم كه صراحتاً از زوال و مرگ غرب حرف می زند. اشاره به شوپنهاور و نیچه به معنای پذیرفتن آرای آن ها نیست، بلكه جهت تبیین نقش فیلسوفان از آن ها صحبت می شود.
در میان متفكران قرن بیستم، فیلسوفان بسیاری مستقیم یا غیرمستقیم روی نشانه های زوال كار كرده و یا از تعبیر بحران و زوال سخن گفته اند، از جمله « شلایر ماخر » و « آرنولد توئین بی » كه با مقدماتی متفاوت درباره زوال بحث می كنند. « هایدگر » با این ها فرق دارد، ولی او هم از زوال حرف می زند. « هرمان رائوشیلینگ » و « ارنست یونگر » كه مقدمات و نتایج شان بعضاً با هم تفاوت هایی دارند، اما كلیت واحدشان این است كه همه از بحران و زوال سخن می گویند. بعدها در « مكتب فرانكفورت » درباره زوال بحث نمی شود، اما بسیاری از مبانی مدرنیته، از جمله تكنیك مدرن، انقلاب صنعتی، جامعه سرمایه داری مدرن، جامعه سوسیالیستی مدرن، بوروكراسی مدرن و خلاصه مؤلفه های اصلی عالم مدرن مورد نقد قرار می گیرند. برخی از متفكرین هم آشكارا مدرنیته را پروژه پایان یافته ای می دانند. تنها « یورگن هابرماس » استثناست كه می گوید مدرنیته یك پروژه ناتمام است، ولی بقیه مثل « هربرت ماركوزه » و « تئودور آدرنو » مدرنیته را تمام شده می دانند. آدرنو آشكارا می گوید مدرنیته آن سوی سكه لیبرالیسم و هر دوی این ها نتیجه اومانیسم است، یعنی كل قضیه را زیر سؤال می برد. آدرنو به دلیل اینكه یهودی است، ضدیت ویژه ای هم با فاشیسم دارد، بنابراین یهودی، مسیحی، آته ئیست، چپ و راست همه دارند به شكلی از این بحران حرف می زنند.

فیلسوفان: شارحین چالش های نظری غرب

وجهی از این قضیه را در « ژاك دریدا »، « ژان فرانسوا لیوتار » و « ژان بودیار » می بینیم. میزان رادیكالیسم و توجه اینها به مؤلفه ها با هم فرق دارد، اما همه كه به نوعی متفكر فیلسوف یا نیمه فیلسوف یا غیرفیلسوف هستند، از یك چیز حرف می زنند. فلسفه پس از « گئورگ ویلهلم فریدریش هگل » تا حدودی تمام شد، اما صوری از تفكر كه به آن ها فلسفی می گوییم و استمرار تفكر فلسفی غرب هستند، مشاهده می شود. ممكن است این فرآیند به معنای دقیق كلمه فلسفی نباشد، ولی نوعی از تفكر است كه آن را تفكر « متافیزیكی پسافلسفی » می نامیم، پس از مرگ هگل و « سورن كیركه گور » پدید آمد.
باید توجه داشت كه این مطالب را فیلسوفان مطرح می كنند، یعنی كسانی كه متفكران عقل اندیش هستند و وجه ممیزه آن ها شاعر و هنرمند بودن نیست. در معنای كلاسیك كلمه ممكن است بگوییم این ها فیلسوف یا متفكران متافیزیك پسامدرن هستند. بنابراین نقش فیلسوفان، تبیین، هشدار دادن و بیان حقیقت در شرف وقوع است. حقایق بزرگ همیشه همینگونه اند كه پیش از آنكه عوام و اكثر مردم آن ها را بفهمند، خواص اهل نظر درمی یابند و آن ها را در آثار خود بیان می كنند. مردم در دوره رنسانس در شهرهایی مثل ناپل و ونیز در روح رنسانس زندگی می كنند، اما چیزی به اسم خودآگاهی وجود ندارد. این خودآگاهی در فرانچسكو پترارك، جووانی بوكاچیو، جیووانی پیكو دلا میراندولا، لورنزووالا، مارسیلیو فیچینو و امثال این ها ظاهر می شود.
اكنون نیز راه غرب مدرن در مسیر انحطاط است، اما انحطاط یك فرآیند طولانی است كه 100 سال، 200 سال و 300 سال - كمتر یا بیشتر - طول كشیده است. همیشه در تاریخ همینگونه بوده است. مثل هر واقعه دیگری. فصل ها را در طبیعت ببینید. معمولاً یك ماهه آخر هر فصلی علائمی از فصل بعدی را در خود دارد. وقتی هم فصل جدید شروع می شود، یك ماهه اول آن فصل بعضاً نشانه هایی از فصل گذشته را در خود دارد. اكنون بحران تفكر، معنویت، توجه به اندیشه های معنوی اصیل و كاذب، شرق، دینی، شبه اسطوره ای، شكست های فلسفی، بحران ایدئولوژی ها در غرب، تك تك این ها نشانه های پایان فصل هستند كه ماه آخر آن است.

غرب تاریخی - فرهنگی: مغرب محدود به جغرافیا نیست

وقتی می گوییم غرب مقصودمان غرب جغرافیا نیست، بلكه از غرب تاریخی - فرهنگی سخن می گوییم. این غرب در ذیل نیست انگاری متولد شده و وقتش، وقت نیست انگارانه است و استمرار این وقت تا زمانی است كه نیست انگاری بمیرد. غرب یك جغرافیا نیست، بلكه یك تاریخ است و به عنوان یك تاریخ در ذیل یك وقت ظهور كرده است. این وقت اولین بار در قرون نهم و هشتم قبل از میلاد در یونان عینیت پیدا كرد. جغرافیای یونان مهد وقت نیست انگارانه غربی بود كه 2600 سال طول كشید و ممكن است چندصد سال دیگر هم طول بكشد، اما نهایتاً این وقت رخت می بندد و می رود. پس نمی توانیم از نجات غرب صحبت كنیم، بلكه می توانیم از نجات مغرب زمینیان سخن بگوییم. سرنوشت غرب این است كه در ذیل نیست انگاری ظهور و ستیزی ظهور و سیری را طی كند و طومارش جمع شود و برود. چنانچه سرنوشت شرق این بود كه در ذیل شرك اسطوره ای ظهور و استمرار پیدا كند و روزی هم غرب بیاید و طومارش را بپیچد. ما شرق جغرافیایی داریم، ولی شرق تاریخی خیر. همه عالم یا غرب است یا غرب زده.
سه وقت را می توان از هم تفكیك كرد: وقت دینی، وقت غرب و وقت شرق. بعد از اینكه وقت دینی آمد و صورت ظهور اجمالی داشت و بعد از عصر امت واحده در اختفا رفت، وقت شرق آمد و چند هزار سال قدمت پیدا كرد. وقت شرق هنگام نیست انگاری اسطوره ای بود. وقت غرب و تاریخ غرب كه ظهور پیدا كرد، جلوتر و جلوتر آمد تا روزی كه شرق به لحاظ تاریخ تمام شد و غرب همه جا حاكم شد، اما از اواخر قرن نوزدهم زوال غرب هم به عنوان تاریخ فرارسیده است و روزی یقیناً خواهد رسید كه این طومار جمع می شود. پس غرب نمی تواند از ظلمتش به عنوان یك ماهیت جدا شود. انسانی كه امروز در ذیل عالم غرب است، ممكن است فردا در ذیل این عالم نباشد. ممكن است در فنلاند، اتریش و... زندگی كند، اما دیگر در ذیل آن جغرافیا نباشد، اما ماهیت ها نمی توانند از وجوه ذاتی خودشان جدا شوند. غرب یك ماهیت است و ظلمتش تا زمانی كه نابود و منسوخ شود باقی است، اما آن هایی كه ساكن آن جغرافیا هستند، اگر وقت دیگری برایشان ظهور كند و تاریخ تازه ای بیاید كه حجاب نداشته باشد می توانند نجات یابند. نمی توانیم در تاریخ پیش بینی كنیم و این ها در علم الهی هستند، ولی می دانیم ظهور می كند و رخ می دهد. دلیل این را هم روایات به ما می گویند، هم نگاه شیعی به تاریخ و هم علائم برآمده از یك نگاه كاملاً تاریخی و می دانیم وقتی علائم بحران ظهور می كند، پس از آن به هر حال یك مرگ محتوم وجود دارد و ما امروز نشانه های بحران را می بینیم.

انحطاط دینی در غرب مدرن

انحطاط دینی نیز در غرب مدرن مشهود است. قرون وسطی در غرب از قرن چهارم و پنجم میلادی شروع می شود. سال 1011 تقریباً اوج قرون وسطی است. از سال 9000 میلادی تا1080 در همه حوزه ها اعم از سبك زندگی، شكل گیری مدارس كه بعدها به فلسفه اسكولاستیك معروف شد، ظهور و بروز مناسبات اقتصادی غرب قرون وسطی كه مناسبات سرواژ و فئودالی است، شكل گیری كلیسا و نقش آن، غرب قرون وسطی در اوج خود است. نكته مهم این است كه برخی از فلاسفه، مفهوم غلطی را حاكم كرده اند و آن هم این است كه غرب قرون وسطی غرب دینی است، در حالی كه اصلاً اینطور نیست. اینكه گفته شود غرب قرون وسطی دینی است، یك اشتباه مطلق است. غرب قرون وسطی « تئوسانتریك » است، اما دینی نیست. خاصیت تئوسانتریسم، دجال منش بودن آن است، یعنی حالت شبه دینی به خود می گیرد.
در حقیقت، جامعه الهیات - مركز است و در ظاهر تئوئی دارد كه خدا نیست. اگر تئورا آنالیز كنید، آمیزه ای است از زئوس یونانی و تلقی یهودی از خدا. حتی شكل گیری تئورا می توان دنبال كرد. در غرب باستان یك نوع « كاسموسانتریسم » وجود دارد كه یكی از مظاهر آن در اراده، فعل و شخصیت زئوس دیده می شود. مقصود زئوس یونان كلاسیك است،‌چون زئوس صور ما قبل یونانی هم دارد. آن شخصیت و خدای خدایانی كه این ها به عنوان خدا مطرح می كنند، خدای خدایان اسطوره ای نیست، بلكه خدای خدایان تئوسانتریسم است. وقتی یونانی مآبی شروع می شود و اسكندر كشورگشایی می كند و تقریباً در 338 ق.م به شرق حمله می كند، دورانی در غرب باستان بعد از مرگ اسكندر یعنی 323 ق.م به نام غرب هلنیسم یا غرب یونانی شروع می شود و تا حدود قرن اول میلادی ادامه می یابد. برخی از مورخین معتقدند این جریان تا ظهور روم باستان ادامه دارد. در اینجا « نیست انگاری » غربی كه هنوز كاسموسانتریك و زئوس محور است، با نیست انگاری یهودی كه یك نیست انگاری دجال منش است پیوند می خورد و هرچند خدایی و دینی نیست، اما ظاهر و داعیه دینی دارد. خاصیت یهود این است و در تمام تاریخ با همه ادیان این كار را كرده است. یهودی ها اول با آموزه های حضرت موسی اینكار را كردند، یعنی از آموزه های توحیدی حضرت موسی یك مجموعه كفرآلود شبه اسطورهای بهنام « یهودیت » ساختند كه آموزه های حضرت موسی نیست. نه فقط تورات تحریف شده است، بلكه كل آموزه های حضرت موسی را نیز تحریف كردند. جریانی كه این ها در كل اندیشه یهودی راه انداختند، عرفان كابالا و صور دیگر اندیشه یهودی كه شكل گرفت، تماماً یك نوع نیست انگاری دجال منشانه است كه در دوره هلنیسم با غرب پیوند خورد. این پیوند را در فلسفه های فیلون و افلوطین می بینیم و استمرار آن را در روم باستان شاهد هستیم.

سنتز قرون وسطی: تئوسانتریسم مسیحی

در غرب قرون وسطی سنتزی رخ می دهد. وقتی نیست انگاری یهود در تاریخ غرب وارد شد و با نیست انگاری غربی پیوند خورد، تئوسانتریسم متولد شد. تئوسانتریسم، خدا - محوری در معنای اصیل كلمه نیست، بلكه تلقی كفرآلود مشركانه یهودی - یونانی شبه دینی از خداست. این را هم در آموزه های كلیسای كاتولیك می توان دید، هم در اندیشه فلسفی كلیسا - جریانی كه تحت عنوان اسكولاستیك شناخته می شود - قابل مشاهده است و هم در مظاهر زندگی غربی ها و حتی در خود نهاد كلیسا. در غرب قرون وسطی ممكن است متفكران دردمند و جست و جوگر خدا را ببینیم، كما اینكه اكنون نیز داریم و در یونان باستان هم بعضاً داشتیم، اما ساخت تفكری و روح حاكم به هیچ وجه دینی نیست، اگرچه روح كاسموسانتریك رومی هم نیست، بلكه روح تئوسانتریك است.
نه غرب قرون وسطی و نه غرب مدرن دینی نیستند، اما تئوسانتریسم كه نوعی دجال منشی شبه دینی است، ‌فضای غرب قرون وسطی را بسیار شبیه شریعت مآبانه تر می كند. غرب قرون وسطی دینی نیست. به این دلیل از تعبیر دجال استفاده می شود كه در ذیل تئوسانتریسم مجموعه ای ساخته شده است كه چند نهاد دارد كه از آن حفاظت می كنند. نهاد كلیسا، نهاد مدارس كلیسایی ( اسكولاستیك ) و آداب و رسوم و قواعد و عاداتی است كه ذیل آن نظام كلیسایی تعریف شده اند. این قواعد را در مسائل محسوس از جمله پوشش خانم ها، مناسبات زنان و مردان، نظام خانوادگی، شیوه ازدواج كردن، اخلاقیات و مناسبات می بینیم.

غرب مدرن و پیدایش لائیسیته

آیا می توانیم بگوییم غرب امروز دینی تر از غرب قرون وسطی است ؟ به هیچ وجه. در قرون وسطی حداقل قضیه ربا اخلاقاً و نیز در آموزه های كلیسا محكوم است. با اینكه كلیسا یهودزده است، اما چون تركیبی از یونانی بودن هم در آن هست ربا در آن محكوم است. در غرب قرون وسطی به عنوان تاجر نمی توانید جنسی را بخرید و از طریق تبلیغات، درباره استاندارد واقعی جنس دروغ بگویید. در آن دوران سود مشروع مشخصی وجود دارد و شما نمی توانید گران تر از آن بفروشید. هم اخلاقاً محكوم هستید و هم نظام های صنفی شما را محكوم و مطرود می كنند.
در این دوران حتی در سیاست هم پادشاه دائماً نیاز به تنفیذهای دائمی پاپ دارد. اساساً تعامل قدرت بین پاپ، پادشاه و اشراف وجود دارد. این ها سه محور قدرت هستند كه با یكدیگر تضاد هم دارند. باید دوباره یادآور شد كه هیچ كدام از اینها دینی نیستند، اما سه محور قدرت هستند و در آن دوران به هیچ وجه لائیسیته الان وجود نداشته است. به سكولاریسم اشاره شد، زیرا سكولاریسم در آن موقع در تئوسانتریسم بود، اما لائیسیته دست كم آشكارا وجود نداشت. مثلاً « هیل بران » یعنی پاپ گریگوری هفتم وقتی با « هانری چهارم » درگیر شد، كاری كرد كه هانری چهارم مجبور می شود به قصر « كانوسا » به پابوسی او برود. این واقعه در سال 1077 میلادی واقع شد و بسیار معروف است. نوعی تنازع قدرت است، اما لائیسیته نیست. یكی از تفاوت های سكولاریسم اومانیستی مدرن با سكولاریسم قرون وسطایی در همین است كه سكولاریسم قرون وسطایی لائیك نیست، اما سكولاریسم اومانیستی لائیك است.
كلیسا، آداب كلیسایی، اخلاق كلیسایی و... همچنین متفكران در قرون وسطی در زندگی مردم نقش محوری دارند. در قرون وسطی نمی توان متفكران زیادی را دید كه فارغ از كلیسا و حال و هوای معنوی غیردینی، اما شبه دینی كلیسایی باشند. باید یادآور شد كه نه غرب قرون وسطی دینی است نه غرب مدرن، اما در مقام مقایسه، غرب مدرن از تمام ادوار قبل از خود در غرب ضد دینی تر و غیردینی تر است. حداقل در غرب قرون وسطی همجنس بازی آزاد و قانونی وجود ندارد. در یونان در بعضی مناطق بود، اما در غرب مدرن همجنس بازها ازدواج می كنند، بچه می آورند و حقوق آنان محورشده است. در غرب قرون وسطی دست كم یك تلقی تئوسانتریك مشركانه از خدا وجود دارد كه در زندگی مردم حضور پررنگی دارد. این حضور در غرب مدرن چقدر است ؟

انسان جانشین، انسان جایگزین

اگر فرض كنیم ذات اقدس الهی مثل خورشید است و بدانیم بشر در عالم غرب به دلیل اینكه اسیر نیست انگاری شده، حجابی از این خورشید پیدا می كند، غلظت حجابی كه بشر قرون وسطایی را از این حقیقت دور می كند، كمتر از حجابی است كه بشر مدرن را از خورشید دور می كند. حجاب بشر مدرن مضاعف و چندبرابر است.حجاب بشر قرون وسطایی كم لایه تر است. وجوه افتراق این دو فراوانند. بدترین صورت نفسانیت این است كه نفس اماره بر فرد یا جامعه حاكم شود. نفس اماره از هر نوع صورت نفسانیتی بدتر است. در غرب مدرن نفس اماره رسماً اعلام می كند كه حاكم، قانون، معیار و میزان است. غرب مدرن اساساً با دایرمداری نفس اماره ظهور می یابد، در حالی كه در غرب قرون وسطی هر چند صورت هایی از نفسانیت وجود دارند، اما نفس اماره، دایرمدار نیست. تئوسانتریسم صورتی از نفسانیت را دارد، اما سوژه انگاری نفسانی بشر و نفس اماره نیست. ممكن است انسان های زیادی پیدا شوند كه داعیه های نفسانی دارند، ولی روح حاكم به شما نمی گوید كه نفس اماره باید حكومت كند و حكومت نفس اماره در قالب اومانیسم اصالت دارد.
در اومانیسم بشر در مقام نفس اماره حق دارد حكومت كند و هر كاری كه دلش می خواهد انجام دهد، چون بشر مبنا، میزان، معیار، آغاز و پایان است. یعنی بشر اساساً خود خداست. در اومانیسم خدا هم ذیل بشر تعریف می شود. روح حرف های كسانی را كه گفته می شود مذهبی هستند، از قبیل اسپینوزا، كانت، دكارت و هگل را تحلیل كنید. در همه آن ها خدا ذیل بشر قرار می گیرد. اینكه صِرف نام خدا وجود دارد كه نباید یك فیلسوف را گمراه كند. اگر بخواهیم صرفاً به اسم خدا توجه كنیم، در قرون وسطی خیلی بیشتر است، اما اگر بخواهیم به باطن امر توجه كنیم، وضع در غرب مدرن خیلی بدتر است، چون دست كم در تئوسانتریسم، تئو در بالا قرار می گیرد و انسان و جهان در ذیل تئوس تعریف می شوند و تئوس دایرمدار همه امور است، ولی در غرب مدرن خود انسان دایرمدار است، یعنی انسان یك نفس اماره مجسم تلقی می شود و او را دایرمدار هم می كنند. نفس اماره یعنی دایرمدار. نفسی كه خودش امر می دهد و حاكم می شود. این خیلی روشن است. نمی گوییم غرب قرون وسطی دینی است، ولی حداقل تئوس حاكم است. انسان و جهان حول تئوس می چرخند و در نسبت با تئوس فعلیت و تحقق می یابند و تعریف می شوند. هرچند تئوس تجسم نیست انگاری یهودی - یونانی است، اما مبنا، معیار و میزان است و خودبنیادانگاری انسان و خودبنیادانگاری نفسانی نیست. غرب مدرن آشكارا خودبنیادانگار نفسانی است. از « پیكودلامیراندولا »، « مارسیلیو فیچینو » و « نیكلای كوزایی » كه متفكران رنسانس هستند و كمی بعد از آن ها « نیكولا ماكیاولی »، « ژان بودن » و خیلی جلوتر « دكارت » ‌و « بیكن » آشكارا این مسأله را عنوان می كنند. در سوژه انگاری نفسانی دكارت، حجاب خودبنیادانگاری نفسانی به مراتب ظلمانی تر از حجاب نفسانیت تئوسانتریسم و كاسموسانتریسم است.

قرن نوزدهم؛ بن بست فلسفه ماتریالیستی

در قرن نوزدهم ماتریالیسم كاملاً به بن بست می رسد،‌ همانگونه كه لیبرالیسم كلاسیك بن بست خود را نشان می دهد، اما در قرن بیستم، به خصوص در نیمه دوم قرن در حاشیه برخی از رویكردهایی كه می توان آن ها را « اگزیستانسیالیستی » ‌نامید، پدید می آیند. ماتریالیسم در قرن نوزدهم به بن بست می رسد و فشار ناشی از فقدان معنویت و بحران انحطاطی، روندهای از خود بیگانگی را در بشر غرب مدرن تشدید می كند. در قرن نوزدهم وقتی از « ازخودبیگانگی » صحبت می شود، ‌ « فوئرباخ » یك تلقی ماتریالیستی از موضوع دارد. « هگل » موضوع آنرا كاملاً اومانیستی می بیند. « ماركس » تنها كسی است كه از خود بیگانگی را بحران می داند، ولی او هم روی كارگر و روند كار و از خودبیگانگی ناشی از فرآیند كار متمركز می شود، یعنی از خودبیگانگی هنوز فریاد این ها را درنیاورده است، اما در قرن بیستم به نظر می رسد از خودبیگانگی بقیه این ها را گرفته است. چرا ؟ چون بحران انحطاطی ظهور كرده است و در حال تشدید است و دیگر هم.اریش فروم، ماركوزه، ‌روان شناسان مختلف و آدرنو. درباره از خود بیگانگی حرف می زنند، زیرا بحران انحطاطی یكی از وجوه خود را كه بحران معناست، آشكار می كند.با آشكار شدن بحران معنا، شكست ماتریالیسم تشدید می شود و شاهد ظهور رویكردهایی هستیم كه به شكلی در پی یافتن معنا برای زندگی هستند.
این جست و جو برای معنا ظواهری پیدا می كند كه با توجه به معیارهای ادیان توحیدی به هیچ وجه دینی نیست، در عین حال كه از دین تئوسانتریستی قرون وسطی هم متمایز و نوعی تلقی معنوی یا شبه دینی جدید است. این ها مستقیماً معطوف به زندگی بشرند و می خواهند مشكل بشر را به شكلی حل و او را كمی آرام كنند. بسیار هم متنوع هستند، یعنی از رویكردهای « پل تیلیش » و « مارتین پوپر » تا « یالوم » یهودی و حتی تلاش های « اریش فروم » را دربرمی گیرد. هیچ یك از این ها به موازین یك دین توحیدی ایمان ندارند. نه بحث معاد در آثار اینان به صورت جدی وجود دارد - منظورم تلقی دینی از معاد است، وگرنه تلقی اسطوره ای از معاد هم وجود دارد كه تلقی كفرآلودی است - نه پایبندی دینی به شریعت و نبوت در اینها وجود دارد و نه حتی در بحث توحید تلقی كامل دینی دارند. توحید بسیاری از این ها آلوده، التقاطی و شبه ماتریالیستی است. زندگی با این مسائل آمیخته شده است و این متفكران می خواهند این زندگی ویرانی را كه قرن مدرن درست كرده است و این بشر بحران زده را كمی آرام كنند.

خروجی عینی بن بست های فلسفی

عرفان كاذب بخش مهمی از خروجی آن هاست. دلیل بحران انحطاطی غرب باستان همین جریان ها هستند. انبوهی از جریان های به ظاهر معنوی و آمیخته با شرك در آن ها دیده می شود. در آن زمان بیشتر از شرق بین النهرین و از آیین های گنوستیك و جریانات آمیخته با مانوی و حتی اندیشه های فراعنه مصر در حكمت هرمتیك و امثال این ها تغذیه می كند. از آنجا كه فلسفه یونانی در تبیین عالم و حل مسائل بشر شكست خورده است، این جریان ها به میدان می آیند تا به شكلی به حل بحران كمك كنند.
اكنون همین اتفاق در غرب مدرن افتاده است. وقتی در قرن نوزدهم ماتریالیسم اومانیستی شكست خورد، به خصوص بعد از بروز دو جنگ جهانی و شكست ایدئولوژی های غربی از جمله لیبرالیسم كلاسیك، سوسیالیسم، فاشیسم كه همه آن ها به اشكال مختلف به شدت مسأله سازی كردند، « عرفان های كاذب » قدرت گرفتند. این ها نشانه ظهور دین نیستند، بلكه نشانه بحران انحطاطی عالم غرب مدرن هستند. این مسأله حتی در غرب قرون وسطی هم وجود دارد. منتها كمرنگ تر است. زمانی كه غرب قرون وسطی وارد فاز بحران می شود و ساخت اندیشه كلیسایی و اندیشه اسكولاستیك دچار بحران می شود، تلاش های افراد راه به جایی نمیبرد. آگوئیناس آخرین فردی است كه برای نجات این اندیشه تلاش می كند، اما نمی تواند و در نتیجه یك سری جریانات به اصطلاح معنوی - منتهی در فضای نئوسانتریسم - ظهور پیدا می كنند و افرادی از قبیل « میستراكهارت » سعی می كنند به نوعی ماجرا را حل كنند.

ماكیاولیسم و ریشه های جدایی اخلاق از سیاست

انحطاط، دامان سیاست و اخلاق غرب مدرن را نیز گرفته است. هر دوره از تاریخ غرب، نظام اخلاقی و فلسفه اخلاق خاص خود را دارد. به لحاظ نظری، تمام تاریخ غرب را از زمان سوفسطائیان و حتی قبل از آن تا زمان هگل و كمی پس از او، فیلسوفان راه برده اند. یعنی فیلسوفان در واقع وجه خودآگاه قضیه بودند. در هر دوره ای نظامی از اخلاقیات و صورت هایی از فلسفه اخلاق وجود داشته و پیوندی بین فلسفه اخلاق و فلسفه سیاسی و دیگر وجوه زندگی بوده است. در ارسطو، سقراط، افلاطون و ... این را مشاهده می كنیم، هر چند سوفسطائیان سعی می كنند این را انكار كنند. در غرب قرون وسطی نیز این مسأله قابل مشاهده است. در غرب مدرن قضیه بیش از غرب گذشته تغییر می كند. در غرب مدرن همه چیز اعم از قانون، اخلاق، اقتصاد، مناسبات زندگی و خود انسان و نسبت انسان با خودش و با عالم، چون تجسم نفس اماره می شوند، جایی برای اخلاق در مفهوم كلاسیك كه ما می شناسیم باقی نمی ماند. اخلاق باید نفس اماره را كنترل كند. زمانی كه نفس اماره محو شود، باید اخلاق كنار زده شود و یا چیزی به نام اخلاق ظهور كند كه دیگر اخلاق نیست و وجهی از اخلاق در آن دیده نمی شود.
این روند را از دوره رنسانس می بینیم. در رنسانس چه در زندگی عینی مردم و چه در آرای متفكران، فاصله گرفتن از اخلاق كاملاً مشهود است. ویل دورانت در تاریخ تمدن می گوید: « فساد دوره رنسانس شاید فقط با یونان قرن پنجم قبل از میلاد قابل مقایسه باشد. » همه دوره های غرب مدرن از نظر فساد یكسان نیستند. البته منظور مظاهر ظاهری فساد است، والا باطن اومانیستی سرجای خود است. اگرچه باطن قرن نوزدهم اومانیستی است و روح یهودی - اومانیستی و سرمایه داری سكولار حاكم است، استثمار، استعمار، جنایتكاری و تجارت برده وجود دارد، اما برخی از مظاهر فساد كه آشكارا اخلاق را به چالش می كشند، دیده نمی شوند و یا كم و پنهان هستند، اما در قرن بیستم اینطور نیست. در غرب مدرن مسأله اخلاق آشكارا به چالش كشیده می شود، یعنی « ‌نیكلا ماكیاولی » آشكارا طوری از سیاست حرف می زند كه باید اخلاق را كنار گذاشت. با اینكه اخلاق در دوره رنسانس كنار رفته است.
منبع مقاله :
عصر اندیشه، شماره6



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط