امیر مسعودبن سعد بن سلمان لاهوری، شاعر بداقبال اما بلند آوازهی پارسیسرای نیمهی دوم قرن پنجم و آغاز قرن ششم، میان سالهای 438 هـ تا 440 هـ در لاهور زاده شد. در آن هنگام پدرش سعدِ سلمان از سوی مجدودبن مسعود غزنوی، امیر هندوستان، شغل استیفا داشت و گویا به همین علت با خاندان خود در لاهور میزیست. مسعود نیز پس از بلوغ و ظهور در شاعری به توصیه پدر به دربار راه یافت و چون سیف الدوله محمود بن ابراهیم غزنوی ولایت هند یافت او را در شمار همراهان و نزدیکان خود به هندوستان برد امّا از بخت بد در حوالی سال 480 هـ سیف الدوله مغضوب پدرش ابراهیم غزنوی و محبوس شد و ندیمان و اطرافیان او از جمله مسعود سعد به حبس و بند افتادند. وی ده سال از بهترین ایام عمر خود را، هفت سال در زندانهای «سو» و «دهک» و سه سال در قلعهی «نای»، زندانی بود. بعید نیست که به حبس افتادن مسعود در کشمکش واقع سیف الدوله بر اثر تهمت حاسدانی بوده باشد که از قدرت او در شاعری و رونق اشعارش در هراس بودند و بیم آن داشتند که کار مدح به او باز گردد. اشارهای که مسعود در یکی از قصاید خود به خبث بوالفرج نامی کرده (بوالفرج شرم نایدت کز خبث / به چنین قید و بندم افگندی) سبب شده است تا در روایتی کهن ابوالفرج رونی را مسبّب این تیرهروزی شاعر قلمداد کنند. اگر چه قصیدههای غرایی که مسعود در زندان سرود و برای سلطان ابراهیم و بزرگان دستگاه او فرستاد و شفاعتهایی که عمیدالملک عمادالدوله ابوالقاسم که از نزدیکان سلطان بود در حق او کرد سرانجام به خلاصی او از بند ده سال منجر شد امّا طولی نکشید که عضدالدوله شیرزاد فرزند سلطان مسعود بن ابراهیم از سوی پدر به حکومت هند برگزیده شد و بونصر پارسی دوست مسعود سعد وزارت او را یافت و از راه دوستی مسعود را به حکومت ناحیه «چالندر» منصوب کرد، همین که او آن سمت را یافت بخت بد دوباره کار خویش کرد چنان که بونصر پارسی مغضوب و محبوس گشت و مسعود نیز به جرم دوستی و همکاری با وی راهی زندان گردید و این بار هشت یا نه سال، در قلعه مرنج در بند بود تا به سال 500 هـ به شفاعت یکی از بزرگان آزاد گردید. او خود در شعری که از خبث بوالفرج نالیده است گفته «مر تو را هیچ باک نامد از آنک / نوزده سال بودهام بندی». وی از آنگاه که از حبس خلاصی یافت پانزده سال بیشتر نزیست و سال 515 هـ چشم بر دنیای غدار با اهل هنر ناسازگار فروبست امّا این سالهای آخر را به سبب تصدی شغل کتابداری چندتن از سلاطین غزنوی، از مسعود ثالث تا بهرامشاه بن مسعود، به مدح آنان و در کمال تقرب گذراند. او شاعری بسیار فصیح و بلیغ بود و اشعاری نیکو و مؤثّر سرود. سخنش روان و کلامش منتخب و استوار است. تخیّل دقیق و باریک همراه با حسن تنسیق و تناسب ترکیبات، سخن او را به ویژه در نوعِ حبسیات ادب فارسی کم نظیر ساخته است. مخصوصاً تعبیرات و تشبیهات تازهای که در توصیف شب و آسمان دارد اگر چه باعث اصلی بر آنها همان شبهای تلخ زندان و نگریستنهای مکرر و طولانیاش از درون روزن قلعههای بلند حبس بر آسمان پرستارهی شب قاره هندوستان بوده است، به سخنش سبکی بدیع بخشیده که نمونه آن را کمتر در ادبیات فارسی میتوان یافت. همین اشعار اوست که نظامی عروضی در چهار مقالهی خود به تأثیر عمیق آنها در سویدای دل هر خواننده اشاره میکند و میگوید: «ارباب خرد و اصحاب انصاف دانند که حبسیات مسعود در علوّ به چه درجه است و در فصاحت به چه پایه بُودَ. وقت باشد که من اشعار او همی خوانم موی بر اندام من بر پای خیزد و جای آن بود که آب از چشم من برود.» شادروان دکتر صفا در تاریخ ادبیات خود در تنوع اشعارش مرقوم داشتهاند: «چنان که عوفی در لباب الالباب گفته است مسعود سعد سه دیوان داشت که یکی به پارسی و دیگری به تازی و سوم به هندی بود. از اشعار هندی او مطلقاً اثری در دست نیست لیکن از ابیات تازی او بعضی موجود است و دیوان پارسی او که موجود است چند بار به طبع رسیده و در حدود شانزده هزار بیت شعر از قصیده و مثنوی و مقطعات و ترجیعات و مسمط و غزل و رباعی دارد. در پایان دیوان او وصف سی روزِ ماه و وصف ایام هفته و یک مثنوی در صفت ندیمان سلطان عضدالدوله شیرزاد دیده میشود که اگر چه تازه است ولی ارزش ادبی بسیار ندارد.» (1)
از اشعار اوست:
کردهی خویشتن پشیمانم *** جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند *** در کام زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد *** بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم *** در جنبش کندسیر کیوانم
گه خستهی آفت لهاوورم *** گه بستهی تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم *** تا مرگ مگر که وقت زندانم
یک چند کشید و داشت بخت بد *** در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم *** بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت *** چندین چه زنی که من نه سندانم
در خون چه کشی تنم نه زوبینم *** در تف چه بری دلم نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم *** پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو که بایستاد شبدیزم *** بس بس که فرو گسست خفتانم
سبحان الله مرا نگوید کس *** تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر *** نه رستم زالم و نه دستانم
نه در صدد عیون اعمالم *** نه از عدد وجوه اعیانم
آنست همه که شاعری فحلم *** دشوار سخن شدست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم *** بر دیده نهاده فضل دیوانم
نالم به دل چو نای من اندر حصا رنای *** پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا نالههای زار *** جز نالههای زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا گشته بود اگر *** پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من *** داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته *** زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از دیدهگاه پاشم درهای قیمتی *** وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون بادهی لطیف *** خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
امروز پست گشت مرا همت بلند *** زنگار غم گرفت مرا طبع غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی *** وز درد دل بلند نیارم کشید وای
بر من سخن نبست، نبندد بلی سخن *** چون یک سخن نیوش نباشد، سخنسرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم *** از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
گردون چه خواهد از من بی چارهی ضعیف *** گیتی چه خواهد از من درماندهی گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر *** ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو *** وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای
ای بی هنر زمانه مرا پاک درنورد *** وی کوردل سپهرِ مرا نیک برگرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد *** ده چَه ز محنتم کَن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان *** بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
وز بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز *** وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور *** وی آسیای چرخ تنم نیکتر بسای
ای دیدهی سعادت تاری شو و مبین *** وی مادر امید سترون شو و مزای
ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان *** وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار *** جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای
تا کی دل خسته در گمان بندم *** جرمی که کنم به این و آن بندم
بدها که ز من رسد همی بر من *** بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد *** گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندین *** بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بده ره را *** اندر دم رفته کاروان بندم
این سستی بخت پیر هر ساعت *** در قوت خاطر جوان بندم
چند از پی وصل در فراق افتم *** وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیدهی پرستاره را هر شب *** تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپیدهدم *** در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم *** هر تیر یقین که در کمان بندم
کاز هر نظری طویلهی لؤلؤ *** بر چهرهی زرد پرنیان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم *** باران بهار در خزان بندم
خونی که ز سرخ لاله بگشایم *** اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهرهی چین گرفته از دیده *** چون سیل سرشک ناردان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها *** بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم *** امید در این تن ار به جان بندم
زین پس کمری اگر به چنگ آرم *** چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم *** ز اندام گره چو خیزران بندم
در طعن چو نیزهام که پیوسته *** چون نیزه میان به رایگان بندم
کار از سخنست ناروان تا کی *** دل در سخنان ناروان بندم
در خور بودم اگر دهان بندی *** مانند قرابه در دهان بندم
یک تیر نماند چون کمان گشتم *** تا کی زه چنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود در اندیشه *** هرگاه که در غم گران بندم
شاید که دل از همه بپردازم *** در مدح یگانهی جهان بندم
پینوشت:
1. تاریخ ادبیات، ج. 2، ص. 49.
منبع مقاله :ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول