مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب
حضرت سلیمان (علیه السلام) از دوران کودکی و نوجوانی در کنار پدر ارجمندش، حضرت داوود (علیه السلام)، زندگی میکرد و شاهد حکومت، زمامداری، رسیدگی به مشکلات و مسائل مردم و همچنین قضاوتهای او بود و خود رفتار و برخوردی بزرگوارانه داشت و سرشار از هوش، ذکاوت و خردمندی بود.
هنگامی که آن حضرت یازده ساله بود، روزی در مجلس قضاوت، کنار پدر نشسته بود که دو نفر با چهرههای خشم آلود و برافروخته وارد شدند و چون اجازه صحبت یافتند، یکی از آن دو گفت:
«شب گذشته، گوسفندان این مرد وارد باغ انگور من شده و تمام محصولم را از بین بردهاند و اینک او را به دادخواهی نزد شما آورده ام.»
سپس حضرت داوود (علیه السلام) به نفر دوم اشاره فرمود که سخنش را بگوید. او هم بلافاصله ادّعای صاحب باغ را تأیید و درخواست کرد که در این مورد عادلانه قضاوت شود.
حضرت داوود (علیه السلام) برای معرفی جانشین خود، رو به حضرت سلیمان (علیه السلام) کرد و فرمود: «فرزندم تو قضاوت و حکم کن.»
حضرت سلیمان از باغدار پرسید: «درختان هم آسیب دیدهاند یا فقط میوهها تلف شده اند؟»
آن مرد پاسخ داد: «فقط میوهها را از دست داده ام.»
آن حضرت فرمود: «اگر اصل و فرع درختها از بین رفته بود، گله دار میبایست تمام گوسفندان را با هرچه در شکم دارند به تو میداد، ولی اینک که فقط میوهها را از دست داده ای، او باید پشم و برههایی را که امسال متولد میشوند، به تو بدهد.»
حضرت داوود (علیه السلام) پرسید: «چرا حکم نکردی که همهی گوسفندان را به صاحب باغ بدهد، همان گونه که قبلاً بزرگان بنی اسرائیل حکم میکردند؟»
حضرت سلیمان پاسخ داد: «اصل درختان بر جای خود هستند و سال دیگر میوه و بار خواهند داد و باغدار تنها میوهی امسال را از دست داده است و بنابراین در مقابل، باید محصول امسال گوسفندان، از پشم و برهها از آن او باشد.»
در اینجا بود که وحی الهی به حضرت داوود (علیه السلام) رسید که حکم حق و درست همانی است که سلیمان بیان کرد. (1)
این قضاوت حکیمانه، سرآغاز آگاهی مردم به دانشمندی و برتری خدادادی حضرت سلیمان (علیه السلام) شد.
با درگذشت حضرت داوود (علیه السلام)، به فرمان خداوند متعال حضرت سلیمان (علیه السلام) به پیامبری مبعوث شد و در کنار آن، سلطنت و حکمفرمایی بر بنی اسرائیل را نیز از پدر ارجمندش به ارث برد تا چون پیامبران الهی پیشین مردم را به یکتاپرستی و شریعت راستین رهنمون باشد.
حضرت سلیمان (علیه السلام) مانند پدر بزرگوارش به رسیدگی کارها و رفع مشکلات مردم، قضاوت عادلانه و تدارک ارتشی قدرتمند پرداخت.چون در آن دوران، جنگهای فراوانی رخ میداد که بر پایهی قدرتمندی مردان، چالاکی اسبها، کارایی شمشیرها و نیزهها و سپرها استوار بود، لذا آن حضرت با تلاش و نظارت پیگیر، قویترین ارتش را در آن زمان به وجود آورد.
حضرت سلیمان (علیه السلام) به اسب علاقهی فراوانی داشت و در جنگ از آن استفاده میکرد و خود هر روز به سرکشی اسبها میرفت. یک روز بازدید از اسبها به طول انجامید و آفتاب در حال غروب بود که پیامبر خدا به یاد آور نماز عصر را به جا نیاورده است. او از این پیشامد بسیار ناراحت و غمگین شد که چگونه این سرگرمی دنیایی او را از بندگی و عبودیت خداوند متعال بازداشته است. لذا از اطرافیان خواست به سرعت اسبان را از او دور کنند و دیگر آنها را مقابل او نیاورند.
سپس با تضرع و زاری از پروردگار تقاضاکرد که آفتاب را برگرداند تا او نمازش را ادا به جا آورد. خداوند متعال دعایش را مستجاب فرمود، آفتاب برگشت و آن حضرت نماز خواند. در قرآن کریم در سورهی مبارکهی ص، آیات 31 تا 33 این ماجرا بیان شده است.
سپس حضرت سلیمان (علیه السلام) فرمان داد همهی اسبها را رها کنند و هرکس که میخواهد آنها را تصاحب کند. چون در آن زمان اسب مهمترین ابزار جنگی بود و حضرت سلیمان (علیه السلام) نیز در راه مبارزه با کفار و مشرکان و بازگرداندنشان به یکتاپرستی مجبور به مقابله و جنگ با آنان بود، با از دست دادن اسبها عملاً از ادای این وظیفهی الهی بازماند و بنابراین، غمی جانکاه او را فرا گرفت، جسمش رنجور و نحیف شد، توان انجام دادن هرکاری از از دست داد و دچار بیماری سختی شد و مانند جسدی بی روح روی تختش افتاد.
به هرحال، آن حضرت برای جبران آن غفلت و برطرف شدن مرض خود، ببیش از پیش به عبادت و نیایش با گریه و زاری فراوان به درگاه ذات احدیت پرداخت و از بارگاهش درخواست کرد که آن غفلت و فراموشی ناخواسته را ببخشاید و او را از آن آزمایش سربلند بیرون آورد و بدنی سالم و توانا به او عطا فرماید تا بتواند وظیفه و رسالت خود را به خوبی ایفا کند. [نظر برخی از مفسرین درباره ی این آیات، کاملا متفاوت با آن چیزی است که در اینجا ذکر شده است.]
خداوند متعال دعای آن حضرت را مستجاب و خواستهاش را به وی عطا کرد و سلطنتی به او داد که به هیچ پیامبری در طول تاریخ بشر داده نشده بود. (2) و به جای هر اسب و مرکبی، باد را در اختیار و به فرمان او گذاشت، آن حضرت روی فرش مخصوصی مینشست و به هرکجا که میخواست، سفر میکرد. گروههای مختلفی از شیاطین نیز به فرمان او بودند، دستهای از اعماق دریا سنگهای قیمتی و گرانبها برایش میآوردند، گروههای دیگر برایش ساختمان، محراب و مجسمههای حیوانات و پرندگان و دیگهای بزرگ مسی میساختند و هرکدام که نافرمانی و سرپیچی میکرند، مجازاتهای سخت در انتظارشان بود، در غل و زنجیر میافتادند و زندانی میشدند. نعمت دیگری که به آن حضرت داده شده بود، آگاهی از زبان پرندگان بود که از این راه خبرها و گزارشهای بسیاری را دریافت میکرد و اطلاعات گسترده و دقیقی از سراسر کشور خود به دست میآورد.
حضرت سلیمان (علیه السلام) با آن همه لطف و عنایت خداوند متعال و با بهره گیری از آن امکانات، به فکر ساختن پرستشگاهی برای خداجویان افتاد و بنای عبادتگاه بیت المقدس را آغاز کرد.
گفته شده است که در برپایی آن یکصد و هشتاد هزار نفر معمار، بنّا، هنرمند، نقاش و کارگر شرکت داشتند. طلاهای به کار رفته در آن را از «ترشیش»، جواهرات آن را از «یمن» و چوبهایش را از بخش «ارز» در لبنان آوردند. هنرمندان و مجسمه سازان دیوارها و راهروهای آن را با مجسمههایی از حیوانات و پرندگان و نقاشیهای بی مانند آراستند که در پایان، آیت و نشانهی عظیمی از ساخته دست بشر در آن دوران به شمار آمد.
با پایان گرفتن ساختمان بیت المقدس-آن پرستشگاه مجلل و بی نظیر- حضرت سلیمان (علیه السلام) خود اولین عبادت کنندهی خداوند یکتا در آن بود و مدّتی به عبادت، نماز و راز و نیاز به درگاه ربوبی پرداخت. پس از آن، آنجا به صورت پایگاهی مقدس، برای عبادت و ادای نذر و نیاز مردم خداجوی درآمد.
حضرت سلیمان (علیه السلام) در ادامهی ایفای رسالت و وظیفهی الهی خویش، در اندیشهی گسترش یکتاپرستی و زدودن کفر و شرک از دیگر سرزمینها برآمد، لذا سفر به اطراف کشور را آغاز کرد. در یکی از این سفرها درحالی که انبوهی از انس و جن و پرندگان او را همراهی میکردند، به دشتی پر از مورچه رسید. یکی از مورچگان که نظاره گر این لشکر پرحشمت و جلال بود، برای حفظ جان همنوعانش فریاد برآورد:
«وارد خانههایتان شوید تا سلیمان و لشکریانش شما را درحالی که متوجه نیستند لگدمال نکنند.» (3)
حضرت سلیمان که به زبان آنان آگاه بود، از این سخن مورچه و توجهش به حفظ جان بقیه مورچگان شادمان شد و لبخندی بر لبانش نقش بست، اما خیلی زود به نعمتهای فراوان خداوند متعال که به او عطا شده بود پی برد و دست دعا و نیایش به سوی خالق یکتا بلند کرد.
آن حضرت نه تنها از عطایای بی شمار پروردگار سپاسگزاری کرد، بلکه تمنا و تقاضا کرد که خداوند توان و توفیق هرچه بیشتر در انجام دادن کارهای پسندیده و مورد رضایت ذات اقدسش را به او ارزانی دارد. (4)
حضرت سلیمان (علیه السلام) دشت مورچگان را پشت سر میگذارد و به سوی مقصد پیش میرود و لحظهای هم از لشکریان غافل نمیماند و همگی را زیر نظر دارد.
آن حضرت در یکی از بازدیدهایش جای هدهد را خالی و او را غایب میبیند. زمان چندانی نمیگذرد که هدهد حاضر میشود و دورادور میایستد و از علّت غیبت خود گزارش میدهد. (5)
هدهد از سرزمین و مردمی خبر میدهد که آن حضرت در جست وجوی آنان بود تا با هدایت و راهنمایی، از گمراهی و شقاوت در دنیا و آخرت نجاتشان دهد.
هدهد گفت که بر کشور ثروتمند و با قدرت یمن زنی سلطنت میکند که مردمش متمدن، در رفاه و آسایش کامل و همگی آفتاب پرست هستند. شیطان نیز چنان اغواگری و فریبکاری کرده است که آنها باور کردهاند که دین و آیین آنان، تنها راه خوشبختی و سعادت انسانهاست.
حضرت سلیمان (علیه السلام) برای اطمینان از درستی گزارش هدهد به او مأموریت میدهد تا نامهای را به پادشاه آن سامان برساند.
هدهد بلافاصله به پرواز در میآید و وارد کاخ بلقیس میشود و نامه را به گونهای کنار او میگذارد که متوجه آن شود. ملکه با شگفتی فراوان نامه را باز میکند و چنین میخواند:
«این [نامه] از سلیمان است و اینکه به نام خداوند بخشایشگر مهربان، بر من برتری نجویید و سر تسلیم فرود آورید و نزد من آیید.» (6)
پادشاه برای مشورت و رایزنی، تمام وزیران، فرماندهان و بزرگان مملکت را به حضور طلبید. پس از مطرح شدن موضوع، بعضی از فرماندهان با احساس غرور از قدرت و توان نظامی، نظر به رویارویی و جنگ میدهند، ولی در پایان، اتخاذ تصمیم نهایی را به ملکه واگذار میکنند.
در پایان مذاکرات، ملکه خود به تشریح پیامد جنگ و ستیز میپردازد و میگوید: «پادشاهان که به کشوری وارد میشوند، آبادیها را خراب، ساختمانها را ویران و مردمش را از هر گروه و طبقه و مقامی که باشند، ذلیل، خوار و اسیر میکنند. ما نیازی به این درگیری و عواقبش نداریم. اینک برای سلیمان هدیههایی ارزشمند میفرستیم و منتظر پاسخ میشویم.»حاضران همگی این پیشنهاد را پذیرفتند. سپس فرستادگان با هدیهها به سوی حضرت سلیمان (علیه السلام) رهسپار شدند.
با شرفیاب شدن فرستادگان بلقیس به بارگاه حضرت سلیمان و تقدیم هدیهها به او، آن حضرت با ناراحتی آنها را پس فرستاد و پیغام داد که به زودی با لشکری فراوان به سویشان حرکت میکند.
رسولان با تهدیدها و وعیدها باز میگردند و بلقیس متوجه میشود که با پیامبری الهی روبه روست، چون هدیههای بی نظیر او ذرهای توجهش را جلب نکرده و هیچ اعتنایی به آنها نکرده بود. لذا تصمیم میگیرد بدون هرگونه درگیری و خونریزی با پذیرش تسلیم و پرستش خدای یگانه، نزد حضرت سلیمان (علیه السلام) برود.
حضرت سلیمان (علیه السلام) از این تصمیم آگاه میشود و چون خبر نزدیک شدن بلقیس به بارگاهش را دریافت میکند، از شیاطین و جنّیانی که در اختیار و به فرمان او بودند، میخواهد که پیش از رسیدن بلقیس به کاخ، تخت سلطنتی او را بیاورند. البته، هدف نشان دادن قدرت و عظمت خدادادی حضرت سلیمان به ملکه سبا و پیروانش بود تا آنها ایمانی راسختر و عمیقتر پیدا کنند.
یکی از جنّیان عرض کرد که قبل برخاستن از جایگاه خود، آن را حاضر میکنم. حضرت سلیمان (علیه السلام) فرمود که دیر است و زودتر میخواهم. آصف بن برخیا، وزیر آن حضرت که بخشی از اسم اعظم را میدانست، گفت که من پیش از یک چشم برهم زدن، آن را اینجا میآورم.
او چنین کرد و معجزه انجام گرفت. حضرت سلیمان (علیه السلام) با دیدن تخت بلقیس از آن نعمت و عطای الهی دست به دعا بلند کرد و شکر الهی را به جا آورد و فرمود که اینها همه از فضل و بخشش پروردگار است و برای من امتحان و آزمایش تا خداوند سپاسگزاری یا کفران نعمت مرا ملاحظه میفرماید.
از سوی دیگر، پیش از رسیدن بلقیس، حضرت سلیمان (علیه السلام) برای آزمایش و سنجش هوش و خردمندی او دستور داد که تغییراتی در تختش داده شود تا ببیند که بلقیس آن را میشناسد یا نه.
بالأخره بلقیس و همراهانش به شهر بیت المقدس رسیدند، حضرت سلیمان (علیه السلام) آنان را در کاخ خود پذیرا شد. سپس تخت را به بلقیس نشان داد و فرمود:
«آیا تخت تو چنین است؟»
بلقیس پاسخ داد: «مثل اینکه همان است.»
بلقیس کاملاً مطمئن نبود، ولی با هوشمندی و زیرکی ای که داشت، قاطعانه نفی و اثبات نکرد، چون برایش محال مینمود که بپذیرد در آن مدّت کوتاه تختش با بودن آن همه نگهبان و محافظ، از یمن به کاخ حضرت سلیمان (علیه السلام) آورده شده باشد. هنگامی که حضرت سلیمان به بلقیس فرمود: «آری این تخت توست»، شگفتی و حیرت او به اوج رسید.
پس از آن، حضرت سلیمان (علیه السلام) دستور داد تا بلقیس را به کاخ شیشهای هدایت کنند، جایی که کف آن از بلور و زیرش آب جاری بود. بلقیس وقتی وارد کاخ شد، به گمان آن که نهر آب است، لباسش را بالا زد تا خیس نشود، لذا ساق پاهایش نمودار شد. حضرت سلیمان بلافاصله فرمود که اینجا آب نیست، بلکه کف زمین از شیشه است.
بار دیگر بلقیس حیرت زده به اطراف نگریست و خود را در برابر انبوهی از معجزهها و خارق عادتهای خارج از توان بشر یافت و بیش از پیش به رسالت و پیامبری و حقانیت حضرت سلیمان (علیه السلام) یقین پیدا کرد و برگذشتهی کفرآمیز و ستمی که بر خویشتن روا داشته بود، تأسف خود و در برابر آن پیامبر عظیم الشأن به یگانگی و توحید خداوند متعال اعتراف کرد و ایمان آورد و پس از مدتی همسر حضرت سلیمان (علیه السلام) شد.
حضرت سلیمان (علیه السلام) هر از چندگاهی در بیت المقدس معتکف میشد و به عبادت و مناجات به درگاه خدای متعال میپرداخت. آن حضرت در پنجاه و سه سالگی روزی در عبادتگاه خود بود که فرمان الهی به فرشتهی مرگ رسید تا جان او را بگیرد. آن فرشته نیز در حالی که آن حضرت ایستاده به عصا تکیه داده بود، جانش را گرفت.
از آنجا که گروهی از جنّیان مأموریت و وظیفهی خود را به پایان نرسانده بودند و چنانچه از مرگ حضرت سلیمان (علیه السلام) با خبر میشدند، کار را رها میکردند و آن را ناتمام میگذاشتند، لذا مدّتی [در بعضی روایات یک سال] بدن آن حضرت برپا ایستاده باقی ماند و جنّیان به گمان آنکه حضرت زنده است، کارهای نیمه تمام را به پایان رسانند و سپس به فرمان خدای متعال موریانهی عصای حضرت سلیمان را جوید و خورد و او را به رو به زمین افتاد و آن گاه بود که مردم و جنّیان از درگذشت ایشان آگاه شدند.
در حقیقت، این مشت محکمی بر دهان جنّیان و معتقدان به سحر و جادو و ادّعاهای دروغین آنان از دانستن غیبت بود، چون اگر آنها واقعاً از چنین دانش الهی برخورار میبودند، میبایست همان روز اول از درگذشت آن پیامبر خدا، آگاه میشدند و آن همه رنج و زحمت را تحمل نمیکردند. مردم بدانند که تنها کسانی از علم غیب بهره مندند که آن را از درگاه خداوند متعال دریافت کرده باشند.
پروردگار عزّوجلّ بخشهایی از شرح حال حضرت داوود و حضرت سلیمان-علیهماالسّلام- را در چند سورهی قرآن کریم بیان فرموده است که ترجمهی آنها را میآوریم:
الف) سورهی نمل، آیات 15 تا 44
«و به راستی به داوود و سلیمان دانشی عطا کردیم و آن دو گفتند: «ستایش خدایی را که ما را بر بسیاری از بندگان با ایمانش برتری داده است.»
و سلیمان از داوود ارث برد و گفت: «ای مردم! ما زبان پرندگان را آموخته ایم و از هرچیزی به ما داده شده است، راستی که این همان امتیاز آشکار است.»
و برای سلیمان، سپاهیانش از جن و انس و پرندگان جمع آوری شدند و [برای بازدید] دسته دسته شدند.
تا آن گاه که [سپاهیان] به دشت مورچگان رسیدند. مورچهای [به زبان خویش] گفت: «ای مورچگان! به خانههایتان داخل شوید، مبادا سلیمان و لشکریانش -ندیده و ندانسته- شما را پایمال کنند.»
[سلیمان] از سخن او خندید و گفت: «پروردگارا! مرا توفیق سپاسگزاری نعمتی که به من و به پدر و مادرم ارزانی داشته ای، عطا فرما و توفیق بده تا به کار شایستهای که آن را میپسندی بپردازم و مرا به رحمت خویش در میان بندگان شایسته ات داخل کن.»
و جویای [حال] پرندگان شد و گفت: «مرا چه شده است که هدهد را نمیبینم؟ یا شاید از غایبان است؟
قطعاً او را به عذابی سخت عذاب میکنم یا سرش را میبرم یا آن که دلیلی روشن برایم بیاورد.»
پس دیری نپاید که [هدهد آمد و] گفت: «از چیزی آگاهی یافتم که از آن باخبر نشدهای و برای تو از سبا گزارشی درست آورده ام.
من [آنجا] زنی را یافتم که بر آنها سلطنت میکرد و از هر نعمتی برخوردار بود و تختی بزرگ داشت.او و قومش را چنین یافتم که به جای خدا برای خورشید سجده میکنند و شیطان کارهایشان را آراسته و از راه [راست] باز داشته است، در نتیجه [به حق] راه نیافته بودند.»
[آری، شیطان چنین کرده بود] تا برای خدایی که نهان آسمانها و زمین را آشکار میسازد و آنچه را پنهان میدارید و آنچه را آشکار میکنید، میداند، سجده نکنند.
خدای یکتا که هیچ خدایی جز او نیست، پرودگار عرش بزرگ است.
گفت: «خواهیم دید آیا راست گفتهای یا از درغگویان بوده ای.
این نامهی مرا ببر و به سوی آنها بیفکن، آنگاه از ایشان روی برتاب، پس ببین چه پاسخ میدهند؟»
[ملکه سبا] گفت: «ای سران [کشور]! نامهای ارجمند برایم آمده است که از سوی سلیمان است و [چنین] است: به نام خداوند رحمتگر مهربان.
بر من بزرگی مکنید و مرا از در اطاعت در آیید.»
گفت: «ای سران [کشور]! در کارم نظر دهید که بی حضورتان [تا به حال] کاری را فیصله نداده ام.»
گفتند: «ما سخت نیرومند و دلاوریم، و[لی] اختیار کار با توست، بنگر چه دستور میدهی؟»
[ملکه] گفت: «پادشاهان چون به شهری درآیند، آن را تباه و عزیزانش را خوار میگردانند و این گونه میکنند.
و [اینک] ارمغانی به سویشان میفرستم و مینگرم که فرستادگان با چه چیز باز میگردند.»
و چون [فرستاده] نزد سلیمان آمد، [سلیمان] گفت: «آیا مرا به مالی کمک میدهید؟ آنچه خدا به من عطا کرده است، بهتر است از آنچه به شما داده است. [نه] بلکه شما به ارمغان خود شادمانی میکنید.
به سویشان برگرد که قطعاً سپاهیانی بر [سر] ایشان میآوریم که در برابر آنها تاب ایستادگی نداشته باشند و از آن [دیار] به خواری و زبونی بیرونشان میکنیم.»
[سپس] گفت: «ای سران [کشور]! کدام یک از شما تخت او را- پیش از آن که تسلیم شده و نزد من آیند- برایم میآورد؟»
عفریتی از جن گفت: «من آن را پیش از آن که از جایگاهت برخیزی، برایت میآورم و بر این [کار] توانا و امانتدارم.»
شخصی که دانشی از کتاب [الهی] نزدش بود، گفت: «من پیش از آن که، چشم برهم زنی آن را برایت میآورم.» پس چون [سلیمان] آن [تخت] را نزد خود مستقر دید، گفت: «این از فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا سپاسگزارم یا ناسپاسی میکنم و هرکس سپاس گزارد، تنها به سود خویش شکر میگذارد و هرکس ناسپاسی کند، بی گمان پروردگارم بی نیاز و بخشنده است.»
گفت: «تخت [ملکه] را برایش ناآشنا کنید تا ببینیم آیا پی میبرد یا از کسانی است که پی نمیبرد؟»
پس وقتی [ملکه] آمد، [به او] گفته شد: «آیا تخت تو همین گونه است؟» گفت: «گویا این همان است و پیش از این، ما آگاه شده و از در اطاعت درآمده بودیم.»
و [در حقیقت قبلاً] آنچه غیر از خدا میپرستید، مانع [ایمان] او شده بود و او از جمله گروه کافران بود.
به او گفته شد: «وارد سالن کاخ [پادشاهی] شو.» و چون آن را دید، برکهای پنداشت و ساقهایش را نمایان کرد. [سلیمان] گفت: «این کاخی مفروش از آبگینه است.» [ملکه] گفت: «پروردگارا! من به خود ستم کردم و [اینک] با سلیمان در برابر خدا، پروردگار جهانیان، تسلیم شدم.»
ب) سورهی ص، آیات 30 تا 40
«و سلیمان را به داوود بخشیدیم. چه نیکو بنده ای! به راستی او توبه کار [و ستایشگر] بود.
هنگامی که [طرف] غروب، اسبهای اصیل را بر او عرضه کردند.
[سلیمان] گفت: «واقعاً من دوستی اسبان را بر یاد پروردگارم ترجیح دادم!» تا [هنگام نماز گذشت و خورشید] در پس حجاب ظلمت شد.
[گفت: «اسبها] را نزد من باز آورید.» پس شروع کرد به دست کشیدن بر ساقها و گردن آنها [و سرانجام آنها را در راه خدا آزاد و رها کرد]
و قطعاً سلیمان را آزمودیم و بر تختش جسدی بیفکندیم، پس به توبه باز آمد.
گفت: «پروردگارا! مرا ببخش و ملکی ارزانی دار که هیچ کس را پس از من سزاوار نباشد، در حقیقت، تویی که بسیار بخشنده ای.»
پس باد را در اختیارش قرار دادیم که هرجا تصمیم میگرفت، به فرمان او نرم، روان میشد.و شیطانها را [از] بنّا و غواص و گروهی دیگر که جفت جفت [پاهایشان را] با زنجیر به هم بسته بودند، [به فرمان او درآوردیم].
[گفتیم:] «این بخشش ماست، [آن را] بی شمار ببخش یا نگاه دار.»
و قطعاً برای او در پیشگاه ما تقرّب و فرجام نیکوست.»
ج) سورهی انبیاء، آیات 78 تا 82
«و داوود و سلیمان را [یاد کن] هنگامی که دربارهی آن کشتزار -که گوسفندان مردم شب هنگام در آن چریده بودند- داوری میکردند و [ما] شاهد داوری آنان بودیم.
پس آن [داوری] را به سلیمان فهماندیم و به هریک [از آن دو] حکمت و دانش عطا کریم و کوهها را با داوود و پرندگان به نیایش واداشتیم و ماکنندهی [این کار] بودیم.
و به [داوود] فن زره [سازی] آموختیم تا شما را از [خطرهای] جنگتان حفظ کند. پس آیا شما سپاسگزارید؟
و برای سلیمان، تندباد را [رام کردیم] که به فرمان او به سوی سرزمینی که در آن برکت نهاده بودیم جریان مییافت و ما به هر چیزی دانا بودیم.
و برخی از شیاطین بودند که برای او غواص و کارهایی غیر از آن میکردند و ما مراقب [حال] آنها بودیم.»
د) سورهی سبأ، آیات 12 تا 14
«و باد را برای سلیمان [رام کردیم] که رفتن آن بامداد، یک ماه و آمدنش شامگاه، یک ماه [راه] بود و معدن مس را برای او ذوب [و روان] گردانیدیم و برخی از جنّیان به فرمان پروردگارشان پیش او کار میکردند و هرکس از آنها از دستور ما سر بر میتافت، از عذاب سوزان به او میچشاندیم.
[آن متخصصان] برای او هرچه میخواست، از نمازخانهها و مجسمههای [پرندگان و حیوانات] و ظروف بزرگ مانند حوضچهها و دیگهای چسبیده به زمین، میساختند. ای خاندان داوود! شکرگزار باشید و از بندگان من اندکی سپاسگزارند.
پس چون مرگ را بر او مقرر داشتیم، جز جنبدهای خاکی [موریانه] که عصای او را [به تدریج] میخورد، [آدمیان را] از مرگ او آگاه نگردانید، پس چون [سلیمان] فرو افتاد، برای جنّیان روشن شد که اگر غیب میدانستند، در آن عذاب خفّت آور [باقی] نمیماندند.»
پینوشتها:
1- در مورد این قضاوت، بیانهای مختلفی ذکر شده است و بعضی بدون توجه به مقام عصمت پیامبران گفتهاند که پدر و فرزند در حکم اختلاف کردند و... در حالی که به اعتقاد شیعه نظر همهی پیامبران برگرفته از وحی الهی بوه و میان آنها اختلافی وجود نداشته است.
2- قرآن، ص/35-38.
3- قرآن، نمل/19.
4- براساس اعتقاد شیعه، پیامبران (علیه السلام) همگی معصوم و از هرگونه خطا و لغزشی دورند و تمام آنان در دوران زندگی خود، اولین و برترین بندهی واقعی و عابد و زاهد بودهاند و در این راه هرچه در توان داشته، به کار بسته اند، چون درجات تقرب به درگاه خداوند متعال مانند صفاتش، پایان و حد و مرزی ندارد و پیمودن نردبان ترقی و تقرب به درگاه او جز به خضوع و خشوع و کوچکی و بندگی واقعی در برابر او و در نتیجه جلب رضایت بیشتر او، میسر و مقدور نیست. البته، آن گونه که خود دستور داده است و فرستادگان او بیان داشته اند.
مترجم
5- قران، نمل/20-26.
6- قرآن، نمل/31.
منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم