نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادیپور
برگردان: کامبیز هادیپور
روزی، روزگاری روستای زیبایی بود که در آنجا وقتی فصل تابستان میشد گیاهان، سرسبز بودند و درختان میوههای فراوانی میدادند. در آن روستا مردابی بود و آن مرداب در زیر یک درخت بزرگ قرار داشت. کنار این مرداب یک اردک ماده زندگی میکرد که مدتی بود روی تخمهایش نشسته بود تا بالاخره یک روز تخمها شکسته شوند و جوجههایش از آن سر بیرون بیاورند.
خانم اردک دیگر خسته شده بود و حوصلهاش هم حسابی سررفته بود چون خیلی وقت بود که روی تخمها نشسته بود و حتی شوهرش هم نیامده بود تا احوالی از او بپرسد. اما بالاخره یک روز صبح بود که جوجهها از توی تخم فشار آوردند و سرشان را بیرون کردند. آنها جیک جیک کردند و کاملاً از تخمهایشان بیرون آمدند. خانم اردکه خیلی خوشحال شده بود اما وقتی دید یکی از تخمها که از بقیه بزرگتر بود هنوز شکسته نشده ناراحت شد.
جوجه اردکها برای خودشان خوشحال بودند و بازی میکردند اما خانم اردکه غمگین بود و نمیدانست که چرا هنوز آن تخم نشکسته است.
خانم اردک پیری که در آن اطراف زندگی میکرد و خیلی به او احترام میگذاشتند فهمیده بود که خانم اردکه دوباره صاحب چند تا جوجه اردک شده. رفت تا سری به او بزند اما دید که او هنوز سرجایش نشسته است. وقتی او را دید، پرسید: «مگه هنوز روی تخم نشستی که از جایت تکان نمیخوری؟»
خانم اردکه نالید و گفت: «هنوز یک تخم از تخمهایم نشکسته است.» خانم اردک پیر گفت: «بلندشو ببینم.» خانم اردکه از روی تخم بلند شد. وقتی اردک پیر آن تخم را دید تعجب کرد و گفت: «چهقدر بزرگ است! فکر نمیکنم که این تخم اردک باشه. فکر کنم. این تخم بوقلمون باشد چون یادم هست یک بار هم این اتفاق برای من افتاد. وقتی جوجه بوقلمون به دنیا آمد و شک کردم که بچهی خودم باشه انداختمش توی آب که شنا کنه اما دیدم که بلد نیست شنا کنه. این جوری شد که فهمیدم وقتی من توی لانه نبودم یک بوقلمون آمده و تخمش را گذاشته توی لانه. به نظر من وقت خودت رو تلف نکن و این تخم را بینداز دور.»
خانم اردکه گفت: «اما آخه من شک دارم. اگه بچهی خودم باشه چی؟! حالا که تا الآن این همه روش نشستم، یک چند روز دیگه هم مینشینم تا ببینم چه میشود.» خانم اردک پیر گفت: «هر جور که مایلی.» بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
بالاخره آن تخم هم شکست و جوجهای از آن بیرون آمد. او پسر بود و خیلی هم از جوجه اردکهای دیگر بزرگتر بود، در ضمن خیلی هم زشت و بدترکیب بود.
اردک مادر میخواست که امتحان کند ببیند او بچهی خودش است یا این که یک جوجه بوقلمون است. یک روز صبر کرد تا کمی جان بگیرد. بعد او را با جوجه اردکهای دیگرش در آب فرستاد. همهی آنها توانستند در آب شنا کنند و آن جوجه اردک زشت هم توانست شنا کند. خیال مادر راحت شد و حالا مطمئن شده بود که آن بچه، جوجهی خودش است.
مادر با خوشحالی تمام بچههایش را پشت سر خودش راه انداخت و به گردش برد و جاهای مختلف را به آنها نشان داد و اردکهای دیگر را به آنها معرفی کرد. او خانم اردک پیر را هم به آنها معرفی کرد و گفت که باید خیلی به او احترام بگذارند چون عمری از او گذشته است و در ضمن پیر زن خیلی دانایی هم هست. مادر به آنها گفت: «هر وقت که به این خانم رسیدید سرتان را پایین بندازین و برایش کوئک کوئک کنین.»
پس اردک پیر به او گفت: «همهی بچههات خوشگلن جز اون یکی که از بقیه بزرگتر است.»
منظور او همانی بود که دیرتر از همه به دنیا آمده بود. بعضی از اردکها هم وقتی آنها را میدیدند خوششان نمیآمد و میگفتند: «چه فایده دارد که این همه به جمعیت اردکها اضافه میکنند. اون یکی رو نگاه کن. چهقدر بدترکیب و زشت است.»
منظورشان همان جوجه اردک زشت بود. یکی از آنها پرید و به گردن آن جوجه اردک بیچاره نوک زد. مادرش ناراحت شد و گفت: «چی کار داری به بچهی من؟! مگه اون به تو آزاری رسونده.» اردکه گفت: «اون چون این قدر بیریخته حقش است که کتک بخورد.» خانم اردکه گفت: «ممکن است از شما زشتتر باشد ولی خیلی مهربونتر از شماست و تازه خیلی قشنگتر از شما هم شنا میکند. همه چی که به زیبایی نیست!»
مادر و جوجهها دوباره در مرداب راهشان را ادامه دادند. آنها همانطور که داشتند میرفتند یکدفعه صدای جیغ و ویغ دو تا از اردکها آمد. مادر که سرش را برگرداند تا ببیند چرا آنها سر و صدا میکنند، کلهی یک ماهی را بین آنها دید که دو تا از جوجههایش داشتند سر آن دعوا میکردند، اما همان لحظه گربهای پرید و آن را از نوک آنها قاپید و رفت. مادرشان به آنها گفت: «دیدید بچههای من! دنیا همین است، باید خیلی زرنگ باشید. تازه یه وقت دیدید خدایی نکرده گربه خودتان را هم خورد، شما خیلی باید مواظب گربهها باشید.»
آن روز وقتی آنها به لانهیشان برگشتند هر کدام به سویی رفتند تا بازی کنند. جوجه اردک زشت هم داشت گوشهای برای خودش بازی میکرد که یک باره یک بوقلمون از پشت بتهای پرید بیرون و سر او یک داد بلند کشید که او را بترساند. جوجه اردک بیچاره هم از ترسش اینقدر دوید که به نفس نفس افتاد. هر کس که او را میدید یک جوری دستش میانداخت و مسخرهاش میکرد.
روزها میگذشت، و حیوانات همین طور جوجه اردک زشت را اذیت میکردند. هیچ کس او را دوست نداشت حتی خواهر و برادرهایش. اردکها نوکش میزدند و پرندگان بزرگ هم کتکش میزدند. حتی بعضی از آدمها هم گاهی او را میزدند؛ مثلاً یک بچهای بود که هر روز کنار مرداب میآمد و برای جوجه اردکها غذا میریخت. وقتی جوجه اردکها جلو میآمدند آنها را نوازش میکرد ولی وقتی آن جوجه اردک زشت را میدید با لگد پرتش میکرد توی مرداب.
حالا دیگر مادرش هم دوست داشت که او نباشد چون میگفت که او باعث آبروریزیاش شده. جوجه اردک زشت دیگر طاقت نیاورد و یک روز صبح زود از آنجا فرار کرد. او وقتی میرفت به خاطر این که دلش سوخته بود زار زار گریه میکرد. وقتی داشت از جنگل میرفت پرندگانی که او را قبلاً ندیده بودند ترسیدند و فرار کردند. او باز هم دلش شکست و به راهش ادامه داد.
در راه عدهی زیادی اردک وحشی را دید که کنار یک مرداب زندگی میکردند. شب شده بود و جوجه اردک میخواست تا صبح همانجا استراحت کند چون از صبح راه رفته بود و خیلی خسته شده بود.
وقتی صبح شد اردکهای وحشی او را در میان خودشان دیدند. جوجه اردک همان طور که از مادرش یاد گرفته بود سرش را برای آنها پایین آورد و کوئک کوئک کرد. یکی از آنها گفت: «تو خیلی زشتی اما چون جوجه اردک مؤدبی هستی ما به تو اجازه میدهیم که چند روز این جا بمانی فقط شرطش این است که یک وقت به سرت نزند که با اردکهای ما ازدواج کنی.»جوجه اردک اصلاً قصد ازدواج نداشت، او فقط میخواست آنجا بماند و توی مرداب شنا کند و برای خودش غذا شکار کند.
چند روز گذشت و او هنوز در آن مرداب بود تا این که دو غاز آمده بودند آنجا آب بخورند، به او نگاهی کردند و یکی از آنها گفت: «تو خیلی زشتی و مطمئن باش کسی باهات ازدواج نمیکنه اما اگه دوست داشته باشی ما حاضریم تو را جایی ببریم که همه غازها اون جا زندگی میکنند؛ ما میتونیم برات یک آستینی بالا بزنیم و یه زن خوب برات بگیریم.»
وقتی غاز این حرف را زد صدای شلیک یک تفنگ به آسمان بلند شد. و بلافاصله یکی دیگر هم شلیک شد و هر دوی آن غازها افتادند توی آب و آب از خون آنها قرمز شد. آنها را یک شکارچی زده بود. جوجه اردک از وحشت پا به فرار گذاشت.
او آنقدر ترسیده بود که تا شب یکسره دوید. هوا سرد شده بود و او دیگر جان نداشت که راه برود. میخواست یک جای امنی برود اما نمیدانست کجا. همان موقع از دور چشمش به یک نوری افتاد. یواش یواش توانست خودش را به آن نور برساند. آنجا یک کلبه بود که لای درش باز بود. او از لای در رفت تو. آنجا حسابی گرم و نرم بود.
توی آن کلبه سه نفر زندگی میکردند؛ یک پیرزن و یک گربه و یک مرغ. معلوم بود که آن پیرزن خیلی به آن دو علاقه داشت چون آن مرغ برایش تخم میگذاشت و آن گربه توی بغلش میآمد و دایم خودش را برای او لوس میکرد و خودش را تو دل او جا میکرد.
وقتی مرغ و گربه چشمشان به او افتاد سر و صدا راه انداختند؛ مرغه قدقد میکرد و گربه میومیو. پیرزن که کنار اجاق داشت بافتنی میبافت بلند شد و به طرف آنها رفت و پرسید: «معلوم هست که این جا چه خبره؟! این سر و صداها دیگه برای چیه؟!»
پیرزن وقتی فهمید یک جوجه اردک توی کلبه آمده خوشحال شد. اما چشمش درست و حسابی نمیدید که متوجه بشود او چهقدر زشت است. او به خاطر این خوشحال شد که فکر کرد ممکن است آن اردک هم مثل آن مرغ هر روز برایش تخم بگذارد، اما پیر زن خبر نداشت که آن اردک نر است و تخم نمیگذارد.
پیرزن با خودش گفت: «چند روز تو را نگه میدارم تا ببینم نر هستی یا ماده. اگر تخم گذاشتی معلوم میشود که مادهای و آن وقت حسابی برایم مفید هستی.»
به این ترتیب به جوجه اردک اجازه دادند که چند وقتی مهمانشان باشد اما از آنجا که آقا گربه و خانم مرغ خیلی خودخواه بودند زیاد با این جوجهی بیچاره نمیساختند. آنها به جوجه اردک اجازه نمیدادند که خودش بیاجازه کاری بکند و میگفتند که هر کاری میخواهی بکنی باید از ما اجازه بگیری. یک بار جوجه اردک از آنها پرسید: «آخر چرا من هر کاری میخواهم بکنم و هرجا میخواهم بروم باید از شما اجازه بگیرم؟
خانم مرغ جواب داد: «برای این که ما خیلی حیوانات به درد بخوری هستیم و برعکس ما، تو به درد لای جرز هم نمیخوری.» گربه گفت: «راست میگوید. ما خیلی به درد میخوریم اما تو چی؟! مثلاً یک کاری که من انجام میدهم را میتوانی انجام دهی؟!» جوجه اردک با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت: «درست است، شما راست میگویید.» خانم مرغ گفت: «پس اگر راست میگویم حرفی نزن و هر کاری که ما میگوییم تو فقط بگو چشم.» آفتاب توی کلبه افتاده بود و جوجه اردک هوس شنا به سرش زده بود. جوجه اردک به مرغ گفت که دوست دارد برود بیرون و توی یک مرداب شنا کند. مرغ که حرف او را شنید گفت: «وقتی عرضه نداری یک تخم بگذاری و این همه در خونه بیکار هستی طبیعی است که به فکر مسخره بازی میافتی!»
جوجه اردک گفت: «آخه نمیدانید که چه لذتی دارد وقتی در آب میدوی!»
مرغ گفت: «تو دیوانهای. هیچ هم کیف نداره. ما که موجودات باهوشی هستیم خوب میدانیم که اصلاً شنا کردن توی آب لذت ندارد. اگر میگویی نه! از گربه و پیرزن هم بپرس. اگه آنها هم به تو نگفتند که تو دیوونهای.» جوجه اردک باز ناراحت شد و گفت: «تو مرا درک نمیکنی!»
مرغ گفت: «تو چی فکر کردی؟! نکند فکر میکنی که تو بیشتر از من میفهمی. برو خدا را شکر کن که تا حالا تو را بیرون نکردهایم. زشت که هستی، نادان که هستی، خل که هستی، اخیراً پُررو هم که شدهای. چهقدر تو ناشکری؟! خانهای خوب پیدا کردی، با موجودات دانایی مثل ما هم خانه شدی آن وقت باز هم ناراحتی؟!»
جوجه اردک گفت: «من اصلاً از این جا میرم.»
مرغ گفت: «خب برو! کی جلوت رو گرفته؟!»
جوجه اردک از آنجا رفت و در چشمهای ماند. اردکهای دیگری هم آنجا بودند اما اهمیتی به او نمیدادند چون او خیلی زشت و بدترکیب بود. بنابراین او مجبور بود که برای خودش تنها یک گوشهای زندگی کند.
کمکم هوا داشت سرد میشد. فصل پاییز هم داشت تمام میشد. تمام برگهای زرد درختان ریخته بود و زمستان در حال آمدن بود. این قدر هوا داشت سرد میشد که حتی کلاغها هم میلرزیدند چه برسد به جوجه اردک که برای خودش لانهای هم نداشت.
کمکم پرندگان از آنجا کوچ میکردند و به کشورهای گرمتر میرفتند. یک دسته از قوهایی که به سفیدی برف بودند داشتند از روی چشمهای که جوجه اردک زشت در آن بود پرواز میکردند. جوجه اردک خیلی از آنها خوشش آمد. آنها پرواز میکردند و از زمین دور و دورتر میشدند. او آنقدر از دیدن آنها شاد شده بود که تند تند کوئک کوئک میکرد. توی دلش احساس کرد که خیلی به آن قوها علاقه دارد، اما خودش نمیدانست چرا. ولی با این حال به آنها حسودی نکرد و نگفت که ای کاش جای آنها بودم. او با این همه زجری که تا حالا کشیده بود از خودش راضی بود.
یک شب آن قدر هوا سرد شده بود که روی آن چشمهای که اردک در آن بود داشت یخ میبست. پاهای جوجه اردک از سرما بیحس شده بود و نمیتوانست از آنجا بیرون بیاید. این قدر سرما و یخبندان ادامه پیدا کرد که پاهای جوجه اردک هم توی آن چشمه همراه آبها یخ بست.
صبح مردی داشت از کنار آن چشمه میگذشت چشمش به آن جوجه اردک بینوا افتاد و سریع او را از توی یخبندان نجات داد و به خانه آورد و به همسرش داد تا او را حسابی گرم کند تا زنده بماند.
بعد از این که او دوباره سرحال شد و توانست روی پاهایش بایستد و راه برود، بچههای آن مرد دنبالش کردند که او را بگیرند و با او بازی کنند اما جوجه اردک از دست آنها فرار کرد و چند بار پایش سُر خورد و خورد زمین و بچهها خندیدند. یک بار هم پایش سُر خورد و افتاد توی ظرف سس و سر و شکلش حسابی خندهدار شد و آنها باز هم بلندتر به او خندیدند.او بالاخره موفق شد که از دست آن بچهها فرار کند و از آن خانه بیرون برود و خودش را به یک نیزار برساند. وقتی به نیزار رسید همانجا افتاد و نفس نفس زد. او رفت توی فکر تمام بدبختیهایی که تا حالا به سرش آمده بود. اما تصمیم گرفت که باز هم با مشکلات مبارزه کند و ناامید نشود.
جوجه اردک مدتها در همان نیزار زندگی کرد. ماهها گذشت و بهار از راه رسید و دوباره هوا گرم شد. همه جا سرسبز و زیبا شده بود. درختها دوباره پر از برگ شده بودند و شکوفه کرده بودند. جوجه اردک بال درآورده بود و میتوانست پرواز کند. حالا او گاهی اوقات با بالهای قویای که درآورده بود در اطراف نیزار پرواز میکرد.
یک بار که او داشت برای خودش دنبال غذا میگشت دید که از لابهلای علفها و نیها چند تا قو بیرون آمدند. همان پرندگانی که قبلاً هم دیده بود. دوباره یک حال خوبی به او دست داد. تصمیم گرفت که جلو برود و آنها را از نزدیک ببیند. او با خودش گفت: «شاید آنها از من خوششان نیاید. خب حق دارند که از من متنفر باشند چون من یک اردک زشت و بدترکیبم. هیچ کس از من خوشش نمیآید. اشکال ندارد من میروم جلو و به آنها سلام میکنم»
آن قوها به طرف آب رفتند. او هم دنبالشان رفت. اما با تعجب دید که وقتی آنها او را دیدند خوشحال شدند. اردک در کنار آب سرش را پایین آورد که به آنها تعظیم کند که صحنهی عجیبی در آب دید. او خودش را دید اما او مثل همیشه نبود. حالا او مثل آن پرندهها بود. در اصل او یک قو بود نه یک اردک.
حالا او بعد از این همه زجر و بدبختی با خوشحالی و آرامش در کنار آن قوها زندگی میکرد. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و کسی به او لگد نمیزد. حالا دیگر او هم مثل بقیهی موجودات دیگر راحت زندگی میکرد و دیگران به او احترام میگذاشتند.
جوجهی قصهی ما خیلی خوشحال بود اما هیچ وقت به خاطر آن همه زیبایی به خودش مغرور نمیشد و به جایش از خدا تشکر میکرد که او را از این سختی نجات داده و این همه نعمت به او داده.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم