واژه‌ي نفس در قرآن

برگرفتن همه‌ي معاني نفس آسان نيست، کافي است به مهمترين آنها اشاره شود. از جمله به معناي روح در آيه‌ي: أخرِجُوا أنفُسَکُم؛ يعني ارواحکم و به معناي ذات و حقيقت شيء، به اين معنا، بسياري از آيات را مي‌توان...
يکشنبه، 22 فروردين 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
واژه‌ي نفس در قرآن
 واژه‌ي نفس در قرآن

 

نويسنده: صالح عضيمه
مترجم: سيد حسين حسيني



 
برگرفتن همه‌ي معاني نفس آسان نيست، کافي است به مهمترين آنها اشاره شود. از جمله به معناي روح در آيه‌ي: أخرِجُوا أنفُسَکُم (1)؛ يعني ارواحکم و به معناي ذات و حقيقت شيء، به اين معنا، بسياري از آيات را مي‌توان جاي داد؛ مثل: تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلَا أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ (2)؛ وَيحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ (3)؛ لَا يكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا (4)؛ وَجَاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَهَا سَائِقٌ وَشَهِيدٌ (5).
آنچه شايسته‌ي توجه و دقت و بحث گسترده است، همين نفس است که در آدمي وجود دارد، که به خاطر آن انسان ناميده مي‌شود.و حسين بن حمزه‌ي شيرازي به همين نفس توجه داشته که گفته است: «حقيقتي است واحد به ذات و متکثر به اسماء و صفات؛ و به اعتبارهايي، گاهي روح امري ناميده مي‌شود، گاهي لطيفه‌ي مدرکه، گاهي کلمه‌ي طيبه، گاهي کلمه‌ي جامعه‌ي فاضله، گاهي نفس مطيع، گاهي نفس ناطقه و گاهي عقل و خرد و غريزه.
هر چند هر يک از اين الفاظ بر معناي مشترک بين آن و آن معاني اطلاق مي‌شود، چون گاهي قلب را روح و روح را قلب مي‌نامند؛ و مرادشان از روح، همان نفس ناطقه‌ي فلاسفه است، و همچنين روح هم مي‌نامند. اما، نفس به نطر صوفيان همان اوصاف مذموم و ناپسند؛ و روح همان اوصاف پسنديده است.
آن گاه شيرازي به بيان تفاوتها و خواص روح و نفس مي‌پردازد، که مايه‌ي تمايز آنها از هم است. او مي‌گويد: «فرق بين روح بخاري و روح الهي که نفس ناطقه نام دارد، اين است که: روح جسمي است لطيف، ولي نفس ناطقه جسم نيست و جسم را در بر مي‌گيرد؛ ولي نفس ناطقه چنين نيست. روح وقتي از جسم جدا شد، قدرت مي‌گيرد؛ و نفس ناطقه هرگاه از جسم جدا شد، يعني وقتي که بدن به کلي فاسد و تباه گشت، افعالش از بدن از بين مي‌رود نه خود ذات آن، چون جوهري است روحاني و غيرجسماني، و داراي مکان نيست و مخالف و مزاحم ندارد و آفرينش آن هميشگي است و ميان آن و بدن تنها يک رابطه‌ي عرضي اشتياقي است، و با باطل شدن جوهر بدن، باطل نمي‌شود. نفس ناطقه مايه‌ي حرکت جسم است، و به واسطه‌ي روح بدن را داراي حس و حيات مي‌سازد، و روح بدون واسطه چنين مي‌کند. چون اولين علت و فاعل در آن است و روح چنين مي‌کند، چون علت ثانويه است؛ پس روح به حيات بدن و حس و حرکت و بقيه‌ي افعالش نزديک است و نفس ناطقه علت بعيد آن است.
ابوحيّان در کتاب الامتاع و المؤانسة هم به چنين تفاوتهايي که شيرازي نقل کرده‌ اشاره دارد؛ که در حقيقت، پاسخ پرسش دوست اوست که پرسيد: آيا عرب در کلامش تفاوت بين روح و نفس را مي‌شناسد؟ گفت: استعمال هر يک به جاي ديگري در مواردي متعدد رخ داده است، و هرگاه اعتبار باشد، هر يک با ديگري با حد و رسم مشخص مي‌شود و حکما بر اين اتفاق نظر دارند، چون حکم کرده‌اند که روح جسمي است لطيف که در جسم پراکنده است و داراي خاصيتي در آن است. اما نفس ناطقه، جوهري است الهي که در جسم خاصيتي ندارد ولي تدبير کننده‌ي آن است. آدمي هم به روح است نه به نفس، و اگر به روح بود بين انسان و الاغ تفاوتي نبود! چون الاغ هم روح دارد ولي نفس ندارد. اما دو نفس ديگر، که شهوت و عفتند، بيشتر به روح مرتبطند تا نفس، هرچند که نفس ناطقه به تدبير آنها مي‌پردازد و آنها را امر و نهي مي‌کند.
برخي از دانشمندان سخني ارزشمند در باب نفس دارند؛ مي‌گويند: نفس تو يکي از آن نفسهاي جزئي از نفس کلي است نه عين آن و نه جداي از آن؛ چنان که جسم تو هم جزئي از جسم عالم است نه همه‌ي آن و نه جداي از آن. و اگر کسي بگويد: جسم تو همه‌ي عالم است، سخني باطل نگفته چون شبيه به آن و جدا شده‌ي از آن است، و از باب شباهت از آن حکايت مي‌کند و به حق جدا شدن از آن، از آن مدد مي‌گيرد. همچنين است نفس جزئي که همان نفس کلي است، چون شبيه آن است و موجود به آن و از باب شباهت حکايت حال آن مي‌کند و از باب وجود به بقاي آن باقي است. پس بين جسم که به عالم اضافه مي‌شود، و نفس که با نفسهاي ديگر مقايسه مي‌شود، تفاوتي نيست جز اين که جسم معجوني از خاک است و نفس به قوه‌ي الهي مدبر؛ از اين رو، به احساس و مواد و اقتباس نياز است تا ممد حيات حسي به ديگري از ناحيه‌ي جسم باشد؛ و مبدأ حيات نفسي پيوسته به ابد بعد از ابد است.

نفس همان نور است، که‌اشياء را به نفس خود مي‌بيند و به ذات خود درک مي‌کند. ابوحيان در تأکيد بر اين انديشه در بيشتر نوشته‌هايش توجه دارد و در اثبات درستي آن رنج برده است؛ از جمله در المقابسات از برخي از حکيمان نقل مي‌کند که: «نفس نور مفرد است؛ نه گرما در آن است و نه سرما، نه بويي و نه صدا». براي اين مطلب مثالي مي‌زند و مي‌گويد: «وقتي معتقد باشيم رنگها تنها به نور ديده مي‌شود، مي‌فهميم که چشم از علم به رنگها جز به افاده‌ي آن علم توسط نور، عاجز است، و زماني که براي شيء آنچه که در جوهر آن نيست، فايده‌اي ندارد؛ در مي‌يابيم که علم از گوهر نور است. و وقتي فهميديم که علم از گوهر نور است، در مي‌يابيم که معلول واحد از دو علت متضاد نمي‌باشد؛ مثل گرما که از آتش و يخ نيست. پس اين درست است که نفس مخالف نور نيست، و لذا بر هماهنگي و سازگاري نفس و نور حکم مي‌کنيم که هر دو از يک جسمند.»

هيچ کس، هر چند داراي توان و قدرت باشد، نمي‌تواند تعريفهاي حکيمان و فيلسوفان را درباره‌ي نفس، بيان کند. از اين رو، بر آن شديم تا به تعريف ابوحيان در المقابسات و الامتاع و المؤانسة بسنده کنيم. و کمتر نويسنده و متفکري چون توحيدي است که با دقت نظر، در بررسي چنين موضوعي مهارت داشته باشد. ابوحيان توحيدي در المقابسات در تعريف نفس مي‌گويد: «نفس، کمالِ جرم داراي ابزار قابل حرکت است. او همچنين جوهر عقلي متحرک از ذات خود با چند امر هماهنگ. همچنين جوهر آگاه و هماهنگ با عقل.» در جلد سوم الامتاع و المؤانسة نظرهايي گردآورده است که هر يک به تعريف نفس يا جنبه‌اي از آن پرداخته‌اند. در پاسخ اين که نفس چيست، آمده است: «مردم در گذشته و اکنون، در حد آن دچار اختلاف شده‌اند؛ گروهي مي‌گويند: نفس، مزاج و طبيعت ارکان بدن است. و «نفس هماهنگي اجزاست»؛ «عرضي است ذاتاً محرک»؛ «نفس از جنس هواست»؛ «نفس، روح پرحرارت است». «نفس طبيعتي است هميشه متحرک»، «نفس کمال جسم طبيعي داراي حيات است»، «نفس جوهري است که جسم نيست و محرک بدن...». در هر حال، با همه‌ي اعتراف به آن، يعني نفس و وجدان آن، ساده‌تر است از بررسي کنه و ذات آن و ارائه دليل بر آن.»
در ادامه مي‌گويد: «اين، امري دشوار است، چون انسان مي‌خواهد نفس را بشناسد. و نفس را تنها به نفس مي‌شناسد، و او از نفس در حجاب است؛ و اگر امر چنين باشد، پس هر کس نفسش صفا يافته‌تر باشد و نورش پرشعاع تر و بلند نظرتر و انديشه‌اش نافذتر و دورنگرتر، از شک نجات يافته‌تر و از شبهه دورتر و به يقين نزديکتر است. و انسان صاحب چيزهايي زياد، از جمله نفسش، مي‌باشد و به خاطر کثرتي که دارد از درک وحدت، يعني انسان، عاجز است. اين توصيف چگونه حق نباشد، و اين امر معقول درست، که او مرکب در مرکب است و نفس بسيط؛ و در جزني اندک و بهره‌اي که از آن، بسيط. و چگونه به جزئي از آن، کل آن را درک مي‌کند و به‌اندکي از آن تمامش را. اين، امري مشکل است، اگر محال نباشد. ديرياب است، اگر معدوم نباشد.
امّا کار نفس، انگيزش علم است؛ و اختصاص دادن آن به عقل همراه با افاضه‌هاي ديگر و بخششهاي آن، که نزد انسان بزرگ و مهم است که به وسيله آن به آنچه که مايه‌ي کمال است مي‌رسد، و با کمالش به سعادت مي‌رسد، و با سعادتش از بدبختي نجات مي‌يابد. امّا مانع آن است که نفس جسم باشد و به خاطر بساطتي که براي نفس به وجود آمده براي جسم به وجود نيامده است؛ يعني هر صفتي که بر جسم اطلاق مي‌شود، نفس از آن منزه است؛ و هر صفتي که بر نفس اطلاق مي‌شود، جسم از آن دور؛ پس مانع همين است.
همچنين استادش ابوسليمان منطقيِ آملي سخني در باب نفس دارد و بيانگر آن است که جسم نيست، و با اجسام ديگر تفاوتهايي زياد دارد؛ و بسيط و غير قابل ترکيب است. او مي‌گويد: «شايسته است که با هوشياري کامل بشناسيم که در درون ما چيزي است که جسم نيست و داراي سه بعد طول، عرضي و ارتفاع است و قابل تجزيه به جسم و عرض نيست و به نيروي جسماني هم نياز ندارد، امّا جوهري است بسيط و غير مدرک به حس. وقتي در خود چيزي غير از جسم يافتيم که مخالف اجزا و خواص جسم است، و دريافتيم که احوالي مخالف با حالتهاي جسم دارد و در هيچ امري با آن شريک نيست، و همچنين متوجه شديم که با اعراض هم در تضاد است و مُباينت با اجسام و اعراض را ديديم- از آن جهت که اجسام، اجسامند و اعراض، اعراض- حکم مي‌کنيم که چيزي وجود دارد، نه جسم است و نه جزئي از جسم و نه عرض؛ از اين رو، تغييرپذير نيست.
براي روشن شدن موضوع مثالي مي‌زنيم: هر جسمي، صورتي دارد که صورت ديگر از جنس، صورت نخستين را نمي‌پذيرد، مگر پس از جدا شدن از صورت نخستين؛ مثلاً اگر جسم صورت يا شکلي مثل مثلث بگيرد، شکل ديگري مثل مربع و دايره را زماني مي‌پذيرد که شکل نخستين را از دست بدهد، و اگر در آن چيزي از صورت نخستين باقي بماند، به شکل درست، صورت ديگر را نمي‌پذيرد، بلکه در آن دو صورت نقش مي‌پذيرند و هيچ يک کامل نيستند. اين درباره‌ي شمع و نقره و امثال آن درست؛ ما مي‌بينيم که نفس تمام صورتها را به طور کامل و نطامي بدون نقص و ناتواني مي‌پذيرد؛ و اين خاصيتي، ضد خاصيت جسم است، لذا هر چقدر انسان بنگرد و بحث کند و اهل انديشه ورزي باشد، بصيرتش افزون مي‌گردد.
نفس، عرض نيست چون عرضي تنها در غير خود يافت مي‌شود؛ و محمول است نه حامل، حکم نفس آن است که حامل بدن است از زمان پيوستن آن به بدن هنگام بسته شدن نطفه؛ و پيوسته جسم را تغذيه مي‌کند و پرورش مي‌دهد و زنده نگه مي‌دارد و سلامت، تا به اين وضعي که مي‌بينيم، برسد. نفس به تنهايي، انسان نيست؛ و بدن هم به تنهايي انسان نيست؛ بلکه انسان با آن دو انسان است و بهره‌ي انسان از نفس بيشتر از بهره‌ي او از بدن است. خطاب و امر و نهي در قرآن و ديگر کتابهاي آسماني، متوجه نفس است. و نفس به گمان ماديگرايان، فاني نيست چون جوهري است فناناپذير و بعد از بين رفتن جسم، باقي و ماندگار است و منتظر معاد و حشر است. و در خلال همراهي با جسم در ترکيب مادي واقع شده در زمان، اشياء را درک مي‌کند و بي واسطه آنها را مي‌شناسد؛ پس گوش نمي‌شنود و چشم نمي‌بيند و زبان نمي‌گويد، بلکه آنچه که مي‌شنود و مي‌بيند و مي‌گويد خود نفس است، در اين باب، مکزون چه خوب گفته است:

لَو کانَت النفسُ بالآلاتِ مُدرِکةً *** لَم تَلقَ بِالنَوم لا نُعمى وَ لا بُؤساً
وَ لا رأت مُقتَضى الرؤيا بِيَقظَتِها *** مِن بَعدٍ ما كانَ فى الإمكان مَحسوساً (6)

پي‌نوشت‌ها:

1- انعام (6)، آيه‌ي93: جانهايتان را بيرون دهيد.
2- مائده (5)، آيه‌ي 116: آنچه در ذات من است مي‌دانم و آنچه در ذات توست من نمي‌دانم.
3- آل عمران (3)، آيه‌ي 28: خداوند همه‌ي شما را [از عقوبت] مي‌ترساند.
4- بقره (2)، آيه‌ي 286: خداوند هيچ کس را جز به‌اندازه‌ي توانش تکليف نمي‌کند.
5- ق (50)، آيه‌ي 21: و همراه هر کسي، راهبر و شاهدي فراز آيد.
6- اگر نفس به وسيله‌ي آلات و ابزار مدرک بود، نبايد در خواب، خوشي و ناخوشي را مي‌ديد.
و نبايد در بيداري آنچه را که موجب رؤيا مي‌شود، ببيند؛ بعد از اين که امکان محسوس بودن باشد.

منبع مقاله :
عضيمه، صالح؛ (1392)، معناشناسي واژگان قرآن (فرهنگ اصطلاحات قرآني)، ترجمه‌ي سيدحسين سيدي، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوي، چاپ چهارم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط