شاعر: محمد بختیاری
بی چاره من به هر چه رسیدم سراب بود
افسوس هر چه نقشه کشیدم بر آب بود
عمری به انتظار نشستم ولی چه سود
وقتی تو آمدی دل من غرق خواب بود
دل هر چه داشت در طبق بی ریاییش
نذر سلامتی رخ آفتاب بود
سرما ربود غنچه عشق دل مرا
وقتی که آفتاب رخت در حجاب بود
چشمم سفید شد به در اما نیامدی
امروز هم سؤال دلم بی جواب بود