کجاوه سخن -18
نويسنده:اسدالله بقایی نایینی
از تاریخ بیهقی تا مرزبان نامه
خودى، روىپوش آهنى آوردند، عمداً تنگ، چنان كه روى و سرش رانپوشيدى. و آواز دادند كه سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه نشود، كه سرش رابه بغداد خواهيم فرستاد نزديك خليفه و حسنك را همچنان مىداشتند و او لبمىجنبانيد و چيزى مىخواند(321) تا خودى فراختر آوردند.
و در اين ميان احمد جامهدار بيامد سوار، و روى به حسنك كرد و پيغامى گفت
كه «خداوند سلطان مىگويد: اين آرزوى توست كه خواسته بودى» كه - چونپادشاه شوى ما را بر دار كنى. ما بر تو رحمت خواستيم كرد، اما اميرالمومنيننبشته است كه تو قرمطى شدهاى و به فرمان او «بر دار مىكنند».
حسنك البته هيچ پاسخ نداد. پس از آن، خودِ فراختر كه آورده بودند، سر وروى او را بدان بپوشانيدند. پس آواز دادند او را كه «بَدو!» دم نزد و از ايشاننينديشيد. هر كس گفتند: «شرم نداريد، مرد را كه مىبكشيد به دار، چنين كنيد وگوييد!» و خواست كه شورى بزرگ به پاى شود. سواران سوى عامه تاختند و آنشور بنشاندند. و حسنك را سوى دار بردند و به جايگاه رسانيدند بر مركبى كههرگز ننشسته بود و جلاّدش استوار ببست، و رسنها فرود آورد و آواز دادند كه«سنگ دهيد!» هيچكس دست به سنگ نمىكرد، و همه زار زار مىگريستند خاصهنشابوريان. پس مشتى رند را سيم دادند كه سنگ زنند و مرد خود مرده بود، كهجلادش رسن به گلو افگنده بود و خبه كرده.
اين است حسنك در روزگارش و گفتارش، رحمةاللّه عليه، اين بود كه گفتى«مرا دعاى نيشابوريان بسازد» و نساخت. و اگر زمين و آب مسلمانان به غصببستد، نه زمين ماند و نه آب. و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمتهيچ سود نداشت. او رفت و اين قوم كه اين مكر ساخته بودند نيز برفتند، رحمةاللّهعليهم. و اين افسانهاى است بسيار با عبرت. و اين همه اسباب منازعت ومكاوحت، از بهر حُطام دنيا، به يك سوى نهادند. احمق مردا كه دل در اين جهانبندد، كه نعمتى بدهد و زشت باز ستاند ...
رودكى گويد:
به سراى سپنج، مهمان را
دل نهادن هميشگى نه رواست
زير خاك اندرونت بايد خفت
گرچه اكنونت خواب بر ديباست
با كسان بودنت چه سود كند؟
كه به گور اندرون شدن تنهاست
يار تو زير خاك، مور و مگس
بدل آنكه گيسوَت پيراست
آنكه زلفين و گيسوَت پيراست
گرچه دينار يا درمش بهاست
چون تو را ديد زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابيناست
چون از اين فارغ شدند، بوسهل و قوم از پاى دار بازگشتند و حسنك تنها ماندچنانكه تنها آمده بود از شكم مادر، و پس از آن شنيدم از ابوالحسن خربلى، كهدوست من بود و از مختصان بوسهل:
كه يك روز شراب مىخورد و با وى بودم، مجلسى نيكو آراسته و غلامان بسيارايستاده و مطربان همه خوشآواز. در آن ميان فرموده بود تا سر حسنك پنهان از ما آوردهبودند و بداشته در طبقى مَكَبَّه. پس گفت: «نوباوهاى آوردهاند، از آن بخوريم.» همگانگفتند: «خوريم» گفت: «بياريد» آن طبق بياوردند و از او مكبّه برداشتند. چون سر حسنكرا بديديم همگان متحير شديم. و من از حال بشدم و بوسهل بخنديد و به اتفاق شراب دردست داشت، به بوستان ريخت و سر باز بردند. و من، در خلوت، ديگر روز او را بسيارملامت كردم. گفت: «اى ابوالحسن، تو مردى مرغدلى، سر دشمنان چنين بايد.» و اينحديث فاش شد. و همگان او را بسيار ملامت كردند بدين حديث، لعنت كردند و آن روزكه حسنك را بر دار كردند، استادم، بونصر، روزه بنگشاد و سخت غمناك و انديشهمند بودچنان كه به هيچ وقت او را چنان نديده بودم. مىگفت: «چه اميد ماند؟» و خواجه احمدحسن هم بر اين حال بود، و به ديوان نشست. و حسنك قريبِ هفت سال بر دار بماند.چنان كه پايهايش همه فرو تراشيد و خشك شد، چنان كه اثرى نماند. تا به دستورى فروگرفتند و دفن كردند، چنان كه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست.
و مادر حسنك زنى بود سخت جگرآور. چنان شنيدم كه دو سه ماه از او اينحديث نهان داشتند. چون بشنيد جزعى نكرد چنان كه زنان كنند! بلكه بگريست بهدرد، چنان كه حاضران از درد وى خون گريستند.
پس گفت: «بزرگا مردا كه اين پسرم بود كه پادشاهى چون محمود اين جهان بدوداد و پادشاهى چون مسعود آن جهان» و ماتم پسر سخت نيكو بداشت و هرخردمند كه اين بشنيد بپسنديد، و جاى آن بود ...
مأمون دختر حسن بن سهل، بوران نام را به زنى بخواست و حسن سهلعمارات عالى جهت داماد بساخت و در آن زفاف ترتيبى راست كرد كه هرگز كسنكرده بود.
از جمله در نثارى كه جهت مأمون كرد، كاغذپارهها در موم گرفته بود، برو نبشتهكه هر كه اين كاغذ بيابد حجت فلان موضع تسليم رود.
حصيرها از نقره و زر بافته بودند و طبقى صد دانه مرواريد غلطان، وزن هر يكزيادت از يك مثقال، و مهر بوران آن بود كه مأمون از بهر او قيام نكرد، بوران گفت:«وا اباه» مأمون گفت به چه دانستى؟ گفت: بدانچه قيام نكردى.(375)
... عثمان بن نهيك اول بار با شمشير ضربتى سبك به ابومسلم زد و بيشتر ازآن نبود كه حمايل شمشير وى را بريد و ابومسلم را آشفته كرد، شبيببن واجضربتى زد و پايش را قطع كرد، ديگر ياران وى پياپى ضربت زدند تا او را كشتند.منصور بانگشان مىزد: بزنيد، خدا دستهايتان را قطع كند(323)... گويند: سنباد،مجوسىاى بود از مردم دهكدهاى به نيشابور به نام آهن و چون ظهور كرد اتباع وىبسيار شدند. قيام وى چنان كه گفتهاند به سبب خشم از كشته شدن ابومسلم وانتقامجويى وى بود.(324)
... پسر عمّ راحيل گفت: اين از پيراهن روشن مىشود اگر پيراهن از پيش دريدهباشد زن راست مىگويد و يوسف دروغگوست و اگر از پشت دريده باشد زندروغگوست و يوسف راستگوست و پيراهن از پشت دريده بود.(325)
و در پيشِ مصر جزيرهاى در ميان نيل است كه وقتى شهرى كرده بودند و آنجزيره مغربىِ شهر است، و در آنجا مسجد آدينهاى است و باغهاست. و آن پارهاىسنگ بوده است در ميان رود. و اين دو شاخِ از نيل هر يك را به قدر جيحون تقويمكردم، اما بس نرم و آهسته مىرود. و ميان شهر و جزيره جسرى بسته است به سىو شش پاره كشتى، و بعضى از شهر ديگر سوىِ آب نيل است و آن را جيزه خوانند.و آنجا نيز مسجد آدينهاى است، اما جِسر نيست، به زورق و مَعبر گذرند. و در مصرچندان كشتى و زورق باشد كه به بغداد و بصره نباشد.
اهل بازار مصر هر چه فروشند راست گويند و اگر كسى به مشترى دروغ گويداو را بر اشترى نشانند و زنگى به دست او دهند تا در شهر مىگردد و زنگمىجنباند و منادى مىكند كه: «من خلاف گفتم، ملامت مىبينم، و هر كه دروغگويد سزاىِ او ملامت باشد». در بازار آنجا از بقال و عطار و پيلهور هرچه فروشندباردانِ آن از خود بدهند، اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر كاغذ، فىالجمله احتياجنباشد كه خريدار باردان بردارد. و روغن چراغ آنجا از تخم تُرُب و شلغم گيرند و آنرا زيتِ حار گويند و آنجا كنجد اندك باشد و روغنش عزيز باشد و روغنِ زيتونارزان بود و پسته گرانتر از بادام است. و مغز بادام ده من از يك دينار نگذرد. و اهلبازار و دكانداران بر خرانِ زينى نشينند، كه آيند و روند از خانه به بازار و هر جا برسر كوچهها بسيار خرانِ زينى آراسته باشد كه هر روز زين كرده به كِرا دهند. و بيروناز لشكريان و سپاهيان بر اسب نشينند، يعنى اهل بازار و روستا و محترِفَه وخواجگان. و بسيار خر ابلق ديدم همچو اسب، بل لطيفتر. و اهل شهر عظيمتوانگر بودند در آن وقت كه آنجا بودم.(326)
اما اگر خواهى كه سخن تو عالى باشد و بماند بيشتر سخن مستعار گوى واستعارت بر ممكنات گوى و در مدح استعارت به كار دار و اگر غزل و ترانهگويىسهل و لطيف و تر گوى و به قوافى معروف گوى، تازىها بر سرد و غريب مگوى،حسب حال عاشقانه و سخنها لطيف گوى و امثالها خوش به كار دار، چنان كهخاص و عام را خوش آيد، زينهار كه شعر گران و عروضى نگويى، كه گرد عروضوزنهاى گران كسى گردد كه طبع ناخوش دارد و عاجز بود از لفظ خوش و معنىظريف. اما اگر بخواهند و بگويى روا باشد ولكن عروض بدان و علم شاعرى والقاب و نقد شعر بياموز، تا اگر ميان شعرا مناظره افتد با تو كسى مكاشفتى نتواندكردن و اگر امتحان كنند عاجز نباشى.
على نوشتگين سپاهسالارِ پنجاه هزار سوار بود، و شجاع و مبارزِ وقتِ خويشبود، و او را با هزار مرد نهاده بودند. در وهمِ او نگذشت كه محتسب اين معنى در دليارد انديشيدن نستوهى و ستيهندگى كرد كه «البته بروم» محمود گفت: «تو بِهْ دانى؛يله كنيد تا برود» على نوشتگين برنشست، با بَوشى عظيم از خيل غلامان وچاكران، و روى به خانه خويش نهاد.
قضا را محتسب در ميان بازار پيش آمد با صد مرد سوار و پياده. چون علىنوشتگين را چنان مست بديد، بفرمود تا از اسپش فرو كشيدند و خود از اسپ فرودآمد و بفرمود تا يكى بر سرش نشست و يكى بر پاى، و به دست خويش چهلچوب بزدش بىمحابا، چنان كه زمين را به دندان مىگرفت و حاشيت و لشكرشمىنگريستند، هيچ كس زهره آن نداشت كه زبان بجنباند و آن محتسب خادمىترك بود، پير و محتشم، و حقهاى خدمت داشت، چون برفت، على نوشتگين رابه خانه بردند؛ و همه راه مىگفت: «هر كه فرمان سلطان نبرد حالِ او همچون حالِمن باشد.»
روز ديگر، چون على نوشتگين به خدمت رفت، سلطان گفت: «چون رستى ازمحتسب؟» على نوشتگين پشت برهنه كرد و به محمود نمود شاخ شاخ گشته؛ ومحمود بخنديد و گفت: «توبه كن تا هرگز مست از خانه بيرون نروى.»
چون ترتيبِ مُلك و قواعد سياست محكم نهاده بود، كار عدل بر اين جملهمىرفت كه ياد كرده شد.(328)
... حسن انطاكى-رحمت الله عليه- از بزرگان مشايخ بود، سى و چند كس ازاصحاب وى گرد آمده بودند و نان تمام نداشتند، آنچه بود پاره كردند و همه اندرپيش بنهادند و چراغ برگرفتند و بنشستند، چون چراغ باز آوردند همه همچنان برجاى بود هر يكى به قصد ايثار دست بداشته بودند و نخورده تا رفيق بخورد.
... هيچ كس با اهل بيت چندان طيبت (شوخى، مزاح) نكردى كه رسول(ع) تاآنجا كه با عايشه به هم بدويد تا كه در پيش شود، رسول(ع) در پيش شد، يك بارديگر باز دويد، عايشه در پيش شد، رسول(ع) گفت: يكى به يكى، اين بدان بشود،يعنى اكنون برابريم و...
فلا يُسرف فىالقَتْلِ انّه كان مَنْصورا. اكنون اگر ميسّر گردد بازگوى داستاندوستان يكدل و كيفيت موالات و افتتاح مؤاخات ايشان و استمتاع از ثمراتمخالصت و برخوردارى از نتايج مصادقت.
برهمن گفت: هيچ چيز نزديك عقلا در موازنه دوستان مخلص نيايد و در مقابلهياران يكدل ننشيند، كه در ايام راحت معاشرت خوب از ايشان متوقع باشد و درفَتَراتِ نكبت مظاهرت به صدق از جهت ايشان منتَظَر.
...آهو در صحبت ايشان رغبت نمود و در آن مرغزار مقام كرد. و نىبستى بود كهايشان در آنجا جمله شدندى و بازى كردندى و سرگذشت گفتندى. روزى زاغ وموش و باخه فراهم آمدند و ساعتى آهو را انتظار نمودند نيامد. دلنگران شدند وچنان كه عادت مشفقان است تقسّم خاطر آورد، و انديشه به هر چيز كشيد. موش وباخه و زاغ را گفتند: رنجى برگير و در حوالى ما بنگر تا آهو را اثرى بينى. زاغ تتبّعكرد، آهو را در بند ديد، برفور باز آمد و ياران را اعلام داد. زاغ و باخه، موش را گفتندكه: در اين حادثه جز به تو اميد نتوان داشت كه كار از دست ما بگذشت، درياب كهاز دست تو هم درگذرد.
موش به تك ايستاد و به نزديك آهو آمد و گفت: اى برادر مشفق، چگونه دراين ورطه افتادى با چندان خرد و كياست و ذكا و فطنت؟ جواب داد كه: در مقابلهتقدير آسمانى، كه نه آن را بتوان ديد و نه به حيلت هنگام آن را در توان يافتزيركى چه سود دارد؟ در اين ميانه، باخه پرسيد: آهو او را گفت: كه اى برادر آمدن تواينجا بر من دشوارتر از اين واقعه است كه اگر صياد به ما رسد و موش بندهاى منبريده باشد به تك با او مسابقت توانم كردن و زاغ بپرد و موش در سوراخ گريزد وتو نه پاى گريز دارى و نه دست مقاومت...
«... نقل است كه وقتى سلطان محمود وعده داده بود اياز را خلعت خويش رادر تو خواهم پوشيدن و تيغ برهنه بالاى سر تو برسم غلامان من خواهم داشتچون محمود به زيارت شيخ آمد رسول فرستاد كه شيخ را بگوييد كه سلطان براه تواز غزنين بدينجا آمد تو نيز به راه او از خانقاه به خيمه او درآى و رسول را گفت اگرنيايد اين آيت بر خوانيد قوله تعالى: و اطيعواالله و اطيعواالرسول و اولىالامرمنكم» رسول پيغام بگزارد، شيخ گفت مرا معذور داريد. اين آيت بر او خواندندشيخ گفت محمود را بگوييد چنان در اطيعواالله مستغرقم كه در اطيعواالرسولخجالتها دارم تا به اولىالامر چه رسد. رسول بيامد و به محمود باز گفت. محمودرا دقت آمد و گفت برخيزيد كه او نه از آن مردمست كه ما گمان برده بوديم پسجامه خويش را به اياز داد و درپوشيد و ده كنيزك را جامه غلامان در بر كرد و خودبه سلاح دارى اياز پيش و پس مىآمد امتحان را روى به صومعه شيخ نهاد...»(331)
كى عيب سر زلف بت از كاستن است
چه جاى به غم نشستن و خاستن است
جاى طرب و نشاط و مى خواستن است
كاراستن سرو ز پيراستن است
سلطان يمينالدوله محمود را به اين دو بيتى به غايت خوش افتاد، بفرمود تإے؛ههشككجواهر بياوردند و سه بار دهان او پر جواهر كرد و مطربان را پيش خواست و آن روزتا به شب بدين دو بيتى شراب خوردند و آن داهيه بدين دو بيتى از پيش اوبرخاست و عظيم خوش طبع گشت والسلام.»(333)
حكايت:
يك روز شيخ ما ابوسعيد قدسالله روحهالعزيز در نشابور مجلسمىگفت: خواجه ابوعلى سينا رحمةالله عليه از در خانقاه شيخ درآمد. و ايشان هردو پيش از آن يكديگر را نديده بودند، اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود. چون ابوعلىاز در درآمد شيخ ما روى به وى كرد و گفت حكمتدانى آمد. خواجه بوعلى درآمدو بنشست. شيخ به سر سخن شد و مجلس تمام كرد و تخت فرود آمد و در خانهشد، و خواجه بوعلى با شيخ در خانه شد. و دَرِ خانه فراز كردند و سه شبانهروز بايكديگر بودند به خلوت و سخن مىگفتند كه كس ندانست، و هيچ كس نيز به نزدايشان درنيامد مگر كسى كه اجازت دادند، و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.بعد از سه شبانهروز خواجه بوعلى برفت. شاگردان از خواجه بوعلى پرسيدند كهشيخ را چگونه يافتى؟ گفت هر چه مىدانم او مىبيند، و متصوفه و مريدان شيخچون به نزديك شيخ درآمدند از شيخ سؤال كردند كه اى شيخ! بوعلى را چونيافتى؟ گفت هر چه ما مىبينيم او مىداند.
حكايت:
شيخ ما را گفتند كه فلان كس بر روى آب مىرود. گفت سهل است،چغزى و صعوه بر روى آب مىرود. گفتند فلان كس در هوا مىپرد، گفت زغن ومگس نيز در هوا مىپرد. گفتند فلان كس در يك لحظه از شهرى به شهرى مىرود،شيخ گفت شيطان نيز در يك نفس از مشرق به مغرب مىرود. اين چنين چيزها راچندان قيمتى نيست، مرد آن بود كه در ميان خلق نشيند و برخيزد و بخورد وبخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در ميان خلق ستد و داد كند و زن خواهد و باخلق درآميزد و يك لحظه از خداى غافل نباشد.
چون درنگرند از كرانها
در آينه نقش خويش بينند
زين است تفاوت نشانها
ميان محبت و عقل، منازعت و مخالفت است، هرگز با يكديگر نسازند. به هر منزلكه محبت رخت اندازد، عقل خانه پردازد. هر كجا عقل خانه گيرد محبت كرانه گيرد.
پعشق آمد و كرد عقل غارت
اى دل تو به جان بر اين اشارت
ترك عجمى است عشق و دانى
كز ترك عجيب نيست غارت!
مىخواست كه در عبارت آرد
وصف رخ او به استعارت
نور رخ او زبانهاى زد
هم عقل بسوخت، هم عبارت
آنجا محبت چون از پسِ چندين حجب افتاده بود، از محبوب خويش دورمانده، آن لطيفه عالم عقل را دريافت. از او بوى آشنايى شنيد كه هم از آن ولايتآمده بود، اگرچه اين سلطان بود، و او دربان، اما به حكم آشنايى و همولايتى،شوق «حبّالوطن منالايمان» در نهادش بجنبيد فرياد برآورد كه:
بادِ جوى موليان آيد همى
بوى يار مهربان آيد همى
از غايت اشتياق محبوب خويش، دست در گردن آن لطيفه عقل فسرده آورد، واز سر درد هزاران زارى مىكرد و مىگفت:
بر ياد لبت لعل نگين مىبوسم
آنم چو به دست نيست اين مىبوسم
دستم چو به دستبوس وصلت نرسد
مىگويم خدمت و زمين مىبوسم
وليكن در اين مقام چون ذوق نظر محبوب حقيقى به كام جانش رسيد، آتشدر وى افتاد، و دست از گردن عقل بيرون آورد. عبارت از او اين آمد كه جوهر به دونيم شد: آن نيمه كه از عقل بود عقل بد دل بود بترسيد از ترس بگداخت آب شد وآن نيمه كه محبت بود از نظر محبوب غذا يافت، شوق بر وى غالب شد، آتشمحبت شعله برآورد، از شرر آن شعله آتش پديد آمد. همچنان كه ميان آب و آتشمضادّت است ميان عقل و عشق هم چنان است. پس عشق با عقل نساخت او را برهم زد و رها كرد و قصد محبوب خويش كرد.
... بايد كه بسيار نگويد و سخن ديگرى به سخن خود قطع نكند و هر كهحكايتى يا روايتى كند و او بر آن واقف باشد، وقوف خود بر آن اظهار نكند، تا آنكس آن سخن باتمام رساند، و چيزى را كه از غير او پرسند جواب نگويد. و اگرسؤال از جماعتى كنند كه او داخل آن جماعت بود، بر ايشان سبقت ننمايد. و اگركسى به جواب مشغول شود و او بر بهتر جوابى از آن قادر بود، صبر كند تا آن سخنتمام شود، پس جواب خود بگويد، بر وجهى كه در متقدم طعن نكند. و او درمحاوراتى كه به حضور او ميان دو كس رود خوض(336) ننمايد. و اگر از او پوشيدهدارند، استراق سمع نكند و تا او را با خود در آن مشاركت ندهند، مداخلت نكند. وبا مهتران سخن به كنايت نگويد و آواز نه بلند دارد و نه آهسته، بلكه اعتدال نگاهمىدارد. و اگر در سخن او معنى غامض افتد در بيان آن به مثالهاى واضح جهدكند، والاّ شرط ايجاز نگاه دارد. و الفاظ غريب و كنايات نامستعمل به كار ندارد. وسخنى كه با او تقرير مىكنند تا تمام نشود به جواب مشغول نگردد. و آنچه خواهدگفت تا در خاطر مقرّر نشود، در نطق نيارد. و سخن مكرّر نكند مگر كه بدان محتاجشود. و قلق(337) و ضجرت ننمايد، و فحش و شتم بر لفظ نگيرد. و اگر به عبارت ازچيزى فاحش مضطر گردد بر سبيل تعريض(338) كنايت كند از آن و مزاج منكر نكند. ودر هر مجلس سخن مناسب آن مجلس گويد. و در اثناى سخن به دست و چشم وابرو اشارت نكند مگر كه حديثى اقتضاى اشارتى لطيف كند. آنگاه آن را بر وجهپسنديده ادا نمايد. و در راست و دروغ با اهل مجلس خلاف و لجاج نورزد. خاصهبا مهتران و سفيهان و كسى كه الحاح(339) با او مفيد نبود بر او الحاح نكند و اگر درمناظره و محاورات طرف خصم را رجحان يابد انصاف بدهد...
از دست و زبان كه برآيد
كز عهده شكرش به درآيد
... بامدادان كه خاطر بازآمدن بر راى نشستن غالب آمد، ديدمش دامنى پر از گلو ريحان و سنبل و ضيمران فراهم آورده و آهنگ رجوع شهر كرده گفتم: گل بوستانرا چنان كه دانى بقايى نباشد و عهد گلستان را وفايى نه، و حكما گفتهاند هر چهنپايد دلبستگى را نشايد.
حكايت:
آوردهاند كه نوشيروان عادل را در شكارگاه صيدى كباب كردند و نمكنبود. غلامى را به روستا فرستادند تا نمك آورد، نوشيروان گفت: به قيمت ستانىتا بد رسمى نشود و ديه خراب نگردد، گفتند: از اين قدر چه خلل زايد؟ گفت: بنيادظلم در جهان اندك بوده است هر كسى آمد بر آن مزيد كرد تا بدين غايت رسيدهاست.
حكايت:
دو برادر بودند، يكى خدمت سلطان كردى و ديگر به سعى بازوان نانخوردى، تا روزى آن توانگر گفت درويش را كه چرا خدمت سلطان نكنى تا ازمشقّت كاركردن رهايى يابى؟ او گفت: چرا كسب كار نكنى تا از خدمت سلطانرهايى يابى، كه حكما گفتهاند: نان جوين خوردن و بر زمين خفتن به كه به كمرشمشير زرين بستن و به خدمت مخلوق ايستادن.
به دست آهن تفته كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
حكايت:
روزى به غرور جوانى بانگ بر مادر زدم دلآزرده به كنجى نشست وگريان همى گفت: مگر خردى فراموش كردى كه درشتى مىكنى:
چه خوش گفت زالى به فرزند خويش
چو ديدش پلنگافكن و پيلتن
گر از عهد خرديت ياد آمدى
كه بيچاره بودى در آغوش من
نكردى درين روز بر من جفا
كه تو شيرمردىّ و من پيرزن
چون به مرتبه بلوغ رسيد، اشراف ملوك را از اطراف جهان به خطبت اوجواذب رغبت در كار آمد و گوشه مقنعه او سايه بر هيچ كلهدارى نمىانداخت، تاروزگارى دراز برآمد، ... روزى شاه گفت: اى دختر، دانى كه شوى آرايش زنانست وصوانِ حال و پيرايه روزگار ايشان و اگرچه تو فخر امّهات و آبايى از شوهر ابا كردنو تأنق(342) زيادت نمودن درين باب از صواب دور مىنمايد و طوالالمكثِ دختران درخانه پدران بدان آب زلال مشبه است كه در آبگير زياده از عادت بماند، ناچار رايحهآن از نتنى خالى نباشد و صاحب شريعت كه در مغّبه حال آفت آن بشناخت، مرگرا (هر كس را) به حال ايشان لايقتر از زندگانى شمرد و گفت: صلواتاله و سلامهعليه... و نغز گفت آنكه گفت:
كرا در پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد، بد اختر بود
اولىتر آن است كه رضا دهى تا تو را به فلان پادشاهزاده دهم كه كفايت حسبو نسب دارد و خاطر از انديشه تو فارغ گردانم، دختر گفت: ...، پسران نعمتاند ونعمت اين جهانى سبب حساب و باز خواست باشد و دختران محنتاند و محنتاين جهانى مظّنه مغفرت و ثواب و پدران را بر آن صبر كردن و با سختىِ آن ساختنمِنحيثالعقلوالشرع لازم است و امعان نظر در دادن دختر به شوهر و گزيدن دامادشرط، و حق ولايت و اجبار كه پدران را اثبات فرمود هم به جهت كمال شفقتپدرى و فرزندى دان كه بر احتياط و استقصا در طلب مصالح دختران باعث بود وشوهر كه نه در خوردِ زن باشد، ناكرده اولىتر و فرزند كه نه روز بزايد، نابوده بهتر.اگر كفايت به ملك و مال مىجويى از كفايت دور است، به همكفوى من كسى شايدكه آنچه او دارد، در جهان زوال نبيند و نقصان نپذيرد كه مال اگر چه بسيار باشد.اينجا در معرض تلف است و برگذار سيل حادث و وارث و آنجا از ثمره منفعتخالى و نسب اينجا بىضميمه حسب خود در حساب عقل نيايد و آنجا از فايدهاعتبار معطّل. شهريار گفت: تو ملكزادهاى، جفت تو از فرزندان ملوك شايد، دخترگفت: پادشاه كسى بود كه بر خود و غير خود فرمان دهد. ملك گفت: آنكه اينصفت دارد كيست؟ دختر گفت: آنكه آز و خشم را زير پاى عقل ماليده دارد بر خودفرمانده است و ... راى ملك و دختر بر آن قرار گرفت كه او را بدان شخص دهند.كس بدو فرستاد و اين تراضى از جانبين حاصل آمد. خطبه كاوين بخواندند ودختر را از حجره صون و عفاف به حجله زفاف شوهر فرستادند (342) ...»
منبع: سوره مهر
تاريخ بيهقى بردار شدن حسنك وزير
خودى، روىپوش آهنى آوردند، عمداً تنگ، چنان كه روى و سرش رانپوشيدى. و آواز دادند كه سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه نشود، كه سرش رابه بغداد خواهيم فرستاد نزديك خليفه و حسنك را همچنان مىداشتند و او لبمىجنبانيد و چيزى مىخواند(321) تا خودى فراختر آوردند.
و در اين ميان احمد جامهدار بيامد سوار، و روى به حسنك كرد و پيغامى گفت
كه «خداوند سلطان مىگويد: اين آرزوى توست كه خواسته بودى» كه - چونپادشاه شوى ما را بر دار كنى. ما بر تو رحمت خواستيم كرد، اما اميرالمومنيننبشته است كه تو قرمطى شدهاى و به فرمان او «بر دار مىكنند».
حسنك البته هيچ پاسخ نداد. پس از آن، خودِ فراختر كه آورده بودند، سر وروى او را بدان بپوشانيدند. پس آواز دادند او را كه «بَدو!» دم نزد و از ايشاننينديشيد. هر كس گفتند: «شرم نداريد، مرد را كه مىبكشيد به دار، چنين كنيد وگوييد!» و خواست كه شورى بزرگ به پاى شود. سواران سوى عامه تاختند و آنشور بنشاندند. و حسنك را سوى دار بردند و به جايگاه رسانيدند بر مركبى كههرگز ننشسته بود و جلاّدش استوار ببست، و رسنها فرود آورد و آواز دادند كه«سنگ دهيد!» هيچكس دست به سنگ نمىكرد، و همه زار زار مىگريستند خاصهنشابوريان. پس مشتى رند را سيم دادند كه سنگ زنند و مرد خود مرده بود، كهجلادش رسن به گلو افگنده بود و خبه كرده.
اين است حسنك در روزگارش و گفتارش، رحمةاللّه عليه، اين بود كه گفتى«مرا دعاى نيشابوريان بسازد» و نساخت. و اگر زمين و آب مسلمانان به غصببستد، نه زمين ماند و نه آب. و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمتهيچ سود نداشت. او رفت و اين قوم كه اين مكر ساخته بودند نيز برفتند، رحمةاللّهعليهم. و اين افسانهاى است بسيار با عبرت. و اين همه اسباب منازعت ومكاوحت، از بهر حُطام دنيا، به يك سوى نهادند. احمق مردا كه دل در اين جهانبندد، كه نعمتى بدهد و زشت باز ستاند ...
رودكى گويد:
به سراى سپنج، مهمان را
دل نهادن هميشگى نه رواست
زير خاك اندرونت بايد خفت
گرچه اكنونت خواب بر ديباست
با كسان بودنت چه سود كند؟
كه به گور اندرون شدن تنهاست
يار تو زير خاك، مور و مگس
بدل آنكه گيسوَت پيراست
آنكه زلفين و گيسوَت پيراست
گرچه دينار يا درمش بهاست
چون تو را ديد زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابيناست
چون از اين فارغ شدند، بوسهل و قوم از پاى دار بازگشتند و حسنك تنها ماندچنانكه تنها آمده بود از شكم مادر، و پس از آن شنيدم از ابوالحسن خربلى، كهدوست من بود و از مختصان بوسهل:
كه يك روز شراب مىخورد و با وى بودم، مجلسى نيكو آراسته و غلامان بسيارايستاده و مطربان همه خوشآواز. در آن ميان فرموده بود تا سر حسنك پنهان از ما آوردهبودند و بداشته در طبقى مَكَبَّه. پس گفت: «نوباوهاى آوردهاند، از آن بخوريم.» همگانگفتند: «خوريم» گفت: «بياريد» آن طبق بياوردند و از او مكبّه برداشتند. چون سر حسنكرا بديديم همگان متحير شديم. و من از حال بشدم و بوسهل بخنديد و به اتفاق شراب دردست داشت، به بوستان ريخت و سر باز بردند. و من، در خلوت، ديگر روز او را بسيارملامت كردم. گفت: «اى ابوالحسن، تو مردى مرغدلى، سر دشمنان چنين بايد.» و اينحديث فاش شد. و همگان او را بسيار ملامت كردند بدين حديث، لعنت كردند و آن روزكه حسنك را بر دار كردند، استادم، بونصر، روزه بنگشاد و سخت غمناك و انديشهمند بودچنان كه به هيچ وقت او را چنان نديده بودم. مىگفت: «چه اميد ماند؟» و خواجه احمدحسن هم بر اين حال بود، و به ديوان نشست. و حسنك قريبِ هفت سال بر دار بماند.چنان كه پايهايش همه فرو تراشيد و خشك شد، چنان كه اثرى نماند. تا به دستورى فروگرفتند و دفن كردند، چنان كه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست.
و مادر حسنك زنى بود سخت جگرآور. چنان شنيدم كه دو سه ماه از او اينحديث نهان داشتند. چون بشنيد جزعى نكرد چنان كه زنان كنند! بلكه بگريست بهدرد، چنان كه حاضران از درد وى خون گريستند.
پس گفت: «بزرگا مردا كه اين پسرم بود كه پادشاهى چون محمود اين جهان بدوداد و پادشاهى چون مسعود آن جهان» و ماتم پسر سخت نيكو بداشت و هرخردمند كه اين بشنيد بپسنديد، و جاى آن بود ...
تاريخ گزيده
مأمون دختر حسن بن سهل، بوران نام را به زنى بخواست و حسن سهلعمارات عالى جهت داماد بساخت و در آن زفاف ترتيبى راست كرد كه هرگز كسنكرده بود.
از جمله در نثارى كه جهت مأمون كرد، كاغذپارهها در موم گرفته بود، برو نبشتهكه هر كه اين كاغذ بيابد حجت فلان موضع تسليم رود.
حصيرها از نقره و زر بافته بودند و طبقى صد دانه مرواريد غلطان، وزن هر يكزيادت از يك مثقال، و مهر بوران آن بود كه مأمون از بهر او قيام نكرد، بوران گفت:«وا اباه» مأمون گفت به چه دانستى؟ گفت: بدانچه قيام نكردى.(375)
تاريخ طبرى
... عثمان بن نهيك اول بار با شمشير ضربتى سبك به ابومسلم زد و بيشتر ازآن نبود كه حمايل شمشير وى را بريد و ابومسلم را آشفته كرد، شبيببن واجضربتى زد و پايش را قطع كرد، ديگر ياران وى پياپى ضربت زدند تا او را كشتند.منصور بانگشان مىزد: بزنيد، خدا دستهايتان را قطع كند(323)... گويند: سنباد،مجوسىاى بود از مردم دهكدهاى به نيشابور به نام آهن و چون ظهور كرد اتباع وىبسيار شدند. قيام وى چنان كه گفتهاند به سبب خشم از كشته شدن ابومسلم وانتقامجويى وى بود.(324)
... پسر عمّ راحيل گفت: اين از پيراهن روشن مىشود اگر پيراهن از پيش دريدهباشد زن راست مىگويد و يوسف دروغگوست و اگر از پشت دريده باشد زندروغگوست و يوسف راستگوست و پيراهن از پشت دريده بود.(325)
سفرنامه ناصر خسرو
و در پيشِ مصر جزيرهاى در ميان نيل است كه وقتى شهرى كرده بودند و آنجزيره مغربىِ شهر است، و در آنجا مسجد آدينهاى است و باغهاست. و آن پارهاىسنگ بوده است در ميان رود. و اين دو شاخِ از نيل هر يك را به قدر جيحون تقويمكردم، اما بس نرم و آهسته مىرود. و ميان شهر و جزيره جسرى بسته است به سىو شش پاره كشتى، و بعضى از شهر ديگر سوىِ آب نيل است و آن را جيزه خوانند.و آنجا نيز مسجد آدينهاى است، اما جِسر نيست، به زورق و مَعبر گذرند. و در مصرچندان كشتى و زورق باشد كه به بغداد و بصره نباشد.
اهل بازار مصر هر چه فروشند راست گويند و اگر كسى به مشترى دروغ گويداو را بر اشترى نشانند و زنگى به دست او دهند تا در شهر مىگردد و زنگمىجنباند و منادى مىكند كه: «من خلاف گفتم، ملامت مىبينم، و هر كه دروغگويد سزاىِ او ملامت باشد». در بازار آنجا از بقال و عطار و پيلهور هرچه فروشندباردانِ آن از خود بدهند، اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر كاغذ، فىالجمله احتياجنباشد كه خريدار باردان بردارد. و روغن چراغ آنجا از تخم تُرُب و شلغم گيرند و آنرا زيتِ حار گويند و آنجا كنجد اندك باشد و روغنش عزيز باشد و روغنِ زيتونارزان بود و پسته گرانتر از بادام است. و مغز بادام ده من از يك دينار نگذرد. و اهلبازار و دكانداران بر خرانِ زينى نشينند، كه آيند و روند از خانه به بازار و هر جا برسر كوچهها بسيار خرانِ زينى آراسته باشد كه هر روز زين كرده به كِرا دهند. و بيروناز لشكريان و سپاهيان بر اسب نشينند، يعنى اهل بازار و روستا و محترِفَه وخواجگان. و بسيار خر ابلق ديدم همچو اسب، بل لطيفتر. و اهل شهر عظيمتوانگر بودند در آن وقت كه آنجا بودم.(326)
قابوسنامه
اما اگر خواهى كه سخن تو عالى باشد و بماند بيشتر سخن مستعار گوى واستعارت بر ممكنات گوى و در مدح استعارت به كار دار و اگر غزل و ترانهگويىسهل و لطيف و تر گوى و به قوافى معروف گوى، تازىها بر سرد و غريب مگوى،حسب حال عاشقانه و سخنها لطيف گوى و امثالها خوش به كار دار، چنان كهخاص و عام را خوش آيد، زينهار كه شعر گران و عروضى نگويى، كه گرد عروضوزنهاى گران كسى گردد كه طبع ناخوش دارد و عاجز بود از لفظ خوش و معنىظريف. اما اگر بخواهند و بگويى روا باشد ولكن عروض بدان و علم شاعرى والقاب و نقد شعر بياموز، تا اگر ميان شعرا مناظره افتد با تو كسى مكاشفتى نتواندكردن و اگر امتحان كنند عاجز نباشى.
سياستنامه
على نوشتگين سپاهسالارِ پنجاه هزار سوار بود، و شجاع و مبارزِ وقتِ خويشبود، و او را با هزار مرد نهاده بودند. در وهمِ او نگذشت كه محتسب اين معنى در دليارد انديشيدن نستوهى و ستيهندگى كرد كه «البته بروم» محمود گفت: «تو بِهْ دانى؛يله كنيد تا برود» على نوشتگين برنشست، با بَوشى عظيم از خيل غلامان وچاكران، و روى به خانه خويش نهاد.
قضا را محتسب در ميان بازار پيش آمد با صد مرد سوار و پياده. چون علىنوشتگين را چنان مست بديد، بفرمود تا از اسپش فرو كشيدند و خود از اسپ فرودآمد و بفرمود تا يكى بر سرش نشست و يكى بر پاى، و به دست خويش چهلچوب بزدش بىمحابا، چنان كه زمين را به دندان مىگرفت و حاشيت و لشكرشمىنگريستند، هيچ كس زهره آن نداشت كه زبان بجنباند و آن محتسب خادمىترك بود، پير و محتشم، و حقهاى خدمت داشت، چون برفت، على نوشتگين رابه خانه بردند؛ و همه راه مىگفت: «هر كه فرمان سلطان نبرد حالِ او همچون حالِمن باشد.»
روز ديگر، چون على نوشتگين به خدمت رفت، سلطان گفت: «چون رستى ازمحتسب؟» على نوشتگين پشت برهنه كرد و به محمود نمود شاخ شاخ گشته؛ ومحمود بخنديد و گفت: «توبه كن تا هرگز مست از خانه بيرون نروى.»
چون ترتيبِ مُلك و قواعد سياست محكم نهاده بود، كار عدل بر اين جملهمىرفت كه ياد كرده شد.(328)
كيمياى سعادت
... حسن انطاكى-رحمت الله عليه- از بزرگان مشايخ بود، سى و چند كس ازاصحاب وى گرد آمده بودند و نان تمام نداشتند، آنچه بود پاره كردند و همه اندرپيش بنهادند و چراغ برگرفتند و بنشستند، چون چراغ باز آوردند همه همچنان برجاى بود هر يكى به قصد ايثار دست بداشته بودند و نخورده تا رفيق بخورد.
... هيچ كس با اهل بيت چندان طيبت (شوخى، مزاح) نكردى كه رسول(ع) تاآنجا كه با عايشه به هم بدويد تا كه در پيش شود، رسول(ع) در پيش شد، يك بارديگر باز دويد، عايشه در پيش شد، رسول(ع) گفت: يكى به يكى، اين بدان بشود،يعنى اكنون برابريم و...
كليله و دمنه
فلا يُسرف فىالقَتْلِ انّه كان مَنْصورا. اكنون اگر ميسّر گردد بازگوى داستاندوستان يكدل و كيفيت موالات و افتتاح مؤاخات ايشان و استمتاع از ثمراتمخالصت و برخوردارى از نتايج مصادقت.
برهمن گفت: هيچ چيز نزديك عقلا در موازنه دوستان مخلص نيايد و در مقابلهياران يكدل ننشيند، كه در ايام راحت معاشرت خوب از ايشان متوقع باشد و درفَتَراتِ نكبت مظاهرت به صدق از جهت ايشان منتَظَر.
...آهو در صحبت ايشان رغبت نمود و در آن مرغزار مقام كرد. و نىبستى بود كهايشان در آنجا جمله شدندى و بازى كردندى و سرگذشت گفتندى. روزى زاغ وموش و باخه فراهم آمدند و ساعتى آهو را انتظار نمودند نيامد. دلنگران شدند وچنان كه عادت مشفقان است تقسّم خاطر آورد، و انديشه به هر چيز كشيد. موش وباخه و زاغ را گفتند: رنجى برگير و در حوالى ما بنگر تا آهو را اثرى بينى. زاغ تتبّعكرد، آهو را در بند ديد، برفور باز آمد و ياران را اعلام داد. زاغ و باخه، موش را گفتندكه: در اين حادثه جز به تو اميد نتوان داشت كه كار از دست ما بگذشت، درياب كهاز دست تو هم درگذرد.
موش به تك ايستاد و به نزديك آهو آمد و گفت: اى برادر مشفق، چگونه دراين ورطه افتادى با چندان خرد و كياست و ذكا و فطنت؟ جواب داد كه: در مقابلهتقدير آسمانى، كه نه آن را بتوان ديد و نه به حيلت هنگام آن را در توان يافتزيركى چه سود دارد؟ در اين ميانه، باخه پرسيد: آهو او را گفت: كه اى برادر آمدن تواينجا بر من دشوارتر از اين واقعه است كه اگر صياد به ما رسد و موش بندهاى منبريده باشد به تك با او مسابقت توانم كردن و زاغ بپرد و موش در سوراخ گريزد وتو نه پاى گريز دارى و نه دست مقاومت...
تذكرة الاولياء
«... نقل است كه وقتى سلطان محمود وعده داده بود اياز را خلعت خويش رادر تو خواهم پوشيدن و تيغ برهنه بالاى سر تو برسم غلامان من خواهم داشتچون محمود به زيارت شيخ آمد رسول فرستاد كه شيخ را بگوييد كه سلطان براه تواز غزنين بدينجا آمد تو نيز به راه او از خانقاه به خيمه او درآى و رسول را گفت اگرنيايد اين آيت بر خوانيد قوله تعالى: و اطيعواالله و اطيعواالرسول و اولىالامرمنكم» رسول پيغام بگزارد، شيخ گفت مرا معذور داريد. اين آيت بر او خواندندشيخ گفت محمود را بگوييد چنان در اطيعواالله مستغرقم كه در اطيعواالرسولخجالتها دارم تا به اولىالامر چه رسد. رسول بيامد و به محمود باز گفت. محمودرا دقت آمد و گفت برخيزيد كه او نه از آن مردمست كه ما گمان برده بوديم پسجامه خويش را به اياز داد و درپوشيد و ده كنيزك را جامه غلامان در بر كرد و خودبه سلاح دارى اياز پيش و پس مىآمد امتحان را روى به صومعه شيخ نهاد...»(331)
چهار مقاله نظامى عروضى
كى عيب سر زلف بت از كاستن است
چه جاى به غم نشستن و خاستن است
جاى طرب و نشاط و مى خواستن است
كاراستن سرو ز پيراستن است
سلطان يمينالدوله محمود را به اين دو بيتى به غايت خوش افتاد، بفرمود تإے؛ههشككجواهر بياوردند و سه بار دهان او پر جواهر كرد و مطربان را پيش خواست و آن روزتا به شب بدين دو بيتى شراب خوردند و آن داهيه بدين دو بيتى از پيش اوبرخاست و عظيم خوش طبع گشت والسلام.»(333)
اسرارالتوحيد
حكايت:
يك روز شيخ ما ابوسعيد قدسالله روحهالعزيز در نشابور مجلسمىگفت: خواجه ابوعلى سينا رحمةالله عليه از در خانقاه شيخ درآمد. و ايشان هردو پيش از آن يكديگر را نديده بودند، اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود. چون ابوعلىاز در درآمد شيخ ما روى به وى كرد و گفت حكمتدانى آمد. خواجه بوعلى درآمدو بنشست. شيخ به سر سخن شد و مجلس تمام كرد و تخت فرود آمد و در خانهشد، و خواجه بوعلى با شيخ در خانه شد. و دَرِ خانه فراز كردند و سه شبانهروز بايكديگر بودند به خلوت و سخن مىگفتند كه كس ندانست، و هيچ كس نيز به نزدايشان درنيامد مگر كسى كه اجازت دادند، و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.بعد از سه شبانهروز خواجه بوعلى برفت. شاگردان از خواجه بوعلى پرسيدند كهشيخ را چگونه يافتى؟ گفت هر چه مىدانم او مىبيند، و متصوفه و مريدان شيخچون به نزديك شيخ درآمدند از شيخ سؤال كردند كه اى شيخ! بوعلى را چونيافتى؟ گفت هر چه ما مىبينيم او مىداند.
حكايت:
شيخ ما را گفتند كه فلان كس بر روى آب مىرود. گفت سهل است،چغزى و صعوه بر روى آب مىرود. گفتند فلان كس در هوا مىپرد، گفت زغن ومگس نيز در هوا مىپرد. گفتند فلان كس در يك لحظه از شهرى به شهرى مىرود،شيخ گفت شيطان نيز در يك نفس از مشرق به مغرب مىرود. اين چنين چيزها راچندان قيمتى نيست، مرد آن بود كه در ميان خلق نشيند و برخيزد و بخورد وبخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در ميان خلق ستد و داد كند و زن خواهد و باخلق درآميزد و يك لحظه از خداى غافل نباشد.
مرصادالعباد
چون درنگرند از كرانها
در آينه نقش خويش بينند
زين است تفاوت نشانها
ميان محبت و عقل، منازعت و مخالفت است، هرگز با يكديگر نسازند. به هر منزلكه محبت رخت اندازد، عقل خانه پردازد. هر كجا عقل خانه گيرد محبت كرانه گيرد.
پعشق آمد و كرد عقل غارت
اى دل تو به جان بر اين اشارت
ترك عجمى است عشق و دانى
كز ترك عجيب نيست غارت!
مىخواست كه در عبارت آرد
وصف رخ او به استعارت
نور رخ او زبانهاى زد
هم عقل بسوخت، هم عبارت
آنجا محبت چون از پسِ چندين حجب افتاده بود، از محبوب خويش دورمانده، آن لطيفه عالم عقل را دريافت. از او بوى آشنايى شنيد كه هم از آن ولايتآمده بود، اگرچه اين سلطان بود، و او دربان، اما به حكم آشنايى و همولايتى،شوق «حبّالوطن منالايمان» در نهادش بجنبيد فرياد برآورد كه:
بادِ جوى موليان آيد همى
بوى يار مهربان آيد همى
از غايت اشتياق محبوب خويش، دست در گردن آن لطيفه عقل فسرده آورد، واز سر درد هزاران زارى مىكرد و مىگفت:
بر ياد لبت لعل نگين مىبوسم
آنم چو به دست نيست اين مىبوسم
دستم چو به دستبوس وصلت نرسد
مىگويم خدمت و زمين مىبوسم
وليكن در اين مقام چون ذوق نظر محبوب حقيقى به كام جانش رسيد، آتشدر وى افتاد، و دست از گردن عقل بيرون آورد. عبارت از او اين آمد كه جوهر به دونيم شد: آن نيمه كه از عقل بود عقل بد دل بود بترسيد از ترس بگداخت آب شد وآن نيمه كه محبت بود از نظر محبوب غذا يافت، شوق بر وى غالب شد، آتشمحبت شعله برآورد، از شرر آن شعله آتش پديد آمد. همچنان كه ميان آب و آتشمضادّت است ميان عقل و عشق هم چنان است. پس عشق با عقل نساخت او را برهم زد و رها كرد و قصد محبوب خويش كرد.
اخلاق ناصرى
... بايد كه بسيار نگويد و سخن ديگرى به سخن خود قطع نكند و هر كهحكايتى يا روايتى كند و او بر آن واقف باشد، وقوف خود بر آن اظهار نكند، تا آنكس آن سخن باتمام رساند، و چيزى را كه از غير او پرسند جواب نگويد. و اگرسؤال از جماعتى كنند كه او داخل آن جماعت بود، بر ايشان سبقت ننمايد. و اگركسى به جواب مشغول شود و او بر بهتر جوابى از آن قادر بود، صبر كند تا آن سخنتمام شود، پس جواب خود بگويد، بر وجهى كه در متقدم طعن نكند. و او درمحاوراتى كه به حضور او ميان دو كس رود خوض(336) ننمايد. و اگر از او پوشيدهدارند، استراق سمع نكند و تا او را با خود در آن مشاركت ندهند، مداخلت نكند. وبا مهتران سخن به كنايت نگويد و آواز نه بلند دارد و نه آهسته، بلكه اعتدال نگاهمىدارد. و اگر در سخن او معنى غامض افتد در بيان آن به مثالهاى واضح جهدكند، والاّ شرط ايجاز نگاه دارد. و الفاظ غريب و كنايات نامستعمل به كار ندارد. وسخنى كه با او تقرير مىكنند تا تمام نشود به جواب مشغول نگردد. و آنچه خواهدگفت تا در خاطر مقرّر نشود، در نطق نيارد. و سخن مكرّر نكند مگر كه بدان محتاجشود. و قلق(337) و ضجرت ننمايد، و فحش و شتم بر لفظ نگيرد. و اگر به عبارت ازچيزى فاحش مضطر گردد بر سبيل تعريض(338) كنايت كند از آن و مزاج منكر نكند. ودر هر مجلس سخن مناسب آن مجلس گويد. و در اثناى سخن به دست و چشم وابرو اشارت نكند مگر كه حديثى اقتضاى اشارتى لطيف كند. آنگاه آن را بر وجهپسنديده ادا نمايد. و در راست و دروغ با اهل مجلس خلاف و لجاج نورزد. خاصهبا مهتران و سفيهان و كسى كه الحاح(339) با او مفيد نبود بر او الحاح نكند و اگر درمناظره و محاورات طرف خصم را رجحان يابد انصاف بدهد...
گلستان سعدى
از دست و زبان كه برآيد
كز عهده شكرش به درآيد
... بامدادان كه خاطر بازآمدن بر راى نشستن غالب آمد، ديدمش دامنى پر از گلو ريحان و سنبل و ضيمران فراهم آورده و آهنگ رجوع شهر كرده گفتم: گل بوستانرا چنان كه دانى بقايى نباشد و عهد گلستان را وفايى نه، و حكما گفتهاند هر چهنپايد دلبستگى را نشايد.
حكايت:
آوردهاند كه نوشيروان عادل را در شكارگاه صيدى كباب كردند و نمكنبود. غلامى را به روستا فرستادند تا نمك آورد، نوشيروان گفت: به قيمت ستانىتا بد رسمى نشود و ديه خراب نگردد، گفتند: از اين قدر چه خلل زايد؟ گفت: بنيادظلم در جهان اندك بوده است هر كسى آمد بر آن مزيد كرد تا بدين غايت رسيدهاست.
حكايت:
دو برادر بودند، يكى خدمت سلطان كردى و ديگر به سعى بازوان نانخوردى، تا روزى آن توانگر گفت درويش را كه چرا خدمت سلطان نكنى تا ازمشقّت كاركردن رهايى يابى؟ او گفت: چرا كسب كار نكنى تا از خدمت سلطانرهايى يابى، كه حكما گفتهاند: نان جوين خوردن و بر زمين خفتن به كه به كمرشمشير زرين بستن و به خدمت مخلوق ايستادن.
به دست آهن تفته كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
حكايت:
روزى به غرور جوانى بانگ بر مادر زدم دلآزرده به كنجى نشست وگريان همى گفت: مگر خردى فراموش كردى كه درشتى مىكنى:
چه خوش گفت زالى به فرزند خويش
چو ديدش پلنگافكن و پيلتن
گر از عهد خرديت ياد آمدى
كه بيچاره بودى در آغوش من
نكردى درين روز بر من جفا
كه تو شيرمردىّ و من پيرزن
تاريخ جهانگشاى جوينى
مرزباننامه
چون به مرتبه بلوغ رسيد، اشراف ملوك را از اطراف جهان به خطبت اوجواذب رغبت در كار آمد و گوشه مقنعه او سايه بر هيچ كلهدارى نمىانداخت، تاروزگارى دراز برآمد، ... روزى شاه گفت: اى دختر، دانى كه شوى آرايش زنانست وصوانِ حال و پيرايه روزگار ايشان و اگرچه تو فخر امّهات و آبايى از شوهر ابا كردنو تأنق(342) زيادت نمودن درين باب از صواب دور مىنمايد و طوالالمكثِ دختران درخانه پدران بدان آب زلال مشبه است كه در آبگير زياده از عادت بماند، ناچار رايحهآن از نتنى خالى نباشد و صاحب شريعت كه در مغّبه حال آفت آن بشناخت، مرگرا (هر كس را) به حال ايشان لايقتر از زندگانى شمرد و گفت: صلواتاله و سلامهعليه... و نغز گفت آنكه گفت:
كرا در پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد، بد اختر بود
اولىتر آن است كه رضا دهى تا تو را به فلان پادشاهزاده دهم كه كفايت حسبو نسب دارد و خاطر از انديشه تو فارغ گردانم، دختر گفت: ...، پسران نعمتاند ونعمت اين جهانى سبب حساب و باز خواست باشد و دختران محنتاند و محنتاين جهانى مظّنه مغفرت و ثواب و پدران را بر آن صبر كردن و با سختىِ آن ساختنمِنحيثالعقلوالشرع لازم است و امعان نظر در دادن دختر به شوهر و گزيدن دامادشرط، و حق ولايت و اجبار كه پدران را اثبات فرمود هم به جهت كمال شفقتپدرى و فرزندى دان كه بر احتياط و استقصا در طلب مصالح دختران باعث بود وشوهر كه نه در خوردِ زن باشد، ناكرده اولىتر و فرزند كه نه روز بزايد، نابوده بهتر.اگر كفايت به ملك و مال مىجويى از كفايت دور است، به همكفوى من كسى شايدكه آنچه او دارد، در جهان زوال نبيند و نقصان نپذيرد كه مال اگر چه بسيار باشد.اينجا در معرض تلف است و برگذار سيل حادث و وارث و آنجا از ثمره منفعتخالى و نسب اينجا بىضميمه حسب خود در حساب عقل نيايد و آنجا از فايدهاعتبار معطّل. شهريار گفت: تو ملكزادهاى، جفت تو از فرزندان ملوك شايد، دخترگفت: پادشاه كسى بود كه بر خود و غير خود فرمان دهد. ملك گفت: آنكه اينصفت دارد كيست؟ دختر گفت: آنكه آز و خشم را زير پاى عقل ماليده دارد بر خودفرمانده است و ... راى ملك و دختر بر آن قرار گرفت كه او را بدان شخص دهند.كس بدو فرستاد و اين تراضى از جانبين حاصل آمد. خطبه كاوين بخواندند ودختر را از حجره صون و عفاف به حجله زفاف شوهر فرستادند (342) ...»
منبع: سوره مهر