نویسنده: حسین سلیمی (1)
چکیده:
آیا تاریخ عرصهی عمومی منازعه و کشمکش است؟ و همهی وقایع تاریخی در پرتو قانون و یا قوانین آهنین منازعه است که امکان فهم و تفسیر دارند؟ یا حوادث متنوع و سرنوشت ساز تاریخی از منظری متفاوت شکل و معنایی متفاوت خواهند یافت؟ آیا مدنیت به عنوان ره آورد تاریخ، محصول منازعات بی پایان و زورمندان پیروز بوده است، و یا منظر متفاوتی که منازعه را اصل نمیداند، کنش متفابل جوامع بشری و وجوه دیگر و مغفولی از تاریخ بشر را روشن میسازد؟هر چند که فیزیک کوانتوم نوع نگاه به واقعیت را دگرگون ساخت اما در برخی از ابعاد هستی هم چنان قواعد فیزیک نیوتونی جاری است. به همین منوال یافتهها و یا بینشهای نوین در ساحت فهم پدیدارهای اجتماعی، نوع درک تاریخ و حتی برداشت ما از ماهیت وقایع و جریانهای تاریخی را متحول کرده است. هر چند که این تحول موجب دور ریختن و فراموش شدن آموزههای کلاسیک در فهم تاریخ و جریانهای حاکم بر آن نمیشود اما سبب میگردد که مسیر تاریخ به گونهی متفاوتی درک شود.
هگل و ابن خلدون دو بینش و برداشت متفاوت از تاریخ ارائه کرده و دو شیوه و نگرش متفاوت برای فهم قانونمندیهای تاریخ ارائه میدهند. به گونهای که پیروان این دو، مکاتب مختلف و گاه متضادی در شناخت سیر تحول تاریخی ارائه کردهاند. اما آنها در یک چیز با هم مشترکند. این که تاریخ محتوی قواعدی مشخص و قانون مندی معین است و وقایع تاریخی تنها در محدوده و دایرهی این قواعد رخ میدهند. گویی یک عقلانیت نهفته به شکل جبر گونهای تاریخ را هدایت میکند و فهم تاریخ تنها پرده برداشتن از منویات او است. در این نگرش حوادث تاریخی به مانند سناریوی عقلایی معینی هستند که محقق با غور و تفحص در آن به قواعد تغییرناپذیر آن پی ببرد. هر چند بافتههای تاریخی ناشی از این نگاه قاعده مند به تاریخ هنوز هم به نحو شگفت انگیزی ما را در فهم تاریخ یاری میرساند، اما یافتههای نوین علوم اجتماعی، به مانند فیزیک کوانتوم به ما آموخته است که پدیدههای انسانی و تاریخی به مانند موجودات طبیعی محصول کنش متقابل میلیونهای عامل متفاوت است که شناخت کامل قواعد حاکم بر همهی آنها از توان بشر خارج است. در واقع هر درکی از تاریخ، نوعی توجه و التفات ویژه به آن است که شکل متفاوی به سر وقایع آن میبخشد و منظری متفاوت از واقعیت جهان را بر ما باز مینمایاند. این است که حتی کنت والتس که پرنفوذترین نظریه پرداز روابط بین المللی از دههی 1970 میلادی تاکنون است، و به دلیل نگاه تعین گرا و ساختار گرایانهاش به روابط بین المللی مورد نقدهایی تند قرار گرفته است، نیز در بیان مفهوم تئوری در روابط بین الملل، آن را متفاوت با قانون و بیان قانونمندیهای جاری در طبیعت دانسته و خلاقیت ذهن نظریه پرداز را در نوع انعکاسی واقعیت توسط او بنیادی میشمرد و از این جهت نیز آگاهی نظریه پردازی در مورد روابط بین الملل را از جنس هنر میداند. بر اساس این دیدگاه، به نظر میرسد که تاریخ روابط بین ملتها تاکنون به دلیل نوع نگاه تاریخ نگاران و تاریخ دانان، بیشتر تاریخ منازعه بوده است. این برشی است از تاریخ که بی گمان بخشی از وقایع مهم تاریخی در آن میگنجد. اما شاید نوع نگاه دیگری به تاریخ روابط بین الملل بتواند وجوه مغفولی از تاریخ را آشکار سازد: این چگونه که انسانی که ریشهای واحد داشته است، پس از دوران افتراق و مخاصمه، در جریان تحول تاریخی خود دوباره یه سوی هم میل کرده و رو به سوی هم زیستی و زبان و منفعت مشترک آورده است. نگاه از این منظر به تاریخ، نه فقط وقایع دیگری را در تاریخ برجسته میکند بلکه نوع ادراک ما از زیست بین المللی را دگرگون خواهد کرد.
مقدمه
آیا تاریخ مادیّتی متعین و مجموعهای از جریانهای مشخص و عینی است که تنها با جستجوی اسناد و کاوش روایات میتوان آن را همان گونه که هست شناخت؟ تاریخ یک روایت بیشتر ندارد؟ آیا جریان تاریخ یک جریان معین است که تنها یک شناخت صحیح بدان تعلق میگیرد؟ و یا تاریخ مجموعهی حوادثی است که با گونههای مختلف فهم به گونههای متفاوت از درک آن نائل خواهیم شد. تاریخ محتوی رویدادهایی است که فهم آن نه فقط در گروی بازشناختن صحیح آن رویدادها بلکه وابسته به زاویهی دید ماست، زاویهای که میتواند بخشی از تاریخ را برجسته سازد و بخش دیگری را مستور و مغفول گذارد.تاکنون بسیاری از آنان که تاریخ سیاسی جهان را نگاشتهاند، اهل منازعه بودهاند. یا در زمرهی پیروزمندان و شکست خوردگان منازعات بزرگ بودهاند و یا از هواداران و جانب داران و یا مزدوران آنها. از این رو تاریخی که آنها نگاشتهاند تاریخ منازعات است، تاریخ جنگها، کشمکشها و خونریزیهای بزرگ. آنها که این تاریخ را تنها واقعیت عریان در سیر تطور جامعهی انسانی انگاشتهاند به برداشتی خاص از ذات بشر رسیده و اصلاً طبیعت و سرشت انسانی را منازعه جو، بی رحم و جنگ طلب پنداشته و نه فقط تاریخ که تمامی پدیدههای اجتماعی و سیاسی را بر این مبنا تفسیر و تحلیل کردهاند. این بازتولید ذهنیت منازعه جو به پیدایی یک جریان فکری پرنفوذ در دانش سیاسی و روابط بین الملل منتهی شده که حتی تا پایان نخستین دهه از قرن بیست و یکم همچنان پرنفوذترین جریان نظری در سیاست و روابط بین الملل باقی مانده است، و بسیاری از منابع تاریخ سیاسی جهان بر اساس آن نوشته شدهاند و به نوبهی خود ذهنیت تنازعی را بازتولید کردهاند. در واقع علم سیاست و روابط بین الملل از یک سو و تاریخ جهان از سوی دیگر یکدیگر را بازتولید کردهاند، و محصول آن شکل گرفتن نگاهها و سیاستهای تنازعی بوده است.
اما آیا به راستی این تنها راه فهم تاریخ است؛ یعنی اساس و جوهر تاریخ منازعه است، و مسیر تحول تاریخ تنها از گردنههای هراسناک منازعه میگذرد؟ و یا وجه مغفولی از تاریخ نیز وجود دارد که با آن میتوان درک متفاوتی از تاریخ و ماهیت جامعهی انسانی به دست داد؟ در این جستار، قصد ما پاسخ گویی به این پرسشهاست و تلاش میکنیم، با بهره گیری از بنیادهای نظری متفاوت، از منظری دیگر به تاریخ بنگریم و وجه نادیده شدهای از تاریخ سیاسی جهان را یادآور شویم، که درک ما را از ماهیت سیاست در جهان جدید نیز دگرگون خواهد کرد. این منظر متفاوت نشان خواهد داد که، فراسوی منازعات و کشمکشها، تاریخ محل مبادلات مثبت و تعاملات بالندهی بین جوامع و تمدنهای گوناگون بوده، و تکامل جوامع بشری نه حاصل جنگ و خونریزی بلکه نتیجهی ارتباطات مثبت و سازنده میان اجتماعات انسانی و تبادل دستاوردهای تمدنی در بین آنها بوده است. این نگرش متفاوت تنها برای درک وجوه مغفول تاریخ نیست، بلکه برای ساختن جهانی عاری از منازعه نیز سودمند است. زیرا جهان سیاست چیزی است که ما آن را با نحوهی درک خود میسازیم. بنابراین با داشتن درک غیر تنازعی از تاریخ میتوانیم فهم خود از ماهیت سیاست جهانی و نیز عملکردمان در کوران سیاست جهانی را نیز دگرگون سازیم.
در حال حاضر، همان گونه که بسیاری از اهل نظر گفتهاند، در میان نظریههای روابط بین الملل، به رغم نقدهای جدی، هنوز نگاه واقع گرایانه برای فهم روابط جهانی و تاریخ سیاسی جهان حاکم است، نظری که همچنان بر آن پاراگراف مشهور در کتاب لویاتان توماسهابز متکی است که گفته بود:
در خصوص روابط حکام با یکدیگر که در ذیل قانونی جای میگیرد که معمولاً قانون ملتها خوانده میشود، نیازی نیست که در اینجا چیزی بگویم؛ زیرا قانون ملتها و قانون طبیعی یکی و یکساناند و هر حاکمی در تأمین امنیت مردم خویش از همان حقی برخوردار است که هر شخص خاصی در تأمین امنیت جسم و جان خویش از آن بهره مند است و همان قانونی که به آدمیان فاقد حکومت مدنی حکم میکند که چگونه با یکدیگر رفتار کنند. (هابز، 1380، ص315)
این گفتار گویای این اندیشه است که وی در رابطهی میان کشورها و در عرصهی روابط بین الملل وضع طبیعی را حاکم دانسته و به گونهای معقتد است که جنگ همه علیه همه در این محیط در جریان است. این نگاه، که خود مخلوق وضعیت فاجعه بار جنگهای سی سالهی مذهبی در اروپای قرن هفدهم میلادی است، موجب پیدایش یک خط فکری فراگیر شد که به واقع گرایی در روابط بین الملل موسوم شد. واقع گرایی در واقع مناقشه و کشمکش را ذات و بنیاد جوامع بشری میداند. این بنیادی است که دنیایی ناقص و تراژیک اما طبیعی پدید آورده است. نگاه مبتنی بر تنازع، که سازندهی بخش مهمی از سیاست جهان مدرن است، به درکی از تاریخ منجر شده که بسیاری از تاریخ دانان و در عین حال سیاستمداران را نیز تحت تأثیر قرار داده است. در واقع، نوعی دیالکتیک میان موقعیت تاریخی و نگاه تنازعی وجود داشته است که محصول آن دنیای پر از تنازع کنونی است. موقعیت تاریخی قرن هفدهم نگاه مبتنی بر ترس و دلهره را نزد فیلسوفانی چون هابز پدید آورد و آن نگاه به برداشتی منجر شد که نه فقط تاریخ را به گونهای دیگر فهمید، بلکه جهان را بر اساس این گونه از فهم ساخت. جهانِ منبعث از این نگرش جهانی منازعه آمیز شد. اما پرسش آن است که آیا با نوع دیگری از فهم میتوان به درکی متفاوت از تاریخ رسید و این فهم را زمینهی برساختن جهانی متفاوت قرار داد؟ رابرت روزول پالمر نویسندهی کتاب تاریخ جهانی نو چنین تلاشی کرده است. او مینویسد:
این جهان نو آکنده از کشورهایی است که هر کدام خود را کشور نیرومندی مینامند که با طرق جدید فنی به جنگهایی چند اقدام کردهاند و با طرق خاصی از دیپلماسی به مذاکره با حفظ صلح میپردازند. دنیایی است مملو از امور مالی و بازرگانی، قرضهها، بدهیها، سرمایههای اندوخته و حسابهای بانکی. دنیایی است در تکاپوی دموکراسی، در تلاش مساوات بیشتر، خودمختاری و بالاخره تأسیساتی معرف نظرات و آمال خویش، در پی توسیع دایرهی آزادی انفرادی و افزایش آسایش و رفاه فرد. دنیایی است که در آن افراد عادی تدریجاً مجذوب پایهی معیشت بهتر و بالاتری میشوند و مایلاند.... ادیان نیاکان خویش و فرمانروایان تاریخ را به چشم تازهای بنگرند، از گذشته ببرند، احزاب سیاسی نوی تشکیل دهند، طرفدار نهضتهای انقلابی شوند که یا بطئی و تدریجی باشد یا ناگهانی و مصیبت زا، دنیای پرمحنتی است که در عین حال هم مجذوب ایدئالهای جدید است هم گرفتار مادیات. (پالمر، 1383، ص12-13)
در این مسیر در پی یافتن مبانی متفاوتی برای فهم تاریخ سیاسی جهان هستیم. در بخش بعدی با مروری مختصر بر شیوهها و مبانی فکری مختلف نشان خواهیم داد که درک غیر تنازعی از تاریخ درکی غریب و بعید در فضای تفکر جهانی نیست. با بررسی برخی از جریانهای فکری و اندیشگی در نحلههای مختلف تفکر بشری نشان خواهیم داد که زمینهی گونهای دیگر از فهم تاریخ نیز وجود دارد.
1. مبانی نظری درک غیر تنازعی از تاریخ
1. 1. ریشهی واحد انسانها و نگاه مونوژنی در ادیان الهی
هر چند که غلبهی نگاه تنازعی بر تاریخ فهمیدن آن به گونهای دیگر را دشوار ساخته است، اما مرور مبانی نگرشهای دینی نشان میدهد که میتوان به گونهای دیگر از فهم تاریخ رسید. در درون اندیشههای برخاسته از متون دینی این نگاه جاری است و، به عکس آنکه عدهای میپندارند که ادیان ابراهیمی بر طبل جنگ کوبیدهاند، بنیاد متون مقدس بر چنین تفکری بنا نشده است. زیرا یکی از ریشههای جنگ و منازعه اعتقاد به برتری ذاتی و سرشتی بعضی از انسانها بر دیگران است. از این رو نگرشهایی که مبداً و منشأ انسان را یگانه میدانند حداقل نافی مناقشاتی هستند که به دلیل برتر دانستن نژاد و ریشهی گروهی از انسانها نسبت به دیگران است. بنابراین نگاه ادیان توحیدی به مبداً واحد تمامی انسانها حائز اهمیت است. به عکس نگرشهای انسان شناسانهای که به تعدد مبدأ بشری معتقدند (2)، اکثر متون مقدس به منشأ واحد نوع انسان اشاره کردهاند. برای نمونه، در سفر پیدایش تورات، باب 11، آیات 1-10، این سخن به گونهای خاص مطرح شده است: در ابتدا «تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود». به روایت عهد عتیق نه فقط مبداً انسان واحد است، بلکه فرهنگ و زبان انسان نیز یکی بوده و پراکنده شدن فرهنگ و تعداد زبان عذابی بود که خداوند در اثر طغیان انسانها برایشان نازل کرد. در مسیحیت نیز نگرش مشابهی وجود دارد. آنها نیز مبداً انسان را یکی میدانند و بخشی از جریان اصلی انسان شناسی قرن نوزدهم میلادی، که در قرون بعد نیز تداوم یافت، بر اساس همین انگارهی مونوژنی که ریشه در مسیحیت دارد شکل گرفته است. وجود منشأ یگانه برای نوع بشر در یافتههای جرجس خاویر (3)، کارلوس لیناوس (4)، یوهان بلوم باخ (5) و کنت بوفون (6)، که همه از نسل انسان شناسان واقع گرای ویکتوریایی هستند، آمده است. بر اساس نظر آنها، یافتههای باستان شناسی و مطالعات انسان شناسی آنها حاکی از آن است که در واقعیت نیز تمامی قومیتها و تیرههای نژادی از یک ریشه برخاستهاند (Stocking, 1991).این نگاه به گونهای در برداشتهایی از قرآن کریم نیز وجود دارد. برای مثال، در آیهی 213 سورهی بقره آمده است:
كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیینَ مُبَشِّرِینَ وَمُنْذِرِینَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِیحْكُمَ بَینَ النَّاسِ فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِیهِ إِلَّا الَّذِینَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَینَاتُ بَغْیا بَینَهُمْ: در آغاز مردم امت یگانهای بودند، آن گاه خداوند پیامبران بشارت دهنده و هشداردهنده را مبعوث کرد و بر آنان، به حق، کتاب آسمانی نازل کرد تا در هر آنچه اختلاف میورزند، در میان آنان داوری کند و در آن اختلاف نکردند، مگر کسانی که به آنان دین و کتاب داده شده بود که پس از آن که روشنگریها نصیبشان شد، از رشک و رقابتی که با هم داشتند به اختلاف دامن میزدند.
یگانه دانستن مبدأ و ریشهی نوع بشر سبب میگردد که وجود اختلاف و تفاوت اساسی میان آنها کم رنگ شود. به عکس نگرشهای پولی ژنی، که چون مبداً بشر را متفاوت میدانند عدهای از آنها را بر عدهی دیگری رجحان داده و حق بیشتری برای آنها قائل میشوند، در نگاه مونوژنی انسانها در اصل و بنیاد با هم تفاوتی ندارند. به همین دلیل هم، به رغم وجود منازعه و جدال در تاریخ، نمیتوان آن را ذاتی جامعه بشری دانست.
2. 1. تاریخ اندیشیده و قرائتی دیگر از هگل
یکی از مهمترین منابع اندیشدهی تنازعی در تاریخ تفکر مدرن اندیشهی هگل بوده و بسیاری از جریانهای منازعه جو از نازیهای آلمانی گرفته تا مارکسیستهای انقلابی به اشکال مختلف از هگل تأثیر پذیرفتهاند و تاریخ را محل تنازعی دائمی میان نیروهای مختلف دانستهاند. دلیل آن هم این است که هگل در بخشی از آثار خود تاریخ را محل منازعهای دائمی میداند که گونههای متفاوت عقلانیت در بستر آنها به نزاع برمیخیزند. تاریخ در این قرائت از هگل یعنی منازعه و دیالکتیک تنها منطق فهم فرایند تکاملی در تاریخ است. این نگاه زمانی تقویت میشود که هگل حتی به صراحت جنگ را میستاید و آن را عرصهی تقابل میان عقلانیتهای برتر و کهتر و ابزار پالایش تاریخ میداند. وی در فلسفهی حق به صراحت میگوید که نباید جنگ را یک شرّ مطلق تلقی کرد. و یا در جای دیگر مینویسد که اجبار و زور لزوماً بی فایده و مذموم نیستند. و یا مینویسند که اجبار تنها یک حق در یک وضعیت خاص نیست، بلکه یک ضرورت است (Hegel,2001, pp. 88, 89).اما امکان ارائهی قرائت دیگری نیز از هگل وجود دارد که غایت عقلانی و سرانجام عقلانی اجتماعات بشری را مبنای فهم تاریخ قرار میدهد. در این برداشت، بیشتر از مفهوم تاریخ اندیشیده به روایت هگل بهره میگیریم از نظر هگل، تاریخ اندیشیده فراسوی تاریخ نگاری محض است. او تاریخ نگاری محض را تاریخ دست اول مینامد که متعلق به کسانی است که تاریخ را در صحنهی اصلی خود مشاهده کرده و با تمامی حبّ و بغضهایی که در همان صحنهی وقوع تاریخ وجود دارد درک میکنند. در واقع فراتر از آنچه در اصل وقوع واقعه است نمیروند. اما تاریخ اندیشیده به بیان هگل این چنین است:
دومین شیوهی تاریخ نویسی را میتوانیم تاریخ اندیشیده بنامیم و آن تاریخی است که نویسنده از واقعیتی که در آن زیست میکند برتر میرود و نه آنچه در (این یا آن) زمان موجود و حاضر بوده است، بلکه آنچه را در روح موجود و حاضر است وصف میکند...... ما هنوز در طلب دانستن این نکته که تاریخ را باید چگونه نوشت (هگل، 1379، ص8).
در تاریخ اندیشیده، اندیشه فراسوی واقعه است و تلاش میکند که سیر تحول و تکامل روح در تاریخ را بیان کند. اگر این نگاه را با مفهوم تاریخ فلسفی هگل پیوند زدیم آنگاه تاریخ و تاریخ نویسی به فراسوی واقعه نگاری محض میرود. به بیان هگل:
تاریخ فلسفی جهان با نوع اخیر تاریخ اندیشیده پیوند مستقیم دارد. زیرا مانند آن دیدگاهش عمومی است. ... دیدگاه عمومی تاریخ فلسفی جهان، نه به نحوی انتزاعی بلکه به طور مشخص و انضمامی، عمومی است و به طور مطلق حاضر است، زیرا همان روح است که تا ابد نزد خود حاضر میماند و گذشته برایش وجود ندارد... روح است که با خواست معقول و ضروریِ خود رویدادهای تاریخ جهان را رهبری کرده است. شناخت روح، در مقام رهبری آن، مقصود ما از این پژوهش است (هگل، 1379، ص18).
از این رو شناخت روح و ردپای آن در رهبری تاریخ هدف این نوع تاریخ نگاری است، روحی که از مسیر تعالی و تکامل آگاهی در درون تحول تاریخ به خودآگاهی و کمال میرسد. از این نظر، نفس منازعه نیست که موجب تکامل و پالایش تاریخ میشود، بلکه رشد و تعالی عقل از مسیر منازعه است که تکامل را در پی دارد. در نتیجه، منازعه اصل و مبنای تکامل نیست، بلکه ترکیب یا به عبارت خود هگل سنتز (7) عقلانیت متفاوت است که موجب گام گذاردن تاریخ و جامعهی انسانی به مرحلهی تکامل میشود. لذا اگر بخواهیم گام در مسیر تاریخ اندیشیده بگذاریم باید نگاهی به چگونگی ترکیب عقلانیتهای مختلف در مسیر تکامل تاریخ بیندازیم. به عبارت دیگر، نفس رویدادهای تنازعی و تنازع نیست که تاریخ را به بار مینشاند، بلکه ترکیب عقلانیتهای مختلف است که البته بخشی از آن از مسیر منازعه میگذرد. شاید بر اساس همین استدلال بتوان قرائتی از هگل ارائه کرد که در آن تنازع جوهر جامعهی انسانی و مبنای عقلانیت نیست، بلکه مسیری برای تکامل عقل و شکل گیری روح است. از این رو جوهر تکامل رشد عقلانیت است، و نه منازعه. هگل پایانی برای تاریخ و منازعه قائل است، و به همین دلیل منازعه نمیتواند بنیاد و ذات جامعهی بشری باشد. او پایان تاریخ و نقطهی تکامل عقلانیت انسان را زمانی میداند که منازعه از میان رفته است و دیگر تنازع در رابطه بین انسانها و جوامع انسانی نقش آفرین نیست. هگل معتقد است:
تاریخ جهانی نمودار تکامل آگاهی روح از آزادی خود و تحقق بعدی این آزادی است.... ماهیت آزادی در جریان تکاملش به سوی خودآگاهی ناشی میشود (هگل، 1379، ص182).
این نوع نگاه به تاریخ مشکل فهم منازعات و جنگها را نیز در بستر تاریخ تکامل بشر حل میکند. زیرا هرچند که واقعیت جنگ و نقش تعیین کنندهی آن را مد نظر قرار داده و نادیده نمیانگارد، اما نفس جنگ را عنصر تکامل نمیداند. این تکامل روح و روند رو به رشد عقلانیت انسان است که عامل تکامل تاریخ است و اگر هم جنگی رخ میدهد نمیتوان آن را به تنهایی عامل تعالی دانست، بلکه تعاملات و سنتزها و تکاملاتی که در اثر آن اتفاق میافتد موجب تکامل بشر خواهد شد. در نتیجه، برای فهم تاریخ نباید فقط به منازعات و جنگها نگریست، بلکه باید در فراسوی آن به روند خودآگاهی انسان و تکامل روح و نیز تعاملات و سنتز عقلانیت در مسیر تاریخ نظر کرد. این برداشت با تفسیر الکساندر کوژف از اندیشهی هگل هم خانواده است و به گونهای ما را از تفسیر انقلاب گرایانهی مارکسیستی از این تفکر جدا میسازد.
$ 3. 1. کانت و برساختن تاریخ
میتوان گفت که در ایدئالیسم آلمان، که در اواخر عصر روشنگری متولد شد، اندیشهی کانت پیام آور فهم غیر تنازعی از تاریخ بود. البته میتوان گفت که نوع تعبیر کانت از عقل را مبنای تفسیری از اندیشهی او برای فهم تاریخ قرار داد، یعنی این تعبیر که کارکرد عقل انسانی تنها تفسیر کردن واقعیت نیست، بلکه دستکاری کردن و ساختن آن است. از این منظر، ما از تاریخ تنها یک درک بی طرفانه نداریم، بلکه با دانش پیشینی (8) خود به قضاوت آن می نشینیم و جهان را بر اساس آن خواهیم ساخت. در واقع، کانت با این نوع نگاه به عقل و تاریخ به ما میآموزد که نوع فهم و برداشت ما از تاریخ گامی است در برساختن جامعهی مطلوب ما در جریان فهم عقلانی، کانت بهره گیرندگان از عقل برای فهم تاریخ را از یک نظر به دو دسته تقسیم میکند:
حس گرایان (9) و فکرگرایان (10). از نظر او، نماد و آغازگر حس گرایی اپیکور و نماد و آغازگر فکر گرایی افلاطون است (kant,2009, p478)، حس گرایان تنها در پی درک حسی از جهان برای دست یابی به لذتاند، اما فکرگرایان در پی فهم غایت جهان برای رسیدن به تعالی. از این رو است که روشنفکری محصول سنت فکرگرایی در تاریخ است. وی عنوان یکی از رسالههای معروفش در سال 1784 را چنین میگذارد: ایدهای برای یک تاریخ جهان شمول با نیّتی جهان وطن. این عنوان محتوای سخن او را نیز به روشنی آشکار میسازد. وی در تاریخ نه فقط برای فضیلت شناخت، بلکه با نگاهی جهان وطنانه و برای ساختن جهانی صلح آمیز، مینگرد. قصد او آن است که ببیند در مسیر تاریخ چگونه دولتهای جمهوری، یا به تعبیر امروزی دموکراسی، جهانی فارغ از منازعه و دشمنی را خواهند ساخت (kant,1991,p51). به همین دلیل است که کانت، در کتابی که سه سال پس از آغاز جنگهای انقلاب فرانسه تحت عنوان صلح جاوید مینویسد، به جای آنکه صرفاً به توصیف جهان خود بپردازد، موقعیتها و وضعیتهایی را پیشنهاد میکند که ممکن است صلح را حداقل در بخشی از جهان پایدار و مستمر سازد و راه را برای جهانی فارغ از منازعه بگشاید (kant,1795).
نگرش کانتی از جمله نگرشهایی است که مورد استفاده و تفسیرهای دوگانهای قرار گرفته است. برخی مانند هدلی بال آن را نقطهی آغاز انقلاب گرایی دانسته و ریشهی نگرشهای انتقادی میدانند که میخواهد با تغییر جهان موجود به سوی جهان مطلوب حرکت کند. اما برخی نیز برای توجیه وضعیت جدید جهان از آن استفاده میکنند و مفهوم اخلاق جهانی او را حتی برای توجیه مداخلهی بشردوستانه در سرزمینهای مختلف به کار میگیرند. وی به گونهای منادی برساختن جهان بدون جنگ است، اما اندیشهی او هم در فهم تاریخ و هم در ساختن وضعیتهای جاری در سیاست جهانی در جهت توجیه برخی منازعات نیز مورد استفاده قرار گرفته است. اما به نظر میرسد که این وجه از اندیشهی وی، که مبنای فهم نوین سازه انگاری در روابط بین الملل نیز هست، برجسته تر است که نحوهی درک ما از تاریخ و جهان، دنیای پیرامون ما را خواهد ساخت. فهم مبتنی بر تنازع جهان ما را پر از منازعه و فهم غایت اندیشانهی مبتنی بر هم سازی جهان را در مسیر به هم پیوستگی و تعاملات مثبت قرار خواهد داد. از این رو است که با مدد این وجه از اندیشه میتوان به سوی بر ساختن صلح حرکت کرد.
4. 1. اندیشه جهانی شدن و فهم تاریخ از منظر پیوستگی
این بررسی مختصر و نمونههایی که از مبانی فکری جاری در ادیان الهی و نیز اندیشههای بزرگ فلسفی مورد توجه قرار گرفت نشان داد که فهم غیر تنازعی از تاریخ امر بعیدی نیست و میتوان آن را با بسیاری از بنیادهای فکر فلسفی در جهان ما سازگار دید. به خصوص که فراگیر شدن و پذیرفته شدن تدریجی نظریات و مفاهیم جهانی شدن مجرای نظری پذیرفته شده و کارآمدی برای درک این فرایند تاریخی را فراهم آورده است. توماس فریدمن، در سرآغاز کتاب مشهور جهانی مسطح است، سفر خود به هند برای مشاهدهی پیشرفتهای این کشور در عرصهی تکنولوژی ارتباطات، که این کشور را با شبکهی جهانی اطلاعات و ارتباطات بیش از پیش پیوند میدهد، به سفر کریستف کلمب اسپانیایی برای کشف تازگیهای هند تشبیه میکند و عصارهی اندیشهی خود در مورد جهانی شدن را به طور استعاری به شکل زیر بیان میکند:کریستف کلمب کُروی بودن زمین را به شاه و ملکهی خود گزارش داد و به عنوان اولین کاشف این واقعیت در تاریخ ماندگار شد. اما من، زمانی که به کشورم بازگشتم، کشف خود را تنها با همسرم در میان گذاشتم و تنها در گوش او زمزمه کردم: عزیزم به اعتقاد من جهان مسطح است. (فریدمن، 1388، ص7)
وی در این کتاب عواملی را نشان میدهد که جهان را کوچک، فشرده و به هم پیوست کرده است، و تحقیقات او گویای آن است که جهان در سرآغاز قرن بیست و یکم به غایت به هم پیوسته شده است. یورگن هابرماس، از منظری کاملاً متفاوت با فریدمن، یعنی از موضع نظریهی انتقادی، با تحلیلی متفاوت روند حرکت تاریخ را به همین سو یعنی به هم پیوستگی جوامع میشمرد. وی با شرح آنکه چگونه در ابتدا دولت ملتها و دموکراسیهای جدید مدل جدید و فراگیری از سامان ادارهی اجتماعی ایجاد کردند، به صراحت بازگو میکند که عصر آنها به پایان رسیده و جهان به سوی وضعیت یکپارچهی جدیدی حرکت میکند. وی مینویسد:
از پایان دههی 1970 به این سو چنین بنیادی از جانب نیروهای جهانی شدن تحت فشار فزایندهای قرار گرفته است. من در اینجا مفهوم جهانی شدن را برای توضیح یک فرایند به کار میبرم و نه یک وضعیت نهایی. این مفهوم بر افزایش دامنه و شدت مناسبات تجاری، ارتباطی و مبادله در فراسوی مرزهای ملی دلالت میکند. همان طور که در قرن نوزدهم پیدایش راه آهن، کشتی بخار و تلگراف جریان کالا و سیر اشخاص و اطلاعات را سرعت داد و بر میزان آن افزود، امروزه نیز ظهور فناوری ماهوارهای، مسافرت هوایی و ارتباطات دیجیتالی بر توسعه و تراکم شبکهها تأثیر میگذارد. (هابرماس، 1380، ص101).
آن چنان که از متن سخن هابرماس پیدا است او روند تاریخ را به سوی جهانی شدن و به هم پیوستن جهان میداند، جهانی که پروژهی مدرن در آن به تکامل خواهد رسید، ولی فراتر از سامان دولت ملتهای دموکراتیک لیبرال و سرمایه داری کلاسیک خواهد رفت.
به نظر میرسد که روایت به هم پیوستگی در عرصهی جهانی به طور فشرده در سخن رولند رابرتسون آمده است. وی جهانی شدن را نه فقط روایت واقعی به هم پیوستگی جهان، بلکه نوعی از آگاهی جدید میداند که انسان جدید را روشن کرده که در جهان جدیدی قرار گرفته و به انسانهای دیگر پیوند خورده است. وی مینویسد:
جهانی شدن هم یک مفهوم برای بیان واقعیت جاری در جهان است و هم مبیّن یک نوع آگاهی و ادراک از جهان که آن را به منزلهی یک کل مورد توجه قرار میدهد. گرایش به جهانی شدن و اندیشیدن دربارهی جهان به منزلهی یک کل در طول قرنهای متمادی وجود داشته است، اما اصلی ترین زمان تحقق و توجه به آن دوران اخیر و جدید بوده است. (Robertson,1992, p6)
وی تاریخ جهان مدرن را در روند پیوستگی و درهم آمیختگی میفهمد که از پنج مرحله عبور کرده است:
- مرحلهی جنینی که نطفهی پیدایش جوامع ملی مدرن در آن شکل میگیرد و از قرن پانزدهم تا نیمهی قرن هجدهم است.
- مرحلهی آغاز که از نیمهی قرن هجدهم در اروپا آغاز و تا دههی هفتاد قرن نوزدهم در جهان ادامه دارد. در آن به تدریج دولت همگن واحد در جوامع شکل میگیرد و مفهوم شهروندی و نیز بشریت همچون یک مفهوم پایه و آرمانی در گفتمان این دوره قرار میگیرد.
- مرحله خیز که دولت ملتها شکل میگیرد، اولین سازمانهای بین المللی پدید میآیند، جهانیان تقویم واحدی میپذیرند و رقابتها و حتی جنگهای جهانی شکل میگیرند. این دوره از 1870 تا حدود 1925 ادامه دارد.
- مرحلهی تعارض برای زعامت جهانی که از 1925 تا 1965 ادامه دارد.
- مرحلهی عدم قطعیت از 1965 تا دههی 1990 که با اوج گیری آگاهی جهانی، ادغام جهان سوم، پایان جنگ سرد، اهمیت یافتن حقوق بشر و جامعهی مدنی جهانی و نیز آمیختگی فرایندهای بومی و منطقهای و جهانی همراه است. (Robertson,1992, p 87-97)
نویسندهی این مقاله نیز روایت دیگری از به هم پیوستگی جهان در بستر تاریخ و در پرتو اندیشهی حقوق بشری ارائه کرده که نشان میدهد مسیر حرکت تاریخ در جهان به سوی هم سازی جوامع مختلف بوده است (سلیمی، 1381). بر این اساس، درست است که در مسیر تاریخ منازعاتی خونین و تأثیرگذار وجود داشته است، اما خون ریزی و ویرانی که مهمترین ره آورد منازعه است سازندهی تاریخ نیستند، بلکه درهم آمیختگی تمدنهای بشری در این مسیر است که تمدن انسانی را برساخته و شکوفا کرده است. اگر تاریخ را از این منظر ببینیم، نوع نگاه ما به سیاست و شیوههایی که بر اساس آن جهان را خواهیم ساخت نیز دگرگون میشود. بر این اساس، روایت ما از تاریخ سیاسی جهان از روایت تنازع برای بقاء به روایت پیوستگی بدل میشود. روایت پیوستگی روایتی است که در درون آن تنازع و مناقشه نادیده انگاشته نمیشود، اما حتی در فراسوی منازعات نیز گونهای از پیوستگی در مسیر تکامل بشری مشاهده میشود. در واقع، اگر بخواهیم از منظرِ شناختی این مدل نگاه و فهمِ تاریخی خود را توضیح دهیم و به عبارت دیگر آن را درست بدانیم میتوانیم از این بیان مکالا کمک بگیریم که میگوید:
هنگامی که یک توصیف تاریخی از جهان را درست میدانیم، منظورمان این است که چیزهایی در جهان بوده است که میتوانسته این ادراکهای ممکن را، که در گزارش مورد نظر ما آمده، ایجاد کرده باشد.... ما برپایهی بهترین نظریهی تبیین گر خود این باور را توجیه میکنیم. (مکالا، 1387، ص29)
2. نگاهی به تاریخ جهان از منظر غیر تنازعی
1. 2. مبدأ مشترک تمدنهای بشری
هرچند در مورد نخستین انسان و ریشهی انسان به طور کلی اختلاف نظرهای بسیاری وجود دارد و از این بابت هنوز باستان شناسان و اهل تاریخ باستان به درک مشترک و قطعی نرسیدهاند، اما در مورد ریشههای نخستین تمدنهای شناخته شدهی بشری، آرای دانشمندان تا حدی به هم نزدیک شده است. اگر تمدنهای بین النهرین، هند، مصر و منطقهی پارس را قدیمیترین تمدنهای شناخته شدهی بشری بدانیم، آثار و شواهد به دست آمده امکان آن را میدهد که ادعا کنیم بیشتر آنها از نظر نژادی و اجتماعی از یک ریشه بودهاند. بسیاری از آنها از منطقهای ما بین دریاچهی اورال و آسیای میانهی امروزی مهاجرت کرده و جامعه و تمدن خاص خود را بنا کردهاند. حتی برخی معتقدند که آریاییهای باستان و پس از آنها یونانیان باستان نیز از این منطقه برخاسته و مهاجرت خود را به سوی جنوب آغاز کردهاند. نخستین مدنیتهای شناخته شدهی بشری به بیش از هفت هزار سال پیش بازمیگردد. در تپههای سیَلک در ایرار (کاشان) و در مناطقی از هند و آفریقا نخستین و قدیمیترین نمونههای مدنیت بشر کشف شده است. اما ریشهی تمدنهایی که ما امروز به خوبی آنها را میشناسیم به حدود 3000 سال قبل از میلاد مسیح بازمیگردد. مطالعات انجام گرفته دربارهی این تمدنها نشان میدهد که آنها از یکی دو منطقهی اصلی در همان حدود جغرافیایی نشئت گرفتهاند. در واقع، یافتههای تاریخی این نگرش را تأیید میکند که تمدنهای اصلی و تاریخ ساز ریشهی واحدی داشتهاند (Ward, 2010). پدران بیشتر نژادهایی که سازندهی تمدنهای کلیدی در گذشته بودهاند از مناطقی در حوزهی آسیای میانه و شمال دریای سیاه برخاستهاند. آنها به طور عمده به ایران امروزی، بین النهرین، هند و شمال آفریقا مهاجرت کرده و تمدنهای برجستهای را ساختهاند که آغازگر تاریخ بودهاند. آنها برای آنکه بتوانند کشاورزی و زندگی اجتماعی خود را برپا کنند، به کنارهی بزرگترین رودهای این مناطق کوچ کردند و جامعه به معنی انسانی آن را به وجود آوردند.از 1700 تا 1200 قبل از میلاد، تمدن از درّهی رودها به میان طوایف بربر هند و اروپایی، که در حاشیههای تمدن میزیستند، گسترش یافت. طایفههای صحرانشین از سرزمینهایشان در استپهای آسیای میانه به آسیای صغیر، بین النهرین و نیز ایران و هند کوچ کردند. اقوامی چون هیکسوسها، هیتیان و آریاییان در فرهنگ قوم پیشرفته تر سهیم شدند. (دان، 1384، ج1، ص130)
در واقع، چادرنشینان استپ نشین، که بیشتر از شمال دریاهای سیاه و خزر آمده بودند، در دورههایی بیش از 4000 سال پیش، به درههای جنوب کوچیدند. به بیان بسیاری نویسندگان تاریخ تمدن، فاتحان و مغلوبان اندک اندکی اندیشهها و یافتههایشان را مبادله کردند و شیوههای جدید زندگی رواج یافتند. به جز تمدنهای بین النهرین، مدیترانهای و خاورمیانهی امروزی، در هند و چین امروزی نیز تمدنهایی ظهور کردند که آنها نیز از مناطق حاشیهی آسیای مرکزی ریشه گرفته بودند، اما کمتر از دیگر تمدنها با دیگران ارتباط داشتند. اما تا حدود سال 1200قبل از میلاد، شبکهای از مناطق و تمدنهایی به وجود آمدند که با هم در ارتباط بودند (همان، ص131). بنابراین میتوان گفت که مردمانی که مدنیتهای نخستین را ساختهاند ریشههای مشترک بودهاند و پس ساختن آنها، در حاشیهی رودهای بزرگ، شبکهای ارتباطات به وجود آوردند که یافتهها و دستاوردهای آنها در درون آن مبادله میشدند. البته در مورد این که قدیمیترین نژاد بشری کدام است همان دوران باستان اختلاف نظر وجود داشته است. برای مثال، هرودوت یونانی که برخی او را نخستین تاریخ نگار تاریخ میشناسند در این زمینه مینویسد:
مصریان پیش از پادشاهی سپامتیخ میپنداشتند که ایشان قدیمیترین نژاد بشری میباشند. سپامتیخ مقام فرعونی یافت و درصدد افتاد که راز این معمای قدمت را بازنماید. از زمان او است که مصریها اذعان کردند که مردم فریژیا از ایشان قدیمی ترند و آنها از این لحاظ مقام دوم را دارند. (فریژیا (11) ناحیهی مرکزی و شمال غربی آسیای صغیر در عهد باستان و آنکارا (12) شهر عمدهی آن طبق افسانههایی کانون اصلی نوع بشر بوده است.) (هرودوت، بیتا، ص115، 118)
این شواهد نشان میدهد این سخن نادرستی نیست که ریشهی بسیاری از تمدنهای نخستین که انسان امروزی مولود آنهاست یکی بوده است. پذیرش این امر جدایی و دوئیت ذاتی و بنیادین انسانها از هم را مردود میکند و وجود یک منازعهی ذاتی را میان انسانهایی که سرشت و ذات آنها با هم متفاوت است کنار میگذارد.
2. 2. امپراتوریهای باستانی عامل به هم پیوستگی تمدنها
برخی امپراتوریهای باستانی را عامل تنازع و بعضی نیز عامل افتخار و بزرگی خاص قوم خود میدانند. مثلاً برخی ایرانیان یا یونانیان و نیز رومیان امپراتوریهای خود در دوران کهن را نشانهی برتری قوم خویش و مایهی تفاخر به مابقی جوامع تلقی میکنند. اما با نگاهی متفاوت میتوان برداشت دیگری از نقش تمدن ساز این امپراتوریها کرد، برداشتی که شواهد پرشمار تاریخی نیز آن را تأیید میکند. درست است که بسیاری از این امپراتوریها محصول جنگهای بزرگ بودهاند، اما نفس جنگ تمدن ثروت و شکوفایی پدید نیاورده است. بلکه نقاط عطف تمدنی در دوران امپراتوریهای کهن زمانی بوده است که این امپراتوریها به چتری برای تمدنهای مختلف بدل شدهاند، دستاوردهای تمدنی آنها را حفظ کردهاند و راه را برای تعامل مثبت بین تمدنی فراهم کردهاند. نمونههای این امر را در امپراتوری هخامنشی و اشکانیان در ایران و نیز امپراتوری روم و پس از آنها امپراتوری اسلامی میتوان مشاهده کرد. تمامی این امپراتوریها زمینهی به هم پیوستگی و درهم آمیختگی مدنیتهای گوناگون را فراهم ساختند.ایرانیانی که یکی از شکوفاترین و پررونقترین تمدنهای تاریخ را بنیاد گذاردند همان پارسها و مادها هستند که در غرب ایران سکنی گزیده بودند. پارسها که بازماندگان تیرهی قومی پاسارگاد بودند از ناحیهی پارسوما در جنوب دریاچهی ارومیهی امروزی به نزدیکی تمدن باستانی عیلام کوچ کرده بودند و از زمان هخامنش و کوروش اول خراج گذار و زیر سلطهی عیلامیها و فرمانروایی آشور بودند. مادها نیز، که در ابتدا حکومتی محلی بودند، از زمان هوخشتره به حکومتی بزرگ بدل شدند که بعدها با هماهنگی پادشاهی بابل در برابر حکومت خشن و خون ریز آشور قیام کردند و آن امپراتوری ویرانگر را از هم پاشیدند. در واقع، مادها موجب فروپاشی حکومتی شدند که پس از یک دوران اولیهی تمدن سازی، بیشتر ویرانگر شده بود تا تمدن ساز. آشور که حیطهی قدرت خود را از بابل و فلسطین تا بین النهرین و مصر گسترده بود و حاکمان عیلام و ماد را نیز منقاد ساخته بود، به ویژه در دوران آشور بانیپال به قدرت سلطه گری بدل شده بود که با نهایت خشونت و قساوت به نابودی مخالفان میپرداخت و به یکی از نمونههای خشنترین و بیرحمترین حکومتهای تاریخ بدل شد. همین امر نیز به درگیریهای درونی آشور و زوال تدریجی قدرت آن منجر شد. در واقع، مادها که سرزمین اصلی آشور را تصرف کردند از همین ضعف ناشی از خشونت لجام گسیختهی آشور بهره جستند. به بیان هرودوت،
آشوری ها بالغ بر 520 سال فرمانروای آسیا به شمار میرفتند، تا وقتی که مادها نخستین بار راه سرکشی از فرمان ایشان را به دیگران نشان دادند. مادها برای کسب آزادی مبارزه را آغاز و در این راه به حدی تلاش و سرسختی کردند که سرانجام توانستند یوغ آشور را براندازند. و خود را آزاد و مستقل سازند. (هرودوت، ص58).
در حدود شش قرن قبل از میلاد مسیح، تمدن و امپراتوری ایران به حلقهی ربط مدنیتهای باستان بدل شد و با پیوند دادن آنها به هم میراث تمدن بشری را در هم آمیخت و تاریخ را یک گام بزرگ به جلو راند. در حالی که خشونت و بی رحمی آشور می رفت تا دستاوردهای تمدنهای کهن را نابود سازد، ظهور تدریجی امپراتوری ایران و گسترش جهانی آن سبب شد که یافتههای تمدنها در هم بیامیزد و شکوفایی و خیز بی سابقهای برای بشر به ارمغان بیاید. این دستاورد تاریخی ایرانیان برای بشریت است که با گسترده ساختن حکومت خود به جای نفی و نابود ساختن تمدنهای دیگر آنها را گرد هم آورند، به هم مرتبط ساختند و بستری گسترده برای مبادلات بین تمدنی فراهم کردند.
در واقع، این رسالت تاریخی ایرانیان در زمان کوروش دوم اتفاق افتاد که به نام کوروش کبیر شناخته میشود و در متون مقدس به روایت برخی از مفسّران شیعه مانند علامه طباطبائی یکی از حاکمان مقدس و الهی و با نام ذوالقرنین شناخته میشود. کوروش از نظر خصوصیات فردی و نَسَبی نماد پیوستگی سکاها و پارسها و مادها است. در واقع گروهی از سکائیان که زندگی شبانی داشتند با همسایگان خود به نزاع پرداختند و به ماد که در آن دوران کیاگسار فرزند فروروتیش و نوادهی دیوئکه در آنجا فرمانروایی داشت مهاجرت کردند. سکاها پس از مدتی با کیاگسار اختلاف یافتند و به نزد آلیات فرمانروای لیدیها رفتند و جنگی تاریخی میان مادها و لیدیها بر سر سکاها شکل گرفت. پس از پایان این جنگ، با وساطت پادشاه بابل، آلیات دختر خود آریه نیس را به آستیاگس فرزند کیاگسار داد که از آنها دختری زاده شد که مادر کوروش بود (هردودت، ص46-47). او که با متحد ساختن قوم پاسارگاد حکومتی فراگیر و سازمان یافته ایجاد کرد، توانست از ضعف تدریجی حکومت ماد که در زمان ایستاگ یا همان اژیدهاک، که برخی او را با تلفظ عربی ضحاک میخوانند، بهره جست و با ملحق کردن مادها به حکومت خود پیوندی تاریخی میان پارسها و مادها ایجاد کرد و خاطرهی بهشت گمشدهی ایرانیان در دوران یمه یا جم را زنده کرد. فتوحات کوروش دوم سبب گردید که مناطق مختلف آسیای مرکزی و غربی تحت حکومت واحد امپراتوری ایران قرار گیرد. او با این تفکر که نباید دستاوردهای تمدنهای دیگر را نابود کرد و نباید با انسانها به مانند حیوانات با قساوت و بی رحمی رفتار کرد و بدون توجه به حقوق آنها به قلع و قمعشان پرداخت، گام به گام به سوی ایجاد یک مدنیت یکپارچه پیش رفت. وی پس از تصرف مناطق آریایی نشین مرکز و شرق فلات ایران، به سوی غرب حرکت کرد و پس از تصرف بابل یکی از ماندگارترین اسناد حقوقی جهان موسوم به منشور یا استوانهی کوروش را برجای گذارد که برخی آن را اولین و مهمترین منشور حقوق بشر تاریخ میدانند (زرین کوب، 1377، ص 18-2)
در فتح یونان و مصر باستان نیز ایرانیان دست به نابودی آن تمدنها نزدند، بلکه زمینهی بهره گیری از یافتهها و دانش آنها را فراهم کردند. البته نمیتوان گفت که هیچ خون ریزی در این مسیر انجام نگرفت. به هر حال فتوحات نظامی از مسیر خونین جنگهای بزرگ میگذرد. اما آن گونه که برخی از پادشاهان و حاکمان کهن و امروز غیر خود را شیاطین بزرگ دانسته و دست به نابودی تمام مدنیت آنها میزدند، ایرانیان چنین نکردند، بلکه زمینهی پیوستگی تمدنهای کهن را فراهم آوردند، کاری که، در چند مرحلهی دیگر تاریخ، امپراتوریهای بزرگ دیگری نیز انجام دادند. این فتوحات به همراه مشی تمدن ساز ایرانیان سبب شد تا پیوندی طولانی میان گونههای مختلف تمدن بشری پدیدار شود. فلسفه و معماری و پزشکی و ریاضیات یونانیان با معماری و تکنیکهای کشاورزی و شیوههای خاص حکومت داری مصر باستان، با مذهب و نگرش توحیدی جاری در مدنیت بابل که با هنر و فرهنگ و تکنیک بابلیان در هم آمیخته بود، با شیوههای کشاورزی و گلهداری تمدنهای آسیای میانه در هم آمیخت. اینها همگی زیر چتر حکمت و اخلاق و مملکت داری ایرانی جمع شدند و امکان پیدایش تمدن به معنای فراگیر آن را پدید آوردند. بشری که از هم پراکنده شده بود و جوامعی که جز از طریق شمشیر راهی برای دیگران نمیگشودند. امکانی یافتند تا در درون این حکومت فراگیر یافتهها و محصولات خود را مبادله کنند و سطح فرهنگ و فناوری و زندگی خویش را ارتقاء بخشند.
دیگر پادشاهان عهد هخامنشی نیز گرچه گاه راه خشونت و سرکوب برگزیدند، اما خشونت آنها به گونهای نبود که مدنیتها و دستاوردهای علمی و تمدنی سرزمینهای دیگر را نابود سازد. بسیاری از لشکرکشیهای بعدی و جنگهایی که بین ایران و یونان صورت گرفت به منظور اشغال و نابودی دولت شهرهای یونان نبود، زیرا این دولت شهرها، خراج گزار امپراتوری ایران بودند، و نابودی آنها به سود ایران نبود. همین وضعیت در مورد تمدنهای مصر باستان و بابل نیز وجود داشت، و امپراتوری هخامنشی به نوعی ضمن حفظ دستاوردهای آنها یک چتر سیاسی مشترک ایجاد کرد که زمینهی تبادل اقتصادی و فرهنگی گستردهای را میان آنها به وجود آورد. اینکه تمدن و حکومت ایران در این دوره به ثروت و مکنت معروف است خود دلیلی بر آن است که یک امپراتوری خشن و نابودگر نبوده است و اوضاعی را برای رونق بلاد مختلف فراهم آورده بود که مالیاتها و خراج آنها به ثروتی چشمگیر برای دربار هخامنشی بدل میشد. البته در پایان راه یک انحراف بزرگ از این مشی تمدن ساز صورت گرفت که خود اسباب سقوط امپراتوری را فراهم آورد. هرچند در دوران حکومت سلوکیه، پس از هخامنشیان، تا حدودی این عامل به هم پیوستگی تضعیف شد. اما سلوکیان ضمن آنکه بخشی از آداب و فرهنگ یونانی مآب را به ایران وارد کردند. سعی در نابودسازی و بی هویت کردن سرزمینهای تحت تصرف خود نداشتند. پس از آنان نیز در دوران اشکانیان دوباره امپراتوری ایران به حلقهی وصل مدنیتهای مختلف بدل شد، و آنان ضمن آنکه پارسها و مادها و بابلیها را گرد هم آوردند از سنتهای جاری شدهی یونانی نیز تبرّی نجستند و حتی عنوان فیل هلنی برای خود برگزیدند. (زرین کوب، 1377، ص200-300)
نمونهی دیگری از این نقش آفرینی را میتوان در دوران امپراتوری اسلامی یافت. این امپراتوری، که از حدود قرن هشتم میلادی فراگیر شد، در واقع به حلقهی پیوند میان تمدنهای ایران و روم و یونان و هند بدل شد و با ره آوردهای فراوانی که خود برای جهان جدید داشت آغوش به روی دستاوردهای تمدنهای مختلف گشود و دستاوردهای آنان را گردآوری و در درون خود جذب کرد و این امر یکی از شکوفاترین تمدنهای تاریخ را به وجود آورد. جدای از رقابتها و درگیریهای درونی در امپراتوری اسلامی، میتوان دوران شکوفایی این امپراتوری را یکی از نقاط عطف تمدن بشری محسوب کرد، دورانی که در آن دستاوردهای در حال زوال بسیاری از مدنیتهای پیشین احیا و غنی سازی شد. در واقع حضور اسلام در حوزههای تمدنی مختلف تنها نوعی فتح و استیلای سیاسی نیست، بلکه گونهای از به هم پیوستن تمدنهای مختلف زیر لوای تعالیم فراگیر اسلامی بود. نقطهی اوج این هم گرایی در دوران خلافت عباسی اتفاق افتاد که به گونهای تمدنهای کهن ایرانی و هندی و مسیحی را به هم پیوند داد و با بازیابی رهاوردهای تمدن یونانی زمینهی به هم پیوستن این مدنیتها و تعامل و رشد عقلایی در این دوره را فراهم آورد. هرچند که طی چند قرن در جهان اسلام سه خلافت عباسی و فاطمی و اموی در کنار هم حضور داشتند و در درون آنها نیز امارتها و پادشاهیهای مختلف وجود داشتند اما به هر حال میتوان گفت که امپراتوریهای اسلامی نقش مهمی در پیوند دادن مدنیتهای مختلف و نیز جمع شدن برآیند تمدنهای گوناگون ایفا کردند. درست است که اسلام در زمان توسعهی نفوذ امپراتوری خود به نوعی در مقابل هویت غربی قرار گرفت و با تصرف بخشهایی از قلمرو امپراتوری بیزانس عملاً در یک تقابل تاریخی با آن قرار گرفت، اما در خود مناطق تحت کنترل مسلمانان امپراتوری اسلامی نقش یک نهاد پیونددهنده و بارورکنندهی دستاوردهای تمدنی را بر عهده داشت. (Esposito,1999, p601-610)
برای تاریخ سیاسی جهان در دوران قرون وسطی نمیتوان یک قضاوت یگانه در همه جای جهان ارائه کرد، زیرا در قرون وسطای مسیحی در اروپا نوعی اشرافی گری فئودالی زیر سایه نفوذ معنوی کلیسای کاتولیک وجود داشت که محتوای خاصی به دولتها داده بود، و در آن همه چیز به سرنوشت خاندانهای اشرافی پیوند خورده بود. کشورها مرزهای دائمی نداشتند و دائماً در حال قبض و بسط بودند، و پدیدهای به نام حاکمیت آن گونه که در جهان مدرن فهمیده میشود به وجود نیامده بود، و هویت انسانها و جوامع بر اساس قومیت و ملیت آنها نبود، و حتی امکان آن بود که خاندانهای غیر بومی در کشورهایی با قومیتهای مختلف حکومت کنند. با این حال، یک چیز در دوران قرون وسطای مسیحی معین است و آن اینکه فرهنگ مسیحی و کاتولیسم، فرهنگ لاتین و میراث سیاسی و حقوقی امپراتوری روم غربی نقش به هم پیونددهندهی مدنیتهای مختلف در درون اروپا را ایفا کردند (Holmes,2001).
در این سوی جهان نیز پس از ظهور اسلام در قرن هفتم میلادی و شکل گیری امپراتوری اسلامی، دورانی از شکوفایی شکل گرفتند و با عکس قرون وسطای مسیحی یک جهش بزرگ در تاریخ تمدن بشری اتفاق افتاد. ویژگی بارز حکومت فراگیر مسلمانان در این بود که آنان در فرهنگ و تمدن خود را بر دستاوردهای دیگر مدنیتها نمیبستند، بلکه وضعیتی ایجاد کرده بودند که ره آوردهای تمامی مدنیتهای دیگر را جذب و با اندیشه و سبک خاص زندگی خود تلفیق کنند. از همین رو نیز آنان نه فقط به پاسداران و پرورش دهندگان اصلی میراث فکری و علمی تمدن یونان بدل شدند، بلکه با آمیختن آن با آموزههای دیگر تمدنها و جمع کردن این فرآوردهها در ذیل اندیشه و نگرش اسلامی امکان یک جهش بزرگ را در تاریخ جهان فراهم کردند، جهشی که مورد اجماع تاریخ دانان است و بخش مهمی از تمدن جدید بشر مدیون آن است.
به نظر میرسد که در آستانهی دوران مدرن چند امپراتوری بزرگ نه فقط از حیث سیاست، بلکه از نظر فرهنگی و تمدنی، نوعی به هم پیوستگی و همبستگی را در جهان به وجود آورده بودند: امپراتوری چین در شرق آسیا؛ امپراتوری اسلامی که البته از قرن هفدهم میلادی به طور عمده به دو پادشاهی بزرگ عثمانی و صفوی تقسیم شده بود؛ حیطهی حکومتهای کاتولیک- فئودالی در اروپای امروز که بخش عمدهای از آن ذیل امپراتوری مقدس رومن ژرمن قرار داشت و حتی به تدریج بخشهای عمدهای از آمریکای لاتین را نیز تحت استعمار از نظر سیاسی نیز به هم پیوسته بودند در قرون جدید شکل گرفته بود و به گونهای مدنیتهای خرد و کلان را در چهارگوشهی عالم به هم پیوند داده بود. در واقع، جهان مدرن زمانی امکان ظهور و بروز یافت که امکان بیشتری برای تعامل با دیگر حوزههای فرهنگی تمدنی پیدا کرد. جنگهای صلیبی هر چند نقطهی تقابل تمدن اسلامی و مسیحی محسوب میشوند، اما وجه دیگر آن این بود که امکان درهم تنیدن و تعامل میان مردمان این دو حوزه را فراهم آورد و راه را برای خروج اروپائیان از پیلهای که هزار سال گرد خود تنیده بودند را هموار ساخت (دان، ج3، 1384). از این رو میتوان دوران مدرن را دوران به هم پیوستن ره آوردهای تمدنی انسان و فراگیر شدن آن در طی چند قرن بعد از آن دانست. از این نظر، عصر مدرن به هم پیوستگی تدریجی و دوبارهی انسانها و جوامع است، عصری که در آن هرچند هولناک ترین جنگهای تاریخ اتفاق میافتد، در روی دیگر آن جوامع انسانی بیش از هر زمان امکان مبادله و تعامل و به هم پیوستگی مییابند. این چند نکتهی گذرا در مورد تاریخ تنها بدین جهت بود که نشان دهیم این برداشت متفاوت از تاریخ شواهدی مشخص نیز دارد که البته در این مجال کوتاه امکان تفصیل آن نیست. اما با این نظرگاه میتوان سیر تحول تاریخ سیاسی جهان را در نمودار ذیل ترسیم کرد که خلاصهی این برداشت عمومی از تاریخ سیاسی جهان است.
نتیجه
مرور مختصری که بر بعضی از مبانی فکری و اندیشگی و نیز کلیات تحول تاریخ جهان صورت گرفت نشان داد که میتوان به گونهی دیگری از فهم تاریخ نائل شد، فهمی که به ما در بازسازی جهان آینده نیز یاری خواهد رساند. اگر دریابیم که تاریخ تنها منازعه نیست، بلکه وجه دیگری نیز دارد که این وجه دیگر نقش بیشتری در ساختن تمدن جهانی داشته است. جهانی که بر اساس ذهنیتهای ما برساخته میشود جهانی متفاوت خواهد شد. اگر دریابیم که قوام گرفتن و تکامل تمدن بشری و تاریخ سیاسی جهان تحت تأثیر نیروهایی بوده که سبب ساز هم گرایی و همسازی شدهاند و اینها مهمترین نیروی تکامل تاریخ بودهاند، دنیای ما با دنیایی که اهل منازعه توضیح داده و برساختهاند تفاوت خواهد داشت. در واقع کنش و واکنش علوم اجتماعی و به خصوص علم سیاست و روابط بین الملل با تاریخ از این جنس است. در این علوم، بینش و نگرشهای عمومیای به دست میآید که میتوان با آنها سیمایی متفاوت و دیگرگون از تاریخ ترسیم کرده و جهان را به مسیری دیگر هدایت کرد.پینوشتها:
1. دانشیاردانشکده حقوقی و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی hoseinsalimi@yahoo.com.
2. polygenic.
3.Georges Cuvier.
4. Charolus Linnaeus.
5. Johann Blamenbach.
6. Comte de Buffon.
7. Synthesis.
8. A.priori.
9. Sensualists.
10. Intellectualists.
11. Phrygia.
12. Ankyra.
- پالمر، ر. (1383). تاریخ جهانی نو، ترجمهی ا. طاهری، تهران: امیرکبیر.
- دان، ر. (1384). تاریخ تمدن و فرهنگ جهان، ترجمهی ع. آذرنگ، تهران: طرح نو.
- زرین کوب، ع. (1377). تاریخ مردم ایران، ج1، تهران: امیرکبیر.
- سلیمی، ح. (1381). فرهنگ گرایی، حقوق بشر و جهانی شدن، تهران: وزارت امور خارجه.
- فریدمن، ت. (1388). جهانی مسطح است؛ تارخ فشردهی قرن بیست و یکم، ترجمهی ا. عزیزی، تهران: هرمس.
- مکالا (1387). بنیادهای علم تاریخ، ترجمهی ا. گل محمدی، تهران: نی.
- هابرماس، ی.(1380). جهانی شدن و آینده دموکراسی منظومه پساملی، ترجمهی ک. پولادی، تهران: مرکز.
- هابز، ت. (1380). لویاتان، ترجمهی ح. بشیریه، تهران: نی.
- هرودوت (بیتا)، تواریخ، ترجمهی مازندرانی، تهران: فرهنگستان ادب و هنر ایران.
- هگل، ج (1379). عاقل در تاریخ، ترجمهی ح، عنایت، تهران: شفیعی.
- Esposito, J. (1999). The Oxford History of Islam. Oxford University Press.
- Hegel, J. W. (2001). The Philosophy of Right. (S. Dyde, Trans.) Ontario: Batoche Books.
- Holmes, G. (2001). The Oxford History of Medievol Europe. Oxford: Oxford University Press.
- Kant, I. (2009). Critique of Pure Reason. (J. Meikelejohn, Trans.) New York: Cosimo classics.
- Kant, I. (1795). Perpetual Peace, a Philosophical Sketch.
- Kant, I. (1991). Political Writings. Camridge: Cambridge University Press.
- Robertson, R. (1992). Globslization, Social Theory and Global Culture. London: Sage.
- Ward, L. F. (2010). Haeckel's Genesis of Man, Or, History of the Development of the Human Race. London: General Books.
منبع مقاله :
به کوشش داریوش رحمانیان؛ (1392)، مجموعه مقالات همایش تاریخ و همکاریهای میان رشتهای، تهران: پژوهشکده تاریخ اسلام، چاپ اول.