اي آنکه همي قصه‌ي من پرسي هموار

گويي که چگونه‌ست بر شاه ترا کار اي آنکه همي قصه‌ي من پرسي هموار گفتار چه بايد که همي‌داني کردار چيزيکه همي‌داني بيهوده چه پرسي آري ز پي شکر به کار آيد گفتار ور گويي گفتار ببايد ز پي شکر
پنجشنبه، 1 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي آنکه همي قصه‌ي من پرسي هموار
اي آنکه همي قصه‌ي من پرسي هموار
اي آنکه همي قصه‌ي من پرسي هموار

شاعر : فرخي سيستاني

گويي که چگونه‌ست بر شاه ترا کار اي آنکه همي قصه‌ي من پرسي هموار
گفتار چه بايد که همي‌داني کردار چيزيکه همي‌داني بيهوده چه پرسي
آري ز پي شکر به کار آيد گفتار ور گويي گفتار ببايد ز پي شکر
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا يار کاريست مرا نيکو و حاليست مرا خوب
امروز من از دي به و امسال من از پار از فضل خداوند و خداوندي سلطان
با نعمت بسيارم و با آلت بسيار با ضيعت بسيارم و با خانه‌ي آباد
هم با صنم چينم و هم با بت تاتار هم با رمه‌ي اسبم و هم با گله‌ي ميش
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار ساز سفرم هست و نواي حضرم هست
وز فرش مرا خانه چو بتخانه‌ي فرخار از ساز مرا خيمه چو کاشانه‌ي ماني
زين نعمت و زين آلت و زين کار و ازين بار ميران و بزرگان جهان را حسد آيد
خدمتگر محمود چنين بايد هموار محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
با مجلسيان يابم در مجلس او بار با موکبيان جويم در موکب او جاي
در دامن من بخشش او بدره‌ي دينار ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد
چون شکر کنم در خور اين ابلق رهوار گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه
زين اسب شدم با خطر و قيمت و مقدار از خواسته با رامش و با شادي بودم
من فخر به کف کردم و ايمن شدم از عار اين اسب نه اسبست که سرمايه‌ي فخرست
تاجي بود آراسته از لل شهوار اسبي که چنو شاه دهد اسب نباشد
بر تاج شهان صورت اين مرکب بنگار اي آنکه به ياقوت همي تاج نگاري
بي‌صبر شد و کرد غم خويش پديدار دشمن که برين ابلق رهوار مرا ديد
امروز کلاه و کمرت بايد ناچار گفتا که به ميران و به سرهنگان ماني
بشکيب و صبوري کن تا شب بنهد بار گفتم تو چه داني که شب تيره چه زايد
آن شه که بدين اسب مرا ديد سزاوار باشد که بدين هر دو سزاوار ببيند
ما را نزني طعنه به کج بستن دستار خواهم کله و از پي آن خواهم تا تو
هرگز بنکويي نرسد مرد سبکسار کار سره و نيکو بدرنگ بر آيد
بي‌وقت بود کار به سر بردن دشوار با وقت بود بسته همه کار و همه چيز
چون وقت بود کار چنان گردد هموار چون حال بر اين جمله بود وقت ببايد
کس را به بزرگي نرسانند بيکبار من تنگدلي پيشه نگيرم که بزرگان
از بهر دعا نيز به شب باشم بيدار خدمت کنم او را به دل و ديده همه روز
کورا به همه حال معين باش و نگهدار گويم که خدايا به خدايي و بزرگيت
عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار چندانکه بود ممکن و او را به دل آيد
در مصر کند قرمطيان را همه بر دار تا در عوض عمر که بدهي ز پي دين
چونانکه به شمشيرش کم کردي کفار کم کن به قوي بازوي او قرمطيان را
چون کرد به شادي و به پيروزي باز آر توفيق ده او را و ببر تا بکند حج
با خاطر خرم بود و با دل هشيار پيوسته ازو دور بود انده و دايم
با سنت و با سيرت پيغمبر مختار در دولت و در ملک هميدار مر او را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط