اسبها به سرعت میآمدند و پشت سرشان گردوغبار زیادی به هوا برمی خاست. نمیدانم چه شده بود. خوب که نگاهشان کردم هر سه تا سوارشان را شناختم. اسبهای جوانهای قبیلهیمان بودند.
دوباره دستم را سایبان چشمهایم کردم و به پشت سرشان خیره شدم. کسی به دنبالشان نبود؛ یعنی آنها از دست هیچ دشمنی فرار نمیکردند؛ پس چرا آنقدر به سرعت میآمدند و به نخلستان ما نزدیک میشدند؟!
من بالای درخت پُرشاخ و برگ توت بودم و داشتم سبدم را از توتهای درشت و شیرین پُر میکردم. گفتم همان بالا میمانم تا ببینم از باغ ما چه میخواهند.
اسبها وارد باغ شدند و به نزدیکی کلبه یمان رسیدند؛ بعد ایستادند و پوزههایشان را به هوا دادند. از بالای درخت پایین نیامدم؛ فقط با دقت نگاهشان کردم. هر سهتایشان را میشناختم. جوانهای همسن و سالِ هم قبیلهایام بودند. لابهلای شاخهها پنهان ماندم و صبر کردم ببینم آنها چه میکنند.
شُعیب که هیکل گردی داشت از اسبش پایین پرید و صدایم زد: «آهای مشکور... مشکور... کجایی؟»
بقیه هم با همان صدای بلند صدایم زدند؛ اما گفتم باز هم صبر میکنم ببینم آنها با آن عجله و شتاب دنبال چه چیزی هستند. شعیب گفت: «نه خودش هست نه پدرش!»
«تمیم» از روی اسبش دولّا شد و سرِ شعیب داد زد: «برو داخل کلبهیشان را بگرد، شاید پنهان شدن!»
«عُدی» که روی اسب بود گفت: «نه... اگر پدرش باشد بد میشود؛ ممکن است بو ببرد که ما چه می خواهیم.»
شعیب کلّه اش را توی کلبه کرد و آرام گفت: «مشکور!»
اما جوابی نشنید. حالا داشتم به کارشان شک میکردم. آنها دنبال چه چیزی بودند؟!
تمیم گفت: «شاید با پدرش به یک جای دور رفتهاند؛ به کوهستان یا محلههای دور از مدینه؟!»
شعیب دستار کثیف خود را از سر برداشت و آن را تکاند و گفت: «یعنی آن گنج را هم با خودشان بردهاند؟!»
به خودم گفتم: «آنها چه میگویند؟ گنج... کدام گنج؟!»
تنم به شاخهای خورد و لرزید. آنها کلّههایشان را در اطراف چرخاندند.
عدی پرسید: «چه صدایی بود؟!»
آن دوتا گفتند: «نمیدانیم!»
بعد با شک بیشتری به دوروبر خود نگاه کردند. حالا من بیش از آنها کنجکاو بودم که بفهمم منظورشان از گنج چیست. شاید پدرم گنجی را پیدا کرده بود و من خبر نداشتم؛ حالا هم خبرش زودتر از من به آنها رسیده؛ اما من پدرم را همین چند دقیقه پیش دیدم که گفت میروم نخلستان بالا تا ببینم پدربزرگ آنجاست!
شعیب و تمیم سوار اسبهایشان شدند. عدی داد زد: «هرجا که باشی پیدایت میکنیم. آن گنج برای تو زیاد است. مگر قرار نبود ما چیزی را ازهم پنهان نکنیم؟!»
حسابی گیج شده بودم. بدنم خیس عرق شده بود و سبد توت، توی دستم میلرزید. خواستم جوابشان را بدهم که فکر کردم هنوز زود است. ممکن است حرفهایم را باور نکنند و کار دستم بدهند. آمدم خودم را جابهجا کنم که سبد توتها از دستم افتاد و از لابهلای شاخهها رد شد و رفت پایین. آن ها به من خیره شدند و خندیدند. بعد هم عدی داد زد: «هان! تو آنجا هستی و جواب نمیدهی، لابد آن گنج باارزش را هم بالای درخت پنهان کردهای؟»
هرسه از اسبهایشان پایین آمدند. پیش از آنکه آنها از درخت بالا بیایند. خودم پایین پریدم. ناگهان شعیب یقهی دشداشهام را چسبید و گفت:
- «چرا به ما نگفتی گنج پیدا کردهای؟»
خندیدم و گفتم: «کدام گنج؟»
آن دو نفر دیگر سرم داد زدند: «کدام گنج؟!»
عدی گفت: «مگر قرارمان نبود چیزی را از هم پنهان نکنیم؟!»
با دلهره گفتم: «آخر من نمیفهمم شما از چه چیزی حرف میزنید. من که گنج پیدا نکرده ام.»
آنها من را کشان کشان به داخل کلبه بردند و دوباره سؤال پیچم کردند. وقتی التماس من را دیدند دست از سرم برداشتند و هریک کناری لَم دادند؛ اما هنوز هم مشکوک نگاهم میکردند. خواستم بروم برایشان توت بیاورم که تمیم گفت: «نه! نمیگذاریم از دست ما فرار کنی، ما باید تو را به میان قبیله ببریم و ماجرای گنج را به ابونُعمانه بگوییم.»
التماس کردم و گفتم: «اگر ابونعمانه بفهمد کارم تمام است. نه حرفم را باور میکند و نه آزادم میگذارد؛ تازه پدر و پدربزرگم را هم به خاطر من مجازات میکنند.»
آن سه نفر دوباره سرم داد زدند و هریک چیزی گفتند. ناگهان درِ کلبه لرزید و پدر و پدربزرگ پا به کلبه گذاشتند. پدر که اخمو نگاهم میکرد پرسید: «اینجا چه خبر است؟»
آن سه نفر برخاستند و گفتند: «مشکور گنج پیدا کرده!»
دهان پدر از تعجب باز شد. من گفتم: «این ها دروغ می گویند!»
پدربزرگ خندید. من و بقیه تعجب کردیم. پدربزرگ آمد جلو دستم را گرفت و گفت: «خُب خودت مگر دیشب به من نگفتی که توی مسجد رفتی و برای اولین بار با امام حسن مجتبی علیه السلام حرف زدی، بعد هم یک گنج...»
آه... انگار پدربزرگ با حرفهایش بار سنگینی را از روی شانههایم برداشت. آن ماجرا پاک از یادم رفته بود.
همین دیشب بود که رفتم مسجد، دیدم امام مجتبی علیه السلام در مسجد است و فرزند کوچکی هم در بغل اوست. هنوز وقت اذان نشده بود. جلو رفتم و گفتم: «چه خوب شد شما را در اینجا زیارت کردم! من شما را دوست دارم!»
امام حسن مجتبی علیه السلام با مهربانی گفت: «اول سلام، بعد کلام!»
بعد ادامه داد: «سلام کردن هفتاد پاداش نیک دارد که 69 پاداش آن به سلام کننده میرسد و یک ثواب به جوابدهنده. بخیل کسی است که در سلام کردن بُخل بورزد؛ یعنی سلام نمیکند و منتظر سلام دیگران است.»
من با خجالت گفتم: «ای پسر پیامبر خدا! امروز نصیحت بزرگی به من کردی. من هرگز فکر نمیکردم سلام کردن به دیگران، این همه ارزش داشته باشد!»
بعد هم رفتم پیش پدربزرگ و ماجرا را برایش تعریف کردم. پدربزرگ گفت: «امشب پسر عزیز فاطمه سلام الله علیها به تو گنج باارزشی بخشید؛ از این گنج خوب نگهداری کن!»
دوباره دستم را سایبان چشمهایم کردم و به پشت سرشان خیره شدم. کسی به دنبالشان نبود؛ یعنی آنها از دست هیچ دشمنی فرار نمیکردند؛ پس چرا آنقدر به سرعت میآمدند و به نخلستان ما نزدیک میشدند؟!
من بالای درخت پُرشاخ و برگ توت بودم و داشتم سبدم را از توتهای درشت و شیرین پُر میکردم. گفتم همان بالا میمانم تا ببینم از باغ ما چه میخواهند.
اسبها وارد باغ شدند و به نزدیکی کلبه یمان رسیدند؛ بعد ایستادند و پوزههایشان را به هوا دادند. از بالای درخت پایین نیامدم؛ فقط با دقت نگاهشان کردم. هر سهتایشان را میشناختم. جوانهای همسن و سالِ هم قبیلهایام بودند. لابهلای شاخهها پنهان ماندم و صبر کردم ببینم آنها چه میکنند.
شُعیب که هیکل گردی داشت از اسبش پایین پرید و صدایم زد: «آهای مشکور... مشکور... کجایی؟»
بقیه هم با همان صدای بلند صدایم زدند؛ اما گفتم باز هم صبر میکنم ببینم آنها با آن عجله و شتاب دنبال چه چیزی هستند. شعیب گفت: «نه خودش هست نه پدرش!»
«تمیم» از روی اسبش دولّا شد و سرِ شعیب داد زد: «برو داخل کلبهیشان را بگرد، شاید پنهان شدن!»
«عُدی» که روی اسب بود گفت: «نه... اگر پدرش باشد بد میشود؛ ممکن است بو ببرد که ما چه می خواهیم.»
شعیب کلّه اش را توی کلبه کرد و آرام گفت: «مشکور!»
اما جوابی نشنید. حالا داشتم به کارشان شک میکردم. آنها دنبال چه چیزی بودند؟!
تمیم گفت: «شاید با پدرش به یک جای دور رفتهاند؛ به کوهستان یا محلههای دور از مدینه؟!»
شعیب دستار کثیف خود را از سر برداشت و آن را تکاند و گفت: «یعنی آن گنج را هم با خودشان بردهاند؟!»
به خودم گفتم: «آنها چه میگویند؟ گنج... کدام گنج؟!»
تنم به شاخهای خورد و لرزید. آنها کلّههایشان را در اطراف چرخاندند.
عدی پرسید: «چه صدایی بود؟!»
آن دوتا گفتند: «نمیدانیم!»
بعد با شک بیشتری به دوروبر خود نگاه کردند. حالا من بیش از آنها کنجکاو بودم که بفهمم منظورشان از گنج چیست. شاید پدرم گنجی را پیدا کرده بود و من خبر نداشتم؛ حالا هم خبرش زودتر از من به آنها رسیده؛ اما من پدرم را همین چند دقیقه پیش دیدم که گفت میروم نخلستان بالا تا ببینم پدربزرگ آنجاست!
شعیب و تمیم سوار اسبهایشان شدند. عدی داد زد: «هرجا که باشی پیدایت میکنیم. آن گنج برای تو زیاد است. مگر قرار نبود ما چیزی را ازهم پنهان نکنیم؟!»
حسابی گیج شده بودم. بدنم خیس عرق شده بود و سبد توت، توی دستم میلرزید. خواستم جوابشان را بدهم که فکر کردم هنوز زود است. ممکن است حرفهایم را باور نکنند و کار دستم بدهند. آمدم خودم را جابهجا کنم که سبد توتها از دستم افتاد و از لابهلای شاخهها رد شد و رفت پایین. آن ها به من خیره شدند و خندیدند. بعد هم عدی داد زد: «هان! تو آنجا هستی و جواب نمیدهی، لابد آن گنج باارزش را هم بالای درخت پنهان کردهای؟»
هرسه از اسبهایشان پایین آمدند. پیش از آنکه آنها از درخت بالا بیایند. خودم پایین پریدم. ناگهان شعیب یقهی دشداشهام را چسبید و گفت:
- «چرا به ما نگفتی گنج پیدا کردهای؟»
خندیدم و گفتم: «کدام گنج؟»
آن دو نفر دیگر سرم داد زدند: «کدام گنج؟!»
عدی گفت: «مگر قرارمان نبود چیزی را از هم پنهان نکنیم؟!»
با دلهره گفتم: «آخر من نمیفهمم شما از چه چیزی حرف میزنید. من که گنج پیدا نکرده ام.»
آنها من را کشان کشان به داخل کلبه بردند و دوباره سؤال پیچم کردند. وقتی التماس من را دیدند دست از سرم برداشتند و هریک کناری لَم دادند؛ اما هنوز هم مشکوک نگاهم میکردند. خواستم بروم برایشان توت بیاورم که تمیم گفت: «نه! نمیگذاریم از دست ما فرار کنی، ما باید تو را به میان قبیله ببریم و ماجرای گنج را به ابونُعمانه بگوییم.»
التماس کردم و گفتم: «اگر ابونعمانه بفهمد کارم تمام است. نه حرفم را باور میکند و نه آزادم میگذارد؛ تازه پدر و پدربزرگم را هم به خاطر من مجازات میکنند.»
آن سه نفر دوباره سرم داد زدند و هریک چیزی گفتند. ناگهان درِ کلبه لرزید و پدر و پدربزرگ پا به کلبه گذاشتند. پدر که اخمو نگاهم میکرد پرسید: «اینجا چه خبر است؟»
آن سه نفر برخاستند و گفتند: «مشکور گنج پیدا کرده!»
دهان پدر از تعجب باز شد. من گفتم: «این ها دروغ می گویند!»
پدربزرگ خندید. من و بقیه تعجب کردیم. پدربزرگ آمد جلو دستم را گرفت و گفت: «خُب خودت مگر دیشب به من نگفتی که توی مسجد رفتی و برای اولین بار با امام حسن مجتبی علیه السلام حرف زدی، بعد هم یک گنج...»
آه... انگار پدربزرگ با حرفهایش بار سنگینی را از روی شانههایم برداشت. آن ماجرا پاک از یادم رفته بود.
همین دیشب بود که رفتم مسجد، دیدم امام مجتبی علیه السلام در مسجد است و فرزند کوچکی هم در بغل اوست. هنوز وقت اذان نشده بود. جلو رفتم و گفتم: «چه خوب شد شما را در اینجا زیارت کردم! من شما را دوست دارم!»
امام حسن مجتبی علیه السلام با مهربانی گفت: «اول سلام، بعد کلام!»
بعد ادامه داد: «سلام کردن هفتاد پاداش نیک دارد که 69 پاداش آن به سلام کننده میرسد و یک ثواب به جوابدهنده. بخیل کسی است که در سلام کردن بُخل بورزد؛ یعنی سلام نمیکند و منتظر سلام دیگران است.»
من با خجالت گفتم: «ای پسر پیامبر خدا! امروز نصیحت بزرگی به من کردی. من هرگز فکر نمیکردم سلام کردن به دیگران، این همه ارزش داشته باشد!»
بعد هم رفتم پیش پدربزرگ و ماجرا را برایش تعریف کردم. پدربزرگ گفت: «امشب پسر عزیز فاطمه سلام الله علیها به تو گنج باارزشی بخشید؛ از این گنج خوب نگهداری کن!»
نویسنده: مجید ملامحمدی