فاطمه نفری داستان زیر را که درباره پیاده روی اربعین و اشتیاق نوجوانان برای شرکت در این پیاده روی عظیم است را با قلم زیبای خود نگاشته است.شوقی که هیچ وقت برای نوجوانان کربلا رفته و نرفته خاموش نخواهد شد.داستان نوجوانی که در کنار انجام واجب الهی مانند نماز به رضایت والدین جهت پیاد روی اربعین نیاز دارد.
داستانی درباره «پیاده رویی اربعین» به قلم فاطمه نفری
از کلاس که درآمدیم، محسن گفت: «بالاخره چکار میکنی؟ والّا عروس هم موقع بله گفتن آنقدر فکر میکند! مدرسه هم که به بخشنامهی جدید گیر نمیدهد! ما عصر راه میافتیم. دیرتر شود بموقع نمیرسیم!» چیزی نگفتم، ترسیدم اگر بگویم بهم بخندد و بگوید: «ای بچّه ننه!»
صدای اذان میآمد، از محسن خداحافظی کردم و رفتم به سمت نمازخانهی مدرسه. بعضی وقتها که حوصله داشتم، قبل رفتن به خانه، نمازم را به جماعت میخواندم.
اینطوری به خانه که میرسیدم ناهار میخوردم و درجا ولو میشدم. خیالم هم از نمازم راحت بود.
امروز هم دلم خیلی گرفته بود و رفتم به نمازخانه و از خود امام حسین«ع» خواستم که اگر لیاقتش را دارم مرا بطلبد. آخر یکی از آرزوهایم این بود که برای اربعین توی بینالحرمین سینه بزنم؛ امّا پارسال هم به خاطر مادر با دوستهایم راهی نشدم.
بچّهها آنقدر از سفر پارسالشان تعریف میکردند که دلم هرلحظه بیشتر هوایی میشد. از پیادهروی اربعین و حسّ و حال خوبش، از مهمان نوازی و پذیرایی عراقیها که فقط مختص اربعین بود... آن قدر میگفتند که من هم دلم میخواست همراهشان بروم.
آن وقت دوربین عکّاسیام را هم با خودم میبردم و کلّی عکس فوقالعاده میگرفتم. تازه کلّی هم سوغاتی برای معصومه و مادر میآوردم.
امّا مادر را چه میکردم؟ بعد از بابا نمیتوانست دوریام را تحمّل کند. مدام میترسید اتّفاقی بیفتد و مرا هم از دست بدهد! هرچه هم میگفتم که کربلا، اربعین امن و امان است، باورش نمیشد. اصلاً کاش پاهایش اینقدر درد نمیکرد و با هم میرفتیم؛ امّا میگفت نمیتواند آن همه پیادهروی کند.
حالا باید چکار میکردم؟ بدون رضایت مادر که نمیشد! امّا... خیلی حیف بود، مگر زیارت کربلا کم سعادتی بود، آن هم توی اربعین؟!
سفر امسال را که به مادر گفتم، اشک پر شد تو چشمهایش و سکوت کرد، معصومه گفت: «سکوت علامت خوبی است. من هم تلاشم را میکنم که راضیاش کنم، به شرطی که امسال کنکور را درجا قبول شوی. ضمناً یک سوغاتی سفارشی هم برایم بیاوری.» خندیدم و گفتم: «ممنون آبجی بزرگهی طمعکار.» معصومه خندید و چشمک زد.
چشمک معصومه امیدوارم کرد. به قول معصومه، این سکوت میتوانست به رضایت تبدیل شود؛ امّا اگر بیش از حد طولانی میشد؟ بچهها میخواستند راهی شوند که برای اربعین کربلا باشند!
نماز را با هزار آرزو و امید خواندم. کاش مامان زودتر جوابم را میداد تا تکلیفم را میدانستم.
از نمازخانه که زدم بیرون، گوشیام زنگ خورد. صدای مادر بود: «پسرم! کجایی؟ زود بیا خانه، وسایلت را جمع کردهام، مگر نمیخواهید عصر راه بیفتید به سمت کربلا؟»
نتیجه:
آنچه از داستان برداشت می شود این است.روح و فطرت پاک جوانان و نوجوانان را والدین آنها دریابند و در بعضی شرایط به آنها سخت گیری نکنند. بخصوص اگر در مسیر خود سازی و تقویت دین باوری و قرب الهی گام قدم برمی ندارد.
آنچه مسلم است، در بعضی اجتماعات دینی مثل پیاده روی اربعین که مورد علاقه و شوق و گرایش جوانان است حتی اگر نماز هم نخوانند.این پیاده روی آنها اثر تربیتی و معنوی خواهد گذاشت، که کمک و همراهی والدین به فرزندان در این مسیر بیشتر مورد تاکید قرار گرفته است.
منبع:
«فاطمه نفری» نویسنده کتاب و برگزیده جشنواره داستان انقلاب است.درباره زندگی نوجوانی در دوران انقلاب.
*این مقاله در تاریخ 06/1/ 1401 بروزرسانی شده است