مادر وقت رفتن آمده بود توی اتاق، بیسکویت آورده بود با نسکافه، سرش را بوسیده بود. بعد برای بار هزارم پرسیده بود: «واقعاً نمی خوای بیایی؟» نمی خواست برود، تصمیمش را گرفته بود، چیزی ته دلش را قلقلک می داد که لب تاب را خاموش کند، دامن صورتی اش را بپوشد با کفش عروسکی، پیراهن سفیدش را تن کند با گوشواره های گیلاسی، چند ساعتی برود خانهی عمّه و توی دورهمی خوش بگذراند؛ امّا وقتی یاد تاریخ تحویل کارش می افتاد بی خیال می شد. حالا مادر رفته بود؛ اما او دستش به کار نمی رفت یا خمیازه می کشید یا با گوشی اش بازی می کرد، یا دماغش را می خاراند یا خیالش پرواز می کرد به جاهای دور و دراز، به شهر رؤیاها، به آن روزی که پژوهشش توی استان اوّل می شد، اسمش را می زدند توی روزنامه و می توانست پر شود از حسّ خوشبختی.
کتابِ قطور کنار دستش را باز کرد، تکّه کاغذِ لای کتاب را بیرون کشید و شروع کرد به تایپ کردن. معلّمشان گفته بود: «نگین تو استعدادش رو داری، یه موضوع متناسب سنت انتخاب کن، در موردش تحقیق کن و آخرش یه خروجی خوب ازش دربیار. هرکمکی خواستی روی من حساب کن.»
نگین موضوعش را انتخاب کرده بود، بعد از کلاس های مدرسه مانده بود توی کتابخانه، بیشتر از صد کتاب دیده بود، نکتهبرداری کرده بود، خلاصهنویسی و... حالا مانده بود خروجی، یک خروجی طلایی.
به تصویرِ مبهم خود توی صفحهی لب تاب لبخند زد، سعی کرد دورهمی و خوراکی های خوشمزه اش را فراموش کند.
***
پدر روزنامه را گذاشت روی میز و صدا زد: «نگین خانوم! گلبرگ خانوم! بیا ببینم.» نگین دست از کتاب خواندن برداشت و رفت سمت پدر. پدر اشاره کرد به روزنامه.
- «دیگه اینقدر مهم شدی توی صفحهی اول اسمتو زدن. به عنوان پژوهشگر برتر نوجوان.»
- - «چیزی شده گلدسته ی بابا؟»
***
صدای تق در نگین را به خود آورد. توی تخت نشست و گفت: «بفرمایید!» مادر ایستاده بود توی چهارچوب در با همان لبخندِ آرام همیشگی.
- - «اجازه هست؟ دختر ما با ما قهره؟»
- - «نه بابا، چه قهری! یکم حال ندار بودم.»
- - «شاید چون پژوهشت اوّل شده رفتی توی کلاس؟ قیافه می گیری برای ما شیطون!»
- - «نمی گی چی شده؟ بابات نگرانته، من نگران نیستم ولی، می گم نگین بزرگ شده، عاقل شده. اگه بخواد به ما میگه حرف دلش رو. غیر از اینه؟!»
- نظر من به دست آوردن هرچیز قیمتی داره. اگه تو هم زندگی عادّی تو ادامه می دادی هیچ وقت اسمت رو توی روزنامه نمی زدن؛ امّا نگین موفّقیّت همیشه به معنی خوشبختی و حال خوب نیست. مرز بین خوشبختی و بدبختی خیلی باریکه. باید بلد باشی خوشبختی رو به لحظهلحظهی زندگیت گره بزنی. ببین تو دوهفته زودتر مقالها ت رو تموم کردی. خب می تونستی کمتر به خودت سخت بگیری، هم تحقیق کنی هم مهمونی بیای، هم خلاصهنویسی کنی، هم با دوستات بیرون بری، تولّد بگیری، اصلاً مگه چی می شد اگه یک ساعت کتاب ها رو می بستی و می رفتی زیر بارون؟ هان؟»
- - «گلبرگ خانوم بابا! عمر زود می گذره، تو فقط یه بار بچّگی، نوجونی و جوونی رو تجربه می کنی. حالا هم غصّه نخور، یاد میگیری چطور زندگی کنی، خوشبخت باشی؛ امّا خودت رو فدای موفّقیّت نکنی. خوشبختی چیزی نیست که بخوای بهش برسی، باید بسازیش. خوشبختی یه حسِّ که مزهی لیمو شیرین می ده.»
منبع: مجله باران