مفهوم شناسي «ختم» و «طبع» بر قلب از منظر قرآن(3)

در مفهوم شناسي واژه «طبع» آمده است که طبع، مهر و ختم برچيزي است. «طبع علي قلوبهم» يعني آنکه ميان خدا و بنده اش حد و نهايتي است که اگر بنده با انجام گناه به آن نهايت برسد، بر قلبش مهر زده مي شود و تنها...
جمعه، 15 بهمن 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مفهوم شناسي «ختم» و «طبع» بر قلب از منظر قرآن(3)

مفهوم شناسي «ختم» و «طبع» بر قلب از منظر قرآن(3)
مفهوم شناسي «ختم» و «طبع» بر قلب از منظر قرآن(3)


 

نويسنده:ام سلمه نعيم اميني*




 

مفهوم شناسي طبع بر قلب
 

1- معناي لغوي «طبع»
 

در مفهوم شناسي واژه «طبع» آمده است که طبع، مهر و ختم برچيزي است. «طبع علي قلوبهم» يعني آنکه ميان خدا و بنده اش حد و نهايتي است که اگر بنده با انجام گناه به آن نهايت برسد، بر قلبش مهر زده مي شود و تنها با دورشدن از آن موفق به خير مي شود. (فراهيدي، 23/2) برخي ديگر از لغت پژوهان نيز طبع را مترادف ختم دانسته و چنين گفته اند که طبع همان ختم است و آن تأثير در گل و مانند آن مي باشد و طبع در آيه «طبع الله علي قلبه» به معناي ختم مي باشد. «طبع
الله علي قلوب الکافرين» يعني آنها توجه نمي کند و بر قلب هايشان پوشش و پرده اي است که آنها موفق به خير نمي شوند. ابواسحاق نحوي نيز طبع و ختم در لغت را داراي معناي واحدي مي داند که آن پرده و پوشش بر چيزي و محافظت از ورود چيزي به درون آن است، همان طور که خداوند فرموده است: «ام علي قلوب اقفالها» (محمد/24) و «کلا بل ران علي قلوبهم» (مطففين/14). اما ابن اثير به هم معنايي «طبع» با «رين» اشاره کرده است، حال آنکه مجاهد، رين را آسان تر و ساده تر از طبع، و طبع را ساده تر از اقفال و اقفال را شديدتر از طبع مي داند. (ابن منظور، 232/8)
راغب، معنايي متفاوت با آنچه بيان شد مطرح مي کند و ترادف کامل ميان اين دو واژه را نمي پذيرد. از نظر او، «طبع» حالت دادن چيزي و آن را به شکلي درآوردن است، مانند طبع سکه و ضرب درهم. طبع اعم از «ختم» و اخص از «نقش» است. (راغب اصفهاني، /51) در واقع راغب با بيان اين مطلب، به تفاوت معنايي ختم و طبع اشاره کرده، به گونه اي که از نظر او، هر ختمي طبع است، اما هر طبعي معناي ختم را ندارد. او ميان اين دو واژه رابطه عام و خاص برقرار کرده است.
آنچه بيان شد، تفسير «طبع» بود با سکون «باء» که در کتب لغت به آن اشاره شده است. لغت پژوهان ذيل واژه «طبع»، به «طبع القلوب» که به معناي آلودگي است، اشاره کرده اند. مفهوم «الطبع»، چرک و آلودگي و زنگار شديد است که بر شمشير مي نشيند. «طبع الرجل» نيز هنگامي گفته مي شود که در فرد، روزنه و نفوذي براي انجام کار خير نيست و مانند شمشيري است که روي آن را زنگار گرفته است. (فراهيدي، 23/2) در حديث است که «من ترک ثلاث جمع من غير عذر طبع الله علي قلبه»؛ «هر کس بدون داشتن عذري سه نماز جمعه را ترک کند، خداوند بر قلبش مهر مي زند.» اصل واژه «طبع» به معناي آلودگي و زنگار بر شمشير است که بعدها براي هر آنچه مشابه آن بوده، مانند گناهان و غير آن از زشتي ها و قبيحات، استعاره گرفته شده است. (ابن منظور، 232/1)

2- معناي اصطلاحي «طبع» در قرآن
 

طبع در قرآن، يازده مرتبه به کار رفته است که در آيات نساء/155، توبه/87 و 93، محمد/16، اعراف/100 و 101، يونس/74، روم/59، غافر/35 و منافقون/3 اشاره به طبع بر قلب دارد، اما در آيه 108 سوره نحل، طبع در همنشيني با قلب و سمع و بصر آمده است. طبع در اصطلاح قرآن، کنايه از نفوذناپذيري دل هاست و در مورد کساني که وجدان و آگاهي و عقل سالم را به کلي از دست داده اند و اميدي به هدايت آنان نيست به کار رفته است. (مکارم شيرازي، تفسير نمونه، 489/16)
در آياتي از قرآن که سخن از طبع بر دل هاست، اين طبع سبب عدم درک واقعيات هستي مي گردد. آنجا که خداوند مي فرمايد: (نطبع علي قلوبهم فهم لا يسمعون) (اعراف/100)؛ «بر دل هايشان مهر مي نهيم تا ديگر (سخن حق را) نشنوند.» و يا آنجا که فرموده است: (رضوا بأن يکونوا مع الخوالف و طبع علي قلوبهم فهم لا يفقهون) (توبه/87)؛ «راضي شدند که با خانه نشينان باشند، بر دل هاي آنان مهر نهاده شده، در نتيجه قدرت درک ندارند. »

3- عوامل طبع
 

طبع بر قلب، ناشي از اعمال خلاف و انواع گناهان است که آثارسوئي بر روي حس تشخيص و درک و ديد انسان مي گذارد و سلامت فکر او را تدريجاً از او مي گيرد. انسان هر قدر که در اين راه پيش رود، قلبش به مرحله اي از سختي مي رسد که هيچ چيزي نمي تواند در آن نفوذ کند و مانند نقشي که بر سکه مي زنند، نقش ثابت به خود مي گيرد. سکه هاي قلب انسان نقش کفر و نفاق و گناه به خود مي گيرد و به آساني دگرگون نمي گردد. دريچه قلب او به روي همه حقايق بسته مي شود و قدرت تمييز که بهترين نعمت الهي است از او گرفته مي شود. در اينجا به آنچه که موجب طبع بر قلب مي گردد اشاره خواهد شد:

الف) حجاب کبر
 

کبر، از جمله گناهان قلبي و بيماري هاي رواني و خصلت هاي زشت است و انساني که به اين گناه آلوده است و دلش به اين بيماري مبتلاست، در بهشتي که دارالسلام و جاي افراد سالم است راه نخواهد يافت. کبرخصلتي است نفساني و حالتي است نهاني که در انسان به واسطه بزرگ تر و بهتر و بلندمرتبه تر ديدن خود از ديگري پيدا مي شود، به طوري که بر اين اعتقاد نادرست تکيه مي کند و خود را مهم و عزيز و بزرگوار و ديگري را ناچيز و ناقابل مي پندارد و به بزرگواري موهوم خود دلشاد مي باشد. (دستغيب شيرازي، /483)
آن دسته از افرادي که از روي کبر و غرورو خودخواهي در برابر آيات الهي به مجادله بر مي خيزند، دل هايشان محجوب و تاريک است و کبر و نخوتشان اجازه نمي دهد حق را درک کنند. در آيه (الذين يجادلون في آيات الله بغير سلطان أتاهم کبر مقتا عندالله و عند الذين آمنوا کذلک يطبع الله علي کل قلب متکبر جبار) (غافر/35)؛ «کساني که درباره آيات خدا - بدون حجتي که بر آنان آورده باشد - مجادله مي کنند، [اين ستيزه] در نزد خدا و کساني که ايمان آورده اند، [مايه] عداوت بزرگي است. اين گونه خدا بر دل هر متکبر زورگويي مهر مي نهد.» به اينکه کبر حجاب و مانعي براي پذيرش حق مي باشد، اشاره شده است.
در حقيقت، لجاجت و عناد در برابر حق پرده اي ظلماني بر فکر مي اندازد و کار به جايي مي رسد که قلب همچون يک ظرف در بسته مهر شده مي شود که نه محتواي فاسد آن بيرون مي آيد و نه محتواي صحيح و درست در آن وارد مي شود. کساني که به خاطر صفت زشت تکبر و جباريت تصميم گرفته اند در مقابل حق بايستند و هيچ واقعيتي را پذيرا نباشند، خداوند روح حق طلبي را از آنها مي گيرد. «متکبر جبار» در اين آيه به عنوان توصيف قلب ذکر شده است (هر چند به صورت اضافه آمده است)، نه به عنوان صفت شخص، و اشاره به اين است که اصل جباريت و کبر از قلب است و از آنجاست که به سراسر وجود انسان سرايت مي کند و تمام اعضا به رنگ تکبر و جباريت در مي آيد. (مکارم شيرازي، تفسير نمونه، 99/20) دل که متکبر باشد، همه اندام متکبر مي شوند. (ابوالفتوح رازي،
32/17) امام باقر (ع) فرموده اند: «ما دخل قلب امري شيء من الکبر الا نقض من عقله مثل ما دخله من ذلک قل ذلک او کثر» (مجلسي، 186/75)؛ «در قلب هر کسي که کبر داخل شود، کم باشد يا زياد، به همان اندازه از عقلش کاسته مي شود.» به راستي هر متکبري کمبود عقل دارد که همان کمبود ايمان است؛ زيرا عقل به معناي ادراک حقايق است و آن که کبر دارد، خداي را به عظمت و رفت و خود را به حقارت و دنائت نشناخته و ادراک ننموده است و هراندازه کبر در دل بيشتر باشد، اين ادراک کمتر خواهد بود. (دستغيب شيرازي، /502-503)
کبر و نخوت که پديده هاي از خودمحوري است، معلول بسته شدن فعاليت هاي سازنده قلب است. هيچ لجني در درون انسان مانند تکبر و خودمحوري مانع جريان آب حيات معرفت و شناخت در درون وي نيست، گاهي اين لجن به مقداري رسوب شده و تحجر يافته است که از ورود حتي يک قطره آب معرفت از جهان قابل شناخت به درون مانع مي گردد. گاهي به مرحله تحجر و رسوب نرسيده، ولي هر آب معرفتي که وارد شود، آن را آلوده و کثيف مي سازد. هنگامي که اين قطب نماي انساني مختل شد و اين مهمانسراي الهي ويران گشت و مدار انسانيت منحرف شد، ديگر نيک و بد و به طور کلي «هست و نيست»، «بايد و نبايد» و «شايد نشايد»، مفاهيم مسخره اي بيش نخواهد بود. (جعفري، /92)

ب)حجاب حب دنيا و دنياپرستي
 

حب دنيا و دنياپرستي از جمله عواملي است که باعث طبع بر قلب مي شود. البته مراد از دنيا اموري است که انسان را از ذات اقدس خداوند و رضاي او دور مي کند و متاع فريب و کالاي نيرنک است؛ (و ما الحياة الدنيا الا متاع الغرور) (آل عمران/185)
کساني که حيات دنيا را - که حياتي مادي است و جز تمتع هاي حيواني و اشتغال به خواسته نفي نتيجه ديگري ندارد- بر حيات آخرت - که حيات دائمي است و اصولاً غايت و هدف از خلقت و زندگي انساني بر آن استوار است - ترجيح دادند، به خاطر اختيار زندگي دنيا و هدف قرار دادن آن، حس تشخيص و شعور عقلشان را از دست دادند و در چارچوب ماديات اسير شدند؛
(ذلک بأنهم استحبوا الحياة الدنيا علي الآخرة و أن الله لا يهدي القوم الکافرين) (نحل/107)
«زيرا آنان زندگي دنيا را بر آخرت برتري دادند و [هم] اينکه خدا گروه کافران را هدايت نمي کند.»
حب به دنيا همچون طوفاني است که در درون جان انسان مي وزد و تعادل ترازوي عقل را به کلي به هم مي زند. دنياپرستي اجازه تفکر سالم و قضاوت صحيح را نمي دهد.
به دنبال از کار افتادن ابزارهاي ادراکي انسان، ديگر نمي توان انتظار کارآيي مورد نظر را از او داشت. نتيجه دنياپرستي آن است که براي دنياپرستان، دانش و درکي نيست و به همين جهت آنان در غفلت غوطه ور هستند؛
(اولئک الذين طبع الله علي قلوبهم و سمعهم و أبصارهم و اولئک هم الغافلون) (نحل/108)
«آنان کساني اند که خدا بر دل ها و گوش ها و ديدگانشان مهر نهاده و آنان خود غافل اند.»
کساني که خداوند بر قلب و گوش و چشمانشان مهر نهاده، از ديدن و شنيدن و درک حق محروم مانده اند و چنين افرادي غافلان واقعي هستند.

ج) حجاب کفر
 

منظور از کفري که باعث طبع بر قلب مي شود، کفري است آميخته با لجاجت، عناد و دشمني نسبت به انبيا و نيز پيمان شکني هاي پي در پي و استهزاي آيات الهي. مسلماً چنين کفري حجاب است، حجابي سخت که اجازه درک حقايق را به انسان نمي دهد و اين چيزي است که آنها براي خود پسنديده اند و جبري در کار نيست. (مکارم شيرازي، پيام قرآن، 370/1) آيه (فبما نقضهم ميثاقهم و کفرهم بآيات الله و قتلهم الأنبياء بغير حق و قولهم قلوبنا غلف بل طبع الله عليها بکفرهم فلا يؤمنون الا قليلاً) (نساء/155)؛ «پس به [سزاي] پيمان شکني شان، و انکارشان نسبت به آيات خدا، و کشتار ناحق آنان [از] انبيا، و گفتارشان که «دل هاي ما در غلاف است» [لعنتشان کرديم]، بلکه خدا به خاطر کفرشان بر دل هايشان مهر زد و در نتيجه جزشماري اندک [از ايشان] ايمان نمي آورند.» مورد خطابش يهوديان پيمان شکن هستند. ختم بر قلب هايشان کنايه از رويگرداني آنها براي قبول حق است. گويي آنها و قبول حق، دو چيزي هستند که يکي از ديگري
فرار مي کند. اين حالت جمود نفس آنهاست که براثراصرار بر کفر طغيان حاصل شده است. (معرفت، 224/3)
کافران خود در مسيرهاي غلط گام برداشتند و بر اثر تکرار و ادامه اعمال ناشايست، انحراف و کفر و ناپاکي آن چنان بر دل هاي آنها نقش بست که درک و شعور را از دست داده اند. اينها به راستي دريچه هاي قلب خود را به روي کفر و بي ايماني گشودند و مسير عقيدتي خود را عوض کردند و در مسير کفر گام نهادند. هوسراني، ظلم و خيانت، کفر و نفاق، عدوان و عصيان است که انسان را دچار طبع مي سازد. اين صفات موجب سلب رحمت، لطف و فيض خداوند متعال مي شود. در روايتي از پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله آمده است که فرموده اند: «الطابع معلق بقائمة العرش، فاذا انتهکت الحرمة و عمل بالمعاصي و اجتري علي الله بعث الله الطابع فيطبع الله علي قلبه فلا يعقل بعد ذلک شيئاً» (ري شهري، خردگرايي در قران و حديث، /216)؛ «مهر بر ستون عرش آويزان است. پس هنگامي که حريم ها شکسته شود و گناهان ارتکاب گردد و بي پروايي نسبت به خداوند صورت پذيرد، خداوند مهر را برانگيزد و بر قلب زند. پس از آن، ديگر چيزي را درک نمي کند.»
از ديگر آيات در مورد طبع بر قلب، آيه (أولم يهد للذين يرثون الأرض من بعد أهلها أن لو نشاء أصبناهم بذنوبهم و نطبع علي قلوبهم فهم لا يسمعون*تلک القري نقص عليک من أنبائها و لقد جاءتهم رسلهم بالبينات فما کانوا ليؤمنوا بما کذبوا من قبل کذلک يطبع الله علي قلوب الکافرين) (اعراف/100-101)؛ «آيا کساني که وارث زمين بعد از صاحبان آن مي شوند، عبرت نمي گيرند که اگر بخواهيم، آنها را نيز به گناهشان هلاک مي کنيم، و بر دل هايشان مهر مي نهيم تا (صداي حق) را نشنوند؟!اينها، شهرها و آبادي هايي است که قسمتي از اخبارآن را براي تو شرح مي دهيم؛ پيامبرانشان دلايل روشن براي آنان آوردند؛ (ولي چنان لجوج بودند که) به آنچه قبلاً تکذيب کرده بودند، ايمان نمي آوردند! اين گونه خداوند بر دل هاي کافران مهر مي نهد (و براثرلجاجت و دامنه گناه، حس تشخيصشان را سلب مي کند)!» است.
در اين آيات سخن از کافران بي ايماني است که حتي با روشن بودن بسياري از حقايق، حاضر به قبول هيچ حقيقتي نمي شدند. لازم به ذکر است عبارت «کذلک يطبع علي قلوب الکافرين» اشاره به هر کافري نيست، زيرا بسياري از حق طلبان
قبل از شنيدن دعوت حق انبيا، در صف کافران بودند و به صف مؤمنان پيوستند. بلکه منظور کساني است که در کفر خود اصرار و لجاجت دارند و همين کفر مانع درک و ديد آنها مي شود. شاهد اين سخن جمله «فما کانوا ليؤمنوا بما کذبوا من قبل» مي باشد. (طباطبايي، 312/8) آنها چنان متعصبند که هرگز حاضر به تغيير روش و بازگشت از باطل به سوي حق نيستند و به واسطه طبع بر قلب، احکام و نصايح را نيز نمي شوند؛ «نطبع علي قلوبهم فهم لا يسمعون». قلب هاي کافران پر شده است از چيزهايي که آنها را از اين آيات دور نگه داشته است.

پي نوشت ها :
 

* دانشجوي کارشناسي ارشد الهيات (علوم قرآن و حديث)

منبع:نشريه پژوهش هاي قرآني ،شماره60-59.
ادامه دارد...

 



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط