دلي که بستهي زنجير زلف ياري نيست دلي که بستهي زنجير زلف ياري نيستشاعر : عبيد زاکاني به پيش اهل نظر هيچش اعتباري نيستدلي که بستهي زنجير زلف ياري نيستبه کارخانهي عيشش سري و کاري نيستسري که نيست در او کارگاه سودائيکه پيش زنده دلان عقل در شماري نيستز عقل برشکن و ذوق بيخودي درياببه دست عاشق بيچاره اختياري نيستملامت من مسکين مکن که در ره عشقاز آنکه بجز غم عشق را کناري نيستدگر مگوي که هر بحر را کناري هستمنم که مثل من آشفته روزگاري نيستز شوق زلف بتان بيقرار و سرگردانمرا از اين دو صفت هيچ عيب و عاري نيستاگر ز مستي و رندي عبيد را عاريست