منم اسير و پريشان ز يار خود محروم شاعر : عبيد زاکاني غريب شهر کسان و ز ديار خود محروم منم اسير و پريشان ز يار خود محروم نشسته در غم و از غمگسار خود محروم به درد و رنج فرومانده و ز دوا نوميد ز قوم و کشور و ايل و تبار خود محروم گزيده صحبت بيگانگان و نااهلان مباد هيچکس از روزگار خود محروم ز روزگار مرا بهره نيست جز حرمان ز سيل اين مژهي سيل بار خود محروم ز آه سينه بسوزم اگر شوم نفسي که ماندهام ز خداوندگار خود محروم ز هر بدي که به من ميرسد...