مردم به عيش و شادي و من در بلاي قرض
مردم به عيش و شادي و من در بلاي قرض
شاعر : عبيد زاکاني
هريک به کار و باري و من مبتلاي قرض مردم به عيش و شادي و من در بلاي قرض آيا اداي فرض کنم يا اداي قرض قرض خدا و قرض خلايق به گردنم فکر از براي خرج کنم يا براي قرض خرجم فزون ز غايت و قرضم برون ز حد وز هيچکس ننالم غير از گواي قرض از هيچ خط نتابم غير از سجل دين در کوچه قرض دارم واندر سراي قرض در شهر قرض دارم واندر محله قرض تا خود کجا بيابم ناگه رجاي قرض از صبح تا به شام در انديشه ماندهام خواهم پس از نماز و دعا از خداي قرض مردم ز دست قرض گريزان و من به صدق از بس که خواستم ز در هر گداي قرض عرضم چو آبروي گدايان به باد رفت مسکين عبيد چون کند آخر دواي قرض گر خواجه تربيت نکند نزد پادشا هرگز کسي نديد به گيتي سزاي قرض خواجه علاء دولت و دين آن که جز کفش