ز مشرق سوي مغرب کرد پرواز | | چو زرين بال عنقاي سرافراز |
سپاه شام شد بر روز پيروز | | نهان گرديد شمع گيتي افروز |
مقرر گشت بر شب پردهداري | | عروس مهر رفت اندر عماري |
ز گوهر بر فلک پيرايه بستند | | هيون کوه را در سايه بستند |
برآمد ماه بر اورنگ شاهي | | فرو شد شاه خاور در سياهي |
بدان صورت که رسم و راي من بود | | در آن گلشن که ماوا جاي من بود |
بروي دوستان در باز کردم | | به آئين جايگاهي ساز کردم |
چو گلزار ارم بستان سرائي | | مقامي همچو جنت جانفزائي |
ز آبش حوض کوثر غوطه خورده | | ز خاکش عنبر تر رشک برده |
بيمن دولت بيدار ناگاه | | نشستم گوش بر در ديده بر راه |
گل نازک مزاج و سرو سرکش | | خور خرم خرام و حور مهوش |
بدان رونق بدان آئين که داني | | چو گنج از ديدهي مردم نهاني |
نقاب از روي چون خورشيد بگشاد | | درآمد ناگهان سرمست و دلشاد |
که باز آيد ز در مجلس فروزي | | مبارک ساعتي فرخنده روزي |
بر شمع رخش پروانه گشتم | | بديدم رويش و ديوانه گشتم |
به دستي زلف مشکين ساز ميکرد | | به دستي چادر از رخ باز ميکرد |
برون آمد گل از غنچه مه از ميغ | | چو زد خورشيد رويش در سرا تيغ |
صنوبر پيش قدش سجده ميبرد | | ز زيبائي گلش در پاي ميمرد |
ز سنبل خرمني بر گل نهاده | | کمند زلف مشکين تاب داده |
خمارين نرگسش بيمار گشته | | لب از باد نفس افکار گشته |
عقيقش رونق عناب برده | | دهانش ز آب حيوان آب برده |
گلاب انگيز گشته گوشهي ماه | | صبا زلفش پريشان کرده در راه |
منور گشت از او کاشانهي ما | | بهشت آئين شد از وي خانهي ما |
زرش بر سر، سرش در پا فشاندم | | ز عزت بر سر و چشمش نشاندم |
سراي ما گلستاني دگر شد | | ز رويش خانه بستاني دگر شد |
چو با دست آيدش چون باشد احوال | | کسي کامي که ميجويد همه سال |
در او بکشاده چشم و رفته از هوش | | نشسته او و من استاده خاموش |
چو درمان مردهاي جان باز يابد | | چو بيماري که درمان باز يابد |
چو شمع از دور سوزان پيش رويش | | ز دل آتش فروزان پيش رويش |
چو شمعم آتشي بر جان فتاده | | نظر بر شمع رخسارش نهاده |
زبان از کار و زور از پاي رفته | | رميده صبر و دل از جاي رفته |
مسلط گشته بر آفاق مهتاب | | چو چشم فتنهجويان رفته در خواب |
ز هر سو مطربان آواز کرديم | | نشاط انگيز بزمي ساز کرديم |
مي آورد و صلاي عيش در داد | | درآمد ساقي از در خرم و شاد |
زهي وقت خوش و حال مبارک | | گرفتم از رخش فالي مبارک |
جهان آواز نوشا نوش بگرفت | | زبانگ ني فلک را گوش بگرفت |
بخور عود و عنبر گشته غماز | | بخار مي خرد را خانه پرداز |
دو چشمش ناز و ساقي جور ميکرد | | پياپي جام زرين دور ميکرد |
بر آن شب زهره شبها رشگ ميبرد | | جهان بر عشرت ما رشگ ميبرد |
حيا را شيشهي دعوي تنک شد | | خرد را چون دماغ از مي سبک شد |
به عزت بوسه بر پايش نهادم | | چو خلخال زرش در پا فتادم |
شدم گستاخ در بيهوده گوئي | | نشستم پيشش از گستاخ روئي |
شکايتهاي هجران عرضه کردم | | حديث تن بر جان عرضه کردم |
وز آن هرلحظه زخمي تازه خوردن | | وز آن اندوه بياندازه خوردن |
وز آن ناليدن شبهاي بيروز | | وز آن آب سرشگ و آه دلسوز |
وز آن مستي وزان بينام و ننگي | | وز آن رندي وز آن بيآب و رنگي |
حمايت بر در همسايه بردن | | وز آن عجز غلام و دايه بردن |
خجل گشتم سخن کوتاه کردم | | چو از حال خودش آگاه کردم |
به چشم مرحمت در حال من ديد | | مرا چون آنچنان بيخويشتن ديد |
زبان بگشاد و مسکين پروري کرد | | پريشان گشت و با دل داوري کرد |
شکايتهاي شوق انگيز ميگفت | | حکايتهاي عذرآميز ميگفت |
تو گوئي مردهاي را زنده ميکرد | | به هر لطفي که با اين بنده ميکرد |
غم ديرينه با غمخوار گفتن | | چو خوش باشد سخن با يار گفتن |
شبي چون سالي و روزي چو ماهي | | مرا چون وصل او اميدگاهي |
چه خوش وقتي چه خوش حاليکه آن بود | | چه خوش سالي چه خوش ماهيکه آن بود |
خوشا آن دولت و آن کامراني | | جواني بود و عيش و شادماني |
که بيند مثل آن دوران، ديگر | | که يابد آنچنان دوران ديگر |
خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز | | خوشا آندور و آن تيمار و آن سوز |
کجا روز جواني باز گردد | | گرفتم دولتم دمساز گردد |
شب قدري چنان کي باز بينم | | اگر روزي نشاط و ناز بينم |
مرا از شوق خود مدهوش ميکرد | | همه شب تا سحر مي نوش ميکرد |
به زيبا روي خود گلشن بياراست | | سحرگاهي صبوحي کرد برخاست |
ز قدش سرو در آزادي آمد | | چمن از مقدمش در شادي آمد |
چو گل بر طرف بستان ميخراميد | | چمان چون شاخ ريحان ميخراميد |
صنوبر پيش سر تا پاش ميمرد | | گل از شوق رخ رعناش ميمرد |
ز قدش سرو بن را پاي درگل | | ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل |
بخواندي آيتي بروي دميدي | | صبا هرگه که رخسارش بديدي |
فشاندي لاله بر آتش سپندي | | چو بگذشتي چنان بالا بلندي |
به صد افسوس ميخنديد بر خود | | چو گل پيش خودش ميديد در خود |
به دامان زر نثار پاش ميکرد | | نظر چون بر رخ زيباش ميکرد |
ز شوق او کله بر خاک ميزد | | شقايق جامه بر تن چاک ميزد |
بساط سبزه خاک پاش ميشد | | صنوبر بندهي بالاش ميشد |
نشاط افزود و عزم باده فرمود | | بدين رونق چو گامي چند پيمود |
دمي از لطف شد همسايهي سرو | | کنار آب ديد و سايهي سرو |
رخش رنگي دگر بر آب ميزد | | بهر دم کز شراب ناب ميزد |
به رعنائي و خوبي داستاني | | چنين زيبا نگاري دل ستاني |
گهي آواز بلبل گوش ميکرد | | گهي بر ياد گل مي نوش ميکرد |
نواي قمري و گلبانگ بلبل | | نسيم نوبهار و نکهت گل |
شده نرگس چو چشم نيممستان | | دل غنچه چو طبع تنگدستان |
چو من فرياد و زاري پيشه کرده | | چکاوک بيقراري پيشه کرده |
مقرر بر عنادل زنده خواني | | چو گبران لاله در آتش فشاني |
ز جوش گل خروشان گشته بلبل | | بريد سبز پوشان گشته بلبل |
بهر برگي نوائي ساز کرده | | ز هر مستي سرود آغاز کرده |
نوا در پردهي نوروز ميکرد | | دمادم نالهي دلسوز ميکرد |
سحرگاه اين ندا در باغ دردار | | به آواز بلند از شاخ شمشاد |
که بختم فرخ است و روز پيروز | | بياور ساقيا مي در ده امروز |
چنين باغي چنين ياري که دارد | | از اين خوشتر سر و کاري که دارد |
از اين مجلس خدايا چشم بد دور | | زهي موسم زهي جنت زهي حور |
ز بوي جرعه گلها نيم مستند | | بده ساغر که ياران ميپرستند |
که هشياري فلاکت آورد بار | | مباش ار عاقلي يک لحظه هشيار |
غم دور فلک تا کي توان خورد | | مخور غم تا به شادي ميتوان خورد |
بغير از باده درماني ندارد | | غم بيهوده پاياني ندارد |
مياور تا توان جز خرمي ياد | | در اين ده روز عمر سست بنياد |