ازين ره دور اگر جانت به کار است | | ره عشاق راهي بيکنار است |
که يک جان را عوض آنجا هزار است | | وگر سيري ز جان در باز جان را |
هزاران جان نو بر تو نثار است | | تو هر وقتي که جاني برفشاني |
نثارش کن که جانها بيشمار است | | وگر در يک قدم صد جان دهندت |
چو دايم زندگي تو بياراست | | چه خواهي کرد خود را نيمجاني |
ز جرم خود هميشه شرمسار است | | کسي کز جان بود زنده درين راه |
خطابم کرد کامشب روز بار است | | درآمد دوش در دل عشق جانان |
که شاخ وصل بي باران به بار است | | کنون بيخود بيا تا بار يابي |
قرار عشق جانان بيقرار است | | چو شد فاني دلت در راه معشوق |
به زارش کشتن است آنگاه دار است | | تو را اول قدم در وادي عشق |
که نور عاشقان در مغز نار است | | وزان پس سوختن تا هم بويني |
به رقص آيي که خورشيد آشکار است | | چو خاکستر شوي و ذره گردي |
چه غم چون آفتابت غمگسار است | | تو را از کشتن و وز سوختن هم |
که اندر هستي خود ذرهوار است | | کسي سازد رسن از نور خورشيد |
مده پندش که بندش استوار است | | کسي کو در وجود خويش ماندست |
بريده سر نهاده بر کنار است | | درين مجلس کسي بايد که چون شمع |
چو گل پر خون و چون نرگس نزار است | | شبانروزي درين انديشه عطار |