در دلم تا برق عشق او بجست در دلم تا برق عشق او بجستشاعر : عطار رونق بازار زهد من شکستدر دلم تا برق عشق او بجستدل ز من بربود و درجانم نشستچون مرا ميديد دل برخاستهناوک سر تيز او جانم بخستخنجر خونريز او خونم بريختتاختن آورد همچون شير مستآتش عشقش ز غيرت بر دلمدل به ما ده چند باشي بتپرستبانگ بر من زد که اي ناحق شناسدر ره ما نيست گردان هرچه هستگر سر هستي ما داري تمامدايم از ننگ وجود خويش رستهر که او در هستي ما نيست شدپردهي هستي تو ره بر تو بستمينداني کز چه ماندي در حجابميطپيد از شوق چون ماهي بشستمرغ دل چون واقف اسرار گشتغرقه شد وان گوهرش نامد به دستبر اميد اين گهر در بحر عشقتو نه اي مردانه همتاي تو هستآخر اين نوميدي اي عطار چيست