بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبي نيافت
بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبي نيافت
شاعر : عطار
مست مي عشق شد و از تو شرابي نيافت بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبي نيافت عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابي نيافت داشتم اميد آنک بو که در آيي به خواب ماند به در حلقهوار وز درت آبي نيافت تشنهي وصل تو دل چون به درت کرد روي زانکه به از آب چشم ديده گلابي نيافت دل ز تو بيهوش شد ديده برو زد گلاب به ز دل عاشقان هيچ کبابي نيافت چند زند بر نمک يار دلم گوييا خود ز ميان برگرفت هيچ نقابي نيافت دل چو ز نوميديت زود فرو شد به خود سوي تو آواز داد وز تو خطابي نيافت گفتمش آخر چه شد کين دل من روز و شب هر که ز جانم نخواند هيچ جوابي نيافت گفت مرا خواندهاي ليک نه از جان و دل از تف خورشيد عشق تابش و تابي نيافت در ره ما هر که را سايهي او پيش اوست زانکه کسي گنج عشق جز به خرابي نيافت گر تو خرابي ز عشق جان تو آباد شد رهزن خود شد مقيم تا که حجابي نيافت تا دل عطار ديد هستي خود را حجاب