مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد مرد ره عشق تو از دامن تر ترسدشاعر : عطار آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسدمرد ره عشق تو از دامن تر ترسدنه دل ز خود انديشد نه جان ز خطر ترسدگر با تو دوصد دريا آتش بودم در رهميدان که ز پروانه کفر است اگر ترسدجاني که بر افروزد از شمع جمال تودر خون جگر ميرد هر کو ز جگر ترسدجايي که جگر سوزد مردان و جگرخوارانبي وصل تو هر ساعت دلسوختهتر ترسدگفتي دلت از هجرم ميترسد و ميسوزدکانکس که خبر دارد از آه سحر ترسداز آه دل عطار آخر به نميترسي