وگر باشد مگر زآدم نباشد | | حديث فقر را محرم نباشد |
که هرگز رخش چون رستم نباشد | | طبايع را نباشد آنچنان خوي |
نگه کردم چو جام جم نباشد | | سخن ميرفت دوش از لوح محفوظ |
مر او را کعبه و زمزم نباشد | | هرآنکس کو ازين يک جرعه نوشيد |
روا گر تخت ور خاتم نباشد | | سليمانوار ميشو منطقالطير |
دلي کو را نشاط و غم نباشد | | پس اکنون کيست محرم در ره فقر |
سوار فقر را پرچم نباشد | | مجرد باش دايم چونکه عطار |