دلبرم رخ گشاده ميآيد شاعر : عطار تاب در زلف داده ميآيد دلبرم رخ گشاده ميآيد کو چنين لب گشاده ميآيد در دل سنگ لعل ميبندد ميرود کو پياده ميآيد شهسوار سپهر از پي او خلق برهم فتاده ميآيد زلف برهم فکنده ميگذرد وز لبش بوي باده ميآيد اي عجب چشم اوست مست و خراب عقل کل بر چکاده ميآيد پيش سرسبزي خطش چو قلم چرخ بر سر ستاده ميآيد ماه سر درفکنده ميگذرد بر خطش سر نهاده ميآيد آفتابي که سرکش است چو تيغ گهر پاکزاده ميآيد...