گر مرد رهي ز رهروان باش شاعر : عطار در پردهي سر خون نهان باش گر مرد رهي ز رهروان باش گر مرد رهي تو آن چنان باش بنگر که چگونه ره سپردند با ديده درآي و بي زبان باش خواهي که وصال دوست يابي دربند نصيب ديگران باش از بند نصيب خويش برخيز ميباش به نام و بي نشان باش در کوي قلندري چو سيمرغ زنده به حيات جاودان باش بگذر تو ازين جهان فاني بگذار جهان و در جهان باش در يک قدم اين جهان و آن نيز بيرون ز دو کون اين و آن باش منگر تو به ديدهي...