هر که دايم نيست ناپرواي عشق شاعر : عطار او چه داند قيمت سوداي عشق هر که دايم نيست ناپرواي عشق در ميان فتنه سر غوغاي عشق عشق را جاني ببايد بيقرار کس چه داند قيمت فرداي عشق جمله چون امروز در خود ماندهاند واله و سرگشته در صحراي عشق ديدهاي کو تا ببيند صد هزار پست شد چون خاک زيرپاي عشق بس سر گردنکشان کاندر جهان هر که او شوريده شد شيداي عشق در جهان شوريدگان هستند و نيست کي بود هرگز تو را پرواي عشق چون که نيست از عشق جانت را خبر تو...