زانکه در بند نگاري ماندهام | | بي دل و بي قراري ماندهام |
غم کشي بي غمگساري ماندهام | | دلخوشي با دلگشايي بودهام |
لاجرم بي کار و باري ماندهام | | زير بار عشق او کارم فتاد |
گرچه چون اشک از کناري ماندهام | | در ميانم با غم عشقش چو شمع |
من مدام اميدواري ماندهام | | گرچه وصل او محالي واجب است |
چون بنفشه سوکواري ماندهام | | بي گل رويش در ايام بهار |
داغ بر دل ز انتظاري ماندهام | | همچو لاله غرقهي خون بي رخش |
سنگ بر دل در خماري ماندهام | | ديدهام ميگون لب آن سنگدل |
در نهان و آشکاري ماندهام | | چون دهان او نهان شد آشکار |
زان چو مويش تابداري ماندهام | | زنگبار زلف او مويي بتافت |
گه به چين در اضطراري ماندهام | | گه به دربند رهي دور و دراز |
زير بار مشکباري ماندهام | | چون سر يک موي او بارم نداد |
من که ديدم بيقراري ماندهام | | صد جهان ناز از سر مويي که ديد |
من چرا در زنگباري ماندهام | | زلف چون دربند روم روي اوست |
در شمار بي شماري ماندهام | | ميشمارم حلقههاي زلف او |
من مشوش بر کناري ماندهام | | چون سري نيست اي عجب اين کار را |
بس پريشان روزگاري ماندهام | | روزگاري ميبرم در زلف او |
زان سبب زير غباري ماندهام | | شد فريد از چين زلفش مشک بيز |