با اين دل بي خبر چه سازم با اين دل بي خبر چه سازمشاعر : عطار جان ميسوزدم دگر چه سازمبا اين دل بي خبر چه سازمچون خاک بدر بدر چه سازماز دست دل اوفتادهام خواريک حيلهي کارگر چه سازمبس حيله که کردم و نيامدکافتادهام از نظر چه سازمجانا نکني به من نظر توپس ميپرسي خبر چه سازمکس جز تو خبر ندارد از منچون عمر آمد به سر چه سازمگفتي که ز صبر توشهاي سازگر سازم ازين قدر چه سازمصبرم قدري غمت قضايي استدر معرض اين خطر چه سازمگفتي به مگوي سر عشقمبا اين رخ همچو زر چه سازمگيرم که زبان نگاه دارمبا سوختن جگر چه سازمور روي به اشک خون نپوشمنه چاره نه چارهگر چه سازمگفتي که فريد چارهاي ساز